تاسیس سازمان انتقال خون به روایت دکتر فریدون علاء
خون فروشها شیشههای ماشینم را خُرد کردند
پس از طی کردن هفتخوان رستم بهعنوان استادیار دانشکده پزشکی با حقوق ۶۰۰ تومان در ماه استخدام شدم. آن روزها که شروع کارم بود از رفتار اطبای مشهور بیمارستان ۵۰۰ تختخوابی آن زمان یا بیمارستان امام امروز متعجب میشدم. من جور دیگری آموزش دیده بودم و در نتیجه طرز تفکرم فرق میکرد با همه موانعی که وجود داشت، اولین بخش خونشناسی بالینی را در آنجا تاسیس کردم که منجر به کشمکش با آزمایشگاه مرکزی شد. میگفتند پس ما در اینجا چه کارهایم اگر هر کدام از شما آزمایشگاه اختصاصی خودتان را در اینجا راه بیندازید؟
از طرفی وضعیت انتقال خون در بیمارستان هم بسیار نارسا و خطرناک بود. دم در ورودی بخش انتقال خون قرار داشت. هر روز صبح که میآمدیم سر کار باید صحنه ناگوار خونگیری از خونفروشان حرفهای را مشاهده میکردیم. این افراد رنجور و رنگ پریده بیشتر اوقات کسانی بودند که از شهرستانها و روستاها به تهران آمده، دنبال کار بودند و شدیدا احتیاج به پول داشتند. واسطههایی این افراد را بسیج میکردند و از آنها ۲۵۰ میلی لیتر خون میگرفتند و پول ناچیزی به آنها میرسید. آنهایی که گروههای خونی نایابی داشتند حتی بیش از یک بار در هفته خون میدادند. وقتی به شیشه خون نگاه میکردید ته نشینی از گویچه سرخ دیده میشد و بقیه پلاسما بود که البته به درد مبتلایان به هموفیلی میخورد. وضع اسفناک بود. البته در تمام بیمارستانها همین وضعیت حاکم بود و خصوصی و دولتی فرقی نداشت.
اصولا هر بیمارستانی برای خودش در این مورد فکری میکرد و همه خون را میخریدند. بیمارستان ارتش بهصورت دیگری خون میخرید. به سربازها دستور داده میشد که داوطلب بشوند و به جای پول ۷۲ ساعت مرخصی بگیرند. همین وضعیت باعث شده بود که مدام به انتقال خونفکر کنم. چون روز به روز برای من روشنتر میشد که باید تحولی در این خدمات به وجود بیاید. فقیرترین، نیازمندترین، بیمارترین، آسیبپذیرترین افراد جامعه را میخواباندند و از آنها خون میگرفتند. شاید فیلم «دایره مینا*» ساخته داریوش مهرجویی را دیده باشید. فیلمی که سستی موازین اخلاقی جامعه را در آن زمان خوب نشان میدهد. راهاندازی یک فرآیند اهدای خون داوطلبانه در چنین وضعیتی دشوار بود. لازمه کار این بود که یک برنامه وسیع تبلیغاتی مستمر و منظم برای جلب اهداکنندگان داوطلب و سالم ایجاد میکردیم.
در آن زمان «خداداد فرمانفرمائیان» رئیس سازمان برنامه و «دکتر شیخالاسلامزاده» وزیر بهداری خیلی به من کمک کردند. با راهنمایی آنها ماده واحدههایی را از مجلس گذراندیم و سازمان ملی انتقال خون ایران موجودیت قانونی پیدا کرد. از سازمان برنامه یک بودجه ۸۰۰ هزار تومانی گرفتیم. تهرانکلینیک سابق را در خیابان ویلا اجاره کردیم. آنجا را ترمیم و بهصورت زیبا درست کردیم. مرکز انتقال خون باید جایی میبود که افراد طبقه متوسط و مرفه جامعه ترغیب میشدند که بیایند خون دهند نه یک گوشه کثیف و وحشتناک مثل بیمارستان پانصد تختخوابی یا مرکز شیر و خورشید سرخ در خیابان ناصرخسرو که واقعا تهوعآور بود. وسایل اتوماتیک را برای بار اول آوردیم و عدهای از پزشکان و محققان علاقهمند را به کادر سازمان انتقال خون اضافه کردم. آنها دیدند در اینجا خبری هست و علاقهمند شدند برای اینکه ما نمیخواستیم فقط یک سوپرمارکت فرآوردههای خون به وجود بیاوریم، میخواستیم یک مرکز علمی هم باشد. مهمترین وظیفه ما برنامه جلب اهداکنندگان داوطلب بود. تصمیم گرفتیم که از طبقات بالای جامعه شروع کنیم. کار من این بود که با وزیر یا رئیس موسسه ملاقات کنم و به ایشان توضیح بدهم که تا چه حد وضع فعلی در تمام کشور افتضاح است و شما میتوانید کمک کنید که وضع دیگری بهوجود بیاید که خواهر شما، مادر شما یا دخترتان اگر خدای نکرده نیاز پیدا کردند از خون سالم برخوردار باشند. وزرا و روسا نمیتوانستند بگویند نه! و وقتی خود وزیر یا رئیس موسسهای میآمد، بقیه هم ناچار بودند داوطلب شوند. ما هم از طرف خودمان تیمی را بسیج میکردیم و با تعدادی خانمهای خونگیر با یونیفرمهای مخصوص، ملحفههای سفید درجه یک و تختهای تاشو به جایی میرفتیم که از قبل تعیین و هماهنگ شده بود. بیرحمانه به همه وزارتخانهها و موسسات بزرگ دولتی و خصوصی میرفتیم و بعد از سخنرانی من، تماشای فیلم تبلیغاتی و آموزنده، داوطلبان به وسیله پزشک به دقت معاینه میشدند و افراد واجد شرایط یک واحد نیم لیتری خون اهدا میکردند و بعدا آبمیوه و شیرینی دانمارکی صرف میکردند! به تدریج این برنامه و این روشها باعث موفقیت روزافزون شد و توانستیم نیازهای بیمارستانهای تهران را برآورده کنیم. اتومبیلهای ما با رنگ قرمز و سفید دارای آرم خیلی قشنگ سازمان انتقال خون بودند و این آرم را دوست هنرمند معروف آلمانی من کارل شلامینگر طراحی کرده بود که هنوز مورد استفاده سازمان است. در آن دوره خونفروشان حرفهای دو، سه دفعه شیشههای ماشین مرا خُرد کردند ولی همین واکنش نشانه موفقیت روزافزون ما بود چون همه اینها ورشکست شدند و به کارهای دیگری برای امرار معاش پرداختند.
* این فیلم بر اساس داستانی از غلامحسین ساعدی به نام «آشغالدونی» در سال ۱۳۵۳ ساخته شده است.
منبع: سایت اداره کل انتقال خون استان تهران