اشاره: آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات دکتر غلامحسین صدیقی درباره روز کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ است. دکتر صدیقی استاد دانشگاه تهران و وزیر پست، تلگراف و تلفن (در دولت اول) و وزیر کشور و نایب نخست‌وزیر (در دولت دوم) محمد مصدق بود. خاطرات او به کوشش دکتر پرویز ورجاوند گردآوری و منتشر شده است:

در ساعت ۱۴و ۴۵ دقیقه، سوار اتومبیل شدم و ابراهیم‌خان بسته پرونده و کیف مرا برداشت و پهلوی راننده نشست. [اتومبیل] از خیابان جلیل‌آباد (خیام) وارد خیابان سپه شد. بعد از خیابان شاهپور و شاهرضا، به خیابان پهلوی رسیدیم. بعد داخل خیابان انستیتو پاستور شدیم و سر پیچ آن خیابان، به خیابان کاخ رسیدیم. در دو طرف خانه آقای دکتر مصدق، با کمی فاصله از آن و در سر پیچ‌های نزدیک خانه در خیابان کاخ، سربازان با چند تانک و کامیون متوقف بودند. چون وارد اتاق نخست‌وزیر شدم، چند دقیقه از ساعت ۱۵ گذشته بود. دیدم جمعی، همه در حال انتظار و تفکر نشسته‌اند. آقای نخست‌وزیر پرسیدند: «چه خبر دارید؟» گفتم: «اوضاع خوب نیست؛ ولی نباید ناامید بود.» آقای دکتر حسین فاطمی گفتند: «چه باید کرد؟» گفتم: «لابد دستورهای لازم از طرف جناب آقای نخست‌وزیر داده شده؛ ولی فعلا آنچه بر هر چیز مقدم است، حفظ مرکز بی‌سیم و رادیو است که باید به وسیله یک عده سرباز و افسری لایق و مطمئن صورت گیرد.»

آقایان گفتند: «وضع شهر چطور است؟» گفتم: «چندان خوب نیست؛ زیرا هر چند عده مخالف قلیل است، ولی چون افسران و سربازان با تظاهرات‌کنندگان همکاری می‌کنند، دفع آنان مشکل است و بر تجری آنان افزوده شده و معلوم نیست آیا برای ستاد ارتش و فرمانداری نظامی انتخاب چند افسر مورد اطمینان و با تدبیر در چنین وقت میسر است، تا به این اوضاع خاتمه دهند!» آقای دکتر فرمودند: «به رئیس ستاد دستور داده‌ام.» دکتر فاطمی گفتند: «حالا ببینیم سرتیپ دفتری چه می‌کند.» در این وقت زنگ تلفن نزدیک تختخواب آقای نخست‌وزیر صدا کرد. حضار از جای برخاستند و به اتاق‌های دیگر رفتند. پس از آنکه مکالمه تلفنی آقای نخست‌وزیر تمام شد، من وارد اتاق شدم و پیغام حشمت‌الدوله را رساندم. فرمودند: «حالا رئیس ستاد به من تلفن می‌کرد و او نیز همین مطلب را می‌گفت و سرتیپ دفتری هم همین پیشنهاد را کرده.

به ایشان گفتم: من با شاه مخالفتی ندارم که اعلامیه صادر کنم.» گفتم: «اتفاقا همین جواب را من به آقای والاتبار دادم.» بعد به اتاقی که هیات وزیران در آن تشکیل می‌شد، رفتم. مهندس کاظم حسیبی، متفکر در گوشه‌ای روی صندلی نشسته بود. آقایان دکتر شایگان و مهندس رضوی در اتاق متصل به آن، روی فرش دراز کشیده بودند. آقای دکتر حسین فاطمی روی صندلی، روبه‌روی مهندس حسیبی نشسته بود. من پهلوی او نشستم. چون هر دو ناهار نخورده بودیم (دیگران در اتاق پایین غذا خورده بودند) مشهدی مهدی نان و کره و مربا و چای آورده، یک لقمه خوردیم. لقمه دوم را که به دهن گذاشتیم، صدای هیاهو و جنجال در رادیوی اتاق مجاور که محل کار دکتر ملک‌اسماعیلی، معاون نخست‌وزیر بود، شنیده شد. برخاسته و به آن اتاق رفتم. معلوم شد مخالفین اداره رادیو را اشغال کرده‌اند. مدتی صداهای عجیب و غریب که حاکی از حال کشمکش در استودیو بود، شنیده می‌شد. بعد چند دقیقه صدا قطع شد، سپس دوباره هیاهو درگرفت و بعد سکوتی شد. سپس تا چند دقیقه صفحه سرود شاهنشاهی متوالیا صدا می‌کرد. بعد نطق میراشرافی و مهدی پیراسته را شنیدیم. در این وقت گفتند حال آقای نخست‌وزیر به هم خورده. جمعا به اتاق ایشان رفتیم و دیدیم به‌شدت گریه می‌کنند. گفتیم: «چیست؟» معلوم شد به ایشان تلفن زده‌اند که مخالفان، دکتر فاطمی و دکتر کریم سنجابی را دستگیر کرده و کشته‌اند. من گفتم: «آقای دکتر فاطمی اینجاست و دکتر سنجابی هم دستگیری‌اش به همین قرینه قطعا دروغ است و این اخبار برای آزار شماست.»

ایشان را به زحمت ساکت کردیم و نشستیم و رادیو را باز کردیم. احمد فرامرزی نطق می‌کرد (در حدود ساعت ۱۶) گفتم: «آنچه من از ساعت ۱۱، از آن می‌ترسیدم و در فکر آن بودم و به آقای نخست‌وزیر هم تلفن کردم و نباید بشود، شده است و قطعا [وضع] شهرستان‌ها هم مختل خواهد شد. صدای تیر و تفنگ و توپ متناوبا شنیده می‌شد. تلفن زنگ خورد. خواستیم برخیزیم، آقای نخست‌وزیر گفتند: «بمانید» و منگنه پای تلفن را فشار دادند تا ما هم صدای طرف مقابل را بشنویم. سرتیپ ریاحی رئیس ستاد بود. گزارش داد که: «بلوا‌کنندگان نقاط حساس شهر را گرفته و مرکز بی‌سیم را اشغال کرده‌اند. خوب است اعلامیه دستور ترک مقاومت صادر بفرمایید.» آقای نخست‌وزیر گفتند: «آقا، چه اعلامیه‌ای؟» سرتیپ ریاحی با حالت گریه‌گونه‌ای با کلام مقطع گفت: «جناب آقای نخست‌وزیر، مصلحت در این است و حالا تیمسار سرتیپ فولادوند به خدمت جناب عالی می‌آیند. قول ایشان را مانند قول یک مشاور بپذیرید.» ما از این نحوه بیان دانستیم که ستاد ارتش را نیز اشغال کرده‌اند و سرتیپ ریاحی گرفتار است و این مطالب را به دستور دیگران می‌گوید. صدای تیر و تفنگ و گلوله توپ که تقریبا از ۲۵ دقیقه قبل، یعنی از حدود ساعت شانزده شنیده می‌شد، رو به‌شدت و توالی نهاد. ما از اتاق نخست‌وزیر به خارج می‌رفتیم که اطلاعی از بیرون کسب کنیم. بار دیگر که به اتاق آقای نخست‌وزیر وارد شدیم، آقای دکتر حسین فاطمی آمدند و گفتند: «‌آقا، به خانم من خبر داده‌اند که مرا کشته‌اند و او حالش به هم خورده. من به خانه خود می‌روم» و خداحافظی کرد و با آقای سعید فاطمی ـ خواهرزاده خود ـ که ساعتی پیش به خانه نخست‌وزیر آمده بود، بیرون رفت.

سرهنگ عزت‌الله ممتاز ـ فرمانده تیپ کوهستانی‌ـ که مامور حفظ انتظام و دفاع در پیرامون خانه نخست‌وزیر بود، وارد شد و به نخست‌وزیر گفت: «قوای مخالفان رو به تزاید است و من مصمم هستم همان‌طور که به من ماموریت داده شده است، تا پای جان وظیفه سربازی خود را انجام دهم.» بیان این افسر، در چنین وقت، با وضع خاصی که او مطلب خود را ادا کرد، تاثیر عجیبی در حضار کرد. همگان او را تحسین کردند و او خارج شد. شلیک تیر شدت یافت و گلوله‌ای به پشت در شمالی بالای سر ‌آقای نخست‌وزیر خورد. ایشان با تذکر حضار برخاسته، روی صندلی که در سمت شرقی اتاق بود نشستند و ما همه، نزدیک به هم و فشرده، در طرف مغرب و جنوب غربی، پیش ایشان نشسته بودیم. در ساعت ۱۶ و ۴۰ دقیقه، بار دیگر سرهنگ ممتاز وارد شد و گفت: «دو تانک شرمن را که قوی‌تر از تانک‌های ماست و در برابر کلانتری خیابان پهلوی بود، مخالفان تصاحب کرده و به طرف ما آورده‌اند. با این حال مقاومت مشکل است؛ ولی من مأموریت خود را تا جان دارم، انجام می‌دهم و شرف سربازی خود را حفظ می‌کنم.» چون سلام نظامی داد و خواست برود، آقای نخست‌وزیر که روی صندلی نشسته بودند، او را به نزدیک خود خواندند و در آغوش گرفته و بوسیدند و او بیرون رفت.

حدود ساعت ۱۶ و ۴۵ دقیقه، سرتیپ فولادوند وارد اتاق شد و روی صندلی عسلی پهلوی تختخواب نشست و گفت: «با وضع فعلی، ادامه تیراندازی دو دسته نظامیان به یکدیگر بی‌نتیجه است و موجب اتلاف نفوس می‌شود و برای جنابعالی و آقایان، خطر جانی دارد. اعلامیه‌ای صادر بفرمایید که مقاومت ترک شود.» آقای نخست‌وزیر فرمودند: «من در اینجا می‌مانم. هرچه می‌شود، بشود. بیایند و مرا بکشند.» سرتیپ فولادوند از جا برخاست و ایستاده، با حال مضطرب‌گونه‌ای گفت: «آقا! جنابعالی به فکر ساکنان و آقایان باشید. جان اینها در خطر است!» و چون در این وقت شلیک تیر تقریبا متوالی بود، او پس از هر صدایی، سراسیمه حرکتی مخصوص که دور از تصنع نبود، می‌کرد و قول قبل خود را با تغییر کلمات تکرار می‌نمود. بالاخره گفت: «من چه کاری بود که کردم. کاش این ماموریت را قبول نمی‌کردم!» و باز مصرانه تقاضای صدور اعلامیه مطلوب را تجدید کرد. آقای مهندس رضوی گفت: «‌آقا، اعلامیه‌ای می‌نویسیم و خانه را بلادفاع اعلام می‌کنیم.» آقای دکتر مصدق پذیرفتند و آقایان مهندس رضوی و دکتر شایگان و مهندس زیرک‌زاده، به اتاق دیگر رفتند و آقای مهندس رضوی، اعلامیه‌ای قریب به این مضمون نوشتند: «جناب آقای دکتر مصدق خود را نخست‌وزیر قانونی می‌دانند. حال که قوای انتظامی از اطاعت خارج شده‌اند، ایشان و خانه ایشان بلادفاع اعلام می‌شود. از تعرض به خانه معظم‌له خودداری شود.»

پس از قرائت متن اعلامیه و قبول آقای نخست‌وزیر، آقای مهندس رضوی و دکتر شایگان و محمود نریمان و مهندس زیرک‌زاده آن را امضا کردند و به سرتیپ فولادوند دادند. مقارن ساعت ۱۷، آقای مهندس رضوی برای آنکه سربازان مخالف تیراندازی را متوقف کنند، ملحفه روی تختخواب آقای نخست‌وزیر را برداشت و بیرون برد و به سربازان داخل حیاط داد که ‌آن را روی بام نصب کنند. تیراندازی پس از تسلیم اعلامیه و برافراشتن پارچه سفید، همچنان به‌شدت از طرف مخالفان ادامه داشت و ظاهرا اصرار به گرفتن اعلامیه برای تضعیف قوای مدافع و تشجیع قوای مهاجم و شاید انتشار آن به خاطر تسلیم طرفداران دولت در تهران و شهرستان‌ها بود و طبق نقشه، مهاجمان باید به کار خود ادامه دهند تا به آن نتیجه برسند که بعد رسیدند. چون چند دقیقه گذشت و شلیک تفنگ و توپ، به جای تخفیف، شدت یافت، آقای مهندس رضوی که بیش از همه در جنبش و کوشش بود، بار دیگر پارچه سفیدی از روی تشک آقای نخست‌وزیر برداشت و بیرون برد و به سربازان داد که آن را در محلی که مورد نظر باشد، برافرازند. از سه طرف شمال و شرق و جنوب، به اتاق آقای دکتر مصدق تیر تفنگ و توپ می‌خورد. در این وقت بر همه حضار روشن بود که قصد مهاجمان تصرف خانه و... است! دو سه بار به آقای دکتر پیشنهاد شد که همگی برخاسته، از این اتاق که مخصوصا هدف تیر است، بیرون برویم. ایشان گفتند: «من از جان خود گذشته‌ام. قتل من امروز برای مملکت و ملت مفید‌تر از زندگانی من است و از اینجا خارج نمی‌شوم. خواهش می‌کنم آقایان به هرجا می‌خواهید، بروید.» همه گفتیم ما حاضر به ترک جنابعالی نیستیم و همین جا می‌‌مانیم.

گلوله توپ دو جای دیوار ایوان جنوبی جلوی اتاق را خراب کرد و گلوله‌ای از سمت مغرب از پنجره اتاق هیات وزیران گذشته، به در آهنی بسته اتاق ما خورد و صدای شدیدی کرد. ‌آقای نخست‌وزیر چند دقیقه قبل، تپانچه خود را از زیر بالش برداشته، در گنجه نهاده بودند. آقای نریمان گفتند: «‌چرا ما نشسته‌ایم که رجاله‌ها بیایند و ما را بکشند؟ ما خودمان خود را بکشیم!» من گفتم: «این عمل، به تصور اینکه دیگران ما را خواهند کشت، به هیچ وجه صحیح و معقول نیست.» گفتند: «پس من اسلحه خود را چه کنم؟» گفتم: «‌آن را در گنجه اتاق جناب‌ آقای دکتر بگذارید.»‌آقای دکتر برخاستند و با کلید در گنجه را باز کردند و تپانچه را در آنجا گذاشتند، در را بستند و به جای خود نشستند. طرز نشستن ما در اتاق، کاملا بی‌اعتنایی ما را به مرگ نشان می‌داد زیرا حضار همگی در سه طرف اتاق که بیشتر مورد خطر بود، نشسته بودند. آقای دکتر روی تختخواب، مهندس حسیبی و نریمان در طرف شمال و مهندس رضوی و دکتر شایگان و مهندس سیف‌الله معظمی و مهندس زیرک‌زاده در سمت مغرب. من و ملکوتی، معاون نخست‌وزیر و دبیران منشی نخست‌وزیر و کارمند نخست‌وزیری، روی درگاه جنوبی، یعنی همان طرف که گلوله توپ دو جای دیوار را سوراخ کرده بود، نشسته بودیم و گلوله به طور متوالی به دیوار‌ها و آهن شیروانی می‌خورد.

مهندس رضوی گفت: «‌آقا! حالا که کشته می‌شویم، چرا اینجا بمانیم که به دست رجاله بیفتیم. از اینجا بیرون برویم؛ شاید هم راه نجاتی پیدا شد.» این حرف هرچند بی‌اثر نبود، ولی به نتیجه مطلوب نرسید. من گفتم: «آقایان! ممکن است ما قبل از آنکه مخالفان به اتاق وارد شوند، زیر آوار سقف و دیوار برویم. لااقل از اینجا که بیشتر مورد اصابت گلوله است، برخیزیم و به زیرزمین یکی از اتاق‌های مجاور برویم.» در این وقت همه به یکباره از جا برخاستند و پیش رفتیم و آقای نخست‌وزیر را هم بلند کردیم. آقای بشیر فرهمند ـ رئیس اداره تبلیغات ـ با یکی دو نفر دیگر که در اتاق مجاور بودند، چون از عزیمت ما مطلع شدند، در جانب غربی را باز کردند و به طرف آقای نخست‌وزیر آمدند. آقای بشیر فرهمند دست ایشان را گرفته، می‌بوسید و به‌شدت گریه می‌کرد. این منظره رقت‌انگیز که محرک عاطفه تحسین و اعجاب بود، چند لحظه طول کشید. آن دو سه تن آقایان از در غربی خارج شدند و ما از در شرقی بیرون رفتیم و از اتاق دیگر گذشتیم و از پلکان پایین رفته، به جای اینکه در زیرزمین متوقف شویم، همچنان به حرکت ادامه داده، از در جنوبی طبقه تحتانی عمارت مشرف به دیوار شرقی، وارد حیاط شدیم. در اینجا سه سرباز خون‌آلود به جمع ما پیوستند. نردبانی در پای دیوار بود؛ آن را بلند کردیم و روی دیوار گذاشتیم. سربازان‌ (مدافع) داخل حیاط و شاید خارج آن، ما را می‌دیدند و هر آن، بیم آن می‌رفت که سربازانی که در خارج و در محل «اداره همکاری ایران و آمریکا» (‌باغ‌ آقای دکتر مصدق که در اجاره آن اداره بود) بودند، ما را هدف تیر خود قرار دهند.

آقای نخست‌وزیر گریست!

آقای نخست‌وزیر گریست!