مصدق گفت از زندگی خسته شده‌ام

اشاره: دکتر اسمعیل یزدی، پزشک معالج محمد مصدق، در گفت‌وگویی با «تاریخ ایرانی» از چگونگی ورود خود به قلعه احمد‌آباد و انجام آزمایش از مصدق و واکنش او سخن گفته است. بخشی از این گفت‌وگو را می‌خوانید:

وارد قلعه احمدآباد که شدیم نیروهای امنیتی و انتظامی کاملا مراقب بودند و ما را بازرسی کردند. من با دختر هفت ساله‌ام رفتم. در سمت راست راه ورودی به قلعه احمدآباد ساختمانی بود که دکتر مصدق آن را برای مدرسه احمدآباد ساخته بود و آن زمان در اختیار ماموران ساواک بود. در طبقه پایین ساختمان هم یک درمانگاه و داروخانه ساده برای بیماران بود که روزهایی که دکتر غلامحسین مصدق به دیدن آقا می‌رفتند روستاییان به آنجا مراجعه می‌کردند. بیمارانی که نیاز به جراحی یا بستری شدن داشتند هم به بیمارستان نجمیه فرستاده می‌شدند. دکتر مصدق را در اتاقی کوچک ملاقات و معاینه کردم. ایشان را یک بار هم در دوره دانشجویی دیده بودم. برایشان تعریف کردم که در دوره نخست‌وزیری‌شان به‌عنوان نماینده دانشجویان افتخار دیدارشان را داشته‌ام. کمی مکث کردند و پرسیدند: «آقای دکتر آیا بار قبل که مرا دیدید، راضی از پیش من رفتید؟» وقتی پاسخ مثبت دادم با خنده همیشگی گفتند: «حالا می‌توانم با خیال راحت دهانم را برای معاینه باز کنم.» علاوه بر ایشان، دکتر غلامحسین مصدق و خواهرشان منصوره خانم، هدایت متین دفتری و همسرشان و دخترم در اتاق بودند.

به دکتر غلامحسین مصدق گفتم به نظرم ضایعه تومور است و خوشبختانه امکانات بیوپسی (تیکه‌برداری) را همراهم آورده‌ام، اگر موافقید من تیکه‌برداری کنم که موافقت کرد. من به آقای دکتر مصدق گفتم برای تعیین عفونت نیاز به تیکه‌برداری داریم تا به‌طور دقیق‌تری تشخیص دهیم و از دفعه بعد درمان را شروع کنیم. گفتند: «هر کاری لازم است انجام دهید ولی اجازه دهید اول ناهار بخوریم.» ناهار را در اتاقی خیلی کوچک در طبقه دوم محل اقامت ایشان روی میز چوبی پیک‌نیکی خوردیم. من روبه‌روی دکتر مصدق نشستم. دیس لوبیا پلو را آوردند و جلوی ایشان گذاشتند. ایشان هم کف‌گیر را برداشت و اول از همه برای دختر من غذا کشید و بعد برای من و دیگر میهمانان و آخر سر برای خودش کشید.

بعد از ناهار دهان ایشان را بی‌حسی موضعی تزریقی و بعد از ضایعه به‌وجود آمده در سقف دهان بیوپسی کردم. موقع برگشتن دیدم یک بوقلمون ذبح کرده و در صندوق عقب ماشینم گذاشتند. وقتی خارج می‌شدم آقای دکتر مصدق گفتند دفعه بعد هم دخترتان را بیاورید. ایشان تا دم در قلعه همراهم آمدند و هر چه اصرار کردم که نیایند و شرمنده‌ام نکنند، قبول نکردند. ایشان می‌گفتند مقام اطبا بالا است. به ایشان گفتم: «ان‌شاءالله هفته آینده می‌آیم و خبرهای خوب برای شما می‌آورم. نوع ضایعه که معلوم شد داروها را هم می‌آورم. ظاهرا چیز مهمی نیست.» دکتر مصدق گفتند: «امیدوارم خبر خوبی برای من بیاورید. امیدوارم سرطان باشد. من از این وضع تنهایی و زندگی خسته شده‌ام.»