تجارتخانه و کسب‌وکار زرتشتی‌ها در اصفهان

در مدت توقف کوتاه خود در اصفهان مجالی یافتم تا تحقیق کنم که آیا از زرتشتیان کسی در آنجا به کار و کسب مشغول است یا نه، زیرا فکر می‌کردم در چنان شهر بزرگی باید اثری از زرتشتیان پیدا شود. این امر به‌خصوص از آن جهت احتمال می‌رفت که اولئاریوس، جهانگرد آلمانی، در سه قرن پیش به آن اشاره کرده و نیز تصویری از یکی از دخمه‌های زرتشتیان در حومه شهر به دست داده بود. طی سفرم در ایران تا اینجا من حتی با یک نفر زرتشتی روبه‌رو نشده بودم و تنها در میاندوآب شنیده بودم که یک نفر زرتشتی در آنجا زندگی می‌کند که خویشتن را بابی می‌خواند. همچنین خبر یافته بودم که در سلطان‌آباد- شهری که صنعت عمده‌اش بافتن فرش و قالی است- دو یا سه نفر زرتشتی هستند، اما در راه خود به اصفهان نتوانستم به دیدار آنها بروم. بنابراین این نخستین فرصتی بود که برای ملاقات بعضی از پیروان ایرانی پیامبر باستانی ایران دست می‌داد.

دریافتم که شش تن از آنان در بازار به دادوستد اشتغال دارند، ولی از این شش نفر تنها سه تن معمولا مقیم اصفهان هستند و بقیه از زرتشتیان یزد هستند که برای تجارت به اصفهان می‌آیند و می‌روند. آنان خویشتن را زرتشتی و بهدین یا پارسی می‌خوانند، اما در مورد صفت آتش‌پرست که بدان‌ها داده شده است، زرتشتیان ایران و هم پارسیان هند بدان معترضند و می‌گویند که آنان گرچه آتش را مظهر اهورامزدا و نشانه پاکی و قدرت می‌دانند، به‌عنوان رب‌النوع آن را پرستش نمی‌کنند. آنها استدلال می‌کردند (و من منتظر این استدلال بودم) که این امر همان اندازه منطقی است که مسیحیان را، به علت آنکه نماد مذهبشان صلیب است، «خاج‌پرستان» بخوانند. به لطف و مرحمت مدیر انگلیسی بانک شاه اصفهان، نشانی بازرگان عمده زرتشتیان را که نام قدیمی بهمن جم، یعنی وهومن جمشید داشت، به دست آوردم و برای ملاقات وی که خوشبختانه در شهر بود عازم دکانش شدم. مردی بود درشت هیکل که بیش از یک متر و هشتاد سانتیمتر طول قامتش بود و قبایی قهوه‌ای مایل به زرد که خاص زرتشتیان است، به تن داشت. صورتش گرد و پر بود و آن را، به استثنای سبیل سیاهرنگش، خوب تراشیده بود. قیافه‌اش با قیافه مسلمانان، تفاوت فاحش و نمایانی داشت.

ظاهر و قیافه او مرا به‌یاد مجسمه‌های عهد هخامنشی و ساسانی در بیستون و طاق بستان می‌افکند خاصه آن نقش برجسته خشنی که بر تخته‌سنگی نزدیک کتیبه معروف داریوش حجاری شده بود و من در صفحات گذشته به توصیف آن پرداختم. حرکات و رفتار او مودبانه و آمیخته با وقار و بزرگ‌منشی بود، ولی در آن لحظه من ندانستم چرا در رفتارش با من احتیاط می‌کند و نیز هنگامی که درباره موضوعات دینی از او سوالاتی کردم از نگاه نگران و دلواپسش هیچ سر در نیاوردم. باری قرار ملاقاتی برای روز بعد گذاشتیم، ولی بدبختانه من به محظوری دچار گشتم که نتوانستم به وعده وفا کنم. از این‌رو، وی پیغامی برای برادرش، رستم شاه جهان، به شیراز فرستاد و از او تقاضا کرد که لطفش را از من در هر مورد دریغ ندارد و به او از علاقه‌مندی من به دین زرتشتی و پیروان فعلی آن اطلاع داد.

در اصفهان چندین مطلب دیگر هم بود که اگر می‌شد میل داشتم درباره آنها تحقیق کنم، زیرا با وجود علائم زوال و خرابی به شهر علاقه یافته بودم. همچنین خوشحال می‌شدم اگر فرصتی دست می‌داد و می‌توانستم بیشتر درباره وضع خود مردم و تضاد آنها نسبت به گذشته، اطلاعاتی کسب کنم. اما شاید بهتر باشد که این کارها را به کسانی که از من با صلاحیت‌تر هستند واگذارم. از اینها گذشته من فراموش کردم که قبل از حرکت به دفتر راهنمای سفرم مراجعه کنم و به زیارت عمارت منارجنبان که بر مزار عمو عبدالله ساخته شده است، بروم. این دو منار باریک، که از روی بام مقبره سر برافراشته‌اند، طوری ساخته شده‌اند که چون آنها را تکان دهد به عقب و جلو نوسان پیدا می‌کنند و یک زاویه چند درجه‌ای ایجاد می‌کنند. من ترجیح دادم که از دیدن این منظره صرف نظر کنم تا حرکت مجدد خود را به سوی جنوب، برای دیدار جاهای تاریخی پاسارگاد و تخت جمشید، تسریع نمایم.

دانستم که برای این سفر تا خود شیراز می‌توانم منظما از اسب‌های چاپارخانه کرایه کنم، زیرا راه که در پیش داشتم شاهراه پُست‌رو ایران بود. بنابراین، تصمیم گرفتم که کاروان خود را مرخص کنم و به شهباز که نزدیک یک ماه چاروادارم بود اجازه دهم که با اسب‌هایش به ارومیه باز گردد. از اینکه اسبم، رخش را که این همه راه مرا آورده بود ترک می‌کردم اندوهناک بودم. صفر نیز با بی‌میلی از مرکبش که آن را «قهوه‌ای» می‌گفتند جدا شد و با یابوی خاکستری رنگی که بارهای سنگین او را به‌خوبی تا اینجا حمل کرده بود خداحافظی کرد. شهباز نیز آماده گشت تا بر اسب کبود خود سوار شود و با بقیه اسب‌ها به‌راه افتد. آن وقت من نامه‌ای توصیه‌آمیز برایش نوشتم و در آن ذکر کردم که وی چگونه در طول سفر به من خدمت کرده است. به‌خصوص به‌خاطر آنکه در این چهار هفته مدام لبخندی صورت چاق و گرد او را روشن می‌ساخت، نامه را بیشتر از آنچه باید به نفع او نوشتم.

حقوق ماهانه‌اش را کامل دادم و برای هر روزی که خیلی خوب به من خدمت کرده بود چهار قران و برای هر مرتبه‌ای که مرا زودتر از موعد مقرر به مقصد رسانیده بود یک تومان پاداش منظور کردم. قرارداد بین ما به این طریق خاتمه یافت، ولی من دلم می‌خواست دو تا از طناب‌های باربندی را که به کمک آنها از کوه بهستان بالا رفته بودم، برای خود بردارم. شهباز که هنوز منتظر فرصت بود تا مرا «بدوشد»، قیمت سرسام‌آوری در ازای آنها از من گرفت؛ ولی اکنون خوشحالم که آن طنا‌بها را به‌عنوان یادگاری از صعود و سفر خویش به بهستان در دست دارم.

چون شهباز را مرخص کردم ترتیبات کار خود را با رئیس چاپارخانه برای نخستین روز استفاده از اسب‌های چاپاری به انجام رسانیدم. اما چون وقتی سفر خود را آغاز کردیم، تقریبا عصر بود، هفده- هجده کیلومتر راه بیشتر نپیمودیم و شب را در روستای مرق سر کردم. روز دوم از روزهای «رکوردشکن» ما بود، زیرا از ساعت ۵ و ۱۰ دقیقه صبح تا ۱۰ و ۴۵ دقیقه بعدازظهر که به یزدخواست، یکی از شگفت‌انگیزترین جاهایی که می‌توان تصور کرد، رسیدیم، در حدود ۱۲۴کیلومتر طی طریق کرده بودیم. یزدخواست بر بالای یک برآمدگی سنگی قرار گرفته است که از دور به کشتی عظیمی می‌ماند که در میان بستر رودی که قرن‌ها است خشک شده، به سنگ مبدل گشته است. شب سوم را در یازده فرسنگی یزدخواست در روستای بارودار آباده به‌سر بردیم و شب چهارم را در توقفگاه کوچک ده‌بید در اتاق‌های کوچک ولی راحت تلگرافخانه‌ای گذرانیدیم. سرانجام در ظهر روز پنجم به مشهد مرغاب که نزدیک‌ترین منزلگاه به مقبره کوروش و صحنه‌های جلال و عظمت برباد رفته عهد هخامنشیان است، رسیدم.

- سفرنامه جکسن: ایران در گذشته و حال / آبراهام‌والنتاین‌ویلیامز جکسن؛ مترجمان منوچهر امیری و فریدون بدره‌ای. مشخصات نشر: تهران: وزارت فرهنگ و آموزش عالی، مرکز انتشارات علمی و فرهنگی‌، ۱۳۸۷.ص: 3 - 320