ناگفته هایی  از ماجرای تلخ فوت دختر سرلشکر رشید/ توصیه محسن رضایی به شهید برای ازدواج

 سرلشکر رشید، فرمانده قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء (ص) در نیمه شب 23 خرداد ماه 1404 در حمله اسرائیل به تهران به همراه فرزندش به شهادت رسید. از همین رو، مرکز اسناد انقلاب اسلامی در مجله گواه دست به انتشار بخشی از خاطرات شفاهی سرلشکر رشید زده است که در ادامه بخش نخست آن را می خوانید؛

نام من غلامعلی و اسم پدرم علی است. پدرم به نام مبارک «علی» علاقه داشت و فرزندان پسرش را محمدعلی، غلامعلی و حسنعلی نام نهاد و هرچندتا فرزند پسر دیگر هم خدا به ایشان عنایت می‌فرمود، حتماً «علی» را در جزئی از اسم او قرار می‌داد. فامیلم هم رشید است که البته ابتدا «رشیدعلی نور» بود و من اواخر یا نیمه‌های جنگ، چون دیدم طولانی است، این را به «رشید» تبدیل کردم و جد پدری‌ام هم اسمش رشید بود و خلاصه اینکه الان غلامعلی رشید هستم؛ متولد مهر ۱۳۲۳ در شهرستان دزفول واقع در شمال استان خوزستان و اکنون چهل‌وشش سال سن دارم. ما سه تا برادر و شش تا خواهر هستیم که خواهران و برادرانم همه ازدواج کرده‌اند.

شغل اصلی پدرم آهنگری بود و در بازار قدیم دزفول، چاقو و کارد و داس و شمشیر درست می‌کرد. اصلاً نام خانوادگی مادرم و خانواده مادری‌ام هم «شمشیرساز» است، چراکه شغل پدر او (مادرم) هم آهنگری بوده و پدرم هم شاگردی آن استاد را می‌کرده و بعدش دخترش را به زنی می‌گیرد. این شغل را ایشان (پدرم) تا سن ۵۵سالگی داشت و بعد به مغازه بقالی روی آورد. بعد از ده‌پانزده سال، پدر مجدداً در اواخر عمرشان به کار آهنگری برگشت و تا پنج سال قبل از فوتشان کار آهنگری می‌کرد؛ ایشان به سن ۸۲سالگی رسید ـ در سال ۱۳۷۳ ـ به رحمت خدا رفت و به یاد و خاطر دارم که تا آخر عمر کار می‌کرد و اهل کار بود. خانواده ما طبیعتاً یک خانواده مذهبی و به‌اصطلاح سنتی بودند؛ هم پدرم و هم مادرم سواد نداشتند، اما اهل نماز و روزه و رفتن به مسجد بودند و روحیه ارتباط با علما و روحانیون در وجودشان بود. ما درون چنین خانواده‌ای بزرگ شدیم.

من دیر ازدواج کردم؛ حالا این دیر ازدواج‌کردن ما چیز خوبی نبود و متاثر از همان جو منافقین یا مجاهدین خلق قبل از انقلاب بود که حالا این جو به سراغ سایر گروه‌های اسلامی هم آمده بود و ما موفق به ازدواج نمی‌شدیم و ازدواج را قبل از انقلاب در آن شرایط مبارزاتی کار درستی نمی‌دانستیم. بعد از انقلاب هم سالی‌های 1357 و 1358 را از دست دادیم و 1359 و 1360 هم که وارد جنگ شدیم و دیدیم [عمرمان] همین‌طور دارد می‌رود، به توصیه برادرمان آقای محسن رضایی که فرمانده کل سپاه بود، [ازدواج کردیم[. بعد از فتح خرمشهر، ایشان تأکید کردند که «حتما بروید ازدواج کنید.»؛[آن موقع] ما یک سفر به لبنان رفته بودیم به همراه آقای ولایتی و وزیر دفاع، بعد از حمله اسرائیلی‌ها به جنوب لبنان و [این را] موقع برگشتن به من گفت. حالا عملیات رمضان بود یا بین عملیات فتح خرمشهر و رمضان بود[که آقا محسن] به من گفت: «ازدواج کن و بیا.» ما هم سریع از سر راه رفتیم دزفول و عقد کردیم در خدمت امام جمعه مرحوم -آیت‌الله قاضی- و یک هفته بعد آمدیم، گفتیم تمام شد؛ ما ازدواج کردیم، آمدیم. [بعد هم] آماده شدیم و برای عملیات رمضان هم رسیدیم.

در سال بعد خداوند یک فرزند دختر به ما داد، ولی چون خانواده من در دزفول زندگی می‌کرد و دزفول هم مدام زیر موشک بود و [از آن] رها نمی‌شد و از [عملیات] فتح‌المبین هم عراق موشک اسکاد-بی می‌زد، این فرزند در حقیقت فلج به دنیا آمد؛ ما بعد از ماه پنجم متوجه شدیم که فلج مغزی بود و قادر به حرکات فیزیکی نبود. ما این دختر -که اسمش فاطمه بود- تا پایان جنگ زندگی کردیم و این را داشتیم و به امید شفای این دختر نشسته بودیم و به سراغ فرزند دیگری هم نرفیتم. جنگ که تمام شد، ایشان در سال 1367 فوت کرد، به رحمت خدا رفت و بعد از آن خداوند سه فرزند به ما داد؛ دو دختر به نام‌های «نرجس» و «زهرا» و یک پسر به نام «امین عباس».

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.