وقتی بزرگترها اشتباه میکنند
داستان اول:
چند سال پیش محققان دانشگاه هاروارد تصمیم گرفتند آزمایشی را روی دو گروه انجام دهند: در گروه اول تعدادی از بچههای کودکستانی حضور داشتند و در گروه دیگر تعدادی از فارغالتحصیلان رشته MBA از دانشگاه هاروارد. موضوع رقابت بین این دو گروه عبارت بود از سرهمبندی کردن بلندترین سازه ممکن با استفاده از رشتههای ماکارونی، طناب، چسب و مارشمالو. از هردوی این گروهها خواسته شد تا در یکزمان محدود و با هر روشی که خودشان صلاح میدانند عمل کنند و هدفشان هم باید افزایش ارتفاع سازه ساختهشده باشد.
هردو گروهها در اتاقهای جداگانه کارشان را شروع کردند و تمام فعالیتها و گفتوگوهای بین اعضای دو گروه ثبت و ضبط میشد و پس از پایان وقت دادهشده، سازههای ساختهشده دو گروه ازنظر ارتفاع و همچنین استحکام باهم مقایسه شد و نتیجه به دستآمده همه را شگفتزده کرد چراکه سازه ساختهشده توسط بچههای کودکستانی هم بلندتر از سازه ساختهشده توسط فارغالتحصیلان MBA دانشگاه هاروارد بود و هم خیلی محکمتر از آن بود و جالب آنکه سازه موردنظر دارای شکلی عجیب و غیرمتعارف بود اما هم ارتفاع خوبی داشت و هم خیلی محکم بود حالآنکه سازهای که توسط گروه دیگر یعنی فارغالتحصیلان دانشگاه ساخته شده بود باوجود ساختارمند بودن و شکل هندسی متعارفی که داشت کوتاهتر و ازنظر استحکام هم ضعیفتر بود!
بررسی فیلمها و صداهای مربوط به مکالماتی که در حین انجام این آزمایش از اعضای دو گروه ضبط شد نشان میداد گروه فارغالتحصیلان دانشگاهی بیشتر وقت و انرژیشان را صرف بررسی جوانب کار و تصور کردن و تجسم ذهنی سازهای که قرار بود ساخته شود، میکردند و در این میان باهم مشاجره و چالش هم داشتند حالآنکه اعضای گروه بچههای کودکستانی کارشان را خیلی سریع شروع کردند و با کمترین برنامهریزی و تجسم ذهنی سراغ استفاده از وسایلی رفتند که برای ساختن سازه در اختیارشان قرار داده شده بود و بعدازاینکه به این نتیجه میرسیدند که در انتخاب مسیر کارشان دچار اشتباه شدهاند به سرعت روشی دیگر را امتحان میکردند و در این میان از اشتباهاتشان بهخوبی درس میگرفتند و سرانجام هم توانستند یک سازه بلند و محکم آماده کنند حالآنکه سازه ساختهشده توسط گروه فارغالتحصیلان دانشگاهی که کوتاهتر بود خیلی زود فروریخت.
بررسیها و تحلیلهایی که بعدها روی این آزمایش انجام شد مشخص کرد که عامل اصلی موفقیت بچهها در این رقابت یک چیز بوده و آن اینکه عمده توجه گروه فارغالتحصیلان بر اماواگرها و «اگر این کار را انجام دهیم اینطور خواهد شد» متمرکز شده بود حالآنکه تمام توجه گروه بچهها روی «چگونه و چطور» قرار داشت و چگونه انجام دادن کار برای آنها اهمیت بیشتری داشته تا اماواگرهای مربوط به نتایج کار. و بهاین ترتیب بود که گروه بچهها بهراحتی توانست بدون هیچ دردسری گروه دانشگاهیان را شکست دهد و به مقصود خود که درواقع «پیروزی در یک بازی» بود، دست یابند حالآنکه گروه دانشگاهیان به این مسابقه به عنوان یک پروژه نگاه میکردند و همین نگاه پروژهای هم باعث حساسیت بیشازحد آنها و دوری کردنشان از نوآوری و خلاقیت و درنهایت شکستشان شد.
داستان دوم:
در اواسط قرن بیستم دیترویت، مثل جواهری گرانبها در سراسر آمریکا میدرخشید چراکه مرکز تجمع شرکتهای خودروسازی مشهور و قدرتمند آمریکا بود که به خاطر کارآفرینی و نوآوریهایشان شهرت داشتند. اما باگذشت چند سال بهتدریج این شهر و شرکتهای خودروسازی مستقر در آن رونق خود را از دست دادند چراکه مثل قبل کارآفرین و نوآور نبودند و سهمشان حتی در درون خاک آمریکا هم به سرعت در حال کاهش بود. اما مشکل کجا بود؟ بررسیهای انجامشده درباره علل افت شدید شرکتهای خودروسازی آمریکا که بیشترشان در دیترویت مستقر بودند حکایت از آن داشت که این شرکتهای بزرگ و مشهور دقیقا به خاطر بزرگی و شهرتشان دچار مشکل شدند و حاضر نبودند تغییر و تحولات رخداده در بین مشتریانشان را ببینند و بپذیرند. درحالی که گرایش و تمایل مشتریان به سمت ماشینهای کوچکتر و کممصرفتر در حال چرخش بود شرکتهای خودروسازی مستقر در دیترویت همچنان بر طبل تولید مدلهای موفق و پرطرفدار پیشین خود میکوبیدند و بهنوعی، اسیر شهرت خودشان بودند. علاوه بر این بوروکراسی کشنده این شرکتها و اصرار بیمورد و بیشازحدشان بر تشکیل گروهها و کمیتههای تخصصی برای هرگونه تصمیمگیری و فعالیتی موجب شده بود که بهشدت از چابکی و انعطافپذیری آنها کاسته شود و هر تصمیم مهمی که قرار بود در این شرکتها گرفته شود، باید در چند کمیته و گروه مطرح شده و مورد تصویب قرار گیرد. در آن زمان برخی از کارکنان شرکت جنرال موتورز به شوخی میگفتند اگر یک نفر دریکی از کارخانههای جنرال موتورز یک مار ببیند و بخواهد آن را بگیرد باید مصوبه چند کمیته و گروه را اخذ کند و بعدازآن برای گرفتن مار اقدام عملی انجام دهد. اشتباه بزرگ دیگر خودروسازان آمریکایی مستقر در دیترویت این بود که فقط به رقابت با همدیگر فکر میکردند و اصلا به رقابت با خودروسازان خارجی بهویژه ژاپنیها فکر نمیکردند چراکه معتقد بودند خودروسازان ژاپنی را نباید چندان جدی گرفت و فناوری خودروسازی آنها در حد آمریکایی نیست و اتفاقا بزرگترین ضربه را هم همین خودروسازان ژاپنی به آمریکاییها زدند و توانستند با تولید خودروهای کوچکتر و کممصرفتر، دل مشتریان آمریکایی را تصاحب کنند و بازار خودروی آمریکا را از چنگ خودروسازان مغرور آمریکایی دربیاورند.
درمجموع میتوان گفت شرکتهای خودروسازی آمریکایی دچار همان اشتباهی شدند که گروه فارغالتحصیلان دانشگاه هاروارد در داستان اول ما مرتکب آن شدند یعنی پرداختن به اماواگرها و دور افتادن از ذهنیت باز و پویا. درواقع، شرکتهایی در دنیای پررقابت امروز میتوانند دست بالا را داشته باشند و رقبا را کنار بزنند که مانند بچههای کودکستانی خیلی سریع وارد عمل شوند و از اشتباهات خود درس گرفته و خیلی سریع سراغ امتحان کردن راههای نرفته بروند و برای اتخاذ تصمیماتشان منتظر تشکیل گروههای متعدد و تصویب کمیتههای تخصصی نمانند. علاوه بر این باید دانست که گرفتار شدن در شهرت از آن جمله قیدوبندهایی است که گریبان شرکتهای بزرگ و نامدار را گرفته و میگیرد و در اغلب موارد به زیان آنها تمام میشود. چراکه دست و پای آنها را برای نوآوری و جور دیگر دیدن و متفاوت عمل کردن میبندد و همین اشتباه هم درنهایت باعث انفعال و عقب ماندن آنها از شرکتهای جسور و تازهنفسی میشود که بهواسطه چابکی و نوآوریهای پیدرپی خود میتوانند نامهای بزرگ را کنار زده و خود جایگزینشان شوند.