فنزدگی و فقر نظریهپردازی در میان ایرانیان
sedghimehdi@yahoo.com
در آینده میخواهید چه کاره شوید؟ موضوع انشا جالبی است که همه ما به خوبی با آن آشنا هستیم.
![فنزدگی و فقر نظریهپردازی در میان ایرانیان](https://cdn.donya-e-eqtesad.com/thumbnail/ZjRiZTkwMzU1/QHn8O9nsSzT8qCU7RegsN6Pbb5v74eEtbKeSOh05RaabMU69FJrTzkt7TZyzEhnm/.jpg)
مهدی صدقی کُـلوانق
sedghimehdi@yahoo.com
در آینده میخواهید چه کاره شوید؟ موضوع انشا جالبی است که همه ما به خوبی با آن آشنا هستیم. خوب به خاطر داریم که وقتی درباره این موضوع انشا مینوشتیم یا وقتی به انشای دیگران در اینباره گوش میکردیم متوجه میشدیم که همه میخواهند مهندس، پزشک، خلبان و حتی رییسجمهور بشوند. کمتر اتفاق میافتد که دانشآموزی بخواهد در دنیای خیالی انشای خود نویسنده، پژوهشگر، فیلسوف، اقتصاددان، دانشمند علوم اجتماعی و انسانی بشود.
امروز هم که بزرگ شدهایم وقتی میشنویم که فلانی پزشک مهندس است به حال او غبطه میخوریم، اما برعکس آن، وقتی میشنویم که فلانی نظریهپرداز یا فیلسوف است به حال و روز او افسوس میخوریم. دانشآموزانِ به اصطلاح نخبه ما به علوم مهندسی و فنی روی میآورند و افراد عقبمانده به ناچار به علوم انسانی بسنده میکنند. شاید عدهای بگویند که دلیل این امر کاربردی بودن و بنابراین جا افتادن این فنون در میان مردم باشد یا بگویند که عوام کاری به فلسفه، تحقیق و علوم انسانی ندارند. بنابراین دنبال فن و تخصص هستند و به همین جهت مهندسان را بیشتر از دانشمندان علوم اجتماعی، انسانی و عقلی ارج مینهند. اما ما میخواهیم با این مقاله نشان دهیم که این کل مطلب نیست و حکایت از مرض مزمنی به نام فنزدگی در میان ایرانیان (حتی میان ایرانیان به اصطلاح عالم، باسواد و دانا) دارد که باید به دنبال ریشههای تاریخی آن بود. ما برای توجیه نظر خود مثالهایی از حوزههای مختلف بیان میکنیم:
۱. حوزه آموزش عالی
آموزش سلسله مراتب و سطوح مختلفی دارد. هرکس بخواهد درس بخواند بایستی در دوران تحصیلی ابتدایی مهارتهای خواندن و نوشتن را کسب کند و در دوران راهنمایی و دبیرستان علاوه بر تقویت این مهارتها با علوم، فنون و دانشهای مختلف آشنا شود. این شخص اگر بخواهد بازهم ادامه تحصیل دهد وارد دوران سرنوشتساز دانشگاه میشود و رشتهای از علوم و فنون را به عنوان تخصص خود انتخاب میکند.
اگر مطابق روال رایج در ایران سطوح تحصیلات دانشگاهی را به ترتیب به کاردانی، کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکترا تقسیم کنیم و باز اگر سطوح هر دانشی را به چهار سطح فن، علم کاربردی، علم محض و عرصه پژوهش و نظریهپردازی - که ما در اینجا آن را به عنوان فلسفه آن رشته از دانش تلقی میکنیم- تقسیم کنیم، این شخص در هر سطح از تحصیلات دانشگاهی به ترتیب با یکی از این چهار سطح علم مورد نظر آشنا میشود و بنابراین از نردبان توسعه عمودی علم بالا میرود.
این فرآیند ترقی ممکن است در دانشهایی که به عنوان علوم انسانی نامگذاری شدهاند بیشتر مصداق داشته باشد تا دانشهای مهندسی و علوم کاربردی و طبیعی که ماهیتا فنی و کاربردی هستند. کاملا واضح است کسی که تا سطح کاردانی یا کارشناسی رشتهای را ادامه میدهد دنبال فن و تخصصی است و میخواهد در زمینه رشته تحصیلی خود شغلی را در جامعه پیدا کرده و از راه آن درآمدی کسب کند و کاری به تحقیق ندارد، ولی اگر کسی تا سطح کارشناسی ارشد ادامه داد به نظر میرسد که او دنبال آشنا شدن بیشتر با نظریات و تئوریهای اندیشمندان و علموران آن رشته تحصیلی و بنابراین دنبال پیدا کردن قدرت تحلیل مسائل و رویدادهای همان حوزه از دانش باشد ولی سطح دکترا دیگر نه برای بهدست آوردن شغل و نه به تنهایی با هدف کسب قدرت تحلیل، بلکه کسب قدرت نظریهپردازی و مطالعه و تحقیق است. در این عرصه میبایستی با تحقیق و پژوهش به تایید، اصلاح و نقد تئوریهای رایج پرداخت یا دنبال تئوریهای جایگزین در عرصه ملی و فرهنگی و حتی جهانی بود. به همین جهت لازم است در این عرصه به جای مطالعه کتابهای فنی و درسی، به مطالعه خود آثار نظریهپردازان اصلی آن رشته یا گرایش مربوطه روی آورده شود، اما به نظر میرسد در ایران وضع خلاف این امر باشد.
بگذریم از اینکه در ایران اصلا عمل انتخاب یک رشته تا اندازه زیادی از کنترل فرد خارج بوده و در دست نرمافزار سازمان سنجش آموزش کشور است که چون خدایی تشخیص میدهد که ما میتوانیم در کدام رشته دانشگاهی تحصیل کنیم. علاوه بر آن در ایران مرضی که میتوان گفت دچار قشر تحصیلکرده و دانشگاهی شده است همانا مرض مدرکگرایی است که یکی از مهمترین دلایل آن حاکمیت اقتصاد مدرکگرای دولتی (به جای مکانیسم اقتصاد مهارتگرای بازار) است. بنابراین همه میخواهند مدرک دکترا بگیرند. برای دکترا گرفتن اصلا لازم نیست قدرت تحلیل تو بالا باشد تا بتوانی مسائل را تحلیل کرده و برای آنها نظریهپردازی کنی. علاوه بر داشتن نیروی حافظه متوسط برای حفظ (و نه درک)مسائل، کافی است کمی انگلیسی بلد باشی تا بتوانی پس از قبولی در کنکور ارشد و دکترا، مقالات و کتابهایی را که اساتید محترم انتخاب کردهاند و میخواهند به نام خود چاپ کنند ترجمه کنی. لازم نیست قدرت تحلیل تو بالا برود تا بتوانی تحلیل و تحقیق کنی. کافی است هر آنچه را اساتید ارجمند گفتند بیکم و کاست از بر کرده و درست همانها را در آزمون بنویسی. بهترین کاری که بایستی انجام دهی تایید نظر اساتید است وبس.
از رشته تحصیلی خودم در این باره بگویم. در رشته مدیریت درسی به نام رفتار سازمانی وجود دارد که هدف اصلی از مطالعه آن استفاده از نظریات علوم رفتاری در سازمان است. در این رشته دانشگاهی معمولا در سطح کارشناسی خلاصه یک جلدی کتاب درسی و مشهور رفتار سازمانی رابینز تدریس میشود. در سطح کارشناسی ارشد به جای کتاب یک جلدی، دوره کامل سه جلدی این کتاب تدریس میشود و در مقطع دکترا کتاب رابینز به زبان اصلی (انگلیسی) تدریس میشود و در کنار آن چند مقاله خارجی نیز ترجمه میشود و اگر استادی به اینها بسنده نکند بایستی یک کار تحقیقی نیز انجام شود که همه ما به ارزش علمی این مقالات و به اصطلاح تحقیقات زورکی آشنا هستیم- در آینده اگر خدا بخواهد به وضع تحقیق و پژوهش بیشتر خواهیم پرداخت. هیچ گفتمان، بحث و نظر دیگری حاکم نیست، زیرا فنون لازمی را که یک متخصص دانش مدیریت لازم دارد تقریبا همانهایی است که آقای رابینز آنها را جمع کرده است. بنابراین لازم نیست به کتابهای اصلی نویسندگان مطرح مدیریت نظری انداخته شود. هیچ وقت آثار تئوریسینهای بزرگی مثل دراکر، مینتزبرگ، وبر و دیگر بزرگان مدیریت ترجمه و مطالعه نمیشود. چون ما دنبال نقد و نظر و نظریهپردازی نیستیم. دنبال فن و تخصص هستیم. هر چند که مقطع تحصیلی ما دکترا باشد.
در دیگر عرصههای علوم نیز کم و بیش همان رویه حاکم است. در خود رشته اقتصاد نیز که وضعیت آن بسیار بهتر از رشتههای سازمانی مانند حسابداری و مدیریت است هیچ نشنیدهام که استادی کتابها و آثار نویسندگان بزرگی چون اسمیت، ریکاردو، جان باپتیست سی، مالتوس، مارکس، مارشال، کینز و فریدمن را سر کلاسهای دکترا تدریس و نقد کرده و بتواند گفتمانی در این زمینه بین دانشجویان دوره دکترا باز کند. هر چه است تکرار مکررات فنی است لیکن به صورت گسترده و پرشاخ و برگ. البته جایگاه اقتصاددانی مثل دکتر غنینژاد و دکتر طبیبیان که به سرچشمههای تئوریک اقتصاد مسلط بوده و در بیرون از دانشگاه و در مقالات و همایشهای مختلف (و نه سر کلاسهای درس دکترا) به نقد تثوریهای عمدتا چپ میپردازند محفوظ است.
نمیدانم این سوال به ذهن شما نیز خطور کرده است یا نه. آیا ما اکنون در رشتههای علوم انسانی چون اقتصاد افرادی را که لایق دریافت جوایز بزرگ بینالمللی مانند جایزه نوبل باشند، داریم؟ بالاخره این سوال مهمیاست که باید جواب داده شود: چرا اقتصاددانهای ما جایزه نوبل نمیگیرند؟ آیا نظام سلطه حاضر به پذیرفتن اقتصاددانهای ایرانی نیست؟ یا اشکال از نظام آموزشی ماست که نمیتواند افراد لایق دریافت جایزه نوبل تربیت کند؟ تئوریسینهایی که برای شناخت پدیدههای اقتصادی تئوریپردازی کنند.
در بسیاری از رشتههای تحصیلی به مقطع دکترا اصطلاحا PH.D میگویند که حروف اختصاری Doctor of philosophy است. رتبهای از دانش که میبایستی به جای فن آموزی، فلسفهپردازی و پژوهش کرد ولی آیا میشود ادعا کرد در مقطع دکترای رشتهای در ایران - به جز رشته فلسفه- فلسفهپردازی میشود؟ نظام آموزش فن زده ما موجب شده است که ما صاحب عدهای افراد متخصص و کارشناس (و نه تئوریسین و پژوهشگر) به نام دکتر در رشتههای مختلف شویم که هیچ وقت نمیتوانند یک جا جمع شده و مکتبی را (چه در حوزه میان رشتهای و چه درونرشتهای) بهوجود بیاورند. نبود تئوریسین و مکتب علمیدر میان ایرانیان در حوزههای علمیمختلف خود دلیل واضحی است بر اینکه ایرانیان دنبال فن و تخصص هستند نه تحقیق و تفحص. سوال اساسی این است که «آیا در دنیایی که اساس آن مبتنی بر تئوریهای فلسفی است، میتوان بدون توجه به تئوریهای مدرن تنها به فن و تخصص پرداخت؟» در این صورت آیا امکان دارد که بتوانیم در عرصه فن و تخصص با آنهایی که فن و تخصصشان مبتنی بر تئوری است، رقابت کنیم؟
نمیدانم آنهایی که دنبال راهاندازی نهضت نرمافزاری هستند به این واقعیت تلخ آگاه هستند که ما ایرانیها هنوز نمیدانیم فیلسوفان، دانشمندان و تئوریسینهای به اصطلاح غربی چه میگویند. ما در سطح فنی وتخصصی علوم و دانشهای مختلف به ویژه علوم انسانی گیر کردهایم. قبل از راهاندازی نهضت نرمافزاری و تئوریپردازی بایستی نهضت ترجمه آثار غربیها به راه بیفتد. سپس نهضت تدریس و بحث بایستی به راه بیفتد تا بتوانیم گفتههای آنها را تحلیل و درک کنیم. بعد از آن نهضت نقد لازم است تا نقاط کور نظریات آنها را شناسایی کنیم و بعد از اینهاست که ما میتوانیم نظریهپردازی کنیم. اینک پس از چند سال راهاندازی کرسیهای نظریهپردازی در دانشگاهها و مراکز علمیو پژوهشی تب اینگونه ساده گرفتنهای مباحث علمی و فلسفی خوابیده است. بدین ترتیب لازم است از مدعیان این کرسیها پرسیده شود که کدام نظریهها و تئوریها پردازش شدند و نتایج اجرایی این تئوریها چه بوده است؟ مولوی این بیت را چه خوب سروده است:
دان که اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندرآ
ما درمقابل علوم و معارف مدرن غربیها بچهای هستیم که میبایستی چندین سال بدون حرف زدن فقط بایستی بشنویم تا گفتار یاد بگیریم. بعد از آن میتوانیم لب به سخن گفتن باز کنیم. با این وضعیت دانشگاهها، مردم و سیاستمداران فن زدهمان چطور میتوانیم تئوریپردازی کنیم.
اما آن سوی قضیه جالبتر است؛ به دلیل عدم آمادگی، صاحبان مدرک دکترا به جای پرداختن به تحقیق به عرصه اجرا روی میآورند. امروز ما ایرانیان باید افتخار کنیم که بیشتر مقامات سیاسی و حتی روسای بسیاری از سازمانهای محلی و اجرایی ما دکتر هستند. نمیدانم در دنیا کشوری پیدا میشود که به اندازه ایران مقامات سیاسی و اجرایی آن مدرک دکترا داشته باشند؟ باز نمیدانم چرا با این همه سیاستمداران دکتر وضع ما بهتر از این نمیشود.
نکته عجیب در اینجاست که چرا بیشتر صاحبان مدرک دکترا به جای پرداختن به تحقیق و نظریهپردازی سر از اجرا در میآورند؟ و باز عجیبتر اینکه چرا برخی از این دکترها به جای عمل در تخصص خود سر از تخصصهای دیگر در میآورند؟ گویی در تقسیم مقامات سیاسی و اجرایی افرادی که دارای مدرک دکترا نباشند حقی و سهمی ندارند ! آیا همه اینها نشانگر این مطلب مهم نیستند که ما دانش، دانشگاه، پژوهش، اجرا و سیاست را به بازی گرفتهایم؟ سیاستمداران و حتی مدیران اجرایی را سیستم سیاسی که مهمترین نمود آن احزاب هستند میسازند نه دانشگاه. امروز در ایران به دلیل نبود احزاب و جریانهای سیاسی نهادینه شده و مهمتر از آن به دلیل فقدان فرهنگ تحزب دانشگاهها این وظیفه را بر دوش گرفتهاند. بنابراین اگر بشنویم که دانشگاه تهران (به جای واقع شدن در میان پانصد دانشگاه برتر دنیا) سیاسیترین دانشگاه دنیا است، نباید شک کینم. طرفه اینجاست که برخی از سیاستمداران از این خلط حوزههای سیاسی و آموزشی بسیار راضی به نظر میرسند.
تا یادم نرفته این نکته را هم بگویم که بی شک یکی از دلایل عدم موفقیتهای صاحبان مدارک دکترا در عرصههای اجرایی همان اشتباه گرفتن فضای عمل و فضای علمیو تئوریک است. فضای اجرایی هیچ وقت به سادگی مدلهای تجربی و نظری نیست. به خصوص در آن بخش از عرصههای اجرایی که با یک انسان آزاد ومختار طرف هستیم. کمتر اتفاق میافتد که از میان تحصیل کردگان و دارندگان مدارک عالی تحصیلی مدیران بزرگی برخاسته باشد. مدیران خوب کسانی هستند که به فنون اجرایی به صورت علمیو گاه به صورت تجربی و شهودی آگاه هستند. این امر در طول تاریخ هم تکرار شده است. هیچ وقت ابوعلی سیناها، فارابیها و خواجه نصیرها حاکمان خوبی نشدهاند ولی شاه عباسها، انوشیروانها و دیگر حاکمان خوب کسانی بودهاند که از نظرات و اندرزنامههای اندیشمندان به خوبی بهره بردهاند. هر چند شاید خودشان اهل نظر و دانش نبوده باشند.
اما جالبتر از قضیه قبلی این است که امروز در ایران هر کسی که اندیشمند، تئوریسین، پژوهشگر و دانشمند خوبی باشد به عنوان مدیر اجرایی انتخاب میشود. برای مثال یک پزشک خوب را به عنوان رییس بیمارستان برمیگزینند یا یک استاد نمونهای را به عنوان رییس فلان اداره، پژوهشکده، سازمان یا به عنوان وزیر فلان دستگاه انتخاب مینمایند. این رسم نامیمون حقیقتا رسم ناکارآیی است. زیرا همزمان به دو عرصه ضربه میزند. هم به عرصه دانش و پژوهش که آن را از وجود یک دانشمند و پژوهشگر خوب تهی میکند و هم به عرصه اجرایی، زیرا در آنجا مانع از ورود مدیران و مجریان خوب به عرصه عمل و اجرا میشود. میتوان گفت که به دلیل عدم آشنایی با ویژگیهای جامعه مدرن ایرانیان دچار خلط حوزههای مختلف شدهاند. برای مثال در اینجا حوزه دانش را با حوزه اجرا اشتباه گرفتهاند. ما باید این حدیث مبارک پیامبر عظیم الشان اسلام را آویزه گوشمان سازیم که بهترین سیاستمداران و حاکمان (و مدیران اجرایی) کسانی هستند که از نظرات و نصایح عالمان بهرهمند میشوند و بهترین علما و اندیشمندان کسانی هستند که از دستگاه سیاست و اجرا دوری میگزینند و به جای طرفداری از آنها همیشه منتقد آنها هستند.
خلاصه اینکه هم کسانی که میخواهند دکترا بگیرند دنبال مدرک، فن و تخصص هستند و نه پژوهش و تئوریپردازی؛ و هم کسانی که به اصطلاح دکتر هستند دنبال کار اجرایی هستند نه دنبال مطالعه و تحقیق. به دلیل دراز شدن مطالب لازم میدانم مطالب خودم را جمع بندی کنم:
روی آوردن دانشگاهیان به سطوح تحصیلات تکمیلی اغلب ناشی از مرض مدرک گرایی در میان ایرانیان است، نه تلاش برای بیشتر آموختن و تحقیق.
در کلاسهای دکترا چیزی جز مباحث و کتابهای فنی تدریس نمیشود؛
عرصه نظریهپردازی، نقد و تحقیق در دانشگاههای ایران گم شده است؛
به دلیل عدم آمادگی برای تحقیق و پژوهش، صاحبان مدرک دکترا به جای پژوهش، تحقیق، مطالعه و نظریهپردازی به اجرا روی میآورند؛
به دلیل روی آوردن صاحبان مدرک دکترا به عرصههای اجرایی و عملی این عرصهها ناکارا شدهاند. زیرا مقتضیات این دو عرصه با هم متفاوت هستند.
پژوهش در ایران جایی ندارد، به خصوص در علوم انسانی ایرانیان بهرغم داشتن سنت عظیم فلسفی، همواره فن را بر تئوری و فلسفه ترجیح میدهند.
۲.حوزه سیاست
در حوزه سیاست و کشورداری هم ما به نوعی دچار فنزدگی شدهایم. بگذریم از اینکه بیشتر سیاستمداران ما از رشتههای فنی بالا آمدهاند تا دانشهای سیاسی، اقتصادی و علوم انسانی. این مهندسان در عمل سیاسی نیز به جای اتکا به تئوریها و چشماندازهای علوم سیاسی و اقتصادی، معمولا دیدگاه مهندسی خود را حفظ میکنند. آنها از بس که با قوانین طبیعی سروکله میزنند مجذوب فراوانی و قطعیت این قوانین شدهاند. بنابراین در عرصه سیاست نیز میخواهند با تدوین قوانین و دستورالعملهای بروکراتیک انسانهای آزاد و مختار را به بند بروکراسی و قانون بکشند. هر روز قانون و دستورالعملی که پی در پی تصویب میشود و پس از مدتی برای رفع نارساییهای آن قانون، قانون دیگری تصویب میشود و این روند همچنان ادامه دارد.
چندین سال است که ما با مسائل و مشکلات زیادی در عرصه اجتماعی روبهرو هستیم ولی وقتی مهندسان عزیز بدون داشتن و کمک گرفتن از یک تئوری علمیو فلسفی (قیاسی) که بتواند علت و مکانیسم به وجود آمدن و تداوم این مشکل و مساله را توجیه کند در پی حل مشکل بر میآیند نمیتوانند کاری انجام دهند. بدین ترتیب پس از مدتی بدون رفع مشکل، مساله را پیچیدهتر کرده و جای خود را به دیگری میدهند. به طوری که به دلیل سختی و پیچیدگی کار حتی آنهایی که کاری بلد هستند نیز در حل آن عاجز میمانند.
از جمله مشکلات اجتماعی واقتصادی که امروزه گریبانگیر مردم ایران شده است میتوان به مشکلاتی مانند افزایش اعتیاد، فساد اجتماعی و اداری، فرار مغزها، بیحجابی، افزایش بیرویه تصادفات جادهای، قاچاق بی رویه نفت و گاز و بنزین و دیگر کالاهای یارانهای، افزایش بیرویه واردات به خصوص واردات لوازم آرایشی، بیکاری در حال گسترش تحصیل کردگان، تورم، بحران آلودگی هوا در برخی از شهرهای بزرگ و غیره اشاره کرد. ایران در برخی از این مسائل و بحرانها در جهان رکودهای عجیب و غریبی دارد. امروزه در علوم اجتماعی، علوم سیاسی، روان شناسی، اقتصاد و دانش مدیریت برای بسیاری از این معضلات تئوریهای جالبی وجود دارد که مکانیسم به وجود آمدن، تداوم و حتی اقدامات لازم برای رفع این معضلات را شرح میدهند. شاید گفته شود که ما با داشتن یک جامعه اسلامی نمیتوانیم نظریه تئوریسینهای غربی را بپذیریم و بر اساس آنها عمل کنیم. برای مثال شاید گفته شود که ما نظریات مکتب روانکاوی را قبول نداریم. این سخن در وهله اول صحیح به نظر میرسد ولی مشکل زمانی به وجود میآید که هیچ تلاشی برای ارائه تئوریهای جایگزین نمیکنیم و در عرصه بی تئوری به سر میبریم. به نظر بنده یکی از دلایل آشفتگی فکری و نظری در ایران همین مطلب است. زیرا از یک طرف تئوریهای به اصطلاح غربی را قبول نداریم و از طرف دیگر تئوری جایگزین، ابطال پذیر و کارایی برای آنها نمیسازیم. به نظر اینجانب عمل به یک تئوری اشتباه بسیار بهتر از عمل در یک فضای خالی از تئوری است. زیرا انسان پس از مدتی به اشتباه بودن تئوری پی میبرد و در پی رفع و اصلاح تئوری حاکم برمیآید ما ولی در فضای بیتئوری هرگز. همچنان که کشورهای کمونیستی چون شوروی سابق به اشتباهات تئوریهای اشتراکی کارل مارکس پی بردند.
ما هر فنی که بلد بودیم برای مقابله با پدیده قاچاق انجام دادیم و هر کسی را که ادعا میکرد که میتواند جلوی این پدیده را بگیرد به عنوان رییس مبازه با قاچاق انتخاب کردیم، ولی نه تنها ریشه کن نشد که هیچ، بلکه به مرز بحران نیز رسید و ما بدون اینکه دنبال تئوریهایی باشیم که علت و مکانیسم قاچاق را توجیه میکنند و میتوان با بهرهگیری از آنها پدیده قاچاق را حذف کرد هر روز بر اقدامات فنی - امنیتی خود افزودیم ولی تا به حال نتیجهای نگرفتهایم. مثال دیگر پدیده بیحجابی است. روزگاری بود که رضاخان قلدور با اقدامات امنیتی و در راستای برنامه مدرنیزاسیون خود در پی بیحجاب کردن مردم بود ولی هر چه کرد نتوانست نتیجهای بگیرد. برعکس در عصر جمهوری اسلامی، نظام هر کاری را که برای ترویج حجاب بلد بود اجرا کرد، ولی مردم بیحجابتر شدند. نمیدانم چرا با اینکه ما در دنیای مدرن و حاکمیت علم زندگی میکنیم ولی هیچوقت دنبال حل علمی و سیستماتیک این قضیه نرفتیم؟ نیامدیم با در نظر گرفتن مقتضیات و لوازم دنیای مدرن برای شرح دلایل و مکانیسم این پدیدهها نظریات ابطالپذیر بسازیم و در وهله اجرا آن را تایید، اصلاح یا رد کنیم. تنها باز هم بر اقدامات امنیتی و انتظامیخود افزودیم که نتیجه آن عقده دار و لجباز کردن بیشتر مردم شد و این اقدامات همچنان ادامه دارد. مهمترین دلیل آن این است که ما در عرصه علوم اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و انسانی تئوریسین و پژوهشگر نداشتهایم و مهمتر از آن اینکه در این عرصهها فرهنگ علمینداریم. این علوم را با همه پیچیدگیهایش چنان ساده گرفتهایم که هر کسی به خود جرات میدهد در این امور دخالت کرده و مدیریت کند.
امروز وقتی رییسجمهور محترم میگویند که تئوریهای اقتصادی مدرن و اقتصاد بازار را قبول ندارند و دم از اقتصاد مردمیمیزنند باید به صورت واضح شرح دهند که منظور ایشان از اقتصاد مردمیچیست؟ آیا همان اقتصاد سوسیالیستی و کمونیستی سابق است یا اقتصاد دولت مدار کینز- که متاسفانه همه اینها غربی هستند. یا یک تئوری جدید است که واضح آن دولت محترم میباشد، ولی نه در عرصه علم و تحقیق، بلکه ابتدا در عمل و سپس اگر خدا بخواهد بعدا وارد عرصه علم و تحقیق نیز خواهد شد؟ و این مشکل دیگری است که از فنزدگی ما ایرانیان ناشی میشود. یعنی قبل از اینکه نظر یا نظریهای در عرصه علم و دانش مورد نقد وبررسی قرار گیرد ابتدا در عرصه عمل آزموده میشود سپس اندیشمندان و صاحبنظران در مورد آن نظر میدهند. این تقدم عمل بر دانش چه بلاهایی که سر این ملت نیاورده است. باز هم به دلیل دراز شدن مطلب لازم میدانم جمع بندی بکنم:
سیاستمداران ما حتی در عرصههایی مثل اقتصاد، فرهنگ وسیاست خارجی بیشتر مهندس هستند تا متخصصان این امور؛
این مهندسان سیاستمدار سیستمهای انسانی و اجتماعی را با سیستمهای استاتیک، مکانیک، سایبرنتیک و بیولوژیک اشتباه گرفتهاند؛
مهندسان سیاستمدار بدون بهرهگیری از تئوریهای خوب روی به اجرا میآورند و بدون رفع مشکلات تنها امور را پیچیده میکنند؛
مشکلات اجتماعی و اقتصادی ما به دلیل حاکمیت دیدگاه فنی و عدم پرداختن سیستماتیک و تئوریک به این مشکلات همچنان باقی ماندهاند و رفته رفته تبدیل به بحران شدهاند؛
سیاستمداران ما در یک خلا تئوریک در زمینههای مختلف اجتماعی و اقتصادی عمل میکنند؛ و سیاستمداران فن زده ما عمل را بر دانش تقدم و ترجیح میدهند.
دلایل فنزدگی
نمیدانم چقدر توانستم وجود این مرض ذهنی در ایران را نشان دهم. شاید بهتر بود با یک مطالعه پیمایشی ـ تجربی ساده از مردم، سیاستمداران و حتی صاحبان مدرک دکترا این بیماری را نشان میدادم و سپس دنبال شناخت مکانیسم و دلایل ایجاد و تداوم آن میرفتم. در صورتی که وجود این مرض ذهنی را مفروض بگیریم میتوانیم برای آن تئوریپردازی کنیم.
فنزدگی در دنیای مدرن برای ایرانیان که در گذشته دارای سنت عظیم فلسفی بودهاند بسیار ناباورانه به نظر میرسد. این غفلت عظیم از کجا پیدا شد؟ و چگونه ما ایرانیان را درکام خود فروبرد؟ به نظر بنده ریشه فنزدگی را باید در درک اشتباه ایرانیان از دنیای مدرن پیگیری کرد. در نخستین دوران آشنایی ایرانیان با دنیای مدرن، آنها ابتدا با مظاهر تکنولوژیک آن آشنا شدند. به عبارت دیگر ابتدا ابزارآلات جدید بخصوص ابزارآلات جنگی بود که نظر ایرانیان را به خود جلب کرد. ایرانیان دلیل شکست خود از قشون روسیه تزاری را مجهز بودن آنها به فنون و ادوات نظامیمدرن دانستند. بنابراین افرادی مانند عباس میرزا که عاشق ترقی ملت خود بودهاند علل عقب ماندگی ایرانیان را در ندانستن فنون جدید نظامیو عدم آشنایی با طرز ساخت ادوات نظامیدانستند. به همین جهت بود که او اولین گروه از ایرانیان را برای آشنایی با فنون و ادوات جنگی به فرنگ فرستاد. از آن دوران به بعد نیز همه ساله تجهیزات و نهادهای مدرن دیگری به ایران آمد. ماشین، دوربین عکاسی، گرامافون و غیره یکی پس از دیگری وارد ایران سنتی شد و بدین ترتیب ماجراهای شهر فرنگ بر سر زبانها افتاد. این نکته بسیار مهم به نظر میرسد که مظاهر تکنولوژیک مدرن اعم از نظامیو غیر نظامی بسیار زودتر از نهادهای مدرن مانند قانون، سینما، مدرسه، بانک و غیره وارد ایران شدند. بنابراین ایرانیان رمز و راز توسعه (به عنوان یک مفهوم مدرن) را در ادوات جدید دیدند و این ادوات چنان چشم و دل آنها را کور نمود که آن را کل قضیه دانستند. به همین جهت بود که تکنیک و تکنولوژی را بر دانش و تئوری مدرن ارجحیت دادند.
کاملا واضح است که مدرنیته ما ایرانیان از سنت ما بر نیامده است. در حالی که ملتهای مدرن امروز چون انگلیس و دیگر کشورهای مدرن اروپایی با تحول سنت وارد دنیای مدرن شدند. مدرنیته ما ایرانیان از درون نجوشیده، بلکه ناشی از فشار بیرونی بوده است. ما یک دفعه خودمان را در دنیایی یافتیم که با همه عظمت فرهنگ و دانشهای سنتی مان عقب مانده محسوب میشدیم. بدین ترتیب با عجلهای که برای توسعه و ترقی داشتیم علت عقب ماندگیمان را در عدم آشنایی با صنعت و فنون مدرن دانستیم. بدین ترتیب بود که دارالفنون نخستین دانشگاه مدرن ما تاسیس شد و تا سالها از دارالعلوم که در آن علوم انسانی و فلسفه غرب به مفهوم امروزی تدریس و بحث شود خبری نبود.
کاملا واضح است که قبل از کتاب ارزشمند مرحوم فروغی با عنوان سیر حکمت در اروپا تنها مطالبی را به صورت پراکنده و غیر سیستماتیک از اندیشه و فلسفه مدرن میدانستیم و بیشتر تلاشهای ما حتی در عرصه سیاست فنی بودند تا متکی بر فلسفه و اندیشهای سیستماتیک و مدرن. این سیطره تکنیک و فن تا سالها ادامه یافت و ما میبینیم که الان در تمام عرصهها خود نمایی میکند. به طوری سیاستمداران و صاحبان مدارج عالی علمینیز فن زده شدهاند.
در کل میتوان گفت که به نظر میرسد ایرانیها دنیای مدرن را تنها در یک بعد آن خلاصه کردهاند و آن مظاهر تکنولوژیک این دنیای جدید است. در حالیکه اگر مدرنیته و پدیدههای آن را کوه یخی در نظر بگیریم مظاهر تکنولوژیک تنها قسمت کوچک، عینی و بیرون از آب آن کوه یخی را تشکیل میدهند ولی بخشهای پنهان آن که همان فلسفه و علوم انسانی هستند بسیار مهمتر و اساسی تر از بخشهای عینی و ظاهری میباشند و ما اگر نتوانیم تکلیف خودمان را با آن قسمت اساسی حل کنیم در زمینه پیشرفتهای تکنولوژیک نیز راه به جایی نخواهیم برد.
بنده در این مقاله قصد ارائه راهکار برای رفع بیماری فنزدگی و فقر تئوریپردازی در ایران ندارم. تنها هدف من نشان دادن این بیماری بود. آن هم نه به شیوه علمی بلکه به روش نظری. امیدوارم که در آینده بتوانم فرصت و امکان آن را داشته باشم. تنها میتوانم بگویم که راه حل ما ایجاد گفتمان بین فرهنگ و دانشهای سنتیمان با فرهنگ، دانشها و فنون مدرن است. اما این گفتمان چطور بایستی روی دهد خود موضوع مطالعات گستردهای میباشد.
کارشناس ارشد بازرگانی
ارسال نظر