سقوط «تجدد ایرانی»

به بیانی دیگر، آن‌‌‌چنان که در دهه‌‌‌های ۷۰ و ۸۰ خورشیدی مساله «نسبت میان سنت و مدرنیته» چارچوب مباحث روشنفکران را شکل می‌‌‌داد، طباطبایی به ترک‌‌‌تازی و میدان‌‌‌داری در این بازی زبانی پرداخت. در دهه پس از آن نیز، با از رونق افتادن پرسش از چیستی سنت و مدرنیسم، او نیز با وانهادن پروژه سابق، عرصه را برای ترویج و جدال بر سر نظریه «ایرانشهر» مهیا دید. در واقع او در سال‌های آخر عمر، با کنار گذاشتن پژوهش‌‌‌های تاریخی خود، بیش از هر چیز درگیر ژورنالیسم و فضای رسانه‌‌‌ای بود که روزگاری مایه تمسخر او بود.

به این ترتیب، این نوشتار بیش از هر چیز بر آثار طباطبایی متقدم و نظریه «تجدد ایرانی» تمرکز دارد. طباطبایی که از دیدگاه او مساله ایران در کانون همه تحلیل‌‌‌ها قرار می‌‌‌گرفت، معتقد بود: «هر نظریه‌‌‌پردازی درباره ایران لاجرم نمی‌تواند بحث نسبت نظام قدمایی و اندیشه جدید را مطرح نکند. تامل درباره ایران زمانی می‌تواند نظریه‌‌‌ای درباره ایران باشد که بتواند معنای آن نسبت را در مضمون مفاهیم سازگار با مواد تاریخی و اندیشه در ایران توضیح دهد» (طباطبایی، ۱۳۸۶: ۱۶).

طباطبایی که به تاسی از عبارت مشهور احمد فردید که «صدر تاریخ ما ذیل تاریخ غرب است»، باور داشت گذشته غرب آینده ماست، رسالت خود را تاسیس «تجدد ایرانی» می‌‌‌دانست و این راه تنها از طریق طرح پرسش‌‌‌هایی که غرب در پایان سده‌‌‌های میانه و در آغاز دوران جدید طرح کرد امکان‌‌‌پذیر خواهد بود. از نگاه او، مبنای اندیشه در دوران جدید تصرف در عالم و آدم است، در حالی که بنیاد فلسفه‌‌‌های قدیم ناظر بر زیست هماهنگ با طبیعت برای نیل به سعادت بود. طباطبایی، در ذیل مباحثی که با اصحاب توسعه در ایران بر سر سرشت تحولات سده‌‌‌های اخیر در غرب داشته، معتقد بود که در غرب آنچه باعث پیشرفت و توسعه شده، تحول در فکر و فرهنگ بوده و بنابراین بحث از توسعه یک مساله‌‌ کاملا فرعی به نسبت طرح اندیشه تجدد است و توسعه تنها یکی از عوارض تجدد است و غرب در دوران جدید خود به شکلی آگاهانه به سمت توسعه نرفته است (طباطبایی، ۱۳۷۴: ۳۴).

در چنین نظام معنایی است که مفاهیمی همچون سنت، امتناع اندیشه، زوال و انحطاط صورت‌‌‌بندی می‌‌‌شوند. به عقیده طباطبایی «به خلاف تاریخ اندیشه در اروپا که در آن اندیشه تجدد با مناقشه متاخرین بر قدما آغاز و شالوده‌‌ آن استوار شد، در ایران تجددخواهی از پیامدهای بی‌‌‌اعتنایی متاخرین بر قدما بود و نه تاملی در بنیادهای اندیشه سنتی» (طباطبایی، ۱۳۸۵ : ۴۳) و این در حالی است که مساله اصلی این‌‌‌ است که سنت همچون امری سیال ما را احاطه کرده و ما گریزی از آن نداریم و اندیشه بی‌‌‌سنت ممتنع است. به عقیده او پرسش‌‌‌های جدید زمانی در ایران مطرح شد که اندیشه قدیم به سنتی بیش از پیش متصلب تبدیل شده‌‌‌ بود و دستگاه مفاهیم آن نسبتی با پرسش‌های دوران جدید نداشت. به این ترتیب، مساله اصلی برای طباطبایی بازگشت به سنت است؛ اما نه به اعتبار تجدید به هر قیمت، بلکه از طریق این بازگشت است که باید به مساله انحطاط پرداخته و دست به تاسیس تجدد دیگری زد‌‌‌ (طباطبایی، ۱۳۷۲: ۱۴).

طباطبایی سنت را مجموعه‌‌‌ای از اندیشه نظری می‌‌‌داند که با تولید مفاهیم و نظام معنایی امکان فهم دنیای پیرامون را برای ما فراهم می‌‌‌آورد. می‌‌‌توان نظریه سنت طباطبایی را در این جملات خلاصه کرد: «در دوره نوزایش اسلام یا عصر احیای فرهنگی، با احیای منابع دوران باستان و بسطی که به وجوهی از فلسفه یونانی داده شد، افق‌‌‌های منطقه فراغ شرع بازتر و گسترده‌‌‌تر شد و فرهنگی فراهم آمد که توانست میان دو مبنای شرع و عرف و شریعت و منطقه فراغ شرع، تعادلی ایجاد کند... با توجه به این ویژگی تاریخ ایران در دوره اسلامی بود که در نخستین سده‌‌‌های این دوره، سنت دوره باستانی ایران در میراث فلسفه یونانی و دریافتی از دیانت اسلامی ادغام و به گونه‌‌‌ای با آن ترکیب شده است که جدا کردن عناصر رگه‌‌‌های این سنت از یکدیگر امکان‌‌‌پذیر نیست...

در این نخستین سده‌‌‌های دوره اسلامی، ایرانیان توانستند با رعایت الزامات عقلانی مبنای شرع، افق‌‌‌های منطقه فراغ شرع را به گونه‌‌‌ای گسترش دهند که صورت‌های گوناگون ادب، تاریخ‌‌‌نویسی و اندیشه خردگرای دوره باستانی در کنار دانش‌‌‌ها و فلسفه یونانی، به عنوان میراث عصر جاهلی، تجدید شود. تحدید حدود منطقه فراغ شرع، به گونه‌‌‌ای که ایرانیان مرزهای آن را گسترش دادند، نیازمند تدوین تاریخ زبان فارسی و صورت‌های گوناگون ادبیات آن، تاریخ‌‌‌نویسی، تجدید اندیشه ایرانشهری، به‌‌‌ویژه اندیشه سیاسی ایرانشهری در تعارض آن با اندیشه خلافت، بسط فلسفه یونانی در دوره اسلامی، تشکیل محافلی همچون اخوان‌‌‌الصفا و به وجود آمدن جریان‌‌‌های غیررسمی اندیشه فلسفی، مانند حکمت خسروانی شهاب‌‌‌الدین سهروردی است» (طباطبایی، ۱۳۸۵: ۵۱).

با این‌حال به نظر می‌رسد نزد طباطبایی، نقش یکی از عناصر این مجموعه عناصر نظام سنت قدمایی به شکل مشهودتری اهمیت اساسی‌‌‌تری را در مقایسه با عناصر دیگر در طول تاریخ به عهده داشته است. به باور او «اندیشه ایرانشهری همچون رشته ناپیدایی است که دوره قدیم ایران‌‌‌زمین را از دوره باستان تا مقدمات مشروطه به هم پیوند می‌زند.» (طباطبایی، ۱۳۸۵: ۷۰). با این حال، پروژه فکری سید جواد طباطبایی جز بازخوانی «زوال» و «انحطاط» و تلاش در بازنمایی «شرایط امتناع» و به چالش کشیدن «سنت متصلب» سویه‌‌ دیگری هم دارد که می‌‌‌توان آن را سویه تاسیسی اندیشه وی نامید. این سویه تاسیسی اندیشه طباطبایی را می‌توان در سه راستا و اهتمام نظری دسته‌‌‌بندی کرد:

۱. تدوین «تاریخ پایه»ای از منظر فلسفه تاریخ آگاهی و ارائه نظریه عمومی تاریخ مدون ایران‌‌‌زمین؛

۲. تاسیس اندیشه سیاسی نوآئین براساس موضع تجدد از معبر سنت فلسفه سیاسی و بر پایه سنت اندیشه ایرانشهری و ارائه مفهوم مصلحت عمومی به‌عنوان بنیان تاسیس دولت ملی؛

۳. تاسیس فلسفه حقوق با بازنگری در تجربه مشروطیت به عنوان اولین جنبش تجددخواهانه ایران و بازخوانی نخستین تلاش‌‌‌ها برای درک مبانی تحولات جدید از ناحیه آگاهی سنت قدمایی.

همان گونه که در آغاز به آن اشاره شد، به‌رغم آنکه طباطبایی در دوره متقدم از چنین پروژه‌‌‌ای داد سخن می‌‌‌داد و در آثار خود دست‌‌‌کم در راستای فقره پروژه تاسیسی خود گام نهاد، با این حال دست‌‌‌کم در یک‌دهه اخیر این پروژه را وانهاده و توجه خود را به سمت و سوی دیگری متمرکز کرد. با این همه به نظر می‌رسد پاشنه‌آشیل نظریه تجدد ایرانی در انگاره بنیادین آن باشد؛ آنجا که او از اساس تجدد را به مفهوم اندیشه و آگاهی تقلیل می‌دهد و هر گونه تحولی را تنها از این مقام میسر می‌‌‌داند. او که توسعه را اساسا تنها فرع بر تجدد می‌‌‌داند، بی‌‌‌اعتنا به تجربه و بسط تجدد در نقاط مختلف گیتی است و با چشم‌‌‌پوشی بر پویایی‌‌‌های تجدد، تعبیر سخت متصلب، یک‌‌‌سویه و تقلیل‌‌‌انگارانه از آن ارائه می‌دهد. شاید یکی از دلایل وانهادن این پروژه از سوی او نیز، بی‌‌‌معنا شدن چنین انگاره‌‌‌هایی به‌خصوص در نسبت با تحولات جامعه ایرانی در سال‌های پس از دهه ۸۰ خورشیدی باشد.