پنج اشتباه متداول
نخستین باور اشتباه اصالت حرص است. همواره این باور وجود داشته حرص که یک غریزه طبیعی در انسان است سبب ادامه فعالیت بازارها میشود. آدام اسمیت، پدر علم اقتصاد، نخستین بار در مشهورترین کتاب خود یعنی «ثروت ملل» نوشت ما با دنبالهروی از منافع خود در یک سیستم بازار گویی تحت کنترل دست نامرئی هستیم و عملا رفاه دیگران را نیز افزایش میدهیم. سالها بعد این ایده آدام اسمیت که کاپیتالیسم بر خودخواهی استوار است از سوی دیگران تکرار شد؛ اما واقعیت این است که آدام اسمیت هرگز آن طور که هواداران بازار آزاد میگویند به اصالت حرص معتقد نبود. او در جاهای دیگر روشن میکند که برای موفقیت کاپیتالیسم، خودخواهی باید با حس همکاری، اعتماد و همدردی کنترل شود؛ یعنی احساسهایی مانند خودخواهی در ذات ما قرار دارند. در حال حاضر روانشناسان، متخصصان اقتصاد رفتاری، زیست شناسان و روانشناسان اجتماعی همگی به وجود این احساسها در درون انسان اعتراف دارند و اقتصادی که مبنای آن باور به حریص بودن تمام انسانهاست، به همان اندازه ناموفق خواهد بود که اقتصادی که مبنای آن نوع دوستی همه انسانهاست. در واقع همه این احساسها باید در تعادل با هم وجود داشته باشد تا اقتصاد موفق باشد.
دومین باور اشتباه این است که هدف شرکتها صرفا به حداکثر رساندن ارزش برای سهامداران است. این یک باور جهانی در بین مدیران شرکتهاست که ماموریت اصلی آنها به وجود آوردن بالاترین بازده برای سهامداران است. میلتون فریدمن نخستین بار در دهه ۱۹۷۰ اعلام کرد که یک مسوولیت اجتماعی برای شرکت افزایش سود است؛ اما در دهه ۱۹۸۰ در بسیاری از شرکتها به شکل افراطی این ایده دنبال شد؛ به این معنا که برای مثال مدیران تهدید میشدند اگر چنین راهی را طی نکنند، اخراج خواهند شد. از آن زمان تاکنون به حداکثر رساندن سود سهامداران توجیهی برای اخراج نیروی کار، بستن کارخانهها، اجتناب از پرداخت مالیات و غیره شده است. همچنین این اصل در دانشکدههای بازرگانی تدریس میشود. تحلیلگران وال استریت تحقق آن را از مدیران شرکتها تقاضا دارند و پاداش مدیران وابسته به میزان تحقق این اصل است. اما واقعیت این است که مدیران شرکتها آزاد هستند تا منافع شرکت را با منافع مصرفکنندگان، کارگران و عموم مردم متوازن کنند، همانطور که تا قبل از دهه ۱۹۸۰ در این مسیر حرکت میکردند. در آن زمان شرکتها به هیچ وجه سود خود را بالا نمیبردند، اگر این کار به معنای اخراج کارکنان یا زیان به دستمزد و پاداش آنها بود.
سومین باور اشتباه این است که دستمزد کارگران یک معیار عینی از سهم آنها در بازده اقتصاد است. نظریه بهرهوری حاشیهای میگوید دستمزد کارگران بازتاب میزان بازده آنها در اقتصاد است. این نظریه برای تدوین الگوهای اقتصادی مفید است اما بسیاری از اقتصاددانان از آن برای توجیه افزایش نابرابری درآمدها و مخالفت با بازتوزیع درآمدها بر مبنای اصل انصاف استفاده کردهاند؛ اما میزان حقوق و دستمزد کارگران که در بازار تعیین میشود، حاصل هنجارهای اجتماعی و مقرراتی است که از سوی نهادها تعیین شده است در نتیجه اگر قوانین به سمت انصاف برود، میزان حقوق و دستمزد کارگران عادلانهتر میشود. تغییر قوانین مربوط به تجارت، داراییهای معنوی و... میتواند نحوه توزیع درآمدها را تغییر دهد. با آنکه بهتر است به جای اتکا به دولت برای تعیین دستمزدها به بازار اتکا کنیم؛ اما این به آن معنا نیست که روش تعیین دستمزد کارگران از سوی بازار یک روش بدون نقص است و بازتوزیع درآمدها اشتباه است.
چهارمین باور اشتباه این است که برابری فرصتها به این معناست که همه از نردبان اقتصادی بالا میروند. برابری فرصتها بیش از هر اصل دیگر در مفهوم آمریکایی عدالت اقتصادی ریشه دارد. اینکه آمریکاییها میزان بالایی از نابرابری درآمدی را تحمل میکنند به آن دلیل است که معتقدند همه از فرصت برابر برای رسیدن به رویای آمریکایی یا تبدیل شدن به بیل گیتس بعدی برخوردار هستند. آرتور بروکس از مدرسه آمریکن اینترپرایز که مدافع اخلاقی بودن کاپیتالیسم است، چنین باوری را اشاعه میدهد؛ اما برای اکثر آمریکاییها این به معنای برابری فرصت هاست نه برابری نتایج. واقعیت این است که نیمی از تفاوت درآمد اشخاص حاصل تفاوت شرایط خانوادگی آنهاست که زمینه تفاوت سطح آموزش، رفاه و غیره را فراهم میکند. در جامعه آمریکا بیش از گذشته به نژاد، سطح تحصیلات، اصالت خانوادگی و میزان دارایی توجه میشود. اما اگر شرایط تحصیل برابر نشود و دیدگاههای اشتباه نظیر برتری نژادی و غیر اصلاح نشود هرگز برابری فرصتها تحقق نخواهد یافت.
پنجمین باور اشتباه این است که منصفانهتر شدن اقتصاد به کوچک شدن آن و کاهش رفاه منجر میشود. اقتصاددانها برای مدتی طولانی معتقد بودهاند که برابری و رشد یک جا جمع نمیشود؛ به این معنا که داشتن میزان بالاتری از یکی به معنای داشتن میزان کمتری از دیگری است. اما شواهد متعددی وجود دارد که ثابت میکند میزان بالاتر نابرابری به تدریج از رشد اقتصاد میکاهد و به آن اضافه نمیکند و آمریکا از این نقطه عبور کرده است؛ به این معنا که مدتهاست رشد نابرابری سبب فشار بر رشد اقتصاد شده است. تحقیقات نشان میدهد، هنگامی که رفاه اقتصادی نصیب همه نمیشود بهرهوری کارگران کاهش پیدا میکند. همچنین افزایش نابرابری درآمدی به کاهش اعتماد اجتماعی و عدم تمایل به همکاری منجر میشود. همانطور که فرانسیس فوکویاما نوشته است: «سرمایه اجتماعی عامل روان کار کردن ماشین پیچیده اقتصاد بازار است.» کشورهایی که سرمایه اجتماعی بیشتری دارند سالمتر، شادتر و ثروتمندتر هستند.
اینگونه باورهای اشتباه که به تدریج در اقتصاد بازار و سرمایهداری وارد شده از کارآیی آن کاسته و سبب سرخوردگی مردم از این سیستم شده است. در چند دهه اخیر بر اثرگذاری باورهای یادشده افزوده شده و یک دلیل مهم کاهش تمایل نسل جوان کنونی به کاپیتالیسم، سلطه همین باورهاست. ضروری است نهادهای مختلف به شناسایی این باورها و مقابله با آنها اقدام کنند تا سیستم سرمایهداری بهدلیل سوءبرداشتها به کلی کنار گذاشته نشود. لازم بود چند دهه پیش انحراف از اصول کاپیتالیسم شناسایی و متوقف میشد؛ اما چنین نشده است. اکنون هنوز برای اصلاح رویههای اشتباه دیر نشده است. حتی اگر باورهای یادشده جزو اصول سرمایهداری بود، میتوانستیم آنها را کنار بگذاریم تا به یک سیستم کارآ دست پیدا کنیم.
ارسال نظر