نورمن داربیشر، جاسوس انگلیسی از کودتا علیه دولت دکتر مصدق میگوید
نظرسنجی مخفیانه گالوپ
نورمن داربیشر، گرداننده اصلی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از طرف انگلیسیها بود. اهمیت نقش داربیشر در کودتا و وجود گفتوگویی بین او و تیم «پایان امپراتوری»، در سال ۱۳۶۲، بر عده انگشتشماری از محققان تاریخ معاصر و استادان برجسته دانشگاه روشن بود (کسانی که به امیرانی در این باره اطلاعات ارزشمندی دادند، از جمله استیون دوریل و فخرالدین عظیمی)، اما متن کامل گفتوگو با او را کسی منتشر نکرده و جزئیات ماموریتهای او هم بر عموم پوشیده بود. در اینجا بخشهایی از اظهارات جاسوس انگلیسی را میخوانید:
داربیشر: من از اواخر ۱۹۴۳ تا نیمه ۱۹۴۷ آنجا بودم و از اواخر ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۲ که مصدق ما را بیرون انداخت و روابط را قطع کرد. سپس دوباره از ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۷ آنجا بودم. در ایام زمامداری مصدق، آنها قانونی را تصویب کردند که اعزام دوباره افرادی را که در این کشور تجربه داشتند و فارسی حرف میزدند، به ایران ممنوع میکرد. لابد خیال میکنید با دوباره نشاندن شاه روی تختش، اینکه بگوییم آن قانون را لغو کنند، مثل آب خوردن بود. اما سفیر سوئیس در ایران بود که با شوق مفرط به دفتر خارجه ما خاطرنشان کرد این قانون هنوز در کتاب قوانین هست. چندین نفر از دارودسته دنیس رایت که قرار بود برای تشکیل دوباره سفارتخانهمان بروند، در ایران خدمت کرده بودند و فارسی حرف میزدند. جان فرنلی اجازه یافت برود، چون فارسی حرف نمیزد. مورگان هیلیر- فرای و من با گروه اعزامی اول رفتیم و آنها هم باید اجازه میدادند تا کسی برگردد. بهاینصورت شد که دنیس بیروحیه رفت؛ بیآنکه کسی در تیمش فارسی حرف بزند. ولی این نشانه عجز باورنکردنی دفتر خارجه بود. کار حتما بهسادگی تماس وزیر خارجه ما با وزیر خارجه ایران بود. در حقیقت، صندلی من در هواپیما رزرو شده بود و این قضیه ۶ ساعت قبل از پرواز پیش آمد. من در بازه ۱۹۴۷-۱۹۴۳ در اصل بهعنوان یک افسر نظامی به S۰E رفته بودم.
کلنل مکلین و من نخستین کسانی بودیم که پس از عقب کشاندن کلنل انالدی توسط روسها، وارد اسمایجان شدیم. تا زمانی که چینیها بر تاشکار مسلط شدند، او آنجا و در مسیر برگشت به خانه بود. نمیدانم دقیقا آنجا چه میکرد، جز آنکه هر هفته طلایی از جیبش درمیآورد و با یکی از محلیهای تاشکار وصلت میکرد. ولی بالاخره بیرون آمد و به هنگکنگ رفت و سپس از مسیر هند عازم شد. او با ویبورن آشنایی داشت و نزد یکی از دستیاران او به نام چارلز رنکین ماند و دفتر اطلاعات نظامی در هند را قانع کرد تا هزینه سفر زمینیاش را بدهند: هند، افغانستان، پرشیا، ترکیه و آن مسیر. زمانش لابد زمستان بود. چند اتفاق هیجانانگیز هم در مسیر برایش افتاد و در افغانستان از حرکت بازماند. چارلز رنکین را فراخوانده بودند که باید تا تاریخ معینی برمیگشت و من با آنها در مشهد در شرق ایران دیدار کردم. تعطیلات آخر هفته را به مشهد رفتم تا یک بسته دیپلماتیک را تحویل بگیرم؛ چون سرویس پست قابل اعتمادی در کار نبود. او گفت چرا به آنها ملحق نمیشوم؟ گفتم باید خبر بگیرم که آیا سفیر اجازه میدهد بروم یا نه. او گفت ایرادی ندارد، من به تهران میآیم. ماشینش دائم خراب میشد که بالاخره تعمیرش کردیم و نهایتا عازم شدیم. پنج هفته به من وقت دادند تا این کار را انجام دهم. ما راهی شدیم و به کاسپین رفتیم و با دردسر تمام راه را تا ساحل و مرز روسیه رفتیم و آن ماشین لعنتی را به ۲۰۰ یاردی گذرگاه رساندیم و به خاطر برف دیگر نشد جلو برویم. مجبور شدیم برگردیم. در این موقع، ۱۰ روز بود که عازم شده بودیم و همینجور ادامه یافت. وابسته نظامی ترکیه در تهران به ما اطمینان داد که اگر بتوانیم به تبریز و به آن سوی مرز ترکیه برویم، حتی اگر گیر کنیم، میتوانیم ماشین را سوار قطار کنیم و به آنکارا برویم. بالاخره به تبریز رسیدیم و با زحمت در وضعیت وخیم برفی خودمان را به مرز رساندیم؛ همانجا که هیچ آدمیزادی نیست. پاسگاه پرشین در یک سو بود، بعد یک مایل هیچ آدمیزادی نبود که باید از آن میگذشتیم تا به پاسگاه ترکی برسیم. ایران را ترک کردیم، گذرنامههایمان مهر خورد و در حالی به پاسگاه ترکی رسیدیم که ۶ فوت برف روی زمین بود و پیش از بهار محال بود بتوان تکانش داد. باید برمیگشتیم، اما پرشینها ما را دوباره راه نمیدادند؛ چون ویزای ورود نداشتیم. ما را دستگیر کردند و نزد فرماندار بردند و فرماندار در گذرنامه من نوشت و با اینکه ویزا نداشتیم او شخصا به خاطر برفی که روی جاده نشسته بود، به ما اجازه ورود به ایران را داد. ما به تبریز برگشتیم. با ماشین به مهاباد رفتیم و تصمیم گرفتیم از تنگه روندوز عبور کنیم که کردستان پرشیا را به شمال عراق وصل میکرد تا از آن مسیر به ترکیه برویم.
پرشینها همیشه مردمان بدگمانی بودند؛ خصوصا نظامیها. ما در مهاباد نزد افسر فرمانده قوای پرشین ماندیم. او پرسید برنامه ما چیست، ما هم توضیح دادیم. او گفت: تعجب میکنم، بعید میدانم خیال کنید که ما و عراقیها قرار است برای نخستین بار یک حمله مشترک (از طرف عراق و پرشین) داشته باشیم تا نیروهای مصطفی بارزانی را عقب برانیم. او گفت که تنگه تحت کنترل نیروهای بارزانی است و یک افسر رابط دارد که با بارزانیها در تماس است، به او میگویم شما را داخل تنگه ببرد، ولی فقط تا حدود ۲۰ کیلومتر. ما هم وارد تنگه شدیم و به مقر اصلی بارزانیها برخوردیم. از ما پرسیدند کارمان چیست. آنها گفتند که ما را میبرند و ۱۰ کیلومتر دیگر در برف به ارتفاع ۶ فوت رفتیم. بعد مجبور شدیم تمام راه را تا تبریز و بعد قزوین برگردیم.
هدف شما از این سفر، رسیدن به انگلستان بود؟
من نه، ولی مکلین بله. در آن زمان من رسما در دستگاه اطلاعاتی نبودم.
[در این قسمت، محور برنامه و تاریخها و رویدادها برای داربیشر توضیح داده میشود.]
میدانید که وقتی راسمن (رزمآرا) ترور شد، در مراسم ترحیم یکی از همکاران کابینهاش شرکت کرده بود که او هم ترور شده بود. در آن زمان، او نخستین قرارداد پنجاه-پنجاه را در دست داشت و منتظر لحظه مناسب برای ارائه آن بود. آن کار میتوانست کل ماجراها در خاورمیانه را تغییر دهد. در آن زمان، من در سفارتخانهمان در تهران نبودم، بلکه قائممقام کنسول در مشهد بودم که راسمن (رزمآرا) ترور شد. شاه بنا به قانون اساسی میتوانست هر کسی را نامزد کند، اما بگذارید روشن کنم که هیجانات بر او غلبه کرد و همین شد که مصدق را سر کار آورد. فکر میکردم او به ظن قریب به یقین، کس دیگری را نامزد میکند.
چرا دیگر نفوذی روی تصمیم شاه نداشتیم؟
فراموش نکنید که فقط ما نبودیم. روسها هم بودند و بلافاصله بعدش، آمریکاییها هم در این بازی تازه وارد شدند. مطمئنا امید داشتیم که نفوذ بیشتری داشته باشیم. شاه وقتی روی تخت نشست، بسیار جوان و دائم از هر سو بین بریتانیا و روسیه تحت فشار بود و همیشه به حرف آخرین کسی که سر راهش قرار میگرفت، گوش میداد و غالبا به همان توصیه عمل میکرد.
در بازه اوایل ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۱، با او ملاقات داشتید؟
بله، ولی بیشتر در قالب معاشرت اجتماعی، چون من جوان بودم… ما با او در تماس بودیم و من خصوصا با پرشینهایی در تماس بودم که بر او نفوذ داشتند؛ ارنست پرون، کسانی مثل آن آدم افتضاح...
آیا شاه دیگر نمیتوانست نظر مجلس را نادیده بگیرد؟
او نمیدانست چه کند. در این فکر بود که راه خلاص را انتخاب کند و از آنها بخواهد نظرشان را بگویند؛ چون آنها نمیتوانستند سر هیچکس دیگری توافق کنند. آنگاه روشن شد که مصدق یک ملیگرای پرشور و تا مغز استخوان بیگانههراس است. یکی از کارهای او، این بود که همه کنسولگریها در شرق و شمال ایران را تعطیل کرد. کنسولگریهایی که باز ماندند، فقط در اهواز و خرمشهر و آبادان بودند. او همچنین شیلات شوروی-پرشین را ملی کرد. [قسمتی از سند، ناخوانا شده است. ]
آیا شما تحت فرمان زانر بودید؟
من زیردست مانتی بودم. وقتی مصدق روابط را قطع کرد، همه ما آنجا را ترک کردیم و به عراق رفتیم، سپس نهایتا به بیروت رفتیم. مانتی منصب دیگری در لندن گرفت و من بهجای او مسوول مرکز ایران در تبعید، یعنی در قبرس شدم.
شما احتمالا آشنایان و دوستان زیادی در پرشیا داشتید؛ از جمله برادران رشیدیان. [قسمتی از سند، ناخوانا شده است. ]
شفرد سعی کرد شاه را متقاعد به امضای آن سند کند، اما ناکام ماند.
در این میان، وقتی به سمت قطع روابط رفتیم، آنها هم به فکر کودتای احتمالی افتادند؟
در بستر سال ۱۹۵۱، شاه مصدق را کنار نمیگذاشت، اما تا سال ۱۹۵۲ طول کشید تا تلاش کند قوام نخستوزیر شود. [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.] همچنین به خاطر داشته باشید که مصدق در دولتش یک عضو از حزب توده داشت و روسها امیدوار بودند که مصدق را در قدرت نگه دارند... این بالقوه مشکل بود و من باید مراقب میبودم. پس از سوءقصد به جان شاه در سال ۱۹۴۹، حزب توده منحل شد و هنوز هم منحل بود که مصدق میخواست یکی از اعضای توده (حزب کمونیست) را به کابینهاش اضافه کند [باید دنبال نامش بگردم].
نام آن فرد غیرنظامی که مورد استفاده شما بود، چه بود؟
آقایی بود که در جلسات کابینه شرکت میکرد؛ چون وزیرش استعفا داده بود یا مشغول به کار نبود؛ یعنی سالهای ۱۹۵۲ و ۱۹۵۳.
بحث تقسیم کار. وظیفه ویژه شما در سالهای ۱۹۵۱ و ۱۹۵۲ چه بود؟
به سام بگویم که به برادران رشیدیان چه بگوید و بهطور کلی از وضع سیاسی باخبر باشم، نهتنها فقط درباره برادران رشیدیان، بلکه یک دوجین آدم دیگر و همکاری با زانر پیرامون کارهایی که باید میشد [قسمتی از سند، ناخوانا شده است] و به قبرس رفت و ما بیسیم به برادران رشیدیان دادیم… دو نفر از آنها در صحنه دستگیر شدند و یکی از آنها از دیوار پشتی پرید و همان بود که تا آخر قصه فراری ماند. اسم کوچکش سیفالله بود. او یک خانه اینجا داشت، اما در حقیقت سوئیت خانوادگیشان در عمارت گروسنور هاوس را تا آخر عمر نگه داشتند. براداران خارقالعادهای بودند؛ چون هیچ کدامشان واقعا انگلیسی حرف نمیزد، بهجز سیفالله که اواخر ماجرا کمی بلد بود. اما پس از تمام شدن این ماجرا، اگر سروکاری با غرب داشتند، او کمی انگلیسی حرف میزد و لذا مسوول ارتباطاتشان بود. برادر بزرگترش یک آدم کاسبکار بود (مالک و مدیر چند سینما بود و فیلم میخرید) که اسمش قدرتالله بود. سومی اسدالله بود، آدم سیاسی این سهتا، او بود که شاه را میشناخت و با او سروکله میزد. اواخر دهه سوم یا اوایل دهه چهارم زندگیشان بود. آنها کلا شیفته بازی سیاست و مجذوب تماس با بریتانیاییها بودند و مشتاق اینکه پول ما را برای چیزی بگیرند که خودشان به آن باور داشتند. آنها احساس میکردند، مصدق یک خطر جدی است و پدرشان هم در اوایل آن قرن یک چهره محترم و مشهور بود که به سفارتخانه پناه برده بود. پدرشان آنها را جوری تربیت کرده بود که باور داشتند بریتانیاییها خیلی خوبند. همچنین به تحصیلات انگلیسی باور داشتند، بچههایشان در انگلستان به مدرسه میرفتند، دخترانشان در جزیره وایت. او در نهایت یک خلبان ماهر و کاپیتان ارشد در نیروی هوایی ایران شد و همه آموزشش را اینجا دید. از نگاه برادران رشیدیان، مصدق یک تهدید مستقیم علیه ایران بود. آنها میخواستند ایران کاملا مستقل از روسیه باشد و میگفتند اگر به او دو سال وقت بدهید، حکومت توده در ایران تشکیل میشود. من واقعا به این حرف اعتقاد دارم؛ چون مصدق یک کاراکتر بالنسبه ضعیف بود. او هیچ درک درستی از سیاست بینالملل نداشت و همین که اعضای کاملا آموزشدیده حزب کمونیست را وارد آن کنید، طولی نمیکشد تا...
چون ما حتی آن زمان درک نمیکردیم که نفت قرار است چه نقش مهمی بازی کند، یعنی آن نقش اصلی در خاورمیانه در دهههای ۱۹۵۰، ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ را. اجازه دهید قدری به عقب برگردیم؛ چون شاید صحبت درباره ملی کردن جالب باشد. از همان سال ۱۹۴۷، من و باسیل بسیار بیشتر از سایر اعضای سفارت، در محافل پرشینها میچرخیدیم. روشن بود که احساسات قابل توجهی علیه AIOC (شرکت نفت ایران و انگلیس) در جریان است. ما برنامهای راه انداختیم که میتوانید بگویید یکجور نظرسنجی مخفیانه گالوپ بود. طرح را نوشتیم، سوالها را طراحی کردیم و این نشانمان داد که آن معامله به نظر پرشینها غیرمنصفانه بود. آنها از برخورد این شرکت با خودشان بسیار رنجیده بودند؛ چون همانطور که میدانید، در این شرکت خیلی از بریتانیاییهای میهنپرستی کار میکردند که هر کسی را که آنطرف کاله باشد، بیگانه حساب میکردند و به نظرشان ایرانیها بیگانه بودند. این حقیقت که ایرانیها هم مهندسان و شیمیدانهایی به کفایت و صلاحیت کارکنان این شرکت داشتند، اهمیتی نداشت. پرشینها قرار نبود عضو «باشگاه» باشند، همان باشگاهی که طبعا بریتانیایی بود؛ چون جور درنمیآمدند. بریتانیاییها و پرشینها جدا نگه داشته میشدند و با آنها عین شهروندان درجه دوم برخورد میشد و البته آنها احساس میکردند که نارو خوردهاند و حق هم داشتند، این قضیه از ۱۹۲۰ به بعد جاری بود. ما این را به لندن و به سفیرمان نشان دادیم. او نگاهی انداخت و گفت: «نفت، نفت، پسر عزیزم، این به اداره بازرگانی مربوط میشود…» و نپذیرفت که بیشتر بخواند. بهاینترتیب استقبالی که از یافتههای ما در لندن شد همین بود که تقریبا گفتند: این چیزها چیست که درباره نفت میگویید؟ صدالبته که کاملا اشتباه میکردند، چنانکه چهار سال بعد ثابت شد. این از آن جنس چیزهایی است که در کتابها پیدا نمیکنید، پس بعید میدانم که شرکت نفت انگلستان هم الان آن را تایید کند. پیتر ایری از آن نظرسنجی گالوپ ما خبر نداشت، ولی احساس میکرد که چنان چیزی قریبالوقوع است.