کلوز آپ از خونین شهر

اصلا آن قدر زیبا بود که به آن «محمره» می‌گفتند. به معنای عروسی که هزار بزک کرده تا به خانه بخت برود. حتی بیراه هم نام به نام نشد وقتی «خرمشهر» شد. از بس برو بیا داشت. رونق داشت، خوش می‌گذشت. زندگی داشت. اصلا بیکار نداشت. کسی غصه آب و نان نمی‌کشید. کشتی به کشتی بار می‌آورد و می‌برد. خانه و هتل ساخته می‌شد. دقیقا اصطلاح «پول پارو کردن» برای خرمشهر بود. جنگ که شد، تانک‌ها که آمدند، موشک‌ها نقل و نبات سر عروس هزار رنگ شد، هر کس جانی داشت، برداشت و برد. وقت رفتن درها را هم قفل کردند. آن وقت‌ها که همه رفتند مهر ۱۳۵۹ بود. یک ماه بعد، شهر افتاد دست عراق و شد خونین شهر، از بس که جان دادند برایش. آن‌قدر ماند تا ۱۸ ماه بعد که سوم خرداد ۶۱ بود. که جهان‌آرا نبود که موسوی هم نبود که خیلی‌ها نبودند، اما شهر آزاد شد. که وقت آزادی شکل شهر نداشت. که خانه نبود، همان قدر که مغازه و سینمایی نبود، در عوض مین بود و تانک بود و دیوارهایی که جان‌پناه بودند.

خرمشهر دقیقا تا پیش از جنگ، فقط رونق بود و زندگی. بندری که لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. مرز بین ایران و عراق از دل خرمشهر، یک خط است. دقیق که نگاه کنی، عراق مشخص است. تا قبل از سال ۵۹ آنها می‌آمدند، ما می‌رفتیم. اصلا دعوایی نبود. جنگ که شروع شد، همه تعاملات بر هم خورد. اما آزادسازی خرمشهر برای هیچ کس به معنای تمام شدن جنگ نبود، حتی جنگ هم که تمام شد، خرمشهر جای زندگی نبود. هنوز در شهر جای توپ و گلوله دیده می‌شود. آدم‌هایی که در دل جنگ بودند، بی‌خانه شدند، توپ و ترقه روی سرشان بود، همه آن روزها برایشان حی و حاضر است. آدم‌هایی که وقتی از درد حرف می‌زنند، همان وقت که چشم در چشم‌ات دارند و تو با آنها درد می‌کشی، لبخند پهنی به عنوان پیش‌درآمد می‌زنند و یک خنده پر صدا سر می‌دهند و این یعنی غم‌ات نباشه. همه‌شان هم یک خدا را شکر گوشه لب‌شان است.

از خرمشهر تا کوت عبدالله

از آبادان تا خرمشهر، فاصله به اندازه یک نفس است. البته حالا دو شهر این قدر با هم ندار و یکی شده‌اند. سال ۵۹ این طور نبود. ظهر خرداد، شهر داغ و تفته است. دستفروشان از ساعت ۵/ ۱۱ چنان هیاهو دارند برای فروش جنس‌ها که انگار آخر شب است. ظهر نشده همه باید به خانه بروند تا دم‌دمای غروب که ساعت ۶ است. مسجد جامع، در دل خرمشهر، مرکز اتفاقات سال ۵۹ است. جایی که خانم منیره جوهری، از آنجا خط و ربط زندگی‌اش زیر و رو شد. همان روزهای اول مهر ۵۹، با شکمی باد کرده رفت بیمارستان که بعد از ۹ ماه بارش را زمین بگذارد. آن وقت ۱۸-۱۷ ساله بود.  خانم منیره جوهری: «قبلا در بیمارستان مهر خرمشهر به عنوان پرستار کار می‌کردم. سال ۵۸ ازدواج کردم و سال ۵۹ یک بچه گیرم آمد. شوهرم ملوان بود و همیشه دریا بود.

زمانی که جنگ شد از همدیگر خبر نداشتیم. من هم باردار بودم. زیر باران توپ و موشک که از آسمان و زمین می‌بارید، رفتم بیمارستان و زیر نور شمع زایمان کردم. خو برق قطع بود. تا آمدم خانه. آن وقت یک تنور نان در پشت بام داشتیم، مادر شوهرم رفت نان بپزد که هواپیماهای عراقی حمله کردند. همان‌وقت هر چه بود گذاشتیم و با بچه فرار کردیم طرف ۴۰ متری، جایی در حومه شهر که محفوظ‌تر بود. مردم همه پا برهنه تا مسجد جامع فرار می‌کردند. آن طرف هم تانک‌ها آمده بودند، خیلی مجروح سمت مسجد جامع زیاد بود. دیگه من بچه را گذاشتم روی سکوی سیمانی و شروع کردم امدادرسانی به مجروحان. رفتم از مطب‌های اطراف مسجد جامع نخ بخیه آوردم و خلاصه کمک می‌کردم. تا اینکه یک ۱۸ چرخی آمد، تانک‌ها داشتند به شهر نزدیک می‌شدند، برادرها گفتند تانک‌ها نزدیک فلکه‌الله شده‌اند داشتند می‌آمدند سمت شهر. گفتند خانم‌ها شما هم بروید اینها نزدیک‌اند ممکن است شما را هم زیر بیندازند. با یک بچه ۴-۵ روزه، رفتیم بالا. همان بالا خانمی بود که زایمان کرد. خلاصه که خانم‌ها چادر گرفتند دور ما و زایمان کرد.» آن وقت فاصله خرمشهر تا آبادان دو، سه ساعت بود. از همان روزها، ماشین‌هایی در شهر چرخ می‌زدند که شهر را خالی کنید، اما مردم کجا می‌رفتند؟

منیره خانم: «کسانی بودند که حتی اهواز را هم ندیده بودند. با آن بچه‌ها کجا می‌رفتند. بعضی‌ها بودند که کسی را نداشتند و ماندند یا مردند.» منیره‌خانم و باقی را در کوت‌عبدالله اهواز پیاده می‌کنند. الان شبیه شهرستانی است. خیابان دارد، ساختمان بلند و کوتاه دارد، خلاصه که بزرگ است. اما آن وقت عده‌ای از مردم بومی اهواز آنجا ساکن بودند. منیره خانم می‌رود خانه برادرشوهرش در کوی فرهنگیان. خانه سازمانی که کلا دو اتاق داشته، اما حالا همه فامیل جمع شده‌اند آنجا. آنهایی که جان‌شان را از خرمشهر برداشته بودند، بدون هیچ توشه‌ای، بدون پول و مدارک شناسایی. تازه همه درهای خانه را قفل کرده بودند. این قفل‌ها یعنی هیچ کس باور نداشت جنگ این‌قدر نزدیک است و قرار است زندگی‌هایشان را ببلعد. منیره خانم، بعد از دو، سه روز آن خانه را به قصد سربندر ترک می‌کند: «آنجا خانه‌هایی بود که نیمه‌ساز رها شده بودند. پلاستیک خریدیم و جای در زدیم که سرما نیاید. نه پول داشتیم و نه هیچی.

طلاهایم را کنار تلویزیون گذاشته بودم و فرار کردیم. یعنی این همه برای بچه خرید کرده بودم، غیر از قنداقش هیچی نبردم. آخ خبر رسید عراق خرمشهر را تصرف کرده، آخ از خانواده‌ام خبر نداشتم، گفتند بچه‌ها پل خرمشهر را منفجر کردند که عراق به آبادان نرسد. چی کشیدیم.»پل خرمشهر، حالا اسمش پل قدیم است. پل دیگر پل  جهان‌آراست. احتمالا قدیم فقط به آن پل می‌گفتند که رابط دو شهر است و روی شط اروند است. وقتی عراق تا دل خرمشهر می‌آید، بچه‌های ۱۶، ۱۷، ۱۸ساله یا کمی بیشتر، پل را منفجر می‌کنند. کمر پل را می‌شکنند تا راهی برای عراق نماند و به آبادان نرسد که نرسید. این پل حالا ترمیم شده و از آن راحت و بی‌خیال رد می‌شویم.

منیره خانم: «حالا این وسط شوهرم از دریا آمده بود و رفته بود پل خرمشهر دیده بود درها قفل است. خلاصه شهر به شهر دنبال‌مان گشت تا رسید سربندر. بعد از دوماه رفتیم بندرعباس، بلکه کشتی‌رانی اسکان‌مان دهد. خانه‌های ۲۲ بهمن بندرعباس نوساز بودند، اما ساکن نداشتند. هر کس آمد قفلی شکست و ساکن شد، اما چه خانه‌ای. بدون آب و برق و هیچی. مردم همین طور ‌گر و ‌گر می‌آمدند و ساکن می‌شدند. ما چاره‌ای جز رفتن نداشتیم، اما وقتی وارد شیراز ‌شدیم، بعضی گفتند چرا فرار کردید، باید می‌ماندید. آخر کجا می‌ماندیم؟ می‌مردیم. اما خیلی‌ها انسانیت می‌کردند. کمک می‌کردند.»  جنگ که تمام شد، زمین‌ها که مین‌زدایی شد، هر که رفت شهر، خانه‌اش را پیدا نکرد. اگر هم بود، دیواری نداشت، حتی اگر هم داشت، خانه و زندگی همه غارت شده بود. جای بعضی از خانه‌ها، ساخته شد، اما خیلی‌ها برنگشتند. فاصله‌ای ۸ ساله، ۱۰ ساله، موجب شد هر کس رفته، در همان شهر جاگیر شود. خرمشهری‌ها که نیامدند، شهر آن طور که باید آباد نشد. ساخته نشد. یعنی هیچ‌وقت آن عروسی که بود، نشد که نشد.

تصرفی‌نشین‌ها؛ از ایرانی تا عراقی

شط شب‌ها چه خبر است. دور تا دور سمبوسه و بستنی و فلافل می‌فروشند. مردم قدم‌زنان بالا می‌روند و پایین هم می‌آیند. پل را دور می‌زنند و شهر زنده و جاندار است. روز اما کسی جرات پا گذاشتن در خیابان را ندارد از بس کوره آهنگری است. جایی در مرکز شهر، به سمت جنوب، خانه‌هایی است که فقط سرپا هستند. استخوان دارند و تکه‌هایی آجر جای گوشت. اما سوراخ‌های بزرگ و کوچک بر تن‌شان حک شده. چندتایی خالی‌اند و چندتایی ساکن دارند. خالی‌ها صاحبانشان یا خارج هستند یا شهر دیگری. نیامدند و نساختند و اینها مانده‌اند. آنها که صاحب دارند، بعضی‌شان تصاحبی هستند. یعنی ساکن اصلی نیستند، آمده‌اند و دیده‌اند خانه خالی است، ساکن شده‌اند. یکی جای در پتو زده و آن یکی در طبقه‌ای که نصفش را توپ و خمپاره خراب کرده، در اتاقک سالم زندگی می‌کند.

کاظم، سر ظهری ماشین را بیرون می‌آورد. صورت گرد و سبزه تند است و دشداشه بلندی به تن دارد. خانه حسابی تیر خورده، اما سر پاست. او ساکن یک خانه تصاحبی است که اجاره‌ای اندک با مالک بسته‌اند که خدایی نکرده فردا ادعای مالکیت نکنند. دیوار بیرونی آجری تازه است. خراب بوده و مرزی با زمین خالی کنارش نداشته. طبقه بالا هم اتاقی خراب شده و دود گرفته است. یک اتاق سالم مانده که کاظم نشسته است.  مالک اصلی خانه اروپاست. لهجه غلیظ عربی دارد. یعنی عرب است. خودش می‌گوید عراقی است، اما فقط متولد آنجاست. هر جا فکر می‌کند حرفش نا مفهوم است، یک «یعنی» می‌گوید که «عین» آن ۱۰ بار غلیظ شده است و بعد مستقیم در چشم‌ها نگاه می‌کند.

 کاظم: «پدر و مادر من نوجوان بودند که جنگ شد. در مسلاوی-نزدیک شلمچه- زندگی می‌کردند. عراق آمد و اینها را اسیر بردند. اینها هنوز هم را نمی‌شناختند. در عراق اسیر بودند و باید سر زمین دیگران کار می‌کردند. «یعنی» کارگری می‌کردند. کشاورزی می‌کردند. مزد کمی می‌گرفتند. تا خلاصه همدیگر را دیدند و شما چه می‌گویید؟ دوست شدند؟ عروسی کردند و ما به دنیا آمدیم. اما زندگی خیلی سخت بود، مثلا یک میلیون درآمد داشتیم و سه میلیون خرج‌مان بود. زندگی نمی‌چرخید. فرار کردیم تا ایران. وارد ایران شد، خودش را تسلیم کرد. عراقی‌هایی که این طور آمدند را گرفتند و حبس کشیدند و آخرش شناسنامه و پاسپورت دادند. اول که آمده بودیم، اذیت می‌شدیم، می‌گفتند عراقی برگرد.»  آقای محمد هم، در خانه تصرفی است که یک خمپاره عمل نکرده در خرپشته آن هنوز وجود دارد. البته بی‌خاصیت و بی‌خطر است. اما راه پشت‌بام را بسته است. پدر و مادرش در روستای خین زندگی می‌کرده‌اند، روستایی نزدیک خرمشهر که اتفاقا ییلاق شهر بوده و خوش آب و هوا. جنگ که شد، مردم که مجبور به ترک خاک شدند، آنجا با خاک یکسان شد. پدر و مادر آقای محمد که برگشتند، جا و زندگی نداشتند، مثل خیلی‌های دیگر رفتند در یکی از خانه‌ها ساکن شدند که به آن می‌گویند تصرفی.

کویت کجاست؟ بیا خرمشهر

برای اهالی آبادان، خرمشهر و کلا شهرهای جنوب که جنگ را جور دیگری تجربه کرده‌اند یا بهتر بگویم با سر انگشتانشان لمس کرده‌اند، توپ و موشک که زمین خورده و خاک بلند شده، مزه‌اش صاف روی زبانشان نشسته است. برای آنها تاریخ این‌گونه است، قبل از جنگ یا بعد از جنگ؟ وقتی از خرمشهر قبل از جنگ می‌گویند، انگار قطابی در دهان دارند که نه فقط تازه است، بلکه شیرینی به تناسب دارد، اندازه و به قاعده. انگار در خوش‌ترین لحظه زندگی نشسته‌اند. علی آقا باقری ۶۷ ساله، یکی از همان‌هاست: «خرمشهر زیبا بود. می‌گفتند هر کس می‌خواهد برای کار به کویت برود، به جایش برود خرمشهر، در جوی‌های خرمشهر می‌توان پول پارو کرد.

به دلیل وجود بندر و گمرک، شهر فعالی بود و خیلی رونق داشت. ساختمان‌هایش یک یا دو طبقه بود. خیابان‌ها پهنای امروز را نداشت، اما پهن بود. آرامش و آسایش کامل در شهر برقرار بود، بر خلاف آبادان که بمب انرژی و تحرک بود. مردم برای تفریح به آبادان می‌رفتند و برای کار و زندگی به خرمشهر برمی‌گشتند. آن وقت سینما میهن، حافظ، مهتاب و اتحاد حسابی فعال بودند که حالا فقط یکی‌شان مانده است. کافه‌های شهر هم رو به آب بودند. خلاصه‌اش شهر توریستی بود. یادم است آن اواخر آرامش، یک کشتی فرانسوی وسط آب لنگر انداخت. با قایق می‌آمدند ساحل، خرید می‌کردند و می‌رفتند.»

او سال ۵۷ از کشور خارج می‌شود. اما گوشش پای اخبار بی‌بی‌سی بوده است. خبر حمله را شنیده است. بعد حملات که شدید شده، تلفن قطع شده، آنها مانده‌اند و بی‌خبری و صف طولانی ایرانی‌های خارج از کشور در مقابل کیوسک‌های مخابراتی. آن‌قدر نگرانی و بی‌خبری می‌کشیدند تا خانواده مهاجرت می‌کرد شهر دیگری و خانه یکی از اقوام که احتمالا تلفن داشت.

علی آقا: «سال ۵۹ وقتی حملات شدید می‌شود، خانواده شبانه تصمیم می‌گیرند که فرار کنند، حالا ماشین که در حیاط خانه بود، آ‌ن‌قدر روشن نشد تا خمپاره‌ای وسط خانه می‌خورد. آنها مجبور می‌شوند پای پیاده تا لب جاده بروند و بعد با مینی‌بوس خودشان را به آبادان می‌رسانند. آنجا پشت پالایشگاه باغی داشتیم و شب را ماندند، اما همان را هم زدند. خلاصه که فردا صبح رفتند لب جاده و خود را شهر به شهر و خانه به خانه به تهران رساندند.» علی‌آقا سال ۶۲ به ایران برمی‌گردد و به دلیل شغلش که وابسته به نیروگاه‌ها بوده همواره در اطراف و بیرون خرمشهر گشت‌و‌گذاری می‌زده، اما اول بار سال ۶۹ بعد از مین‌روبی و آواربرداری کامل وارد شهر شد.

 علی آقا: «شهر جنگ‌زده کامل، داغون و ویران بود. خانه‌مان ویران بود. طبقه دوم کامل آمده بود پایین و با طبقه پایین یکی شده بود. بعضی خانه‌ها سنگر شده بودند. جعبه مهمات، پوکه، تخته‌های جعبه و تانک‌ها‌ هنوز باقی مانده بود. همه اموالمان را هم برده بودند. در خانه هیچی باقی نمانده بود. اما عده‌ای که مجبور بودند، برگشتند. آنها که در غربت بودند، در خانه‌های خوش‌نشین بودند، برگشتند. در بی‌برقی و بی‌آبی، یک اتاق تمیز کردند تا بقیه را بسازند.» به تقویم، هنوز یک ماه مانده تا تابستان، اما همین الان، همین امروز خرمشهر، کوره آتش است. صبح و ظهر و شب ندارد. کولر یکسره باید بسوزد، آن هم کولر گازی. اما روزهایی است که در تابستان ۶۰-۵۰ درجه چند ساعتی برق قطع می‌شود. روزهایی که باران شدید می‌آید، خیابان لبریز و سرریز می‌شود از آب. بعد روز دیگری آب قطع می‌شود.

سنگربندی زنانه زیر آتش

شلمچه ۲۰ دقیقه با خرمشهر فاصله دارد. سر ظهر باد روی صورت می‌زند، اما انگار که شلاق است آن هم داغ. هشدار «خطر مین» تابلویش برای بعد از جنگ است. اما سنگرهای کیسه شنی به قد و قامت یک کف دست، مانده جنگ است. تانک‌هایی که در گل و نمک‌گیر کرده‌اند. جنگ را بعثیون عراق راه انداختند و بارش افتاد بر گردن مردم ایران و شهرهای مرزی. در آن همهمه جنگ، همه بودند. زن و مرد. اما داستان زنان پشت داستان مردان کمتر گفته و شنیده شد. خانم عارف‌زاده وسط ماهی پلو خوردنش میزبان می‌شود. رسم آنهاست که با چنگ و انگشت می‌خورند و حسابی دست و بالشان را روغنی می‌کنند. الان ۶۰ ساله است و وقت جنگ ۱۸،۱۹ ساله بود: «بعد از انقلاب، وقتی امام (ره) فرمان تشکیل ارتش ۲۰ میلیونی را دادند، نخستین گروهی بودیم که آموزش دیدیم و در نهایت۳-۲ نفر به عنوان مربی برای آموزش خانم‌ها در خرمشهر انتخاب شدیم تا که جنگ شد. ۳۱ شهریور ۵۹ که با حمله عراق جنگ به صورت رسمی شروع شد، قرار شد مسلح شویم به اسلحه ژ-۳ و در کتابخانه امام‌ جعفرصادق مستقر شدیم.

اسلحه «ام یک» به ما دادند و گفتند بین برادرها تقسیم کنید. از آن وقت قرار شد مهمات را از لشکر ۹۲ زرهی اهواز تحویل بگیریم، تخلیه و جاسازی کنیم. برادرانی که در خط بودند هم از ما مهمات می‌گرفتند. ۳۱ شهریور با حمله عراق، آب قطع شد، بنزین نبود، برق قطع شده بود. مردم هم فکر نمی‌کردند که شهر را ترک می‌کنند و بر نمی‌گردند. فکر می‌کردند چند روزی است و دوباره برمی‌گردند. هیچ‌کس طلا و شناسنامه نبرد. فقط می‌خواستند جانشان را نجات دهند. بعضی تریلی داشتند، خانواده‌ها هم کفی می‌نشستند یا بعضی پای پیاده رفتند. فکر می‌کردند آبادان جان پناه خوبی است، اما در تیررس دشمن بود.» عراق قرار بود سنگر به سنگر شهرها را فتح کند و ناهار یا شام هفته اول بعد از شروع جنگ را در تهران بخورد. این حرف را آبادانی‌ها و اهوازی‌ها و خرمشهری‌ها تعریف می‌کنند.

خانم عارف‌زاده: «مهرماه بود که گفتند عراقی‌ها وارد شهر شده‌اند، رودخانه اروند خرمشهر را به دو قسمت تقسیم کرده‌ است. ما از ضلع شمالی شط رد شدیم و رفتیم ضلع جنوبی و مهمات را در مدرسه‌ای جاساز کردیم. وقتی داشتیم مهمات را بار می‌زدیم، همه بچه‌ها گریه می‌کردند. غروب بود، خورشید داشت غروب می‌کرد. آن‌قدر شهر دلگیر بود که نگو. آخرین مقری که در خرمشهر داشتیم، قرار شد هر کس از خانه چیزهای مورد نیاز را بیاورد. رفتم تا مسجد جامع، برگشتنی کوچه به کوچه می‌دوم. دود و آتش پر بود. تا مدت‌ها کباب نمی‌خوردم از بوی دود و سوختگی آن روز. خانه که رسیدم، در بسته بود. آقای همسایه گفت خانواده‌ات رفتند. مادرم آن‌قدر خودش را زده بود گوشواره از گوشش افتاده بود همان جلوی در. می‌گفته چطوری برم وقتی دخترم اینجاست. خلاصه مجبورش کردند همگی در ماشین برادرم خرما چپون شدند و رفتند. روز ۲۴مهر خرمشهر شد خونین شهر و ۴ آبان هم قسمت شمالی شهر دست عراق افتاد. از آن وقت تا۹-۸ماه کار ما همین بود و مدام جابه‌جا می‌شدیم.» این جابه‌جایی‌ها به تحرکات دشمن هم ارتباط داشت. یک گروهی متشکل از ۱۸ دختر جوان ۱۷-۱۸-۱۹ ساله و مسوولی به نام برادر حسین.

خانم عارف‌زاده: «دشمن که وارد شهر شد و خمپاره می‌زد، رفتیم سمت ماهشهر و ورودی جاده آبادان- ماهشهر چادر گروهی زدیم. لودر آمد و خاکریز زد. توالت صحرایی درست کردیم. برای حمام هم یا می‌رفتیم ماهشهر یا همان جا با بلوک‌ها حمام صحرایی درست کرده بودیم و آب را در والر گرم می‌کردیم و یکی هم نگهبانی می‌داد.»  وضعیت بیابان معلوم است، تابستانش چند برابر هر گرمستانی داغ است و زمستانش از قطب سردتر است. تاریکی‌اش از هر سیاهی سیاه‌تر است. در آن شرایط شب‌ها شاید فانوس یا شمع روشن می‌کردند.

خانم عارف‌زاده: «آنجا که بودیم، مهمات مدام با ماشین وارد می‌شد، یک یا دو خاور سه یا چهار دستگاه و ما تخلیه می‌کردیم. مثلا صندوق مین ضد تانک بود. هر مین ضد تانک ۱۴ کیلو است و وزن هر صندوق ۹۰ کیلو بود. دو تا دو تا از بالای خاور تا انبار اصلی روبه‌روی هم می‌ایستادیم. دست‌هایمان تاول زده بود. خو عادت نداشتیم. تا کم کم دست‌ها پینه بست و دیگر اذیت نمی‌شد. جدایی از منطقه برایمان سخت بود، اما ترس هم داشت. از خانواده هم خبر نداشتم. رفتم شیراز پیدایشان نکردم و رفتم بوشهر آنجا بودند. مادرم وقتی دید زنده‌ام، گوسفند کشت. گفت دعا می‌کردیم ایشالا کشته یا شهید بشوی، اما دست عراقی‌ها نیافتی.» محمد جهان‌آرا که به او ممد می‌گویند یا «جان‌آرا» برای جنوبی‌ها خیلی عزیز است. فقط حیف که تا آزادی خرمشهر نماند.

خانم عارف‌زاده: «سخت بود، خیلی سخت. یک بار اهرم تانکر آب در رفت و افتاد زمین. نتوانستیم بلندش کنیم، یکی از خواهرها عین ژان‌وال‌ژان رفت زیرش و بلندش کرد. واقعا چه کارهایی می‌کردیم. بعدا گفت آموزش امدادگری ببینید. برای عملیات بیت‌المقدس در بیمارستان طالقانی -  بین آبادان و خرمشهر- مستقر شدیم که وقت عملیات ۲۴ ساعته کار می‌کردیم. کارمان با مجروحان و شهدا و اسرای عراقی بود و بعد از کارهای اولیه، اعزام می‌شدند به شهرهای دیگر.» همه سختی‌ها می‌گذرد و همه تاب می‌آورند تا روز سوم خرداد. تا اینجا جان‌آرا شهید شده بود و فرمانده عبدالرضا موسوی که جانشین او بود هم شهید شده است، آن هم قبل از آزادسازی خرمشهر.

خانم عارف‌زاده: «سوم خرداد بچه‌ها خبر ‌‌آوردند و میزان پیشروی را ‌گفتند. وقتی گفتند آزاد شده دیگر سر از پا نمی‌شناختیم. اشک می‌ریختیم که شهر آزاد شده، شهدا هم نیستند که. تا نخستین مراسم رمضان که فکر کنم مرداد ۶۱ بود، مراسم احیا در مسجد امام حسن مجتبی بود. اول گفتند خواهرها نمی‌توانند وارد شوند. گفتیم پاسداریم، اسم شب داریم. خلاصه وارد شهر شدیم، اما شهر را نمی‌شناختیم. نمی‌دانستیم کجای شهریم. تنها منطقه طالقانی خرمشهر که مقر فرماندهی نیروهای عراقی شده بود، اسکلت خانه‌ها باقی مانده بود؛ اما خمپاره خورده بود. اسباب و اثاثیه‌ها را هم برده بودند. حتی کنار رودخانه هم کانالی زده بودند مسقف‌ که به عنوان جان‌پناه از آن استفاده می‌کردند.» همان وقت‌ها در میان تمام رفت و آمدها، عراق که از خط و مرز رد شده بود و سربازانش در شهر ویلان بودند، خانم «میم» و همسر پاسدارش را می‌گیرند.

 عارف‌زاده: «معلوم نیست چطور خدا به دل سرباز عراقی انداخت و خانم میم را آزاد کردند؛ اما همسرش را بردند. هنوز که هنوز است همسرش جاوید‌الاثر است.»

خانم عارف‌زاده، یکی درمیان برای ناهار و شام دعوت می‌کند. انگار قبول نیست در محله‌های خرمشهر راه بروی و غذایت را در یکی از آن خانه‌ها نخوری. یعنی جوری برخورد می‌کنند که ‌میهمان خودش خجالت بکشد. خیابان بالایی مسجد جامع، از این سر تا آن سر مردم بساط کرده‌اند. از ماهی و گوجه سبزهای ریز ریز گرفته تا هندوانه و گوجه فرنگی و سبز و سیر تازه. چندتا از زن‌ها چهارزانو روی زمین نشسته‌اند و با مشتری خیلی هم چانه نمی‌زنند. سر ظهر جای چانه نیست.

عارف‌زاده: «الان که رونق مثل قبل نیست. اون وقت بندری بود. مهاجر پذیر بود. خیلی سرپا بود. اما مردم اصلی شهر رفتند و دیگر برنگشتند.»

عباس رسید، پایان پیام

کنار شط که راه بروی، دو طرف لنج است که چندتایی کافه شده‌اند و انواع و اقسام قهوه را سرو می‌کنند و چند تا هم هنوز کار می‌کنند. دو طرف هم قایق‌هایی است که می‌روند و می‌آیند. از این طرف شط آن طرفش پیداست. برای رسیدن به طرف دیگر دو راه وجود دارد یا سوار ماشین بشوی و مسیر را دور بزنی، یا سوار قایق بشوی و در یک خط مستقیم به این طرف برسی. مانند زن چادرعربی پوشی که زنبیلش ‌را زیر بغل زد و آمد خرید.

عباس آقا حربی متولد ۱۳۴۳ است: «خرمشهر از نظر اقتصادی بندر پررونقی بود. بزرگ‌ترین شاهرگ اقتصادی ایران بود. از چند کشور آسیایی و اروپایی در بندر کار می‌کردند. ۴۵ سال پیش دبی بود. از چند کشور و کل کشور برای کار به خرمشهر می‌آمدند. یعنی آن وقت ۵/ ۱ برابر فرصت شغلی وجود داشت. اصلا نیروی کار کم می‌آمد. پیمانکاران دنبال کارگر بودند که بار را تخلیه کنند و نبود. البته ما پالایشگاه آبادان را هم داشتیم. چقدر این فرودگاه آبادان پرواز خارجی داشت. فرانکفورت، هلند، دهلی‌نو، الان شاید هفتگی یکی، دو تا به کویت، دوحه یا دبی داشته باشد.»  این طور که تعریف می‌کنند، شعبه‌ای از گیلان در خرمشهر بوده از بس که سرسبز بوده است. حالا که یکسری نخل‌های سوخته‌اش مانده از جنگ. ‌دار و درخت آن‌چنانی ندارد، اما هر جای شهر بروی بادهای داغ، بوی شط را برایت می‌آورند که با ماهی قاطی شده است.

عباس آقا: «قبل از اعلام رسمی جنگ، فتنه‌هایی در شهرهای مرزی رخ داد. غائله خلق عرب شروع شد که پیش زمینه جنگ بود. مرزها را ناامن کردند. در لوله‌های خط نفت بمب‌گذاری کردند تا ۳۱ شهریور که از مرز عبور کردند. خیالشان بود که یک هفته‌ای به تهران برسند، اما چنان مقاومتی کردیم که یک ماه و نیم زمین‌گیر شدند. البته که روزهای آخر کمک نرسید. محاصره شدیم. از بهنام ۱۳ ساله، در جنگ بودند‌ تا بچه‌های۱۵-۱۴ ساله باشگاه. شاید بالاترین سن۲۸-۲۷ ساله، ۳۰ ساله بودند. ارتش و سپاه هم به ما اضافه شدند. از این طرف با تانک محاصره‌مان کرده بودند و از آن طرف حمله هوایی می‌کردند. ما هم ۹۰ درصدمان با جنگ آشنایی نداشتیم تا در کنار قدیمی‌ها و کلاه سبزهای ارتش استفاده از سلاح را یاد گرفتیم. ژ-۳ اندازه قدم بود. وقتی دست گرفتم، گفت مسلح کن، دیدم خیلی سنگین است. البته قبلا تفنگ داشتم و با آن گنجشک می‌زدم. اولی که زدم، پرتم کرد. گفتم خو بگو لگد می‌زنه. فرمانده هیچی نگفت. نگاهم کرد. آن‌قدر ماندیم، دیدیدم، ضربه خوردیم، یادگرفتیم تا به فرماندهی هم رسیدیم.»

تلفن کجا بود، اگر هم بود، مگر همه داشتند؟ در آن جنگ و آوارگی شهر به شهر، کجا می‌شود پیغام داد که از آبادان هم رفتیم، از شیراز هم. یا خرمشهر را که از دست دادیم، هنوز جان داریم. در حال جنگیم. پیغام بردن و آوردن سخت بود، اما همین سختی‌هاست که خلاقیت‌ها را می‌زاید.

عباس آقا: «جنگ که شد، هفته اول به درخواست نیروهای مسلح خیلی از زن‌ها و بچه‌ها شهر را تخلیه کردند. خانه گلوله می‌خورد و آوار می‌شد، مثل خانه علی روغنی ۵-۶ نفر همه زیر آوار شهید شدند. فقط یک نوزاد ۵-۶ ماهه قنداقی زنده موند. خیلی اصرار کردیم خواهر و مادرم بروند، اما ماندند. نیمی از بار جنگ روی دوش زن‌ها بود. کنار بچه‌ها بودند، امداد می‌کردند، سلاح و آذوقه و پوشاک را پیگیری می‌کردند، مجروح و شهید خاک‌سپاری می‌کردند. والله اگر نبودند ۳ روز هم نمی‌توانستیم مقاومت کنیم. خلاصه در شهر ماندیم. با بلندگو در شهر اعلام می‌کردند کسانی که می‌خواهند بیایند مسجد مسلح شوند. مادرم آشپزی می‌کرد و من با گاری به مدت سه هفته به سربازان غذا می‌دادم. آن وقت پدرم قصاب بود، از آبادان یخ آوردیم که گوشت‌ها خراب نشود. همسایه‌ها هم مغازه را سپردند به پدرم که هر چه هست ‌بردارید و خوراک بچه‌ها کنید.»

هنوز ماشین‌های حمل یخ در خرمشهر وجود دارند. قالب‌های یخ را می‌آورند و همین طور که یخ‌ها زار می‌زنند و کم می‌شوند، دست به دست مشتری می‌دهند.

عباس‌آقا: «هر روز با گاری چوبی یک تا ۵/ ۱ کیلومتر پیاده می‌رفتم تا سربازان روزی یک وعده غذای گرم بخورند. نیمه دوم مهرماه عراق تا دیوار خانه‌ها آمد. پشت خانه بودند. در حال بیرون آمدن از خانه بودیم و پدرم درها را یکی یکی قفل می‌کرد که گفت آمدند بالا سر خانه. حتی نتوانست کتش را از آن یکی اتاق بردارد. خلاصه که فرار کردیم و از کوچه پس کوچه‌ها خودمان را رساندیم به مسجد جامع. ۲۸ مهر بود که خرمشهر سقوط کرد و مردم تا عصر شهر را تخلیه کردند. آن وقت ماشین خالی رد نمی‌شد، پیاده یا سواره هر جور بود مردم می‌رفتند. بعضی هم گیر عراق افتادند.» از این روز تا سوم خرداد ۶۱ دقیقا ۱۸ ماه زمان برد.

عباس آقا: «از همه کشور رزمنده آمده بود. همه کشور برای آزادی خرمشهر شهید دادند. وقتی وارد شهر شدیم یکی از بچه‌ها نوشت: «به خرمشهر با جمعیت ۳۶ میلیون نفر خوش آمدید.» آن موقع جمعیت ایران ۳۶ میلیون نفر بود.»

۷ مهر ۱۳۶۰ جان‌آرا شهید شد و حالا چه کسی جای ممد را برای بچه‌ها پر کند؟ ممد با آن اخلاق هماهنگش. فرمانده عزیز جنوب، جایش پرشدنی نیست. اما دکتر عبدالرضا موسوی جایش را گرفت. دکتری که بورسیه اروپا بود و همه را ول کرد و چسبید به یک مشت خاک وطن و شهرش. او هم تا ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۲ بیشتر نماند تا آزادی خرمشهر و اسم رفت کنار مرثیه «ممدنبودی ببینی» که جای شادی، همه‌اش جگرپارگی است از بس همه نیستند در این شادی.  حالا که شهر آزاد شده، حالا که دیگر شهرمان دوباره مال خودمان شده، باید پرید و سفت و محکم بغلش کرد. خانه را باید ریز ریز دوباره از اول کشف کرد.

 عباس آقا: «رسیدیم خرمشهر در حالی که فرمانده‌هایمان نیستند، خیلی از بچه‌ها هم نیستند. غم و اندوه داشتیم و در عین حال، شوق آزادی هم بود. روی خاکستر سجده شکر گذاشتیم. اول رفتیم مسجد جامع، بوی دود و آتش پیچیده بود. شاید ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر آنجا را جارو می‌کردند. با حلبی آب می‌آوردند تا بشویند و آماده نمازش کنند. بعد رفتیم سراغ شهر، شهر را صاف کرده بودند. مین گذاشته بودند. یعنی کوچه و خونه یکی شده بود. باید روی آوار می‌گشتی تا خانه‌ات را پیدا کنی. با پا متر می‌کردیم که این خونه داریوش است، بعدش حسین و آها، اینجا خانه ماست. بقیه شهر هم قابل سکونت نبود. جای گلوله نخورده نمانده بود. راکت زده بودند. وسط حیاط سنگر زیرزمینی زده بودند. پیش از من برادرم رسیده بود. او یک تابلوی چوبی پیدا کرده بود و با گچ دیوار یکی از خانه‌ها نوشته بود، «اینجا منزل مهدی حربی است. سعید رسید.» نفر دوم من بودم رسیدم. نوشتم: «عباس رسید.»

یک وجب تا عروسی‌های عراقی

فاصله خرمشهر تا عراق یک وجب است. مرجان آن وقت‌ها ۱۳ ساله بوده یا ۱۴ ساله. خانه‌اش آن وقت خرمشهر بوده، حالا که آبادان و خرمشهر مرزی هم ندارند جایی است همان حوالی خط مرزی که وجود ندارد، مهم هم نیست. مرجان، فارسی را با عربی غلیظی حرف می‌زند: «کی باورش می‌شد عراق حمله کرده باشه؟ هیچ کس. ما این طرف شط که بودیم گاهی می‌دیدیم عروس عراقی می‌برند. خو همسایه بودیم. جنگ ندیده بودیم. تازه قدیمی‌ها می‌گفتند یک بار اینجا جنگ شده به هفته رسیده یا نرسیده تمام شده، فکر کردیم اینم مثل همان. اما آن‌طور نبود. شب‌ها که هواپیماهایشان بمب می‌انداخت، مادرم می‌گفت با روسری بخوابید که یک وقت خواستیم فرار کنیم، بی‌روسری نباشید. والله نصف شب بیدار می‌شدیم گره این روسری را سفت می‌کردیم.»

مرجان و خانواده‌اش آن قدر ماندند که دیگر جای ماندن نبود. همگی رفتند یک روستایی نزدیک آبادان. پدرش شرکت نفتی بود. باید پای کار می‌ماند، برای همین رفتنشان طول کشید. اما آمدنشان بیشتر طول کشید. آن قدر که همه بچه‌ها کودکی‌شان تمام شده بود و جوان و رعنا شده بودند. در جوانی آدم بیشتر غرق خاطرات کودکی می‌شود. به خصوص وقتی خانه‌ات بزرگ و پر درخت باشد با راهی که از دل خانه تا شط کشیده می‌شود و صبح‌ها فرصت داری صورت را در آن آب بازی بدهی، بیشتر دلتنگش‌ می‌شوی، اما کدام خانه؟ کدام راه باریک تا دل شط کدام حیاط و‌ دار و درخت؟ همه را چنان خراب و ویران کرده بودند که قرار شد ویرانه‌اش بماند برای تورهای راهیان نور و بازدیدهای نو به نو.

 مرجان: «چی بودیم و چی شدیم. به خدا آن وقت باید خرمشهر و آبادان را می‌دیدید. حالا دیدن نداره. دیدی خیابان‌هایش را؟ دیدی آسفالتش را؟ جنگ با ما چه کرد. چه کرد. ویرانمان کرد.» غروب که به شط می‌رسد، آب اول سرخ می‌شود و بعد ذره ذره زیر تاریکی می‌رود و همه سکوت روزش را می‌دهد دست لنج‌هایی که حالا پاتوق قهوه‌خورهاست یا کسی یک استکان چای بخواهد.

20230520_135249 copy