کرمانشاه شهر کنسولگری‌‌ها و تجارتخانه‌ها تجارتخانه روس در کرمانشاه دهه 1280هـ .ش

وقتی از کوه‌های واقع در جنوب راه کاروان‌رو قصر شیرین -کرند- کرمانشاه پایین آمدم و قدم به جلگه هارون‌آباد گذاشتم، احساس کردم وارد دنیای جدیدی شده‌ام. اینجا دیگر مثل سرزمین چادرنشینان که مدت ۶ هفته در آن به‌سر برده بودیم، سیاه چادر، تنها علامت حیات انسانی به‌شمار نمی‌رود. دشت روبه‌رویم پوشیده از روستاهایی است که از خانه‌های گلی نزدیک به هم، تشکیل شده و راه نسبتا عریضی که نشانه عبور و مرور دائمی آدم‌ها است، از میان دشت می‌گذرد و تیرهای تلگراف که در کنارش قرار دارد، از وجود ارتباط بین این قسمت از غرب ایران با دنیای متمدن اروپا حکایت می‌کند. چشم‌اندازهای طبیعی نیز به کلی تغییر کرده است. دیگر بر دامنه کوه‌ها و شیب دره‌ها، درختان بلوط و بادام کوهی مشاهده نمی‌شود، بلکه کوه‌ها و دره‌ها همه خشک و سنگلاخی است و چراگاه‌های سبز و خرم نیز جای خود را به زمین‌های مزروعی داده‌اند.

وقتی با اسب به سمت کرمانشاه پیش می‌رفتیم و رشته‌کوه‌های موازی و دشت‌های مسطح بین آنها را یکی پس از دیگر طی می‌کردیم، ‌به‌نظر نمی‌رسید که در «فلاتی مرتفع» حرکت می‌کنیم، زیرا شکل پوسته زمین در این منطقه با تصویری که از «فلات مرتفع» در ذهن داریم، فرق می‌کند. آنچه در غرب و در قسمت‌هایی از مرکز ایران به چشم می‌خورد، زمینی است پوشیده از چین‌خوردگی‌های عظیم که بین برآمدگی‌هایش دشت‌های مسطح قرار گرفته است. باد و باران طی هزاران سال از ارتفاع کوه‌ها کاسته و دره‌ها را با شن و ماسه و سنگ و خاک و رسوبات دیگر پرو مسطح کرده است؛ این فرآیند طبیعی در آینده نیز همچنان ادامه خواهد یافت و پیوسته کوه‌ها فرسوده و دشت‌ها مسطح خواهد شد تا این منطقه نیز نظیر پاره‌ای مناطق در مرکز و شرق ایران، تبدیل به دشتی مسطح با برآمدگی‌هایی کم‌ارتفاع شود. سرانجام پس از دو روز راهپیمایی و درنوردیدن جلگه‌های گرم و حاصلخیز و پشت سر نهادن گردنه‌های صعب‌العبور، دورنمای شهر کرمانشاه در مقابلمان نمودار می‌شود.

دشتی که در روبه‌رویمان گسترده شده است، طول و عرضش از دشت‌هایی که تاکنون پشت سر گذاشته‌ایم، بیشتر است و سراسر آن پوشیده از کشتزارهای گندم و جو است که از دور بسان نوارهای طلایی رنگ جلوه می‌کنند. در انتهای دشت، کوه بیستون با چهار هزار متر ارتفاع و با صخره‌ها و پرتگاه‌های فراوانش، مانند دیوار سنگی عظیمی قد برافراشته است. کرمانشاه بر دامنه یکی از شاخه‌های کوهی که در سمت جنوبش قرار دارد، بنا شده است. در سمت غرب و شرق شهر، دو رشته تپه دیده می شود که دیوارهای گلی خانه‌ها و باغ‌های حومه شهر تا روی آنها گسترش یافته است. در حالی که مرکز شهر، که خانه‌هایش آجری است، بین این دو تپه، روی شیب ملایمی به سوی دشت کشیده شده است. بام‌ها و ایوان‌های سفید خانه‌هایی که دور و برشان را درختان سرسبز فرا گرفته است، در قسمت جنوبی شهر، خودنمایی می‌کند. دورنمای کرمانشاه ساده و فاقد گنبد و مناره‌های زیبا است. بر فراز انبوه خانه‌ها، جز چند دیوار بلند با معماری ساده، گنبدهای بازار، یک عمارت قصر مانند مزین به دو برج و چند مناره آجری، چیز دیگری جلب نظر نمی‌کند. با وجود فقدان بناهای مجلل انبوه خانه‌ها نشان می‌دهد که مرکز کردستان ایران، شهر بزرگ و بااهمیتی است. کرمانشاه، حدود شصت هزار نفر جمعیت دارد و طول بارویش ۵/ ۶ کیلومتر است و پیمودن آن یک ساعت و نیم وقت می‌خواهد. به‌خصوص نبودن شهر بزرگی در شعاع چند صد کیلومتری، اهمیتش را خیلی بالا برده است. بغداد نزدیک‌ترین شهر بین‌النهرین، فاصله‌اش تا اینجا، ۱۰ روز راه (۳۷۰ کیلومتر) است. تبریز در ۴۸۰ کیلومتری شمال آن واقع شده است، همدان در ۱۶۰ و تهران در ۳۶۰ کیلومتری شمال شرقی آن قرار دارد.

در کرمانشاه میهمان یک خانواده اروپایی هستم. مدیر ایرلندی‌الاصل «بانک شاهنشاهی» مرا به منزل خود دعوت کرده است. در آستانه در خانه با زبان آلمانی به من خوشامد می‌گویند. همسرش سوئیسی است و دختر یکی از کارمندان تجارتخانه زیگلر است که از پنجاه سال پیش در اینجا کار می‌کند و ایران تقریبا وطن دومش محسوب می‌شود. چقدر آسایش زندگی اروپایی برایم تازگی دارد. میز و صندلی، سفره‌ای که به سبک اروپایی تزئین شده، ملحفه‌های پاکیزه، بالش راحت، پس از چند هفته خوابیدن زیر چادر یا در هوای آزاد به نظرم تجملاتی زائد می‌رسد. احتیاج به تنفس در هوای آزاد، آنچنان شدید است که خواهش می‌کنم شب‌ها تخت‌خوابم را از اتاق بزرگ و راحتی که در اختیارم گذاشته‌اند، به روی پشت‌بام ببرند. کلنی اروپاییان مقیم کرمانشاه فوق‌العاده کوچک است. هنگام اقامتم تعداد آنها از دو کارمند بانک شاهی، مدیر بلژیکی گمرک و کنسول‌های روسیه و انگلستان و دو پزشک وابسته به کنسولگری‌ها، بیشتر نبود.

مدیر گمرک که به‌زودی به دیدارش رفتم، در عمارت ییلاقی قصرمانندی که روی تپه غربی شهر بنا شده بود، زندگی می‌کرد. وی این منزل زیبا را، از یکی از اعیان شهر به قیمت بسیار مناسبی اجاره کرده بود. ایوان‌‌های خانه چشم‌انداز بسیار زیبایی داشت و مشرف بر باغ‌ها و خانه‌های قسمت جنوبی شهر بود که روی بلندی ساخته شده است. اما متاسفانه برای صاحبخانه محترم به علت ابتلا به بیماری سختی که او را ماه‌ها پیش بستری کرده بود تماشای این منظره دل‌انگیز، امکان‌پذیر نبود. مداوای غلط سالک روی قوزک پایش، توسط یک طبیب ایرانی، موجب شده بود پایش تا نزدیک ران متورم شود و در نتیجه از ماه‌ها پیش قادر به حرکت نبود و زمین‌گیر شده بود. مسافرانی که مدتی طولانی در سوریه، بین‌النهرین و ایران توقف می‌کنند، به‌ندرت از این بیماری مصون می‌مانند. سالک در نواحی پست و کم‌ارتفاع بیشتر شیوع دارد. اخیرا به درستی حدس زده‌اند، حشره‌ای که ناقل این بیماری است، در آب‌های راکد نشو و نما می‌کند. در کشور عثمانی، شهر «عین تاب» واقع در پای کوه‌های توروس و دیاربکر شمالی‌ترین نقاطی است که در آنجا سالک شایع می‌شود. در ایران، شهرهای حاشیه کویر چون قم، کاشان و اصفهان و حتی تهران و کرمانشاه از مراکز شیوع این بیماری به‌شمار می‌رود. در ایران معمولا این حشره در فصل بهار پس از ریزش آخرین باران‌ها و در بغداد بعد از طغیان رود دجله هنگامی که باتلاق‌های اطراف شروع به خشکیدن می‌کنند، انسان را نیش می‌زند. بعد از دو تا سه ماه جای نیش متورم شده و چرکین می‌شود. این جوش هفت تا هشت ماه باقی می‌ماند. آنچه ناخوشایند است اینکه غالبا پس از بهبودی، جای زخم گود و قهوه‌ای رنگی به اندازه یک سکه، بر جای می‌ماند. من در دیار بکر، بغداد، قم و به‌طور کلی در ایران، به افراد زیادی برخوردم که روی گونه، بینی یا چانه‌شان اثر سالک دیده می‌شد. از آنجا که سالک در زمان برداشت خرما شایع می‌شود، عرب‌ها آن را به مصرف زیاد خرما نسبت می‌دهند و آن را «خرما چیانی» یعنی جوش خرما می‌نامند. ایرانیان به‌طور کلی به آن «سالک»، یعنی یک سال کوچک، می‌گویند. این وجه تسمیه از آنجا ناشی می‌شود که مدت این بیماری حدود یک سال طول می‌کشد. هنگامی که در بغداد بودم، روی پای من هم دو تا از این جوش‌ها نمایان شد و به تجویز دکتر «راب» که از سال‌ها پیش در دیاربکر به طبابت اشتغال دارد، رویشان «متیل ویولت» مالیدم و پس از مدتی خوب شدند. حال نمی‌دانم استفاده از این دارو بود یا اقامت چند هفته در کوهستان سردسیر پشتکوه و آشامیدن آب‌های سرد آنجا که باعث بهبودی سریع آنها شد.

چند روز بعد دیداری نیز از کنسول‌های روسیه و انگلستان به‌عمل آوردم. کنسولگری انگلستان سال ۱۹۰۵ میلادی تاسیس شده است. کنسول انگلیس که اوایل سال ۱۹۰۷ میلادی از کرمان به اینجا منتقل شده بود، در عمارت وسیعی وسط باغی زیبا در غرب شهر زندگی می‌کرد. از آنجا که همسرش چندی پیش، به علت ناسازگاری با آب و هوای این منطقه فوت کرده بود، خواهرش از من پذیرایی کرد. کنسول انگلیس سابقا در ارتش هندوستان خدمت می‌کرده است. اطلاعاتش در مورد وضع سیاسی و اقتصادی آسیای مرکزی و ایران، فوق‌العاده وسیع بود و با زبان و ادبیات فارسی نیز کاملا آشنایی داشت. کلا پس از سفر به ایران، به این نتیجه رسیدم که انگلستان در کنسولگری‌های متعدد و در شرکت‌های تلگراف هند و اروپا و هند و انگلیس، افراد لایق و فوق‌العاده فعالی را به کار گماشته است.

کنسولگری روسیه سال ۱۹۰۳ میلادی تاسیس شده است لیکن از آنجا که در این منطقه، روسیه نه اتباعی دارد و نه بازرگان مهمی که احتیاج به حمایت داشته باشد (چند صد عدد پیت نفت، تنها کالای روسی است که در اینجا به فروش می‌رسد) لذا یگانه کار جناب کنسول این است که اغلب با عده قابل‌توجهی از محافظان قزاق خود، در خیابان‌های شهر و حومه با اسب به گردش بپردازد و بدین شکل قدرت و شوکت روسیه را به رخ ساکنین محل بکشد. اساسا بیشتر کنسولگری‌هایی که روسیه در ده سال اخیر، در مرکز و جنوب ایران تاسیس کرده است، برای تحقیق و بررسی اوضاع سیاسی و اقتصادی و شناسایی محل دایر شده‌اند. روسیه در نفوذش به آسیا، همواره بدین شکل عمل کرده است. نخست با اعزام مامورین رسمی، به اصطلاح شاخک‌هایش را برای شناسایی محل پیش می‌برد، بعد زمینه سیاسی را آماده می‌سازد و سپس بازرگانی خود را با کمک‌های مالی گسترده دولت و با ریخت و پاش‌های بی‌حساب بسط می‌دهد. کنسول روسیه نسبت به من ظنین گردید و روش تحقیق و مراقبت ویژه پلیس روسیه را در مورد من به مرحله اجرا گذاشت. برای کسب اطلاع از کارهایم، نامه‌ای به میزبانم نوشت که در آن نه فقط کتبا سوال شده بود که با چه شخصیت‌های ایرانی مراوده دارم، از کجا می‌آیم و به کجا می‌روم، از چه کسانی نامه دریافت می‌کنم، به چه کسانی نامه می‌نویسم، ‌بلکه از او خواسته بود که اگر به همدان می‌روم مرا به تاجری ارمنی در آنجا توصیه کند تا او بتواند در مورد اقدامات بعدی‌ام نیز در جریان باشد!

هنگام اقامتم در کرمانشاه، مردم بیش از هر چیز دیگر درباره دو رویداد سیاسی، صحبت می‌کردند. قیام شاهزاده سالارالدوله و سرنوشت «مجلس» که تازه تاسیس شده بود. در ماه مارس به خاطر انتخابات مجلس شورای ملی و انجمن ایالتی، اغتشاشات و ناآرامی‌هایی به‌وقوع پیوسته بود. دسته یا حزبی طرفدار اعیان و حزب طرفدار مردم در مقابل یکدیگر صف‌آرایی کرده بودند. هیچ‌یک از این دو حزب یا گروه، برنامه سیاسی مشخصی نداشت و هر دو صرفا به دنبال کسب قدرت و استفاده شخصی بودند. عده‌ای روحانی شعار تهییج‌کننده «برای ملت» را رواج دادند. البته پشت این شعار، امیدهای ملموس‌تری مانند «نان ارزان» و «کاهش مالیات» نهفته بود. حزب طرفدار مردم، در میدان توپخانه (میدان اصلی شهر که در آنجا چند توپ کار گذاشته‌اند) و روی سقف عمارت حکومتی، تعدادی چادر زدند و روی بلندترین‌شان پرچم سرخی افراشتند که رویش با خط خوش فارسی، شعار «برای ملت» نوشته شده بود. خلاصه اصناف، انجمن تشکیل دادند، تظاهرات کردند و در بعضی از نقاط شهر پس از سخنرانی‌های تند و آتشین، زد و خوردهایی به‌وقوع پیوست و به تیراندازی‌هایی منجر شد و در اثر آن نیز ده، دوازده نفر از همشهری‌های بی‌گناه کشته شدند. هنگام تشییع جنازه قربانیان دوباره امکان خوبی برای سخنرانی و قوی‌تر شدن حزب تشییع‌‌کنندگان فراهم شد. تمام این اتفاقات سیاسی، در هوای ملایم و بدون باران ماه مارس جریان داشت. سپس روزهای بارانی فرا رسید، سطح خیابان‌ها از گل و لای پوشیده شد، چادرها و پرچم سرخ نیز خیس شد. رفته‌رفته تظاهرات سیاسی هم فروکش کرده بود و مردم به‌کار و زندگیشان برگشتندو اصناف دیگر جشن نگرفتند. ناآرامی‌های ماه مارس، نسبتا بدون خونریزی سپری شد، لیکن آتش همچنان زیر خاکستر نهفته بود. وقتی خبر قیام شاهزاده سالارالدوله رسید، مردم دوباره به هیجان آمدند. آیا برای حزب ملی قهرمانی بهتر از این شاهزاده سخاوتمند و مردمدار که می‌خواست دست دزدان را از مملکت کوتاه کند وجود داشت؟

یک روز فردی وابسته به گروه ملی همراه چندصد تن از هوادارانش، از بازار می‌گذشت. در یکی از معبرهای تنگ بازار، شخصی که به دسته اعیان وابسته بود با بی‌تفاوتی به آنها نگاه می‌کند و با سرعت از سر راه آنها کنار نمی‌رود. طرفداران دسته ملی از بی‌احترامی به این فرد عصبانی شده و به شخص مزبور توهین می‌کنند، کتکش می‌زنند و سرانجام خونین و مالین از محل دورش می‌سازند. ولی این شخص یکی از اقوام رئیس ایلی بود که در خارج اردو زده بودند و به درخواست حکومت مرکزی قرار بود به جنگ سالارالدوله بروند. سواران این فرمانده، برای گرفتن انتقام وارد شهر شدند، به محض ورود بازارها را غارت کردند و بعد به سراغ خانه‌های افراد وابسته به حزب اعیان رفتند و سپس نوبت خانه‌های افراد حزب ملی رسید. اغتشاش بالا گرفت. عده‌ای در خیابان‌ها شلیک می‌کردند، عده‌ای دیگر از روی پشت‌بام‌ها و از روی دیوارها تیر می‌انداختند. روز و شب صدای تیراندازی قطع نمی‌شد. گروهی تیر می‌انداختند زیرا از کسی واهمه نداشتند. بقیه شلیک می‌کردند برای اینکه می‌ترسیدند و عده‌ای دیگر نیز می‌خواستند صرفا به همسایگانشان بفهمانند که آنها تفنگ دارند. این ناآرامی و تیراندازی خانه به خانه و غارت و چپاول، ۱۴ روز طول کشید. سرانجام عده‌ای از طرفداران دسته ملی به باغ کنسولگری انگلستان که در قسمت جنوب شرقی شهر واقع است، پناهنده شدند و زیر درختان چنار و صنوبر آنجا از حمایت ده، دوازده تن سرباز هندی کنسولگری برخوردار شدند. چه کسی می‌دانست شاید سالارالدوله پیروزمندانه می‌آمد و آنها به استقبالش می‌شتافتند. لیکن اکنون موقعیت به ضرر شاهزاده تغییر کرده بود. او در چند زد و خورد، با ایلات طرفدار حکومت مرکزی که از همدان و سلطان‌آباد و کرند پیش رفته بودند، شکست خورده بود و کاروانی که برایش ۴۰ هزار تومان یا به گفته‌ای ۸۰ هزار تومان، پول نقد می‌برده توقیف شده بود. سالارالدوله بدون اینکه کاری کند، مدت یک ماه در دشت نهاوند، تعلل ورزید. رفته‌رفته حس بی‌اعتمادی بر اردویش چیره شده بود. نیروهای تحت فرمان نظر علی خان وقتی شنیدند وطنشان در خطر است، به هراس افتادند. از طرف غرب نیروهای والی و از جنوب بختیاری‌‌ها به طرف خرم‌آباد پیش می‌آمدند. بعد از وصول این خبر، سواران نظرعلی خان دسته‌دسته اردو را ترک می‌کردند تا از مراتع سرزمینشان دفاع کنند. سالارالدوله که در اثر تعلل و دودلی اشتباه‌آمیزی بازی را باخته بود، چاره‌ای نداشت جز اینکه همراه دو تن از سوارانش به کرمانشاه آمده و به کنسولگری انگلستان پناهنده شود. اگر او یک ماه پیش، در راس ارتش کوچکش به کرمانشاه می‌آمد، بی‌شک به گرمی پذیرفته می‌شد و می‌توانست از این شهر به‌عنوان پایگاه مستحکمی برای اقدامات بعدی‌اش استفاده کند. او همیشه با اروپاییان رفتاری دوستانه داشت و همواره می‌کوشید با فرهنگ و تمدن اروپایی بیشتر آشنا شود. گفته می‌شد چند هفته قبل کنسول انگلستان که با او روابطی دوستانه داشت، برای میانجیگری به اردویش در کنگاور رفته بود. در این جا شخصیت‌های زیادی که سالارالدوله را از نزدیک می‌شناختند اظهار می‌دارند که او یک تئوریسین ذهن‌گرا است و از قدرت سازماندهی برخوردار نیست و نمی‌داند چگونه باید عملا هدفش را دنبال کند. شاهزاده سالارالدوله به ناپلئون عشق می‌ورزید و تمام آثارش را با زبان فرانسه که آن را خوب می‌دانست خوانده بود. او همچنین به مطالعه کتب نظامی، به‌خصوص آنهایی که به کاربرد توپخانه مربوط می‌شود، علاقه وافری داشت. ۱۰ روز قبل از ورود من به کرمانشاه، یک گروه محافظ وابسته به کنسولگری او را به سفارت انگلستان در تهران منتقل کرده بودند و سفارت به تقاضای مجلس شورای ملی ایران و با کسب اجازه از لندن مشروط به اینکه جانش در امان باشد وی را به مقامات ایرانی تحویل داد. سپس شاه دستور داد او را در یکی از کاخ‌های سلطنتی واقع در کوه‌های البرز تحت نظر بگیرند. گویا او نیز بعد از خلع محمدعلی شاه آزاد شده است.

منبع: سفرنامه هوگو گروته، ‌ترجمه جلیلوند، نشر مرکز، صص 100-80