جعبه سیاه جنگ پوتین

چند روز از آغاز حمله روسیه به اوکراین می‌‌گذرد، رویدادی که تقریبا همه تحولات جهانی و حتی مذاکرات هسته‌‌ای برای احیای برجام  را که در وین پایتخت اتریش جریان دارد تحت‌الشعاع قرار داده و پرسش‌‌های بسیار زیادی در میان افکار عمومی بر‌‌انگیخته است. چرا ولادیمیر پوتین، رئیس‌‌جمهور روسیه با وجود تهدیدات غرب، تهاجم به اوکراین را آغاز کرد؟ چرا واکنش غرب به این اقدام در حد محکوم کردن و تحریم‌‌ اقتصادی باقی ماند؟ روسیه از اوکراین چه می‌خواهد؟ نظام بین‌الملل پس از این رویداد به چه سمت و سویی خواهد رفت؟ و چندین و چند سوال دیگر...

دکتر آرش رئیسی‌‌نژاد، نویسنده و استاد روابط بین‌الملل دانشگاه تهران در گفت‌وگویی تفصیلی به تشریح ریشه‌های تاریخی بحران اوکراین، درس‌‌های عصر اتحاد جماهیر شوروی برای روسیه، دوران سیاه پس از فروپاشی این ابر‌‌قدرت و آموزه‌های این دوران برای روس‌‌ها و سرانجام برآمدن ولادیمیر پوتین پرداخته و اهداف رئیس‌‌جمهور روسیه در حمله به اوکراین را تجزیه و تحلیل کرده است. متن کامل این گفت‌وگو در پی می‌آید.

 ریشه تاریخی تنش و جنگ میان روسیه و اوکراین چیست؟

نقطه آغاز بحث ما باید نگاه تاریخی روسیه و اوکراین به یکدیگر باشد. اینکه گمان کنیم حوادثی که امروز رخ داده است تنها ریشه در سقوط دولت روس‌‌‌گرای یانوکوویچ در سال ۲۰۱۴ و شکل‌گیری حکومت‌‌‌های جدایی‌‌‌طلب در شرق اوکراین و انضمام کریمه به روسیه دارد نادرست است. حتی اگر به یک دهه پیش‌تر، به جنبش نارنجی در سال ۲۰۰۴، نیز بازگردیم کافی نیست. در عوض، باید به تاریخ شکل‌گیری روسیه بازگردیم. امپراتوری روسیه در سده نهم میلادی توسط مهاجمان اصالتا وایکینگ شکل گرفت. در واقع روس‌ها برخلاف آنچه که تصور می‌شود نژاد اسلاو نیستند. واژه «روس» به معنی پاروزدن (to Row) است که خود اشاره دارد به وایکینگ‌‌‌هایی برخوردار از قایق‌های کوچک ولی تندرو که می‌توانستند هم در آب‌های کم‌‌‌عمق و هم در اقیانوس‌‌‌ها حرکت کنند. جایگاه وایکینگ‌ها در جنوب شبه جزیره اسکاندیناوی، یعنی در فاصله میان سه کشور سوئد، نروژ و دانمارک، بود که در سده نهم میلادی به سمت شرق بالتیک یورش می‌بردند و از آن جا وارد دریاچه لادگا و رودخانه ولگا می‌‌‌شدند و تمام این مسیر روسیه را طی می‌کردند. مردمانی را به بردگی می‌‌‌گرفتند و به خلفای بغداد می‌فروختند. اساسا واژه اسلاو اشاره به یک نژاد منسجم ندارد، بلکه در حقیقت، به گستره‌‌‌ای از مردمانی با تبار مشترک هندواروپایی اطلاق می‌شود که سرزمینشان محل جولان غارتگری وایکینگ‌‌‌ها بود. یک سده بعدتر این وایکینگ‌‌‌ها به رهبری رگنار لوثبروک به غرب حمله و انگلستان را تصرف کردند و بعد از آن اروپای غربی را مورد هجوم قرار دادند. غارتگری اینان از یکسو به سیسیل و شمال آفریقا می‌‌‌رسید و از سوی دیگر، شهرهای شمالی ایران از جمله ساری در دریای کاسپین نیز در سده دهم میلادی از ترکتازی آنان در امان نبودند. آنان حتی در سده دهم میلادی و پیش از کریستوف کلمب به قاره آمریکا نیز رسیده بودند. در واقع ترکیب وایکینگ‌‌‌ها مردمان بومی بود که شاکله تباری روس‌‌‌ها را شکل داد. «روریک»، نخستین پادشاه روس خود یک وایکینگ بود. در آن ایام به آنان روس‌های «ورونژی» می‌گفتند. از سده نهم تا سال ۱۹۱۷ میلادی، روسیه تنها دو سلسله داشته است: روریک و رومانوف. اگر رومانوف‌‌‌ها پس از «ایوان‌مخوف» نخستین تزار روسیه بر روسیه آغاز به حکمرانی کردند، پیش از ایوان، خاندان روریک حاکمان روسیه به شمار می‌آمدند. با اینکه نووگراد خاستگاه تولد روس است، اما این شهر «کی‌یف» بود که پایتحت امپراتوری باستانی روس با عنوان بیشتر شناخته شده «روسِ کی‌یف» معرفی شد. در همین شهر بود که روس‌‌‌ها به پیروی از فرمانروای خود، ولادیمیر، به آیین مسیحیت ارتدوکس گرویدند. بی‌‌‌جهت نیست که کی‌یف را مادر شهرهای روس می‌نامند. بعدها زمانی که مغول‌ها در سده ۱۳ میلادی به روسیه حمله و کی‌یف را با خاک یکسان کردند، رفته‌رفته آن نقطه ثقل جغرافیایی و هویتی روسیه از  کی‌یف به مسکو تغییر مکان داد و این شهر به حاشیه رفت.  کی‌یف و اوکراین غربی دیرزمانی نیز زیر یوغ لهستانی‌‌‌ها بود تا اینکه بوگدان خملنیتسکی، رهبر کازاک‌‌‌ها، با کمک تاتارهای کریمه و البته روس‌ها در سده هفدهم میلادی دوباره اتحاد مجدد این دو سرزمین در زمان تزار الکسی میخائیلوویچ را برقرار ساخت. کوتاه اینکه هنوز  کی‌یف در گفتمان هویتی روس‌‌‌ها از جایگاه بالایی برخوردار است.

 پس درهم تنیدگی تاریخی این دو ملت را می‌توان عمیق دید.

بدون تردید. آنقدر عمیق که حتی در دوران مدرن نیز قابل چشم‌‌‌پوشی نیست. ببینید اوکراین در پایان جنگ جهانی اول، با صلح برست، لیتوفسک موقتا از سلطه روس‌‌‌های کمونیست درآمده بود، ولی مجددا کمونیست‌‌‌ها توانستند اوکراین را در نزاع با لهستان تسخیر کنند. به یاد داشته باشیم که ورشو همواره یک ادعای تاریخی بر غرب و شمال غرب اوکراین داشته و به همین دلیل پوتین به رهبران لهستان گفته‌‌‌ بود که اوکراین را میان خود تقسیم کنیم. در جنگ جهانی دوم برخی از گروه‌‌‌های اوکراینی که از فشارهای دیکتاتوری خفقان‌آور استالین به ستوه آمده بودند، به ارتش آلمان پیوسته و پارتیزان‌‌‌های روسی را می‌کشتند. ادعای کنونی روس‌‌‌ها مبنی بر تسلط به اصطلاح فاشیست‌‌‌های اوکراینی بر حاکمیت  کی‌یف، ریشه در این واقعه تاریخی دارد. با پیروزی روس‌‌‌ها در جنگ جهانی دوم، اوکراین با اختلاف دومین جمهوری مهم شوروی بود. در واقع، در همه دوران اتحاد جماهیر شوروی، اوکراین به دلیل برخورداری از معادن گسترده زیرزمینی و زیرساخت‌‌‌های پیشرفته اقتصادی بعد از روسیه مهم‌ترین جمهوری بود. اوکراینی‌‌‌ها در سیستم حکومتی شوروی نیز نفوذ بالایی داشتند و برای بیش از بیست سال رهبران مسکو، هم نیکیتا خروشچف و هم لئونید برژنف، هر دو اصالتا اوکراینی بودند. در پایان نیز، همراهی لئونید کراوچک با بوریس یلتسین بود که در فروپاشی شوروی نقش داشت.

با این نگاه ژرف تاریخی، چگونه می‌توان سیاست خارجی روسیه را تحلیل کرد؟

در اینجا باید به بنیان‌های ژئوپلیتیکی سیاست خارجی روسیه دقت کنیم. اگر به تاریخ طولانی روسیه توجه کنیم، در می‌‌‌یابیم، فارغ از آنکه چه نظام سیاسی بر آن کشور حاکم باشد، سیاست خارجی روسیه یک بنیان ژئوپلیتیکی دو ستونی دارد، . حال چه تزاری، چه کمونیستی، چه غرب‌گرای دوران یلتسین و چه دوران زمامداری فعلی پوتین؛ ستون نخست اشاره دارد به فقدان دسترسی روسیه به آب‌‌‌های گرم و آزاد. تقریبا تمامی بنادر روسیه در اقیانوس منجمد شمالی در ۶ ماه نخست سال در یخبندان کامل به سر می‌برند. حتی بسیاری از بنادر در شبه جزیره کامچاتکا و در کرانه اقیانوس آرام شمالی. شاید تنها استثنا بندر «ولادی‌وستوک» در شرق روسیه است که فاصله‌‌‌ای زیاد با نقطه ثقل جغرافیایی روسیه در مسکو و بخش اروپای آن دارد. بنابراین، روسیه برای اینکه قدرت جهانی باشد باید به آب‌‌‌های گرم و آزاد دسترسی داشته باشد و نزدیک‌ترین راه، خلیج فارس یا تنگه‌های «داردانل» و «بسفر» است. از این رو یکی از پیشران‌‌‌ها و محرک‌های سیاست خارجی روسیه تلاش برای دسترسی به آب‌‌‌های گرم و آزاد از جمله در دریای سیاه و خلیج فارس بوده که بر تاریخ و امنیت ملی کشورهایی مانند ایران، ترکیه عثمانی و در زمانه کنونی بر اوکراین تاثیر گذاشته است. در واقع یکی از عواملی که در پس این درگیری وجود دارد کوشش مسکو برای دسترسی و کنترل کامل دریای سیاه است. اگر به سویه جبهه جنگ و پیشروی نیروهای روسیه در اوکراین نظر افکنید، می‌‌‌بینید که روسیه به دنبال دستیابی کامل به «ادسا» و کرانه دریای آزوف است. به گمانم که روس‌‌‌ها به دنبال قطع دسترسی اوکراین به دریای سیاه و تبدیل آن به کشوری محصور در خشکی هستند. گو اینکه با کنترل کامل دریای سیاه روسیه نمی‌تواند خود را از وابستگی به تنگه‌‌‌های بسفر و داردانل رهانیده و مشکل «گره دریای سیاه»را حل کند. اما پوتین با تسخیر شبه جزیره کریمه و اکنون نفوذ در شمال دریای آزوف و کنترل بندر ادسا و البته پیش از همه این‌‌‌ها، با تصرف آبخازیا در شمال شرق گرجستان، به روسیه این توانایی را داده تا چیرگی خود بر این دریای مهم را مستحکم ‌‌‌سازد. کوتاه اینکه، باید این یورش کنونی را تلاش مداوم و مستمر تاریخی روسیه برای دستیابی به این هدف بدانید.

 اگر یکی از دو ستون ژئوپلیتیکی سیاست خارجی روسیه دستیابی به بنادر آزاد است، ستون دوم آن را چه می‌‌‌بینید؟

ستون دوم ناظر بر عدم‌امنیت تاریخی این کشور پهناور از مرزهای غربی خود است. اگر باز به تاریخ روسیه بنگریم، متوجه می‌‌‌شویم که به جز حمله مغولان به روسیه در سده سیزدهم میلادی از محور شرق که به بردگی ۳۰۰ساله روس‌‌‌ها انجامید، همه حملات به قلمرو روسیه از سمت غرب بوده است. بسیاری از قدرت‌‌‌های اروپایی به روس‌‌‌ها هجوم آوردند: ازجمله فرانسه در زمان ناپلئون بناپارت، آلمان در زمان قیصر ویلهلم دوم و آدولف هیتلر، لهستان، ترکان عثمانی، و حتی سوئدی‌‌‌ها در زمان شارل دوازدهم. در زمان جنگ داخلی روسیه (۱۹۲۳-۱۹۱۷) نیز انگلیس از محور جنوب در قفقاز و از خاک ایران در قلمرو این کشور دخالت نظامی کرده بود. حتی ژاپنی‌‌‌ها و آمریکایی‌‌‌ها هر دو موقتا بخش‌هایی از این کشور را تسخیر کرده‌‌‌ بودند!

در واقع تاریخ به روس‌‌‌ها آموخته است که هر قدرت بزرگی که در اروپا و غرب شکل بگیرد یک تهدید علیه روسیه خواهد ‌‌‌بود و دیر یا زود به این کشور می‌‌‌تازد. این امر متوهمانه نیست؛ چرا که تاریخ عینی این را در یک فرآیند یادگیری به نخبگان و حتی مردم عادی روسیه آموخته است که هر قدرت بزرگی چه در اروپای شرقی و چه اروپای غربی و مرکزی سر بر آورد به روس‌‌‌ها حمله کرده است. به همین دلیل است که روس‌‌‌ها نسبت به شکل‌‌‌گیری و استقرار یک نیروی منسجم در اروپا که امروزه ناتو به رهبری آمریکاست، از خود حساسیت بیشینه نشان می‌دهند. هجوم پیوسته تاریخی به این کشور باعث شده که عدم‌امنیت تاریخی ژرفی برای روسیه شکل بگیرد، به گونه‌‌‌ای که در فرهنگ و سیستم سیاسی روسیه تاثیر گذاشته است. این عدم‌امنیت تاریخی حاصل کنش‌های متقابل تاریخی جغرافیایی برای یک هزاره است. در واقع روسیه برای سربرآوردن قدرت‌‌‌گیری رهبران قدرتمند ولی اقتدارگرا با رژیم‌‌‌های قوی ولی حکمرانی به شیوه مشت آهنین آماده است. تاریخ و جغرافیا باعث شکل‌گیری فرهنگ روس شده است به‌گونه‌‌‌ای که ریشه بیگانه هراسی روسی و عدم‌تمایل به انعطاف‌‌‌پذیری در مذاکرات بین‌المللی را باید درهم‌‌‌تنیده با چنین عدم‌امنیت تاریخی دید. این امر نشان می‌دهد که عدم‌امنیت تاریخی برخاسته از تاریخ و جغرافیا، چگونه ذهنیت روس‌‌‌ها برای اعمال قدرت، ورای مرزها را شکل می‌دهد. در واقع یک انسجام و پیوستگی در سیاست خارجی روسیه را می‌توان مشاهده کرد: سیاست خارجی روسیه یا به سمت غرب اروپا برای مهار خطر -که به معنی حمله به اوکراین بوده- است و دوم پیشروی به سمت جنوب با هدف رسیدن به آب‌‌‌های گرم که به معنی تسخیر قفقاز و آسیای میانه و تحمیل عهدنامه‌‌‌های گلستان، ترکمنچای و آخال علیه تمامیت ارضی ایران بوده است. کوتاه اینکه، دو ستون سیاست خارجی روسیه که بنیان ژئوپلیتیکی مداوم سیاست خارجی آن را نشان می‌دهد، یکی تلاش برای دستیابی به آب‌‌‌های گرم و آزاد است و دیگری کوشش برای مهار خطر یک نیروی قدرتمند در اروپا.

 به بنیان‌‌‌های دوستونی ژئوپلیتیکی سیاست خارجی روسیه اشاره کردید. در اینجا جایگاه هارتلندی روسیه (یا قلب جهان بودن روسیه) را چگونه می‌‌‌بینید؟

نظریه هارتلند (بخشی از اوراسیا از شرق لهستان تا ولادیوستوک) که امروزه مهم‌ترین مفهوم استراتژیک درباره روسیه را نشان می‌دهد، برای نخستین بار از سوی هالفورد مکیندر، ژئوپولیتیشن مشهور بریتانیایی، در سال‌های نخست سده بیستم میلادی مطرح شد. استدلال بنیادین وی که هنوز جای تامل بسیار دارد آن بود که «هر کس بر اروپای شرقی تسلط یابد بر «هارتلند»یا همان قلب جهان مسلط می‌شود و کسی که بر هارتلند مسلط شود بر «جزیره جهانی» مسلط شده و هر کس که بر جزیره جهانی غلبه یابد بر جهان حکمفرما می‌شود.» منظور مکیندر از جزیره جهانی در واقع ترکیب سه قاره اروپا، آسیا و آفریقاست. اساس بحث مکیندر این است که کسی که جزیره جهانی را تصرف کند می‌تواند دو قاره آمریکای شمالی و جنوبی و البته جزیره کوچک بریتانیا را محاصره کرده و بر جهان چیره یابد. منظور از هارتلند اما گستره‌‌‌ای پهناور از مرز شرقی لهستان درغرب تا دریای آرام در شرق و از اقیانوس منجمد شمالی تا رشته‌‌‌کوه‌‌‌های البرز و هندوکش و مغولستان و منچوری. این محدوده توسط رشته کوه‌‌‌ها و قطب شمال محاصره شده است، بنابراین هارتلند یک دژ دفاعی طبیعی است که هر کس به آن چیرگی پیدا کند، می‌تواند بر جزیره جهانی تسلط پیدا کند و هر کس هم که جزیره جهان را داشته باشد قاعدتا بر جهان تسلط دارد. به یاد داشته باشید که مغول‌‌‌ها در هارتلند زندگی می‌کردند و توانستند به چین و ایران و اروپا یعنی در سه جهت حمله کرده و بر این پهنه گسترده جغرافیایی مستولی شوند. سپس از سال ۱۸۱۳ تا ۱۹۰۷ رقابت ژئوپلیتیکی «بازی بزرگ» میان امپراتوری بریتانیا و روسیه برای دستیابی به «ریملند» (نوار جغرافیایی که هارتلند را محاط می‌کند: اروپا، خاورمیانه، جنوب آسیا و آسیای شرقی) یا همان سرزمین‌‌‌های ساحلی اوراسیا در همسایگی هارتلند وجود داشت. در واقع تلاش روس‌‌‌ها برای دستیابی به آب‌‌‌های گرم و آزاد در تضاد با حفظ امنیت جواهر مستعمرات بریتانیا یعنی هندوستان بود. در حالی که روسیه نگران گسترش نفوذ لندن در امارات افغانستان و آسیای میانه بود، بریتانیا نیز قصد داشت با ایجاد کشوری تحت الحمایه در افغانستان و استفاده از کمربند ژئواستراتژیک حائل میان خانات خیوه در شرق تا امپراتوری عثمانی در غرب، از پیشروی مسکو به آسیای جنوبی جلوگیری کند. در میانه این کمربند اما ایران جای گرفته بود. از این رو، تلاش برای کنترل ایران، سیر و سویه برخورد روسی-انگلیسی را تعیین کرده و ایران را به جبهه اصلی «بازی بزرگ» تبدیل کرد.

به دلیل این رقابت جهانی بود که ایران سرزمین‌‌‌های وسیعی در قفقاز (ارمنستان، گرجستان و جمهوری باکو) و آسیای میانه (ترکمستان و بخش‌هایی از ازبکستان) و افغانستان را طی قراردادهای ننگین از دست داد. در واقع فراتر از ناتوانی و ضعف آشکار دربار قجر، آنچه که در پسِ شکست‌های پی‌‌‌در‌‌‌پی پنهان بود، رقابت ژئوپلیتیکی «بازی بزرگ» میان روسیه تزاری و امپراتوری بریتانیا در اوراسیا در سده نوزدهم بود. تکرر همین قالب‌‌‌های تاریخی است که بر اهمیت بنیادین هارتلند برای کنترل جزیره جهانی تاکید دارد. با تاسیس روسیه شوروی، مکیندر ادعا کرد که برای نخستین بار، دولتی نیرومند با توان بسیج مردمی و ایدئولوژی منسجم بر هارتلند جغرافیایی چیرگی یافته است. از نظر مکیندر، هارتلند محور جغرافیایی تاریخ بوده به این معنا که دگرگونی‌‌‌ها در این گستره جغرافیایی بر سرنوشت جهان تاثیری بیشینه خواهد داشت. در سده بیستم سه اتفاق مهم وجود دارد: انقلاب اکتبر روسیه در ۱۹۱۷ جنگ جهانی اول در ۱۹۱۸-۱۹۱۴ و سرانجام فروپاشی شوروی در ۱۹۹۱.

از سه رخداد بالا دوتای آن کاملا مرتبط با روسیه بود و در جنگ جهانی اول نیز روسیه حضوری تعیین‌کننده داشت. این همه نشان‌دهنده این واقعیت است که تغییرات درونی در کشوری با چنین قلمرویی پهناور و بزرگ بر کل سیستم بین‌الملل تاثیر داشته است. کوتاه اینکه پیشران‌‌‌های ژئوپلیتیکی روسیه به عنوان قدرتی هارتلندی، برسازنده بنیان‌‌‌های دو ستونی سیاست خارجی این کشور است: چیرگی بر ریملند (سرزمین‌‌‌های حاشیه‌‌‌ای) در خاورمیانه، شرق آسیا و اروپا.

 در این خوانش ژئوپلیتیکی جایگاه اوکراین کجاست؟

جایگاهی بسیار مهم و تعیین‌کننده زیرا کلید دستیابی به هارتلند، اروپای شرقی است. شرق اروپا، و مشخصا حد فاصل رشته کوه کارپات تا رودخانه دنیپر، دروازه هارتلند است. اگر اوکراین کنونی دروازه باشد، قلمرو پیشین روسیه شوروی هارتلند است. از مسکو تا پاریس هیچ مانع طبیعی دفاعی وجود ندارد؛ که این موضوع هم فرصت و هم تهدید برای قدرت هارتلندی روسیه را ایجاد می‌کند. به این ترتیب، کنترل اوکراین از سوی روسیه یعنی کنترل اروپای مرکزی و در عوض، کنترل اوکراین از سوی ناتو یعنی کنترل هارتلند. در این میان جنوب اوکراین و بخش ساحلی آن در شمال دریای سیاه یعنی از ادسا تا دونباس از اهمیت بیشتری برخوردار است. در سال ۱۹۴۱ نیروی زمینی آلمان نازی وهرماخت به فرماندهی فیلد مارشال روندشتات نیز تمرکز هجوم غربی-شرقی به روسیه را در این محور قرار داده ‌‌‌بود. به همین سان، تمرکز ارتش روسیه در هجوم شرقی-غربی به اوکراین نیز در امتداد این محور جنوبی و برای جلوگیری از مانورهای اوکراینی-ناتو است. کوتاه اینکه، اوکراین یکی از مهم‌ترین حلقه‌‌‌های غرب در زنجیره مهار روسیه است، زیرا اوکراین تنها ۶۰۰ کیلومتر تا مسکو فاصله دارد.

گذشته از این، باید به خود واژه اوکراین نیز دقت کرد. اوکراین به معنای سرزمین کناری است. مفهومی که حائل بودن جغرافیایی و هویتی آن را نشان می‌دهد. اوکراین به مثابه کشوری حائل بدون برخورداری از موانع طبیعی دفاعی در طول تاریخ همواره بخشی از دیگر امپراتوری‌‌‌ها مانند روسیه، عثمانی و لهستان بوده است. این امر نشان از فقدان درون‌‌‌زایی بنیان‌‌‌های استقلال و هویت منسجم ملی دارد. به یاد داشته باشیم که مرکز هویتی اوکراینی‌‌‌ها نه در  کی‌یف بلکه در شهر لووف در شمال غرب آن است. به عبارت دیگر اوکراینی‌ها در فاصله چهار سده، اندک اندک از غرب به شرق گسترش یافته‌‌‌اند یعنی به سمت  کی‌یف و دنیپر تا دونباس. گو اینکه خود در برهه‌‌‌ای همچون دوران استالین با پاکسازی‌نژادی نیز روبه‌رو شدند. به همین دلیل است که روس‌‌‌ها همواره بر سر مناطق شرقی و حتی مرکزی اوکراین ادعایی تاریخی داشتند.

کشوری مانند اوکراین با ویژگی بنیادین حائل بودن، نیازمند در پیش‌‌‌گرفتن بی‌طرفی فعال و استقلال از وابستگی به قدرت‌های فرامنطقه‌‌‌ای است. این مهم مختص به اوکراین نیست، بلکه اساسی‌ترین سیاست کشورهای حائل برای حفظ امنیت ملی و انسجام اجتماعی را باید این‌گونه برشمرد. فقدان چنین سیاستی جهت ایجاد موازنه مثبت میان قدرت‌های بزرگ، به گمان من مهم‌ترین چشم اسفندیار آن بوده است. بی‌‌‌شک روسیه به عنوان قدرتی بزرگ همواره ادعای ارضی تاریخی نسبت به اوکراین داشته است. با این حال سیاست ناتو و آمریکا را نیز باید در شکل‌‌‌گیری این بحران دید. مهم‌ترین نظریه‌‌‌پردازان رئالیست جهان، یعنی میرشایمر و والت، هر دو ریشه بحران کنونی اوکراین را در گسترش ناتو و تعهد واشنگتن به خارج کردن  کی‌یف از محور مسکو و ادغام آن با غرب دیده‌‌‌اند. کوتاه اینکه به غرب یا شرق غش کردن نخبگان و جامعه اوکراینی و عدم‌توانایی آنها در پیشبرد یک سیاست ملی، مبتنی بر موازنه مثبت و البته منسجم را می‌توان مشاهده کرد. در کشوری دوپاره همچون اوکراین که بخشی از نخبگان و جامعه، طرفدار روسیه و بخشی هم طرفدار غرب هستند، به نظر می‌رسد که امکان مسالمت وجود ندارد. ناامکانی بنیادینی که در سال‌های ۲۰۰۴ و ۲۰۱۴ و هم‌‌‌اکنون دیده می‌شود و وضعیت تراژیکی برای این کشور به وجود آورده است.

 همین بنیان‌‌‌های ژئوپلیتیکی است که سیر و سویه جنگ سرد میان روسیه شوروی و ایالات متحده آمریکا و حتی جنگ سرد نوین را نیز نشان می‌دهد. درست است؟

آری. ببینید شناخت تهدید، اساسا ریشه در خوانش‌‌‌های ژئوپلیتیکی دارد. این به این معناست که حتی جنگ سرد (۱۹۴۶-۱۹۹۱) بیش از اینکه رقابتی ایدئولوژیک یا اقتصادی باشد بیشتر یک رقابت ژئوپلیتیکی میان یک قدرت زمینی هارتلندی با یک قدرت دریایی جزیره‌‌‌ای و رقابتی هسته‌‌‌ای بود، به گونه‌‌‌ای که بدون وجود بمب هسته‌ای اساسا جنگ سرد قابل تصور نبود. تنها زمانی را که در طول تاریخ دو قدرت بزرگ اصلی با هم جنگ تمام‌‌‌عیاری نداشتند، باید در دوران جنگ سرد جُست، چرا که موازنه هسته‌‌‌ای موسوم به «نابودی حتمی طرفین (mutual assured distruction)» میان آنان برقرار بود. به بیان دیگر، در جنگ سرد اصل بر رقابت ژئوپلیتیک است و تکامل رقابت هسته‌‌‌ای باعث تداوم جنگ سرد شد.

یک نیروی ژئوکالچر (جغرافیای فرهنگی) نیز در پس این هماوردی میان مسکو و واشنگتن باید دید. امری که کسی به آن اشاره‌‌‌‌ای نمی‌کند. در سده شانزدهم میلادی، این ایوان مخوف است که با نامیدن خود به عنوان تزار احیاگر امپراتوری روس می‌شود. این واقعه اندکی پس از سقوط قسطنطنیه (بیزانس یا کنستانتین همان استانبول فعلی) است. از این رو ایوان مسکو را رُم سوم و مرکز کلیسای ارتدوکس معرفی می‌کند تا مشروعیت نظامی- سیاسی و دینی فرهنگی داشته باشد. واژه تزار خود روسی‌‌‌‌شده واژه سزار به عنوان امپراتوران روم (این واژه برگرفته از احترامی است که به ژولیوس سزار فاتح مشهور رومی گذاشته می‌شد -  واژه کایسار هم آلمانی شده این واژه است که در زبان عربی به آن قیصر گفته می‌شود) است. به این ترتیب تزارهای روس خود را وارثان امپراتوران روم می‌دیدند. از زمان فروپاشی امپراتوری قدرت‌های مختلفی در غرب همچون فرانسه به دنبال دستیابی به میراث امپراتوری روم هستند. میراثی که نوید‌دهنده ایجاد هژمونی و حفظ نظم جهانی بر پایه منافع ملی خود است. جالب اینکه آمریکا نیز خود را جانشین امپراتوری روم می‌‌داند. گرایش بیشینه به مشروعیت‌بخشی به این ادعا از طریق ساخت فیلم‌‌‌‌های رومی در هالیوود به مثابه مرکز فرهنگی کشوری که در ساختن روایت بی‌‌‌‌نظیر است را باید برآمده از این امر دید. از این دریچه رقابت روسی-آمریکایی را ‌‌‌‌باید رقابتی ژئوکالچرال در دوران پساجنگ سرد دید.

  با وجود فروپاشی شوروی، که به زعم پوتین بزرگ‌ترین تراژدی سده بیستم میلادی بود، باز هم می‌‌‌‌بینیم که روسیه توانست جایگاه خود را در میان قدرت‌های بزرگ باز یابد. آقای دکتر چگونه چنین امری امکان‌‌پذیر شد؟

پرسش بسیار مهمی است. در واقع می‌توان به جرات ادعا کرد که هیچ امپراتوری به این سرعت نتوانست خود را احیا کند؛ آن‌گونه که روسیه پس از فروپاشی شوروی آن را در زمانی کوتاه انجام داد. روم پس از فروپاشی هیچ‌گاه احیا نشد. ایران پس از نزدیک به یک هزاره در دوران صفویه به وحدت کامل رسید. در این تحول استثنایی، عوامل بیرونی و درونی زیادی نقش داشتند. این عوامل اما بدون درک سال‌های نخست دهه ۹۰ میلادی امکان‌‌پذیر نیست. میخائیل گورباچف پیش از فروپاشی شوروی چند دستاورد در تنش‌‌‌‌زدایی با غرب داشت، نظیر قرارداد استارت که درباره جنگ‌‌‌‌افزارها و موشک‌‌‌‌های دوربرد بود و همچنین قرارداد INF که درباره موشک‌‌‌‌های میان‌برد و متوسط بود. بر پایه قرارداد CFE دو پیمان نظامی «ورشو» و «ناتو» از تعداد سربازان خود در اروپا کاستند. علاوه بر این، گورباچف، رهبری آمریکا در جنگ اول خلیج فارس و مقابله با متحد سنتی مسکو یعنی عراق را پذیرفت. مهم‌تر اینکه گورباچف تصمیم گرفت از اروپای شرقی عقب‌‌نشینی کند، حاکمیت ملی در کشورهای این منطقه را بپذیرد و معمار اصلی اتحاد دو آلمان شود. در برابر همه این امتیازات عینی، غرب اما وعده زبانی داد که ناتو تا نزدیک مرزهای روسیه پیشروی نکند. وعده‌‌‌‌ای که در سال‌های بعد کاملا رنگ باخت و همه کشورهای اروپای شرقی به اضافه جمهوری‌‌های بالتیک به ناتو پیوستند. در این میان برنامه پروستریکا (اصلاحات اقتصادی) و گلاسنوست (اصلاحات سیاسی) به شکست انجامید. با وجود تنش‌‌‌‌زدایی در صحنه بین‌المللی، وی در صحنه داخلی نتوانست بحران‌‌ها را کنترل کند و زمام امور را از دست داد. آن گاه که غرب‌گرایانی همچون وزیر خارجه، آندری کوژیرف در دولت نخست بوریس یلتسین قدرت را در دست گرفتند، گمان می‌کردند که با پیوستن به تمامی نهادهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بین‌المللی که از سوی غرب ایجاد شده، اعتماد کامل غرب را به دست آورده و کشوری لیبرال دموکراتیک بنا خواهند کرد. به نظراین گروه هر آنچه در حدود ۷۰ سال دوران شوروی کمونیستی یعنی از ۱۹۱۷ تا ۱۹۹۱ رخ داده همگی اشتباه و به نوعی انحراف از هویت و خواسته‌های ملت اروپایی روس بود. غرب‌گرایان بر این ایده پای می‌‌فشردند که هویت روسیه، هویت اروپایی است و بزرگ‌ترین خطری که روسیه نوین را تهدید می‌کند در واقع کشورها و گروه‌های غیر‌‌دموکراتیک است و بهترین راه پذیرش روسیه در جامعه بین‌المللی و همکاری کامل با غرب است. تا میانه دهه ۹۰ میلادی این گروه قدرت را در دست داشتند. جالب اینکه، این گروه به‌شدت رفتار خصمانه‌‌‌‌ای نسبت به کشورهای اسلامی ازجمله ایران داشتند. برخورد ایران و روسیه در دور اول جنگ قره‌‌‌‌باغ که روس‌‌‌‌ها از ارامنه حمایت می‌کردند و ایران مانع سقوط نخجوان به دست آنان شد، متعلق به این زمانه بود.

اما نتیجه این اعتماد به غرب فروپاشی کامل اقتصاد، گسترش تجزیه‌طلبی در شوروی، ناامنی و آشوب در مرزهای قلمرو شوروی سابق یعنی در تاجیکستان، ارمنستان و البته گسترش تدریجی ناتو بود. حتی درخواست غرب‌گرایان روس برای پیوستن به ناتو نیز از سوی آمریکا رد شد. در واقع فروپاشی شوروی و برآمدن روسیه ناتوان و عاجز در پیگیری سیاست داخلی و خارجی موجد برآمدن «سردرد ژئوپلیتیکی»  شدیدی برای کشوری با «احساس عظمت»  ریشه‌دار شد. از دست دادن بخش بزرگی از امپراتوری در کنار شورش‌‌‌‌های تجزیه‌‌‌‌طلبانه در چچن، تاتارستان و حتی جمهوری دورافتاده چوکوتسکی روسیه را خرد کرده‌‌‌‌بود. گسترش ناتو و ناتوانی روس‌‌‌‌ها در حمایت از متحدان سنتی خود در عراق و یوگسلاوی، ‌‌شأن و منزلت کشور را نابود کرده بود. در سال ۱۹۹۸ بمباران هوایی عراق از سوی آمریکا از طریق عملیات روباه صحرا (Desert Fox) رخ داد. پیش از این قرار بود هر کاری که آمریکا در عراق انجام می‌دهد با اطلاع ولو ظاهری شوروی باشد، زیرا عراق حوزه نفوذ شوروی سابق بود، ولی آمریکا به این امر توجهی نکرد و به عراق حمله کرد. این واقعه لحظه نابودی غرور و تکمیل سردرد ژئوپلیتیک روسیه بود. برای کشوری که بیش از هفت دهه خودش را هم ارباب و هم آموزگار جهان می‌دید، وضعیت دهه ۹۰ میلادی، نمود غرور لگدمال شده ملی و حتی توسری‌‌‌‌خوری پی‌‌‌‌در‌‌‌‌پی شده بود.  سردرد ژئوپلیتیک برآمده از شکست‌‌های متوالی در هر کشوری (همچون ایران دوران قاجار) باعث ایجاد بحران می‌شود و بحران، پرسشی بنیادین را پیش می‌‌‌‌کشد که علت شکست چه بوده و پرسش نیز به برآمدن پاسخ می‌‌‌‌انجامد. با کاهش چشمگیر قدرت ملی در دهه ۹۰ میلادی و فروپاشی درونی، بستری برای پاسخ به سردرد ژئوپلیتیک آن کشور فراهم شد و آن شکل‌‌‌‌گیری دولتی قوی برای حفظ امنیت با مشت آهنین بود.

احساس عظمت روسیه که ریشه در حافظه جمعی زنده نخبگان روس از گذشته کشورشان داشت انگیزه‌‌‌‌ای نیرومند را در آستانه دگرگونی‌‌‌‌های درونی برخاسته از مواجهه با غرب شکل ‌‌‌‌داد. قشری از نخبگان روس، به کار جست‌وجوی راهی برای رهایی کشور از تحقیر ملی و مهار تهدیدهای منطقه‌‌‌‌ای و بین‌المللی برآمدند. این تلاش‌‌‌‌ها باعث افزایش سر برآوردن احساسات ملی در روسیه در اواخر دهه ۹۰ میلادی شده تا سرانجام به ظهور پوتین منتهی شد. به بیان دیگر، سردرد ژئوپلیتیک همراه با احساس عظمت ملی به فشار داخلی به امید قوی‌‌‌‌شدن کشور با هدف مهار تهدیدهای بیرونی و ازهم گسیختگی درونی انجامید.

اگر پاسخ غرب‌گرایان در حل معضل روسیه به سرانجامی نرسید، این ولادیمیر پوتین بود که توانست با تاکید بر مفهوم غرور و عزت دگربار، قدرت امپراتوری روسیه را احیا کند و این هنر پوتین بود. پوتین کاری کرد که تاکید بر غرور و عزت ملی موتور محرکه فرآیند باز‌‌‌‌شکل‌دهی به رابطه دولت و ملت در روسیه شد. در واقع پوتین غرور و عزت را سنگ بنای قرارداد اجتماعی میان حاکم و مردم در روسیه قرار داد. فرمانروای روسی می‌گوید با من باشید تا در مقابل به عزت دست یابید. اما در چین دست‌کم تا پیش از شی جین پینگ این توسعه اقتصادی بود که سنگ بنای قرارداد اجتماعی شد. اینها ستون‌‌‌‌های قرارداد اجتماعی میان حاکم و مردم در روسیه و چین است. پس هنر پوتین این بود که عزت را در ستون قرارداد اجتماعی قرار داد. این امر یکی از عواملی بود که به رستاخیز روسیه انجامید.

گذشته از این، پوتین یگانه شخصی بود که پارادوکس بنیادین در سیاست خارجی روسیه را رفع کرد: «پارادوکس خارج نزدیک و خارج دور». از ۱۹۹۱ این تناقض بنیادین بر سیاست خارجی روسیه سایه افکنده بود. در حوزه ژئوپلیتیک از بدو فروپاشی شوروی یک تناقض رخ می‌دهد. برای روسیه دو دسته از کشورهای مستقل وجود داشت. خارج نزدیک در واقع جمهوری‌‌‌‌های تازه استقلال‌یافته شوروی بود که روابط روسیه کم و بیش با همه آنها به لحاظ سیاسی و نظامی و اقتصادی و فرهنگی و هویتی تداوم داشته است. خارج دور نیز کشورهای ورای شوروی بودند. مساله این بود که در دهه ۹۰ نه روسیه و نه این کشورها قدرت آن‌چنانی نداشتند و به همین دلیل آشوب در قلمرو شوروی، امری همه‌‌‌‌جا ‌‌‌‌حاضر بود. پارادوکس مساله این بود که اگر مسکو می‌خواست بر خارج نزدیک غلبه کند، آن‌گاه با واکنش غرب و ناتو روبه‌رو شود و بهانه به آنها برای اعمال فشار بر روسیه خطرناک‌‌‌‌شده دهد و آتش جنگ و تحریم را در قلمرو آنها شعله‌‌‌‌ور سازد. ولادیمیر پوتین اما توانست این پارادوکس را از طریق حمایت از روس‌تباران ورای مرزهای روسیه حل کند. وی به همه این جوامع روسی ورای مرزهای نوین جمهوری فدراتیو روسیه گذرنامه روسی داد و تهدید کرد که هر روس‌تباری که در جمهوری‌‌‌‌های تازه استقلال‌‌‌‌یافته با کوچک‌ترین تهدیدی روبه‌رو شود واکنش شدید مسکو را درپی‌‌‌‌ خواهد داشت. این سیاست را امروز می‌توان در اوکراین دید.

علاوه بر این، روسیه از منابع عظیم انرژی ‌‌برخوردار بود. این کشور صاحب بزرگ‌ترین منابع گازی و هشتمین منابع نفتی جهان است. در میان روس‌‌‌‌ها با همه گرایش‌‌‌‌ها این اجماع حتی در دوران سیاه فروپاشی اقتصادی وجود داشت که یگانه ابزار دسترس‌‌پذیر برای احیای مجدد روسیه، انرژی و صادرات مواد خام معدنی است تا بتوان پول لازم برای بازسازی مجدد کشور را در اختیار داشت. در واقع روسیه از قدرت سخت خود که برتری در امور و تجهیزات نظامی بود اطمینان داشت. برعکس، برخلاف روسیه شوروی که زمانی از قدرت نرم در میان جهان سوم برخوردار بود، روسیه نوین فاقد آن بود.  دستاورد استراتژیک پوتین اما گذشته از تاکید بر نوسازی پیوسته نظامی ایجاد نوعی «قدرت وسط» (in-between power ) بود آن هم با تکیه بر انرژی؛ به بیان دیگر، پوتین نعمت چشمگیر انرژی روسیه را به ابزاری برای رسیدن به اهداف کلان ژئوپلیتیکی روسیه تبدیل کرد و از این طریق، قدرتی نوین برای گسترش نفوذ خود در اروپا و چین ایجاد کرد. در واقع می‌توان گفت بدون برخورداری از انرژی روسیه با اقتصاد ناتوان و شکننده خود نمی‌توانست دگربار رستاخیز امپراتوری خود را به نظاره بنشیند. پرسشی که اکنون پیش روی روس‌‌ها و البته غرب وجود دارد آن است که آیا بدون انرژی دولت می‌تواند توسعه را در کشور تداوم بخشد؟ واکنش مسکو به تحریم‌های احتمالی غرب سیر و سویه پاسخ به این پرسش را نشان می‌دهد.  گسترش ناتو تا مرزهای روسیه نوین نیز با وجود تهدید وجودی برای روسیه در نهایت به عاملی برای اتحاد در میان نخبگان روس به رهبری پوتین انجامید. پس از فروپاشی شوروی، جورج بوش پدر خواهان جذب روسیه در نظم نوین جهانی بود. اگر هر کسی غیر از بوش بود اندرز برژینسکی مبنی بر تجزیه کامل روسیه برای نابودی این قدرت هارتلندی را می‌‌‌‌پذیرفت ولی بوش پدر  در بزنگاهی تاریخی از فشار بین‌المللی بر روسیه نوین ولی در حضیض قدرت کاست. سیاست بوش پدر اما پس از ریاست‌جمهوری تک‌‌‌‌دوره‌‌ای وی اندک اندک از یادها رفت. با این حال در دوران کلینتون است که آمریکا سیاست درهای باز را در ناتو به اجرا درآورد و کشورهای اروپای شرقی را به درون این پیمان نظامی می‌‌‌‌کشاند. با وجود همکاری پراگماتیستی پوتین با جورج بوش پسر در جنگ علیه تروریسم، سیاست گسترش ناتو اما ادامه داشت. اینجا بود که روسیه نومید از همکاری با غرب، سودای احیای مجدد روسیه از طریق چیرگی مجدد بر کلیت هارتلند، یعنی همان قلمرو شوروی را پیدا کرد. پوتین بی‌درنگ دریافت که تنها ابزار احیای مجدد روسیه در صحنه نظام بین‌الملل چیرگی بر این پهنه گسترده و ژئواستراتژیک است. نه تنها پوتین بلکه نخبگان روس فهمیدند که اعتماد به غرب بی‌‌‌‌نتیجه است. روس‌‌‌‌ها زود فهمیدند که آمریکا هیچ‌وقت منافع کشور رقیبش را نمی‌‌‌‌پذیرد مگر آنکه طرف مقابل بتواند یک موازنه قوای استراتژیک ایجاد کند. این نخبگان همچنین از رخدادهای بین‌المللی در صربستان، کوزوو، لیبی و در نهایت سوریه یاد گرفتند که غرب وعده می‌دهد و کاری دگر انجام می‌دهد. درهمین قضیه اوکراین بسیاری از صاحب‌نظران روابط بین‌الملل از جمله استفان والت به نقد سیاست‌های آمریکا پرداخته و واکنش شدید مسکو در همراهی کی‌یف با غرب را پیش‌‌بینی می‌کردند چرا که ورود این کشور به سازمانی نظامی اساسا ضد روسیه برای مسکو قابل تحمل نبود. همچنین باید به این مساله مهم اشاره کرد که دولت به لحاظ تاریخی جایگاهی هنجاری در قلمرو تاریخی روسیه داشته است. دولت پدر روس است و سرزمین روسیه مادر آنها. در واقع نهاد دیگری رقیب دولت در روسیه وجود ندارد. به یاد داشته باشیم که زمانی که شوروی فروپاشید، ایده جدیدی در جامعه شکل نگرفت زیرا پایان شوروی نه با انقلاب ایدئولوژیک، بلکه فروپاشی ناگهانی رخ داد. جامعه‌‌‌‌ای زیر زجر فشار درونی در دهه ۹۰ میلادی، چشم به برآمدن دوباره دولت نیرومند و پدری مقتدر برای اداره جامعه داشت. جای شگفتی نبود که نسخه بازار آزاد تقلیدی غرب‌گرایان، با شکست روبه‌رو شد و با برآمدن پوتین جامعه از وی استقبال کرد. دست آخر اینکه، آمریکا ناخواسته و آن‌هم تنها در یک مورد به احیای روسیه یاری رساند! در سال‌های نخست دهه ۹۰ میلادی، زمانی که شوروی سقوط کرد آمریکا نتوانست یا نخواست ابتکار عمل را در دست بگیرد زیرا انتظار این فروپاشی آسان و غیرمترقبه را نداشتند. از سوی دیگر آمریکا به دلیل ترس از گسترش سلاح‌‌‌‌های هسته‌‌‌‌ای و ضعف دولت در جمهوری‌‌‌‌های تازه استقلال‌‌‌‌یافته به اوکراین و قزاقستان فشار آورد تا سلاح‌‌‌‌های هسته‌‌‌‌ای به روسیه برگردانده شود. نکته مهم این است که اوکراین در زمان استقلال، سومین قدرت اتمی بعد از روسیه و آمریکا و برخوردار از ناوگان دریایی بسیار قدرتمند در دریای سیاه بود. اما به دلیل تضمینی که آمریکا، بریتانیا و روسیه در بوداپست به کی‌یف دادند تا در قبال پس دادن زرادخانه‌‌‌‌ هسته‌‌‌‌ای به روسیه امنیت اوکراین تضمین ‌‌‌‌شود. اوکراین این مساله را پذیرفت گو اینکه این تصمیم امروزه به یکی از حسرت‌‌‌‌های نخبگان ضد روس اوکراینی تبدیل شده است اما باید این مساله را در همان بستر بررسی کنیم نه با نگاه امروزین. زمانی که اوکراین این مساله را پذیرفت رشد اقتصادی منفی ۲۰‌‌درصد داشت. بحثی که جورج بوش پدر مطرح می‌کرد این بود که کشورهایی مثل اوکراین و قزاقستان توانایی استفاده از این سلاح‌‌ها و حتی توانایی ایجاد ثبات در کشور خودشان را نداشتند. در واقع تصمیم آمریکایی‌‌‌‌ها برای فشار بر اوکراین و قزاقستان در پس‌‌‌‌دادن جنگ‌‌‌‌افزارهای هسته‌‌‌‌ای به روسیه به احیای زرادخانه مسکو و برقراری موازنه هسته‌‌‌‌ای با آمریکا انجامید.

 نقش ایدئولوگ‌‌‌‌ها و نظریه‌‌‌‌پردازانی مانند الکساندر دوگین را در باورهای پوتین چگونه می‌‌‌‌بینید؟

درباره الکساندر دوگین سخنان بسیاری گفته شده است. جالب اینکه نگاه ستایش‌آمیزی به آلمان و ایران دارد و این دو کشور را مهم‌ترین متحد روسیه می‌‌داند. در عوض مخالف اتحاد با چین است چون چین را یک خطر می‌‌‌‌داند زیرا چینی‌‌‌‌ها در خاور دور می‌توانند ترکیب جمعیتی در سیبری را عوض کنند. نسبت به ترکیه نیز حساس است و ادعا می‌کند ترکیه شریک پایدار روسیه نخواهد بود. از همین رو باید در کنار ارامنه ایستاد و حتی زمانی از ایجاد دولت کردی حمایت می‌کرد. تاکید دوگین بر وجود تمدن‌های مختلف شبیه تفکر ساموئل هانتینگتون است. از نگاه دوگین روسیه یک تمدن ارگانیک است، تمدنی که در طول تاریخ به آهستگی شکل گرفته است. ژرف‌‌‌‌ترین جلوه تمدن نیز سبک زندگی است که از نظر دوگین سبک زندگی روسی متفاوت است و باید به آن احترام گذاشت. نوآوری وی این است که مفهوم ژئوپلیتیک و تمدن را کنار هم می‌‌گذارد به گونه‌‌‌‌ای که تمدن تنها حاوی ایده نیست بلکه یک حوزه ژئوپلیتیکی خاص هم دارد. گرچه دوگین بر پوتین تاثیر زیادی نداشته اما بر نهاد نظامی و ارتش روسیه و ژنرال‌‌های روسی تاثیر داشته است.

 پوتین تا چه اندازه متاثر از ایوان ایلین است؟

پوتین به‌شدت متاثر از ایوان ایلین است. او، فیلسوف سیاسی و متفکر دینی روسی است. اندیشه‌های ایلین در زمان حیات او راه به جایی نبرد اما با فروپاشی شوروی، آموزه‌های ایلین درباره جایگاه ویژه ملت روسیه مورد توجه شخص ولادیمیر پوتین قرار گرفت. ایلین به عنوان مبلغ اصلی فاشیسم مسیحی روسی بر اهمیت جایگاه ملت روس به عنوان ملتی درستکار با رهبری مقتدر در نجات جهان تاکید دارد. زمانی گفته بود که «روسیه نیروی روحی خود را از خداوند می‌گیرد و از این رو در معرض حمله‌‌‌‌ دائمی از بخش‌های شرور جهان است.»

ایلین بر این گمان بود که «روسیه به عنوان ارگانیسمی روحانی نه تنها تمام ملت‌های ارتدوکس و نه تنها تمام ملت‌های سرزمین اوراسیا را متحد می‌‌‌‌سازد، بلکه می‌تواند عامل وحدت‌‌‌‌بخش تمام ملت‌های جهان باشد.» پوتین به‌‌شدت تحت‌‌تاثیر ایده‌های ایلین به‌‌ویژه کتابی با عنوان «وظیفه ما‌» است. تاکید ایلین بر یکپارچگی روسیه و ماموریت الهی روسیه برای مبارزه با «ازهم‌‌‌‌گسیختگی موجودیت بشر»  و«شر تاریخ»  کاملا منطبق با تفکرات پوتین است. ایلین بر «وحدت ارگانیک زنده»  روسیه تاکید داشت و اوکراینی‌‌‌‌ها را بخشی از این وحدت می‌دید. همچنین ایلین ضد دموکراسی و انتخابات آزاد بود چرا که «وحدت ارگانیک-روحانی حکومت و مردم، و مردم با حکومت» در روسیه را از میان می‌‌‌‌برد. به گفته‌‌‌‌ ایلین، «قدرت به تمامی خود را در اختیار مرد نیرومند قرار می‌دهد». اینچنین اهمیت رهبر روس در کنترل همه جنبه‌های سیاسی و نظامی جامعه، نگاه دلخواه پوتین است. پوتین با الهام از این تفکر به برتری اتحادیه اوراسیایی

-گستره‌‌‌‌ای از لیسبون تا ولادی‌وستوک- بر اتحادیه‌‌‌‌ اروپا باور دارد. جای شگفتی نبود که آنگاه که پوتین اندکی پیش از یورش ۲۰۱۴ به کریمه، نسخه‌‌‌‌ای از کتاب ایلین، «وظیفه ما» را برای همه بوروکرات‌‌‌‌های عالی‌رتبه و فرمانداران محلی ارسال کرده بود.

 به انرژی اشاره کردید. در کنار عوامل ژئوپلیتیک، نقش حیاتی اوکراین در شبکه‌های انرژی روسیه-اروپا چگونه به رقم خوردن این جنگ انجامید؟

علاوه بر همه این امتیازات بالقوه، اوکراین یکی از گلوگاه‌های مهم انرژی اروپا هم است. اهمیت اوکراین در ژئوپلیتیک انرژی داستان پرفراز و نشیبی دارد. تاکنون اختلافات زیادی بین اوکراین و روسیه بر سر ترانزیت گاز رخ داده است. اما باید دانست که اوکراین دیگر اهمیت گذشته  را در تزانزیت گاز از روسیه به اروپا ندارد. در روز اول ژانویه سال ۲۰۰۶، روسیه شیر خطوط صادرات گاز از خاک اوکراین را در پی اختلاف بر سر حق ترانزیت، بست. البته روسیه و اوکراین پس از چهار روز به تفاهم اولیه رسیدند، اما اصل اختلاف پابرجا ماند. سه سال بعد در ژانویه ۲۰۰۹، بار دیگر اختلالاتی در خاک اوکراین در جریان گاز به اروپا پیش آمد و قربانی این اختلال هم صنایع اروپایی بودند. اروپا هنوز سرمای شب‌های بدون گاز، به خاطر بسته شدن این گلوگاه را به خوبی به یاد دارد. در آن سال ۱۸ کشور اروپایی افت فشار یا قطع کامل جریان گاز را گزارش کردند. این رویدادها رفته‌‌‌‌رفته باعث شد روسیه استراتژی دیگری در صادرات گاز به اروپا اتخاذ کند. تا دهه ۱۹۹۰، تقریبا ۹۰درصد گاز صادراتی روسیه به اروپا از طریق اوکراین عبور می‌کرد. اما روسیه به‌‌‌‌تدریج تلاش کرد وابستگی خود را به اوکراین کاهش دهد و استراتژی متنوع‌‌‌‌سازی خطوط صادرات را برگزید. روسیه با احداث خطوط لوله بلو استریم، یامال، نورد استریم ۱ (و نورد استریم ۲ که در مراحل نهایی است) و ترک استریم تلاش کرده از اهمیت اوکراین در ژئوپلیتیک انرژی بکاهد. این خطوط لوله جدید باعث شد که اوکراین شاهد کاهش ۷۰‌‌درصدی در میزان ترانزیت گاز به اروپا در این سه دهه باشد. در حال حاضر اتحادیه اروپا تقریبا حدود ۴۸۰‌‌میلیارد مترمکعب گاز طبیعی در سال مصرف می‌کند که حدود ۳۵درصد آن را از روسیه وارد می‌کند. از میزان گاز صادراتی، با احتساب ترکیه ۲۲درصد و بدون احتساب ترکیه ۲۶درصد گاز صادراتی به اروپا از طریق خاک اوکراین ترانزیت می‎‌‌‌‌شود. این را نیز باید دانست که میزان وابستگی کشورهای اروپایی به گاز روسیه یکسان نیست؛ برای مثال، کشورهایی نظیر اتریش، فنلاند، لیتوانی، مقدونیه شمالی و بوسنی و هرزگوین وابستگی تقریبا ۱۰۰درصد به گاز روسیه دارند، کشورهایی نظیر اسلواکی، صربستان و مجارستان وابستگی بیش از ۸۰درصد و آلمان نیمی از گاز خود را از روسیه وارد می‌کند. اما در مقابل، کشورهایی نظیر فرانسه، بریتانیا، اسپانیا و هلند وابستگی کمتر از ۲۰درصد دارند. همین موضوع باعث شده که شاهد یک دودستگی و عدم‌‌اجماع در اروپا در قبال روسیه و مساله اوکراین باشیم.

 اهمیت جایگاه اوکراین در امنیت غذایی جهانی چگونه است؟

اوکراین مشهور به انبار غله است. در شرق اوکراین در همین منطقه دونباس زمین‌‌های بسیار حاصلخیزی به نام خاک سیاه است که اوکراین را به یکی از پنج صادرکننده بزرگ غله در جهان تبدیل کرده است. اوکراین در کنار آمریکا، استرالیا و خود روسیه در واقع از مهم‌ترین کشورها در تولید غلات است. از همین‌‌‌‌رو، از این دریچه می‌توان به موضوع بحران اوکراین به عنوان عاملی تاثیرگذار در امنیت غذایی، به‌‌ویژه برای خاورمیانه، نگاه کرد. اگر به تولید محصول گندم در اوکراین توجه کنیم عمده آن در حوزه شرقی و جنوب شرقی اوکراین با جمعیت بزرگ روس‌زبان تولید می‌شود که اصلی‌‌ترین اهداف روسیه به شمار می‌‌‌‌روند. همچنین مرکز ذرت در شمال اوکراین در نزدیکی بلاروس است. سویه لشکرکشی روسیه نشان می‌دهد مسکو چگونه به ژئوپلیتیک غذا توجه دارد.

حمله روسیه به اوکراین احتمالا باعث کاهش صادرات غلات اوکراین به کشورهایی که به‌شدت نیاز به واردات دارند می‌شود. در نتیجه قیمت غلات در حال رشد سر‌‌‌‌سام‌‌آوری در دست‌‌‌‌کم کوتاه‌‌‌‌مدت و بلندمدت هستند. در سال ۲۰۱۴ نیز پس از حمله روسیه به کریمه، شاهد رشد ۲۵درصدی و ۱۹درصدی، به ترتیب، در قیمت گندم و ذرت بودیم.

 مصر، پاکستان، ترکیه و بنگلادش جزو واردکنندگان اصلی گندم از اوکراین هستند و این کشورها در کنار مناطق تحت‌‌تاثیر این نوسانات قیمتی قرار خواهند گرفت. اینها کشورهایی هستند که وجود ناآرامی‌‌‌‌های اقتصادی می‌تواند جرقه رویدادی بزرگ را در آنها بزند. افزون‌‌‌‌ بر این، شاخص سبد غذایی فائو (سازمان خواربار و کشاورزی ملل متحد) به ما می‌گوید از شروع کرونا، قیمت سبد غذای خانوار در جهان رو به افزایش است. جالب است بدانید آخرین باری که این شاخص رشد چشمگیری داشت و به بالاترین حد خود رسید سال ۲۰۱۱ بود که با بهار عربی مقارن شد. متاسفانه، این شاخص در ماه‌های اخیر، هم‌‌‌‌سطح میزان سال ۲۰۱۱ شده که می‌تواند زنگ خطری برای امنیت غذایی جهان باشد.

 هجوم روسیه به اوکراین دگربار ضعف سازمان‌های بین‌المللی و همچنین ناتوانی آمریکا در حمایت از کشورهای متحد ولی غیرعضو ناتو را نشان داد. این مهم را برای سیاست ایران چگونه ارزیابی می‌‌‌‌‌کنید؟

ببینید این امر نباید به کنار گذاشته‌‌‌‌‌شدن اهمیت سازمان‌های بین‌المللی بینجامد. این ضعف در واقع در میانه شرایط‌‌‌گذار توزیع قدرت در سیاست بین‌الملل بیش از پیش به چشم می‌‌‌‌‌خورد. با این حال فقدان ناتوانی یا خواست آمریکا در حمایت از متحدان غیر‌‌‌ناتویی خود امری مسبوق به سابقه است. جای دوری نرویم. به ایران پهلوی متحد آمریکا بنگریم.، من در کتاب خود با ‌‌‌‌‌عنوان The Shah of Iran, the Iraqi Kurds, and the Lebanese Shia مفصل توضیح داده‌‌‌‌‌ام که شاه در دوران پادشاهی‌‌‌‌‌اش هیچ‌گاه از حمایت تضمین‌‌‌‌‌شده آمریکا، در صورت هجوم شوروی یا یکی از هم‌‌‌‌‌پیمان‌های مسکو به ایران، اطمینان کامل نداشت. شاه کاملا آگاه بود که در صورت حمله مستقیم یا غیرمستقیم شوروی، هیچ کشوری نمی‌تواند تضمین‌‌‌‌‌کننده یکپارچگی ملی ایران باشد، مگر خود ایران. زمانی جورج آلن، سفیر ایالات متحده، در واپسین سال‌های دهه ۲۰ خورشیدی به شاه جوان گفته بود: «آمریکا به خاطر ایران، برای نجات ایران، هرگز با شوروی‌ها وارد جنگ نخواهد شد.»

حتی در مهم‌ترین تنش مرزی ایران با عراق در دوران شاه در بحران اروند در بهار ۱۳۴۸ نیز درخواست ایران برای حمایت نظامی آمریکا بی‌درنگ رد شد. آرمین مایر، سفیر آمریکا در ایران، گوشزد کرده بود که واشنگتن از مداخله در بحران اروند امتناع خواهد کرد و به ایران نخواهد پیوست. به همین دلیل بود که وی عطش سیری‌‌‌‌‌ناپذیری در خرید جنگ‌‌‌‌‌افزارهای نظامی آن‌هم برای حفظ امنیت ملی داشت.

جنگ آذر ۱۳۴۹ هند و پاکستان و ناتوانی آمریکا در یاری‌‌‌‌‌رساندن به اسلام‌‌‌‌‌آباد میخ نهایی بر تابوت سنتو بود. شاه گفته بود: «اگر فردا عراق به ما حمله کند، چه خواهد شد؟... آیا آمریکا و پیمان سنتو برای پشتیبانی ما در برابر چنین حمله‌‌‌‌‌ای قدمی برخواهند داشت؟ در جنگ هند و پاکستان، در حالی که نیروهای هندی در عمق خاک پاکستان و در چند مایلی شهر لاهور بودند، پاکستان ناچار شد تن به آتش‌‌‌‌‌بس بدهد، سنتو چه کاری‌ [برای پاکستان‌] انجام داد؟ ایالات متحده که پاکستان با آن دارای پیمان دو‌‌‌‌‌جانبه بود، چه کرد؟ نه، پس ما نمی‌توانیم برای دفاع از خود و امنیت مرزهایمان در برابر خطراتی که ما را تهدید می‌کنند به دیگران تکیه کنیم. به همین دلیل است که من روی تقویت نیروهای نظامی خود پافشاری می‌‌‌‌‌کنم.» شاه در سفرش به مسکو در آبان ۱۳۴۳ واکنش خود به روس‌ها را برای عَلَم چنین تعریف می‌کند: «اول که با هم روبه‌رو شدیم، آنها خروپفی کردند، سخت به دهانشان کوبیدم. به من گفتند این همه اسلحه برای چه می‌خرید و خریده‌‌‌‌‌اید؟ برای کی و  علیه کی؟ پیمان سنتو را چرا زنده می‌کنید و برای چه؟ ما نسبت به همه این مسائل سوءظن داریم و قویا به خود حق می‌دهیم که سوءظن داشته باشیم.

 من در جواب گفتم، می‌خواهید سوءظن داشته باشید، می‌خواهید نداشته باشید، ولی حق ندارید از من بپرسید که چرا کشور خود را قوی می‌کنم. هیچ کس حق ندارد نسبت به این مسائل در کار کشور دیگر مداخله کند. میزان اسلحه و قدرتی که مورد احتیاج من است، خودم می‌دانم و بس. برای چه این کار را می‌کنم هم نمی‌خواهم توضیح بدهم، چون کسی از من حق سوال ندارد. فقط یک تجربه بازگو می‌کنم و آن این است که سازمان‌های بین‌المللی نشان دادند که در هیچ موقعی به درد هیچ کس نخوردند. در بیخ گوش و همسایگی خودمان اتفاق‌های مهمی افتاده است، چه جنگ اعراب و اسرائیل، دو دفعه و چه جنگ قبرس، و دیدیم کسی به درد هیچ کس نخورد. آن کس که زد، می‌زند و آن کس که خورد، می‌خورد، و همین! به همین جهت من میل ندارم از کسی کتک بخورم و اگر بر فرض کتکی بخورم و زورم نرسد، مملکتی بر جای نمی‌گذارم که به درد مهاجم بخورد.»

این نگاه دگربار اهمیت مفهوم بنیادین «تنهایی استراتژیک» ایران را نشان می‌دهد. اینکه «ایران، چه آگاهانه و خودخواسته و چه ناخواسته و از روی ناچاری، به گونه‌‌‌ای استراتژیک تنهاست و محروم از هر گونه اتحادهایی معنادار و متصل به قدرت‌‌‌‌‌های بزرگ.» تنهایی استراتژیک ایران ناظر بر وضعیتی است که در آن ایران فاقد هر گونه اتحادی طبیعی با ابر قدرتی جهانی یا قدرتی بزرگ است. زمانی که گفته می‌شود ایران دچار تنهایی استراتژیک است، یعنی ایران در طراحی، تدوین، کاربرد و پیشبرد استراتژی‌‌‌های کلان خود تنهاست. دفاع هشت ساله در برابر هجوم عراق بعثی که هر دو ابرقدرت دوران جنگ سرد  از یک سوی میدان نبرد، یعنی عراق پشتیبانی می‌کردند، تنهایی استراتژیک ایران را نشان می‌دهد.

به اوکراین بنگرید. آیا خواست دفاع در میان مردم عادی، قابل قیاس با ایران دهه ۶۰است؟ نگوییم مهاجم امروزی قدرتی است بزرگ و با عراق صدام متفاوت است که هست. با این حال در شهر کی‌یف، میل به مبارزه وجود ندارد. آن هم نه به واسطه ترس بلکه به واسطه گسترش فساد بیشینه در جامعه‌‌‌‌‌ای با این حجم از ثروت منابع طبیعی است. تراژدی اوکراین این است که کسی برای دفاع از کشور تا سرحد مرگ جان فدا نمی‌‌‌کند چرا که فساد همه‌‌‌جانبه به سرخوردگی سیاسی انجامیده است. اکثر مردم می‌‌‌گویند چرا برای کشوری با فساد سیاسی و اقتصادی ژرف بجنگیم. به یاد داشته باشیم که در همه جای جهان مردم به نخبگان حاکم می‌‌‌‌‌نگرند و زمانی که دریابند اینان برای وطن و میهن هیچ ارزشی قائل نیستند و تنها به دنبال گردآوری مال و ثروت و فرستادن برای فرزندان خود به غرب هستند، مردم نیز عرق دفاع از کشور به عنوان بالاترین باور و ارزش در هر جامعه‌‌‌‌‌ای را از یاد می‌‌‌‌‌برند. میان فساد گسترده در اوکراین با گریز مردم عادی در اتوبان‌‌‌‌‌های کی‌یف برای ترک کشور رابطه‌‌‌‌‌ای مستقیم است.

درسی که می‌توان از این مساله آموخت آن است که ایران به عنوان کشوری که مرزهایش خاکریز دفاعی آن است، باید به درون خود تکیه کند. هیچ کشوری در درازای تاریخ جهان همچون ایران در معرض تازش بیگانگان از همه سوی مرزهای خود نبوده است. در چنین سرزمینی کهن با چنین ویژگی پایدار «تنهایی استراتژیک ایران» نشان‌‌‌دهنده درون زایی و استقلال بنیادهای امنیت ملی ایران بوده است. تکیه به درون به این معنی است که سنگ بنای امنیت ملی ایران بر رابطه میان «دولت» و «ملت» استوار است تا روابطی استراتژیک با قدرت‌‌‌های بزرگ یا گروه‌‌‌های غیردولتی منطقه ای.

به سخن دیگر، امنیت ملی ایران را نمی‌توان در صورت گسست در رابطه دولت و ملت با هم پیمانی با قدرتی بزرگ حفظ کرد. این همه نشان‌‌‌دهنده این امر بنیادین است که سنجه منافع ملی کشور را ‌‌‌باید در رابطه دولت و ملت ارزیابی کرد چرا که خواست دفاع از ایران در تعادل میان سه راس مثلث «حکومت-مردم-قدرت ملی» قرار دارد. این به آن معناست که قوام و دوام ایران به تعادل میان این سه اصل بستگی دارد.

چنین تعادلی نشان‌‌‌دهنده این مساله است که سامانه سیاسی باید بپذیرد که- در درجه نخست- متولی دفاع از ایران زمین و نه امری دیگر است. قدرت ملی که خود دربردارنده قدرت اقتصادی و فرهنگی در کنار قدرت نظامی است باید برای دفاع از ایران هزینه شود. مهم‌تر آنکه خواست دفاع از ایران تنها با پیشبرد جایگاه ایرانیان در جهان امروز دوام‌‌‌پذیر است. از همین رو نمی‌توان چنین خواستی را در سرزمینی یافت که جایگاه یکی از این سه اصل- به‌‌‌ویژه مردم- تضعیف شده است. تا زمانی که خواست دفاع از ایران در مرکز سه گانه مردم، حکومت و قدرت ملی جای داشته باشد، می‌توان توازنی پایدار میان امنیت آزادی و عدالت برقرار ساخت.

 تاثیر جنگ اوکراین بر مذاکرات وین و برنامه هسته‌‌‌‌‌ای ایران را چگونه ارزیابی می‌‌‌کنید؟

از نگاه غرب یک مثلث چالشی وجود دارد، مثلثی که دلمشغولی کنونی رهبران آمریکاست که می‌تواند نظم بین‌المللی به رهبری آمریکا را به چالش بکشاند، یکی در دونباس (شرق اوکراین) دیگری در تایوان و سومی در وین. ظاهرا دلمشغولی آمریکا در اوکراین چه بسا بتواند از حجم فشار کاخ سفید بر دیگر رئوس بکاهد. در این میان گروهی در ایران بر این اعتقاد هستند حال که غرب در اوکراین به چالش کشیده شده و احتمالا در تایوان نیز به چالش کشیده شود، اکنون زمان خوبی برای نزدیکی ایران به پکن و مسکو و گشایش جبهه سومی برای به چالش کشیدن غرب از طریق ترک وین است.

در نگاه نخست شرایط موجود برای ایجاد بازدارندگی هسته‌‌‌‌‌ای به عنوان یک خواست مشروع و ملی در ایران در ظاهر مطلوب به نظر می‌‌‌‌‌آید. اما باید به الگوی سیاست روسیه و چین در قبال غرب نگاه کنیم. به‌‌‌رغم انتقاد پکن و مسکو از غرب این دو حاضر نیستند که با آمریکا کاملا سرشاخ شوند. همچنین، باید این نکته را به‌‌‌‌‌ یاد داشته باشیم که ایران و مسکو در زمینه بحث هسته‌‌‌‌‌ای با یکدیگر تضاد منافع دارند؛ روسیه به هیچ‌‌‌‌‌وجه راضی نخواهد بود که همسایه جنوبی‌‌‌‌‌اش به بازدارندگی هسته‌‌‌‌‌ای دست یابد.

همین روسیه کنونی نیز اگر در یک حوزه با غرب چالش داشته باشد، ولی تلاش می‌کند در حوزه دیگری از تنش با غرب بکاهد. پس درمیانه بحران اوکراین روسیه نیازمند بازسازی تصویر خود از طریق مشارکت فعال در حل بحرانی است که بازیگری صلح‌‌‌‌‌ساز خود را در جهان نشان دهد.

بدون تردید مذاکرات فعلی در وین و حل بحران هسته‌‌‌‌‌ای ایران از اینچنین پتانسیلی برخوردار است. این مساله برای چین نیز صادق است. اگر چین در ایندوپاسیفیک آمریکا را به چالش می‌‌‌‌‌کشد، اما همزمان تلاش می‌کند سویه دیگری برای همکاری با غرب نشان دهد.  با توجه به اینکه روسیه و چین به دنبال کاهش تنش در حوزه‌‌‌های دیگر با غرب هستند، در چنین وضعیتی اشتباه خواهد بود که ایران همه تخم‌‌‌مرغ‌‌‌های خود را در سبد پکن و مسکو بگذارد.

مهم‌تر اینکه، اگر ایران بخواهد در وین خط‌‌‌مشی خود را با بحران‌های دونباس و تایوان گره بزند، آن‌‌‌‌‌گاه به برآمدن مثلثی رادیکال ناخواسته یاری می‌‌‌‌‌رساند که می‌تواند بهانه لازم برای غرب و آمریکا برای افزایش فشار بر دست‌کم یک راس از این مثلث را بدهد. در این میان آمریکا که یارای درگیری در دونباس و تایوان را ندارد به ایران فشار بیشتری خواهد آورد آن‌ هم در وضعیتی که مسکو و پکن پشت تهران نخواهند ایستاد. این به این معناست که ایران دگربار زیر ضرب تحریم‌ها قرار خواهد گرفت. به همین دلیل بر این باورم که ایران نباید این اشتباه را مرتکب شود و گفت‌‌‌وگوهای وین را به تایوان و دونباس ربط دهد.

 در میانه این جنگ آیا ایران می‌تواند تحولی در سیاست‌های خود ایجاد کند؟  چگونه؟

امیدوارم. به گمانم اکنون زمان مناسبی است که ایران بتواند از انرژی و راه برای دستیابی به اهداف کلان ژئوپلیتیک و حفظ امنیت ملی خود استفاده کند. آن گونه که روس‌‌‌‌‌ها و چینی‌‌‌‌‌ها از آن به عنوان ابزاری برای اعمال قدرت ورای مرزهای خود استفاده می‌کنند. توجه کنید که روسیه با چه ظرافتی توانست بازار انرژی اروپا را به خود وابسته کند. حدود ۴۰درصد درآمد صادرات گاز روسیه متکی به فروش گاز به اروپاست. پیش از حمله به اوکراین مسکو برای تنوع‌‌‌‌‌بخشی در درآمد انرژی خود کوشید تا از طریق قرارداد ۳۰ ساله با چین برای فروش گاز وابستگی کمتری به بازار اروپا داشته باشد چرا که از واکنش غرب آگاه بود. به همین ترتیب ایران باید تلاش کند تا از مزیت انرژی خود برای تبدیل آن به قدرت وسط (in-between power) استفاده کند. چه بسا با مذاکرات مثبت در وین، اکنون زمان مناسبی برای سرمایه‌گذاری اروپایی‌‌‌‌‌ها در صنعت گاز ایران باشد چرا که اروپا نیاز به تنوع‌‌‌‌‌بخشی در بازار انرژی خود دارد.

اروپا در وضعیت کنونی کوشیده تا از طریق کشورهایی همچون نروژ، جمهوری آذربایجان، قطر، الجزایر و حتی استرالیا نیاز خود به انرژی را رفع کند. اما این سیاست شکننده خواهد بود. قطر و استرالیا که مهم‌ترین کشورهای صادرکننده LNG هستند در کوتاه‌‌‌مدت از ظرفیت لازم برای افزایش تولید برخوردار نیستند. مضافا بر اینکه این دو حاضر نیستند مشتری‌‌‌‌‌های سنتی خود در شرق آسیا را فدای بازار آشفته اروپا کنند. باکو به‌‌‌رغم افزایش دو برابری صادرات گاز خود تنها می‌تواند بازار رومانی و بلغارستان را تامین کند. نروژ نیز نمی‌تواند بازار آلمان را تامین کند چه برسد به آنکه نیاز کلیت اروپا را پوشش دهد.

در این میان ایران یگانه کشوری است که می‌تواند تا حدودی نیاز بازار انرژی اروپا را پوشش دهد. گو اینکه این امر به دلیل ضعف در زیرساخت‌‌‌‌‌های صادراتی ایران در کوتاه‌‌‌مدت امکان‌‌‌ناپذیر است اما بسته ‌‌‌‌‌شدن بازار انرژی اروپا روی روسیه و تحریم‌های احتمالی علیه آن می‌تواند تلنگری به سیاستگذاران ایرانی برای آغاز همکاری مجدد با غرب در حوزه انرژی و رفع نیازمندی در سرمایه‌گذاری در این حوزه باشد. گذشته از این اکنون زمان مناسبی است که بتوانیم هم از طریق اصلاح قیمت انرژی و هم با ذهنیت استراتژیک نوین برای رسیدن به اهداف ژئوپلیتیکی خود بهره ببریم.

البته شاید برخی بگویند که این تصمیم به معنای سرشاخ شدن با روسیه در حوزه انرژی است. من این امر را قویا رد می‌‌‌‌‌کنم. ما باید نگاه سیاه و سفید و ذهنیت صفر و صدی خود را کنار بگذاریم؛ به این معنا که می‌توانیم در عین حال که می‌‌‌‌‌دانیم یک کشور یا گروه رقیبمان است اما با او کار کنیم. در ادبیات نوین روابط بین‌الملل اصطلاحی شکل گرفته به نام frenemy که ترکیبی از friend enemy است. پذیرش این نگاه یعنی در پیش گرفتن سیاست همکاری در عین رقابت، که اصطلاحا به آن Coopetition می‌‌‌‌‌گویند‌‌‌‌‌؛ ترکیبی از همکاری (Cooperation) و رقابت (Competition) در آن واحد است. مثلا در سوریه ایران و روسیه همکاری سازنده‌‌‌‌‌ای برای نابودی تروریست‌‌‌‌‌ها انجام دادند. اکنون نیز می‌توانیم به گسترش همکاری با مسکو در حوزه‌‌‌های اقتصادی روی آوریم. با توجه به تحریم‌های پیش‌‌‌‌‌روی روسیه، ایران می‌تواند حضور خود در بازار روسیه به‌‌‌ویژه در زمینه بازار غذایی را گسترش دهد. شرکت‌های نیرومند و خوشنام ایرانی همچو مپنا نیز می‌توانند در حوزه‌‌‌‌‌های زیرساختی همزمان با اوکراینی‌‌‌ها و روس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها کار کنند.

 ولی در حوزه انرژی هر طوری نگاه کنید روسیه بزرگ‌ترین دشمن و رقیب ماست. روسیه بازارهای اطراف ما در حوزه انرژی را کنترل کرده: اروپا، چین و الان سودای دستیابی به هند از طریق ایجاد شبکه گازی از روسیه، آسیای میانه، افغانستان و پاکستان را دارد. در واقع یکی از دلایلی که روسیه به برآمدن طالبان واکنشی نشان نداد همین امر بود. عدم‌‌‌راه‌‌‌‌‌اندازی خط لوله صلح از ایران به شبه قاره هند می‌تواند هند را به عنوان بزرگ‌ترین بازار آتی انرژی به حیا‌ط‌خلوت روس‌‌‌‌‌ها تبدیل کند. اما اکنون می‌توان این وضعیت را تغییر داد. کوتاه اینکه ایران باید تلاش کند از این تهدید برای فرصت‌‌‌های اقتصادی استفاده کند.

یک نکته دیگر اما این مساله است که تکیه بر تفاوت زبانی در کشورها می‌تواند به فاجعه خونین بینجامد. بنگرید که چگونه قدرتی مانند روسیه بهانه‌‌‌‌‌ای برای مداخله در اوکراین و دیگر کشورهای همسایه خود داشته و از آن سود می‌‌‌‌‌جوید. به یاد داشته باشیم که این نگاه تنها مختص روسیه نیست.

کشورهای اطراف ایران به‌‌‌ویژه در شمال‌‌‌‌‌غربی با تکیه ظاهری بر این مساله و شکل دادن یک تاریخ جعلی به دنبال تضعیف انسجام ملی و یکپارچگی سرزمینی ایران هستند آن هم به بهانه زبان. امری که می‌تواند سرآغاز به‌هم‌ریختگی کلی در خاورمیانه بی‌‌‌‌‌ثبات شود و بنیان حقوق بین‌الملل را از طریق نشانه گرفتن مرزهای تثبیت شده برهم‌‌‌‌‌زند. تصمیم‌گیرندگان ایران باید از مساله اوکراین بیاموزند که چگونه گفتمان جعلی تجزیه‌‌‌‌‌طلبی می‌تواند امنیت ملی کشورها را از بین ببرد. تاکید بر هویت ملی و انسجام اجتماعی اینجاست که خودش را نشان می‌دهد.

 سخن پایانی؟

پوتین زمانی به جورج بوش پسر گفته بود: «اوکراین کشوری واقعی نیست.» در نوشته مهم خود با عنوان «وحدت تاریخی روس‌ها و اوکراینی‌ها» این دو مردم را یک ملت تاریخی نامیده و کی‌یف را مادر شهرهای روس و مرکز مذهب ارتدوکس متحد به رهبری شاهزادگان سلسله اصالتا وایکینگی روریک خوانده بود. به‌‌‌رغم تمجید چندباره از بوگدان خملنیتسکی در قیام ۱۶۵۴ علیه اتحادیه مشترک المنافع لهستان-لیتوانی پوتین اما اوکراین مدرن را زاییده جعلی از دل اتحاد جماهیر شوروی می‌‌‌‌‌داند که اکنون به واسطه سیاستمداران بی‌‌‌کفایت در دامان غرب افتاده است. شی جین پینگ نیز تایوان را بخش لاینفک چین تاریخی می‌داند و آن را صرفا همچو یک «استان یاغی» توصیف می‌کند.

جزیره‌‌‌‌‌ای که با گریز چیانگ کای‌‌‌‌‌شک ملی‌‌‌‌‌گرا از برابر مائو تسه تونگ کمونیست پای به جهان گذارده بود. از این‌رو، یگانه سیاست اجتناب‌‌‌ناپذیر پکن را اتحاد مجدد آن جزیره با سرزمین اصلی می‌نامد. آنچه در بحران اوکراین و در پی آن تایوان هویداست تاثیرپذیری رهبران اقتدارگرا از اولویت منطق تاریخ و جغرافیا بر حقوق بین‌الملل است. منطقی که سرچشمه ابرخوانش‌های ژئوپلیتیکی در تعیین دوست-دشمن است. تاکید پوتین و شی دگربار اهمیت ژئوپلیتیک به مثابه یکی از دو ستون سیاست بین‌الملل در کنار اقتصاد بین‌الملل را نشان می‌دهد. این دو بحران دگربار اصل بنیادین در تحلیل سیاست بین‌الملل را نمایان می‌کنند؛ خوانش‌‌‌های ژئوپلیتیکی، پیامدهای امنیتی دارد و پیامدهای امنیتی، الزامات استراتژیک. تنها با تکیه بر این مثلث تئوریک است که می‌توان فرازونشیب در کاربرد زور و روندهای بنیادین در سیاست بین‌الملل را دریافت.

21-02