نام من سوخم کوهان است و این داستان من است. هنگامی که متولد شدم والدینم نام سوخم را برایم برگزیدند. معنای این نام در زبان ما «امید» است. این نام همیشه اسباب شگفتی بود؛ چراکه در دوران کودکی من هیچ امیدی وجود نداشت. گروه خمرهای سرخ، خانه ما را ویران کرده بودند؛ ما غذایی برای خوردن نداشتیم؛ زمینی برای کشت و کار نداشتیم؛ پول نداشتیم؛ مدرسه نداشتیم و حتی پزشک هم نداشتیم. مدتی بعد پدرم شغلی به عنوان چوب‌بر در حوالی «چی‌فات» یافت. چی‌فات روستایی است که در دامنه کوهستان‌های کارداموم واقع شده است. اغلب با پدرم به جنگل می‌رفتم تا صمغ درختان را جمع کنیم و در روستا بفروشیم. گاهی هم به کمک تله‌هایی که در جنگل می‌گذاشتیم، چند حیوان شکار می‌کردیم. در همان زمان بود که با جنگل مأنوس شدم و درباره آن آموختم. در آن زمان افراد زیادی از طریق جنگل امرار معاش می‌کردند، اما پدر من از بقیه ماهرتر بود و هرچه می‌دانست به من هم یاد می‌داد؛ نام درختان و حیوانات و پرندگان و ارواح جنگل.

اولین‌باری که یک فیل دیدم از ترس گریه کردم. فیل قوی‌ترین و خطرناک‌ترین حیوان جنگل است. پدرم کلاهش را روی سر من گذاشت و گفت: «این کلاه را روی سرت بگذار. این کلاه جادویی است و اگر ساکت و بی‌حرکت بمانی فیل‌ها تو را نمی‌بینند.» من در ۱۰ سالگی می‌دانستم که گوزن‌ها در طول فصل خشک در کجا آب می‌نوشند و جغدها در اوقات بارانی کجا می‌خوابند. معنای صداهای بابون‌ها را می‌دانستم و راه و رسم احترام به «نیاک‌تا» روح نگهبان جنگل را نیز یاد گرفته بودم. پدرم هیچ‌گاه از فیل‌ها یا ببرها یا مارها نمی‌ترسید، اما از نیاک‌تا می‌ترسید. می‌گفت: هیچ‌وقت نیاک‌تا را عصبانی نکن، او قدرتمند است و تو را بیمار می‌کند و می‌کشد. پدرم می‌گفت: «جنگل و همه موجودات آن از آنِ نیاک‌تا هستند. ما تنها می‌توانیم به اندازه نیاز خودمان از آنها استفاده کنیم. اگر بیش از نیاز خودمان چیزی برداریم، موجب خشم نیاک‌تا می‌شویم.»

جمع‌آوری میوه‌ها و صمغ درختان به زحمت کفاف زندگی ما را می‌داد و به سختی روزها و سال‌ها را می‌گذراندیم. با تمام‌شدن جنگ راه‌ها ساخته شدند اما راه‌ها به‌جای آنکه زندگی ما را آسان کنند، مشکلات بیشتری پدید آوردند. الوارسازها به منطقه ما راه یافتند و چوب‌های جنگل را خریدند. مردم حیوانات را می‌گرفتند تا در پایتخت یا در کشورهای خارجی برای فروش عرضه کنند. همه بیش از نیازشان از جنگل برداشت می‌کردند. تمامی درختان صمغ‌دار را به خاطر چوبشان بریدند. ببرها و فیل‌ها شکار شدند و حیوانات انگشت‌شمار شدند. جنگلی که از جنگ جان به‌در برد، نتوانست در زمان صلح دوام بیاورد.

یک روز، زمانی که داشتم تله‌هایم را در جنگل بررسی می‌کردم، سربازها از راه رسیدند و مرا دستگیر کردند و به دیدن یک خارجی بردند. او از من پرسید چرا حیوانات را شکار می‌کنم؟ من توضیح دادم که در دهکده ما شغلی وجود ندارد و من برای تامین خانواده‌ام ناچارم شکار کنم.  یک ماه بعد کدخدای ده، من و دوستانم را فراخواند و دوباره همان فرد خارجی را دیدم. در آن‌جا فهمیدم که او «سوانا» نام دارد و رهبر جمعیت همبستگی با حیوانات است. سوانا گفت به ما کار می‌دهد تا دیگر به جنگل نرویم. بنا شد ما به یک اجتماع بوم‌گردی تبدیل شویم. خیلی‌ها باور نمی‌کردند کسی بخواهد به دیدن این منطقه بیاید. اما معلوم شد حق با سوانا بود. من رهبر گروه نگهبانان جنگل شدم. دیگر تله‌ نمی‌گذاشتم، بلکه تله‌ها را جمع‌آوری می‌کردم.

حالا شمار گردشگرانی که به چی‌فات می‌آیند هر سال افزایش یافته است. آنها از کوهستان‌ها، چشمه‌ها، جنگل‌ها و حیات‌وحش اینجا لذت می‌برند. تمامی ۲۵۰ خانوار ساکن اینجا حالا از راه گردشگری روزگار می‌گذرانند. دیگر ناگزیر نیستیم برای شکار به جنگل برویم. من دیگر از نیاک‌تا نمی‌ترسم. با او هم‌پیمان شده‌ام تا جنگل را حفظ کنم. البته هنوز هم از فیل‌ها می‌ترسم اما حالا آینده من روشن است. فرزندانم سالم هستند و به مدرسه می‌روند. می‌توانم از والدینم نگهداری کنم. زندگی آسان نیست، اما فکر می‌کنم والدینم نام خوبی برایم انتخاب کردند.

گردشگری کامبوج

تاریخ کشور کامبوج بر کسی پوشیده نیست. مردم کامبوج مدت‌ها درگیر جنگ و بلایای دیگر بودند. حالا این کشور به نماد تحول و فرصت‌سازی تبدیل شده است. گردشگری یکی از مهم‌ترین بخش‌های اقتصاد کامبوج است. گردشگری سبب شده مردم کامبوج به هویت و باورهای خود و محل زندگی‌شان مباهات کنند؛ شیوه زندگی امروزشان را قدر بدانند و برای آینده‌ای سرشار از صلح و رفاه بکوشند.