«سحر دختر من است. خودم از وقتی هفت ماهه بود بزرگش کردم.» این را مهتاب، عمه سحر، می‌گوید که 37 سال دارد و با نگرانی‌ای که در صدایش موج می‌زند، اصرار می‌کند که کسی نباید با دختر برادرش درباره بیماری‌اش صحبت کند. مهتاب می‌گوید سحر 13 ساله است و حالا که در بحران سن بلوغ قرار دارد، موضوع بیماری اذیتش می‌کند.
موضوع از اینجا آغاز شد که پدر و مادر سحر پیش از تولد او، با هم دچار مشکل شدند. مادرش مهریه را به اجرا گذاشت و شوهر به زندان افتاد. پدر سحر در زندان خالکوبی کرد. بعد از مدتی، مادر از مهریه‌اش گذشت. مرد آزاد شد و آنها دوباره سر زندگی‌شان برگشتند. زمانی که مادر، سحر را باردار بود، بیماری پدر شروع شد و بعد از تولد او از دنیا رفت. بیماری ایدز پدر را، پزشکی قانونی تشخیص داد و بعد از آن تست HIV مادر و سحر هم مثبت از آب در آمد. مادر که باور این موضوع برایش دشوار بود و شوهرش را هم از دست داده بود، سحر را پیش پدر و مادر شوهرش رها کرد و بعد از مدتی مجددا ازدواج کرد و باز از همسر دوم باردار شد، اما هنگام زایمان خودش و کودک متولد نشده از دنیا رفتند و سحر تنها ماند.
مهتاب می‌گوید من تازه ازدواج کرده بودم و بچه هم نداشتم؛ اما خوشبختانه شوهرم آدم منصفی است. او پذیرفت که سحر در بیمار شدن خود نقشی نداشته و سرنوشتش این بوده است. چون پدر و مادر من سالمند هستند، سرپرستی سحر را من و همسرم به عهده گرفتیم و تا امروز سعی کردیم مثل یک پدر و مادر واقعی از او که شرایط حساسی هم دارد مراقبت کنیم.
به مسوولان و اولیای مدرسه سحر درباره بیماری او چیزی نگفته‌اند، خود او هم ده ساله بود که مصرف داروهایش باعث شد کنجکاو شود که چرا برعکس هم سن و سال‌های دیگر، او هر روز باید دارو مصرف کند و همین دلیلی شد که به بیماری‌اش پی‌ ببرد. اطرافیان، اقوام، آشنایان و دوستان سحر هیچ کدام درباره مبتلا بودن او به ایدز چیزی نمی‌دانند.
عمه می‌گوید: همیشه به سحر می‌گفتم در مدرسه اگر سیبی را گاز زدی، آن را به دوستان دیگر نده. حالا او هر چند میزان حساسیت بیماری‌اش را نمی‌داند، اما نسبت به این موضوع حساس شده و وقتی کسی غیر از خودمان درباره ایدز با او صحبت می‌کند، ناراحت می‌شود و معمولا جواب هم نمی‌دهد. سحر هنوز باور ندارد که اگر همینطور مصرف داروهایش را ادامه دهد، می‌تواند مثل دیگران به طور طبیعی زندگی و ازدواج کند.
مهتاب و شوهرش حالا خودشان هم یک دختر هشت ساله دارند، اما مهتاب می‌گوید آنقدر که برای سحر وقت می‌گذارد، برای دخترش نمی‌گذارد. او با لحنی مهربان تاکید می‌کند سحر با دختر خودم هیچ فرقی ندارد، اما مثلا یک سرماخوردگی کوچک سحر، چند ماه طول می‌کشد تا خوب شود و همین باعث می‌شود من حواسم بیشتر به او باشد و مراقبش باشم. عمه سحر می‌گوید فکرش را بکنید چقدر سخت است که در یک عروسی که هم سن و سال‌های سحر همه لباس‌های دخترانه و دامن می‌پوشند، من لباس گرم و پوشیده تن او می‌کنم که مبادا سرما بخورد.