هنوز هم دوچرخه‌سواری بلد نیستم - ۲ شهریور ۹۱
آیدین آغداشلو
نویسنده و نقاش
در کودکی من چیز خیلی وعده‌دهنده‌ای نبود. وعده‌ای در بچگی من داده نمی‌شد که به آینده امیدوارم کند. که بر من چه خواهد گذشت و چه اتفاقاتی خواهد افتاد و چه‌طور می‌شود از بیم و ناراحتی خلاص شد. کوچک که بودم در رشت زندگی می‌کردیم. اوضاع چندان به سامانی نداشتیم. من تنها بچه خانواده بودم و هرچیزی برای من در آن روزها تهدیدکننده بود. هیچ‌چیز نویدی از آسودگی و امنیت برای من به همراه نداشت. از همان روزها احساس می‌کردم در جهانی زندگی می‌کنم که هیچ‌چیزش به نفع من نیست. همه اتفاقات جهان انگار با نگرانی همراه بود و البته گاهی هم ترس و گاهی هم اضطراب. شاید چون هیچ راه‌حل فوری و آنی برای نجات و رهایی و بهبود اوضاع پیدا نمی‌کردم؛ در نتیجه من در آن روزها خیلی بچه شاد یا مطمئنی نبودم.
در آن روزهای ترس یاس تنها تکیه‌گاه من مادرم بود. با اینکه مادر نازنین من زنی بود بسیار درگیر زندگی و سرسخت. وقتی پدرم در همان دوران کودکی فوت شدند، مادرم تبدیل شد به تنها امید زندگی من. با اینکه گرفتارتر و مشغول‌تر از قبل مجبود بود تمام سختی‌های زندگی را به تنهایی بر دوش بکشد.
در کودکی من آن مجموعه‌ای از مراقبت و اعتماد به نفس که برای هر کودکی وجود دارد، من به تمامی نداشتم. تنها بخشی از آن را داشتم که آن هم مربوط بود به مادرم. اضطرابم زیاد بود و مدام این سوال در سرم می‌چرخید که بالاخره آینده چه خواهد شد. همیشه فکر می‌کردم اتفاقات خوب در جای دیگری، خیلی دور از ما می‌افتند. پسرخاله خیلی مرفهی داشتم که در تهران زندگی می‌کرد، به او حسودی نمی‌کردم، اما مطمئن بودم که اتفاقات خوش در حوالی او می‌افتد. همیشه عصرها در حیاط کوچک خانه‌مان رو به کوه‌ها می‌ایستادم یا در قاب پنجره می‌نشستم و با صدای بلند اسم «نادر» را فریاد می‌زدم. تا بلکه پسرخاله بیاید و مرا به تهران ببرد. در عالم کودکی فکر می‌کردم صدای مرا خواهد شنید و نجاتم خواهد داد. اتفاقا بعدها این اتفاق افتاد. بعد از فوت پدرم، شوهرخاله‌ام یعنی پدر نادر، آمد و ما را به تهران برد و تا مدت‌ها در خانه خاله‌ام ساکن بودیم. اما این نجات برای این نبود که نادر صدای من را شنیده و از پشت کوه‌ها به یاریم آمده. به تهران آمدم و هیچ اتفاق خوبی در انتظارم نبود. فهمیدم که بیخود یک عمر منتظر نادر مانده بودم. در تهران هم باز بیشتر اضطراب بود تا اطمینان. بعدها و حتی تا همین حالا هرگز هم به اطمینان و یقین نرسیدم. هنوز هم مثلِ کودکی‌هایم تنها هستم. خودم هستم و خودم. شاید با این تفاوت که می‌دانم هیچ «نادر»ی پشت کوه‌ها نیست تا بیاید و مرا به شهر آسودگی‌ها ببرد.
همیشه و هنوز درگیر این بودم که کسی مرا مراقبت کند. البته زمان به من تا حدودی ثابت کرد هیچ کس قرار نیست از من مراقبت کند و باید فکرهای دیگری برای خودم بکنم.
القصه کودکی من هیچ بچگی شاد و آرامی نبود و کسی نبود که لوسم کند. در نتیجه این تشویش مدام، بعدها جای وسیعی را در روح من اشغال کرد. شاید هم تا حدودی این شیوه زندگی بد نبود. خیلی آسان‌تر باور کردم که در بازی زندگی تنها خودم هستم و خودم باید پشتیبان خودم باشم و این برای من شد یک اصل. البته هنوز هم یکی از مسائل جدی زندگی من همین است که فریادرسی نیست.
کودکی من به همین تلخی بود که برایتان گفتم. هیچ یک از رویاها و آرزوهایی که همسن و سالانم داشتند در من حادث نشد. شاید باور نکنید، من هنوز هم دوچرخه‌سواری بلد نیستم. چون هرگز دوچرخه نداشتم. شاید اصلا اشکال کار همینجا بود؛ اما هرچه که بود گذشت، هر چند که سخت. به هرحال من هرگز از جهانی پر از تصورهای فریبنده راجع به آینده برخوردار نشدم. چه بهتر.