خواست فردی جایگزین روابط انسانی
عکس: مجتبی سرانجامپور
برای بررسی علت فراگیر شدن موسیقیهایی که متن ترانههایشان درباره معشوقستیزی و لعن و نفرین معشوق و عشق است، به سراغ دکتر مصطفی مهرآیین، دکتر جامعهشناسی هنر و مدیر موسسه فرهنگی مطالعاتی رخداد تازه رفتم. مهرآیین علت این موضوع را در بستری بزرگتر میبیند و به سراغ چگونگی تحقق عشق و رابطه در جامعه امروز ما میرود، مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
چرا زبان لطیف ترانههایی که از عشق سخن میگویند تغییر کرده است و این زبان به زبانی خشن که به بیوفایی معشوق و نفرین او میپردازد تبدیل شده است؟
مهمتر از اینکه در این ترانهها چرا وقتی از عشق حرف زده میشود؛ یک سوی ماجرا مقصر شناخته شده و به زبان آه، ناله و نفرین برای معشوق آرزوی آینده بد میکنند این است که وضعیت اجتماعی تحقق عشق در جامعه چگونه است و این وضعیت اجتماعی چگونه خود را در خاستگاههای متفاوت زیادی از جمله ترانه، شعر و ادبیات میریزد؟ علت اتفاقی که در این میان رخ داده این است که پیوند میان یک مفهوم بسیار لطیف به نام عشق و یک وضعیت اجتماعی تغییر کرده است و در پی این تغییر مفهوم عشق به معنا و شکل لطیف آن شکسته شده و تبدیل به چیزهای دیگر شده است.
برای بررسی علت فراگیر شدن موسیقیهایی که متن ترانههایشان درباره معشوقستیزی و لعن و نفرین معشوق و عشق است، به سراغ دکتر مصطفی مهرآیین، دکتر جامعهشناسی هنر و مدیر موسسه فرهنگی مطالعاتی رخداد تازه رفتم. مهرآیین علت این موضوع را در بستری بزرگتر میبیند و به سراغ چگونگی تحقق عشق و رابطه در جامعه امروز ما میرود، مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
چرا زبان لطیف ترانههایی که از عشق سخن میگویند تغییر کرده است و این زبان به زبانی خشن که به بیوفایی معشوق و نفرین او میپردازد تبدیل شده است؟
مهمتر از اینکه در این ترانهها چرا وقتی از عشق حرف زده میشود؛ یک سوی ماجرا مقصر شناخته شده و به زبان آه، ناله و نفرین برای معشوق آرزوی آینده بد میکنند این است که وضعیت اجتماعی تحقق عشق در جامعه چگونه است و این وضعیت اجتماعی چگونه خود را در خاستگاههای متفاوت زیادی از جمله ترانه، شعر و ادبیات میریزد؟ علت اتفاقی که در این میان رخ داده این است که پیوند میان یک مفهوم بسیار لطیف به نام عشق و یک وضعیت اجتماعی تغییر کرده است و در پی این تغییر مفهوم عشق به معنا و شکل لطیف آن شکسته شده و تبدیل به چیزهای دیگر شده است.
عکس: مجتبی سرانجامپور
برای بررسی علت فراگیر شدن موسیقیهایی که متن ترانههایشان درباره معشوقستیزی و لعن و نفرین معشوق و عشق است، به سراغ دکتر مصطفی مهرآیین، دکتر جامعهشناسی هنر و مدیر موسسه فرهنگی مطالعاتی رخداد تازه رفتم. مهرآیین علت این موضوع را در بستری بزرگتر میبیند و به سراغ چگونگی تحقق عشق و رابطه در جامعه امروز ما میرود، مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
چرا زبان لطیف ترانههایی که از عشق سخن میگویند تغییر کرده است و این زبان به زبانی خشن که به بیوفایی معشوق و نفرین او میپردازد تبدیل شده است؟
مهمتر از اینکه در این ترانهها چرا وقتی از عشق حرف زده میشود؛ یک سوی ماجرا مقصر شناخته شده و به زبان آه، ناله و نفرین برای معشوق آرزوی آینده بد میکنند این است که وضعیت اجتماعی تحقق عشق در جامعه چگونه است و این وضعیت اجتماعی چگونه خود را در خاستگاههای متفاوت زیادی از جمله ترانه، شعر و ادبیات میریزد؟ علت اتفاقی که در این میان رخ داده این است که پیوند میان یک مفهوم بسیار لطیف به نام عشق و یک وضعیت اجتماعی تغییر کرده است و در پی این تغییر مفهوم عشق به معنا و شکل لطیف آن شکسته شده و تبدیل به چیزهای دیگر شده است.
در واقع مفهوم عشق در ادبیات کلاسیک و الگوهای عاشقی که در فرهنگمان داریم دچار دگردیسی شده است، البته در جامعه ما تصویر عشق هیچگاه تصویر یک دستی نبوده است. در ادبیات کلاسیک هم رگههایی از ناله و نفرین دیده میشود، اما بسیار کمرنگ است. در اغلب ترانهها و داستانها عاشق بیشتر خاک پای یار است و سالها دور خانه معشوق میچرخد و هرچیز در کوی معشوق دوست داشتنی است. این نگاه به عشق تنها در ادبیات کلاسیک نیست. در ادبیات محلی مثل شروههای جنوب هم به چشم میآید و شروههای جنوب بیشتر در رسای فقدان است. در واقع باید پیش از پرداختن به دنیای زبانی که دنیای زبانی یکدستی هم نبوده است، در وضعیت فعلی کنکاش کرد که بر سر مفهوم زیبا و لطیف عشق چه اتفاقی افتاده است که تبدیل به سخن از خیانت و جدایی شده است، البته به این معنی نیست که در عشق خیانت و جدایی نبوده، اما میزانش مهم است.
این همه سخن گفتن از جدایی، خیانت و آرزوی آینده بد برای معشوق بیانگر تغییرات عمیق در زندگی اجتماعی ایرانیان است. مبنای زندگی اجتماعی در دنیای گذشته ازدواج بود. ازدواج مبنا و بهوجودآورنده بنیان یکی از مهمترین نهادهای جامعه به اسم خانواده بود و در مقابل ازدواج عشق پدیدهای تک، منفی و نابهنجار محسوب میشد. به همین دلیل در زندگی گذشته عاشقان موجوداتی مطرود و حاشیهای بودند و حاشیهای مازاد بر نظم موجود جامعه قلمداد میشدند.
در وضعیت فعلی اما دعوا بر سر این نیست که ازدواج نظم اجتماعی را نگه میدارد یا عشق؛ مساله کشاکش عشق ازدواج نیست. مساله کلیدیتر ناپایداری روابط انسانی است، روابطی که بنیان عشق و ازدواج هستند. دو موضوعی که به ناپایداری روابط انسانی دامن زدهاند یکی شرایط بیرونی زندگی اجتماعی و دیگری تناقضات درونی روابط انسانی است.
منظورتان از شرایط بیرونی زندگی اجتماعی چیست و شرایط بیرونی زندگی اجتماعی چطور توانسته است روابط انسانی را ناپایدار کند؟
در گذشته مهمترین مبنای روابط انسانی ویژگیهای جمعی اعم از ویژگیهای طبقاتی، ایلی، نژادی و... بود. اینها مبنای روابط انسانی را تشکیل میداد و به همین دلیل روابط انسانی با نیرویی شکل میگرفت که از سوی جمع هزینه میشد. در این مسیر شکلگیری روابط انسانی برای کلیت جامعه هزینهبر بود و در نتیجه هزینه شکستن روابط انسانی هم بالا بود.
به خاطر این هزینه بالا، از بین بردن روابط انسانی شکل گرفته ممکن نبود، در صورت شکستن فرد از جامعه طرد میشد. اصولا اختلال در روابط انسانی به معنای اختلال در جامعه بود، اما در دنیای امروز مبنای شکلگیری روابط انسانها بیش از اینکه جامعه باشد، ویژگیهای فردی و فردیت است. روابط انسانها به جایگاه و محلی تبدیل شده است که افراد خود را در آن بیان میکنند، در نتیجه خواست افراد، دوسوی شکلدهنده رابطه است.
البته نهادهای اجتماعی همچون خانواده، جامعه، نهادهای آموزشی، کلینیکهای رواندرمانی، نهادهای تربیتی در جهان غرب نقش حمایت از روابط انسانی را ایفا میکنند که بنابر تصمیم افراد شکل گرفته است. اگر روابط انسانها در جهان گذشته تحت تاثیر ویژگیهای اجتماعی جامعه کلان شکل میگرفت، درحال حاضر توسط افراد شکل میگیرد. این روابط توسط افراد شکل میگیرد و توسط نهادهای اجتماعی حمایت میشوند.
شکلگیری این روابط در جامعه ما چگونه است؟ در صحبتهایتان اشاره کردید که نهادهای حمایتی در غرب از روابط مبتنی بر فردیت حمایت میکردند. آیا این حمایت در جامعه ما وجود دارد؟
در جامعه ما فردیت رشد کرده است و مبنای روابط انسانی به خصوص در کلان شهرها و قشر متوسط به سوی فردگرایی میل کرده است. نهادهای حمایتی همچون خانواده، پلیس، قوانین و مقررات حوزه روابط انسانی باید از این روابط حمایت کنند تا روابط شکل بگیرند، حتی ضروری است که در بستر کلانتر جامعه نهادهایی همچون نهادهای اقتصادی از افراد حمایت کنند تا شغلی داشته باشند و از رابطهشان به لحاظ اقتصادی حمایت کنند.
اتفاقی که در جامعه ما افتاده است این است که روابط انسانی به سمت فردیت رفته است اما، نهادهای حمایتی که باید از این قضیه حمایت کنند حمایتی انجام نمیدهند. افراد همچنان از نظر اقتصادی به خانواده وابسته هستند و به لحاظ تربیتی دارای الگوهای تربیتی که از رابطه حمایت کند، نیستند. فردیت افراد از سوی خانواده در رابطههایشان به رسمیت شناخته نمیشود و به شکل جدیتری تجلی بیرونی پیدا نمیکند. نظم فرهنگی کلان جامعه هم در حوزه روابط اجتماعی، این روابط دو سویه و عاشقانه را قبول ندارد. قوانین و مقررات از این روابط حمایتی نمیکند، ضمن اینکه مکانهای اجتماعی و جغرافیایی همچون نیمکتها، کافهها، پارکها برای اینکه این روابط عاشقانه تجلی بیرونی داشته باشد تعبیه نشده است.
امنیتی برای این روابط وجود ندارد. روابط انسانی که مبتنی بر فردیت دو سوی ماجرا شکل گرفته از هیچگونه حمایت اجتماعی برخوردار نیست. جامعه علاوه بر اینکه حمایتی از این روابط نمیکند، راههای بسیاری دارد که افراد بتوانند روابط انسانی خود را به شکل غیراخلاقی قطع کنند. اگر روابط انسانی که مبتنی بر فردیت دو طرف شکل گرفته، امکان این را مییافت که مشروعیت اجتماعی پیدا کند و دو سوی اجتماع خانوادهها و دوستان درگیر این روابط شوند، آنگاه امکان نقض غیراخلاقی و یکطرفه ماجرا کاهش پیدا میکرد، اما چون رابطهها از سوی جامعه حمایت نمیشوند و مشروعیت اجتماعی ندارند، در وضعیت فعلی قرار میگیرند. این روابط انسانی مبتنی بر فردیت در درون خود هیچ مکانیسم اخلاقی برای حفظ رابطه تعریف نکرده است؛ چرا که مکانیسم اخلاقی فردی نیست و باید از سوی مکانیسم اخلاقی جامعه در درون افراد ریخته شود.
فراتر از این چون نوع فردیتی که در جامعه ما تعریف میشود از پشتوانه فکری و اخلاقی برخوردار نیست، این فردیت فردیتی میان مایه و ناقص است. این فردیت در نتیجه فرایند خود تاملی شکل نگرفته است، بنابراین این فردیت، در راستای گفتمان مردم سالار حرکت میکند. درنتیجه افراد آنجا که نیازمند حرکت مبتنی بر معیارهای مدرن فردی هستند، این کار را انجام میدهند و وارد رابطه میشوند. پس از بهدست آوردن حداقل یا حداکثری از توقعات مورد نیاز بیاعتنا به انتظارات اخلاقی و روانی پیامدهای کنش فردی پایشان را از رابطه بیرون میگذارند و وارد رابطه بعدی میشوند. این نفرین و آه و ناله و در واقع معشوقستیزی که در داخل این ترانهها دیده میشود، به دلیل نقصانی است که در فرایند گفتوگو و در درون رابطه بوده است.
اگر یک رابطه انسانی بنا بر توافق طرفین و در یک فرآیند عقلانی ارتباطی به پایان رسیده باشد، زبان نفرین، توهین و معشوقستیزی شکل نمیگیرد، اما چون این رابطهها به شکل ناقص، غیر انسانی، غیراخلاقی و بدون لحاظ فرآیند اقناعی از طرف دو سوی ماجرا پایان مییابد، باعث شکلگیری زبان معشوقستیزی شده و به آن دامن میزند.
اگر بخواهیم این نوع روابط فردگرایانه در جامعه را با غرب مقایسه کنید، چه وجوه تشابه و تفاوتی برای آنها قائل هستید؟
در غرب هم در کنار نگاه مثبتی که به روابط انسانی مبتنی بر فردیت وجود دارد نگاههای انتقادی ذیل عنوان قلبهای مدیریت شده، قلبهای تجاری و قلبهای مبادلهای هم وجود دارد. منتقدان این نگاه معتقدند که روابط انسانی که مبتنی بر فردیت گسسته شده از سنتهای عام اخلاقی جامعه شکل میگیرد و در نیازهای فردی خلاصه شده است، باعث میشود روابط انسانی ویژگیهای اقتصادی و ابزاری پیدا کند، چرا که دو سویه رابطه در جدایی تام از سنتهای اخلاقی به گفتوگو با یکدیگر میپردازند و شرایط رابطه را برای هم تعیین میکنند. این نوع روابط را روابط تجاری مینامند که از سوی برخی نهادها بهخصوص گفتمان کلینیکدرمانی یا همان روانشناسی زرد حمایت میشود. به عقیده این منتقدان اینگونه روابط انسانی مبنی بر توصیههای رفتارگرایانه محقق میشود و روابطی سرد و یخی است که امکان گسستن و سوءاستفاده در آنها بسیار بالا است، چرا که از سنتهای اخلاقی بسیار فاصله گرفتهاند.
منطق درونی رابطه عاشقانه در جامعه ما به شکل سنتی در پیوند با سنتهای عام اخلاقی جامعه بهخصوص سنت دینی بوده است. گزارهای که میشود با آن این وضعیت را توصیف کرد این است که عروس با لباس سپید به خانه بخت میرود و با لباس سپید از آن خانه هم بیرون میرود.
به این ترتیب هر پدیدهای در زندگی اجتماعی جامعه سنتی باید حامی نظم اجتماعی باشد؛ از خردترین پدیدهها که روابط انسانی است تا کلانترین آنها که حوزه اقتصاد و سیاست است باید به شکلی در راستای حفظ نظم جامعه حرکت میکردند و در درون آن پدیده، نظم اجتماعی درونی شده دیده میشد، به همین دلیل شعارهایی که در دنیای سنت در حوزه روابط انسانی میبینیم این است که منطق درونی رابطه برگرفته از اصولی است که از سوی جامعه تعیین شده و نه از سوی انسانها. این اصول از سوی جامعه به بخت و تقدیر نسبت داده میشدند، پس اصولا مثبت بودند. اجتماع این را تایید میکرد و به این ترتیب روابطی عاشقانهای که فارغ از ازدواج اتفاق میافتاد استثنایی بود. این روابط هم در نظم کلاسیک زندگی اجتماعی به عنوان مبدایی برای رابطه عاشقانه از جنس دیگر بودند. عاشق را به خدا پیوند داده و مبدا و مقصودی برای رابطه عاشقانه میان انسان و خداوند در نظر گرفته میشدند. بدینترتیب جامعه سنتی روابط عاشقانه را بر خلاف نظمش، پالایش اخلاقی میکرد.
اما در جامعه مدرن وقتی رابطههای فردی مبتنی بر فردیت افراد شکل میگیرد و رابطهها مبتنی بر نیازهای دو سوی ماجرا است. در نتیجه عامل انتخاب گزینه مقابل پاسخ دادن به نیازهای من است. به قول باومن «در دنیای امروز وقتی عاشق میشوی به تو میگویند یادت باشد با انتخاب این آدم، احتمالا در هرگونه انتخاب بعدی خوب و بهتر را به روی خودت میبندی؛ همیشه یادت باشد که رابطه را به سمت و سویی نبری که احساس کنی طرف مقابل پاسخی به نیاز تو نمیدهد و نمیتوانی از رابطه بیرون بیایی.» یعنی در واقع ناپایداری رابطه در درون خود رابطه نهفته است، چرا که رابطه بر پایه پاسخ دادن به نیازهای ما است و افراد به این ترتیب دستهبندی میشوند و سلسله مراتب پیدا میکنند که کدامیک به نیاز من بیشتر و کدامیک کمتر پاسخ میدهد و همه افراد هم به یکباره در دسترس تو قرار نمیگیرند، پس باید همواره افراد مختلف را عوض کنی به قول باومن «فاصله تعویض معشوقهها در جهان مدرن به اندازه ورود و خروج به فروشگاه است». در نتیجه رابطه عاشقانه در جهان امروز همچون بازی اسکیت است. اگر سرعت بالا باشد رستگار میشوی و به همین دلیل افراد در تعویض معشوقهها سرعت بالایی دارند. دیگر این پاسخ دادن به نیازها نیست که مهم است، بلکه صرف تعویض کردن معشوق اهمیت مییابد.
در نتیجه در منطق درونی رابطه عاشقانه تضادی میان میزان فاصله و میزان آشنایی شکل میگیرد رابطه انسانی که با فاصله بین دو انسان شکل میگیرد و هرچه قدر فاصله افراد در حدی بماند جذابیت افراد بالاتر میرود و هرچه معشوق را به لحاظ روحی، روانی و... فاش نکنید معشوق جذابتر است. به همان میزان که به معشوق نزدیک شوید امکان گسست بالاتر میرود، چرا که تا وقتی معشوق در فاصله با عاشق قرار دارد به شکل کل انسانی دیده میشود اما، هر چقدر عاشق معشوق را از نزدیکتر تجربه میکند او را مورد تحلیل و قضاوت قرار دهد از کلیت انسانی آن میکاهد. اگر بگوییم در آغاز رابطه هر آنچه در معشوق است پرستیدنی است و من جذب همه کل این معشوق شدهام هر چه به معشوق نزدیکتر شده او به صورت اجزای پراکندهای دیده میشود برخی از وجوهش قابل قبول است و برخی دیگر به نیازهای من پاسخ نمیدهد، پس امکان گسست بالا میرود.
بدین ترتیب عاشق بدون گفتوگو و اغنا کردن طرف مقابل از رابطه بیرون میرود و این پرسش در سوی دیگر ماجرا باقی است که «چرا» و این در حالی است که در جامعه ما سرعت روابط بسیار بالا است و این اتفاق خیلی سریع رخ میدهد.
در این میان این معشوقستیزی در واقع نوعی معشوقستایی است. اینها نفرین و توهین نیستند که نسبت به معشوق روانه میشوند، بلکه به شکلی ستایش معشوق از طریق بیان خشم نسبت به جدایی هستند و این معشوق نیست که نفرین میشود بلکه جدایی است اما چون میخواهد که شخصیتپردازی کرده و جنبه عینی و بیرونی به آن ببخشد و به شکلی دقیقتر به گوش معشوق برساند به صورت معشوقستیزی و توهین و تحقیر معشوق درمیآید.
به بیانی دیگر این معشوقستیزی به معنای انکار و رد آن نوع جامعهای است که معشوقههایش از جنس معشوقهای است که به سمت جدایی رفته است. بیش از آنکه انکار معشوق باشد، انکار جامعه و سنت روابط انسانی آن و انکار بیاعتنایی به اخلاق است.
از نظر تاریخی وقتی به متن ترانههایی که در زمینه عشق هستند نگاه میکنیم، میبینیم که در دهه 40 یا 50 نهادهای اجتماعی به نوعی از گسترش روابط مبتنی بر فردیت حمایت کرده و در پی ترویج آن بودند، اما متن ترانهها بسیار روان و لطیف است و خبری از تحقیر و توهین در آنها نیست. اگر بخواهید آن دوره را با عصر حاضر مقایسه کنید، هرکدام چه ویژگیهایی داشتند و چه اتفاقی رخ داده است؟
در حال حاضر کسانی که ترانهها را میسرایند خودشان کنشگران روابط ناپایدار انسانی هستند، به همین دلیل با ترانههایی روبهرو هستیم که درباره ناپایداری روابط انسانی سخن میگویند، اما در بیرون از میدان ترانه با زبانهای دیگری به شکل پرخاشگرایانه درباره عشق سخن بگویند روبهرو نیستیم.
پیش از انقلاب ترانهسراها افرادی بودند که پیوند جدی با دنیای ادبیات داشتند اما، یکی از دلایلی که سبب شده در زمان حال ترانهها به شکلی خشن طراحی و اجرا شوند این است که ترانهسراها با دنیای شاعرانگی پیوند نخوردهاند تا ترانههایشان پالایش شده مطرح شود و به شکل خام است و ترانهسراهای این نسل با شناخت مبتنی بر دنیای فردی خودشان و جداییشان از سنتهای اخلاقی جامعه به روابط انسانی آسیب میزنند، اما از نقش فردی خود در شکل دادن به روابط انسانی ناپایدار و آسیبدیده آگاه نیستند و تنها با آن برخورد احساسی میکنند.
از نظر جامعه چطور؟
در دهه 50، روابط انسانی هنوز مبتنی بر فردیت نبود و هنوز ازدواج نماد عینی رفتارهای انسانی بود، هرچند که مدرنیزاسیون نظام پهلوی به روابط مبتنی بر فردیت دامن میزد، اما بنیان روابط فردی هنوز سنتهای اخلاقی بود و در درون سنتهای اخلاقی جامعه روابط عاشقانه به دور از چشم جامعه محقق میشد و سنتهای اخلاقی تعیینکننده روابط انسانی بود. به عنوان مثال مباحثی همچون غیرت، سبیل گرو گذاشتن، ناموس، وفا به معشوق وجود داشت حکایت از حاکمیت نظام سنت در آن دوران میکند. از سوی دیگر، پیوند بین دنیای عشق بینفردی با عشق عرفانی که تجلی عشق در مفاهیم عینی همچون شراب، مستی، درد، خاک یار وجود داشت، اما در حال حاضر، جامعه کنونی ما با تعمیق فرهنگ مدرنی که از بیرون میآید روبهروست، بهخصوص از جانب رسانهها و اگرچه این تعمیق فردیت به صورت ناقص و معیوب انجام میشود، اما روابط بینفردی بیرون از سنتهای اجتماعی جامعه و در پیوند با اخلاق مدرن خود را تعریف میکند.
فرم جامعه و شکل و ریخت بیرونی آن نیز امکان ناپایداری روابط انسانی را بالاتر برده است. پدیدههایی همچون موبایل، امکان ملاقاتهای مخفی، گسترش صنعت راهسازی و پیوند خوردن میان صنعت زیبایی و تغذیه و... از جمله پدیدههای بیرونی اجتماعی و عینی هستند که وضعیت فعلی را به وجود آوردهاند و در حال حاضر مهم این نیست که چه کسی به چه کسی خیانت میکند، بلکه مهم این است که در وضعیت فعلی امکان خیانت بالا است و این وضعیت در جامعه قبل از انقلاب دیده نمیشد، چرا که هنوز تعمیق مدرنیته به معنای فضاسازی بیرونی و نه مدرنیزاسیون پهلوی وجود نداشت.
نکته دیگری که از مقایسه میان دهه 50 و دهه حاضر حاصل میشود این است که در حال حاضر گفتمان، ایده و آرمان رسمی، آرمان تجربه است. اگر در گذشته افراد رابطه عاشقانه را تجربه میکردند که بتوانند از نظم موجود بیرون رفته و آن را فراموش کنند، در حال حاضر تجربه کردن خود هدف شده است و به صرف اینکه تجربه کنیم و نه اینکه چیزی را فراموش کنیم، وارد رابطه میشویم. گفتمان رسمی بر روابط انسانی ما، گفتمان تجربهگر مدرن است که بیان میکند هرچه میزان تجربه بالاتر برود، شما پختهتر هستید و تعداد تجربهها، نشاندهنده توان بالای شما است. در نتیجه گفتمان تجربه کردن تبدیل به یک ضد فرهنگ شده است. از آنجایی که موسیقی زبان توصیف، بیان و روایت جامعه است این اتفاق خود را در متن ترانهها هم نشان میدهد، چراکه هر جامعهای ویژگیهای خود را در قالب زبان میریزد؛ از زبان سیاسی گرفته تا زبان داستان، شعر و ترانه. طبیعتا در چنین جامعهای که روابط انسانیاش دچار چنین پدیدهای است نمیتوان انتظار داشت که زبان چیزی درباره آن نگوید، البته این بدان معنا نیست که زبان بازتاب آیینهوار و یک به یک بیرون است. اتفاقا در جامعه ما افراد دو سوی رابطه خیلی کم از چرایی ناپایداری روابط سخن گویند و نهادهای اجتماعی همچون کلینیکهای روان درمانی نیز وجود ندارد که در آن افراد از گسست روابط انسانی سخن بگویند؛ در نتیجه زبانی که از جدایی و فراق در روابط انسانی سخن بگوید وجود ندارد یا زبانی که حاصل ناخواسته کنش عاشقانه باشد.
در نتیجه زبانی که حاصل گسست در روابط عاشقانه باشد ایجاد نشده و نمیتوانیم در زمینه این ترانهها بگوییم که ژانری خاص را خلق کردهاند، پس آن چیزی که اتفاق افتاده، پیوند میان ترانهسرایی و پدیده ناپایداری روابط انسانی است که اتفاقا بخش اعظم ترانهسراها را جوانان همین سن تشکیل میدهند که البته حاصل کار آنها را نمیتوان به معنای خلق زبان یا ژانری جدید قلمداد کرد.
برای بررسی علت فراگیر شدن موسیقیهایی که متن ترانههایشان درباره معشوقستیزی و لعن و نفرین معشوق و عشق است، به سراغ دکتر مصطفی مهرآیین، دکتر جامعهشناسی هنر و مدیر موسسه فرهنگی مطالعاتی رخداد تازه رفتم. مهرآیین علت این موضوع را در بستری بزرگتر میبیند و به سراغ چگونگی تحقق عشق و رابطه در جامعه امروز ما میرود، مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
چرا زبان لطیف ترانههایی که از عشق سخن میگویند تغییر کرده است و این زبان به زبانی خشن که به بیوفایی معشوق و نفرین او میپردازد تبدیل شده است؟
مهمتر از اینکه در این ترانهها چرا وقتی از عشق حرف زده میشود؛ یک سوی ماجرا مقصر شناخته شده و به زبان آه، ناله و نفرین برای معشوق آرزوی آینده بد میکنند این است که وضعیت اجتماعی تحقق عشق در جامعه چگونه است و این وضعیت اجتماعی چگونه خود را در خاستگاههای متفاوت زیادی از جمله ترانه، شعر و ادبیات میریزد؟ علت اتفاقی که در این میان رخ داده این است که پیوند میان یک مفهوم بسیار لطیف به نام عشق و یک وضعیت اجتماعی تغییر کرده است و در پی این تغییر مفهوم عشق به معنا و شکل لطیف آن شکسته شده و تبدیل به چیزهای دیگر شده است.
در واقع مفهوم عشق در ادبیات کلاسیک و الگوهای عاشقی که در فرهنگمان داریم دچار دگردیسی شده است، البته در جامعه ما تصویر عشق هیچگاه تصویر یک دستی نبوده است. در ادبیات کلاسیک هم رگههایی از ناله و نفرین دیده میشود، اما بسیار کمرنگ است. در اغلب ترانهها و داستانها عاشق بیشتر خاک پای یار است و سالها دور خانه معشوق میچرخد و هرچیز در کوی معشوق دوست داشتنی است. این نگاه به عشق تنها در ادبیات کلاسیک نیست. در ادبیات محلی مثل شروههای جنوب هم به چشم میآید و شروههای جنوب بیشتر در رسای فقدان است. در واقع باید پیش از پرداختن به دنیای زبانی که دنیای زبانی یکدستی هم نبوده است، در وضعیت فعلی کنکاش کرد که بر سر مفهوم زیبا و لطیف عشق چه اتفاقی افتاده است که تبدیل به سخن از خیانت و جدایی شده است، البته به این معنی نیست که در عشق خیانت و جدایی نبوده، اما میزانش مهم است.
این همه سخن گفتن از جدایی، خیانت و آرزوی آینده بد برای معشوق بیانگر تغییرات عمیق در زندگی اجتماعی ایرانیان است. مبنای زندگی اجتماعی در دنیای گذشته ازدواج بود. ازدواج مبنا و بهوجودآورنده بنیان یکی از مهمترین نهادهای جامعه به اسم خانواده بود و در مقابل ازدواج عشق پدیدهای تک، منفی و نابهنجار محسوب میشد. به همین دلیل در زندگی گذشته عاشقان موجوداتی مطرود و حاشیهای بودند و حاشیهای مازاد بر نظم موجود جامعه قلمداد میشدند.
در وضعیت فعلی اما دعوا بر سر این نیست که ازدواج نظم اجتماعی را نگه میدارد یا عشق؛ مساله کشاکش عشق ازدواج نیست. مساله کلیدیتر ناپایداری روابط انسانی است، روابطی که بنیان عشق و ازدواج هستند. دو موضوعی که به ناپایداری روابط انسانی دامن زدهاند یکی شرایط بیرونی زندگی اجتماعی و دیگری تناقضات درونی روابط انسانی است.
منظورتان از شرایط بیرونی زندگی اجتماعی چیست و شرایط بیرونی زندگی اجتماعی چطور توانسته است روابط انسانی را ناپایدار کند؟
در گذشته مهمترین مبنای روابط انسانی ویژگیهای جمعی اعم از ویژگیهای طبقاتی، ایلی، نژادی و... بود. اینها مبنای روابط انسانی را تشکیل میداد و به همین دلیل روابط انسانی با نیرویی شکل میگرفت که از سوی جمع هزینه میشد. در این مسیر شکلگیری روابط انسانی برای کلیت جامعه هزینهبر بود و در نتیجه هزینه شکستن روابط انسانی هم بالا بود.
به خاطر این هزینه بالا، از بین بردن روابط انسانی شکل گرفته ممکن نبود، در صورت شکستن فرد از جامعه طرد میشد. اصولا اختلال در روابط انسانی به معنای اختلال در جامعه بود، اما در دنیای امروز مبنای شکلگیری روابط انسانها بیش از اینکه جامعه باشد، ویژگیهای فردی و فردیت است. روابط انسانها به جایگاه و محلی تبدیل شده است که افراد خود را در آن بیان میکنند، در نتیجه خواست افراد، دوسوی شکلدهنده رابطه است.
البته نهادهای اجتماعی همچون خانواده، جامعه، نهادهای آموزشی، کلینیکهای رواندرمانی، نهادهای تربیتی در جهان غرب نقش حمایت از روابط انسانی را ایفا میکنند که بنابر تصمیم افراد شکل گرفته است. اگر روابط انسانها در جهان گذشته تحت تاثیر ویژگیهای اجتماعی جامعه کلان شکل میگرفت، درحال حاضر توسط افراد شکل میگیرد. این روابط توسط افراد شکل میگیرد و توسط نهادهای اجتماعی حمایت میشوند.
شکلگیری این روابط در جامعه ما چگونه است؟ در صحبتهایتان اشاره کردید که نهادهای حمایتی در غرب از روابط مبتنی بر فردیت حمایت میکردند. آیا این حمایت در جامعه ما وجود دارد؟
در جامعه ما فردیت رشد کرده است و مبنای روابط انسانی به خصوص در کلان شهرها و قشر متوسط به سوی فردگرایی میل کرده است. نهادهای حمایتی همچون خانواده، پلیس، قوانین و مقررات حوزه روابط انسانی باید از این روابط حمایت کنند تا روابط شکل بگیرند، حتی ضروری است که در بستر کلانتر جامعه نهادهایی همچون نهادهای اقتصادی از افراد حمایت کنند تا شغلی داشته باشند و از رابطهشان به لحاظ اقتصادی حمایت کنند.
اتفاقی که در جامعه ما افتاده است این است که روابط انسانی به سمت فردیت رفته است اما، نهادهای حمایتی که باید از این قضیه حمایت کنند حمایتی انجام نمیدهند. افراد همچنان از نظر اقتصادی به خانواده وابسته هستند و به لحاظ تربیتی دارای الگوهای تربیتی که از رابطه حمایت کند، نیستند. فردیت افراد از سوی خانواده در رابطههایشان به رسمیت شناخته نمیشود و به شکل جدیتری تجلی بیرونی پیدا نمیکند. نظم فرهنگی کلان جامعه هم در حوزه روابط اجتماعی، این روابط دو سویه و عاشقانه را قبول ندارد. قوانین و مقررات از این روابط حمایتی نمیکند، ضمن اینکه مکانهای اجتماعی و جغرافیایی همچون نیمکتها، کافهها، پارکها برای اینکه این روابط عاشقانه تجلی بیرونی داشته باشد تعبیه نشده است.
امنیتی برای این روابط وجود ندارد. روابط انسانی که مبتنی بر فردیت دو سوی ماجرا شکل گرفته از هیچگونه حمایت اجتماعی برخوردار نیست. جامعه علاوه بر اینکه حمایتی از این روابط نمیکند، راههای بسیاری دارد که افراد بتوانند روابط انسانی خود را به شکل غیراخلاقی قطع کنند. اگر روابط انسانی که مبتنی بر فردیت دو طرف شکل گرفته، امکان این را مییافت که مشروعیت اجتماعی پیدا کند و دو سوی اجتماع خانوادهها و دوستان درگیر این روابط شوند، آنگاه امکان نقض غیراخلاقی و یکطرفه ماجرا کاهش پیدا میکرد، اما چون رابطهها از سوی جامعه حمایت نمیشوند و مشروعیت اجتماعی ندارند، در وضعیت فعلی قرار میگیرند. این روابط انسانی مبتنی بر فردیت در درون خود هیچ مکانیسم اخلاقی برای حفظ رابطه تعریف نکرده است؛ چرا که مکانیسم اخلاقی فردی نیست و باید از سوی مکانیسم اخلاقی جامعه در درون افراد ریخته شود.
فراتر از این چون نوع فردیتی که در جامعه ما تعریف میشود از پشتوانه فکری و اخلاقی برخوردار نیست، این فردیت فردیتی میان مایه و ناقص است. این فردیت در نتیجه فرایند خود تاملی شکل نگرفته است، بنابراین این فردیت، در راستای گفتمان مردم سالار حرکت میکند. درنتیجه افراد آنجا که نیازمند حرکت مبتنی بر معیارهای مدرن فردی هستند، این کار را انجام میدهند و وارد رابطه میشوند. پس از بهدست آوردن حداقل یا حداکثری از توقعات مورد نیاز بیاعتنا به انتظارات اخلاقی و روانی پیامدهای کنش فردی پایشان را از رابطه بیرون میگذارند و وارد رابطه بعدی میشوند. این نفرین و آه و ناله و در واقع معشوقستیزی که در داخل این ترانهها دیده میشود، به دلیل نقصانی است که در فرایند گفتوگو و در درون رابطه بوده است.
اگر یک رابطه انسانی بنا بر توافق طرفین و در یک فرآیند عقلانی ارتباطی به پایان رسیده باشد، زبان نفرین، توهین و معشوقستیزی شکل نمیگیرد، اما چون این رابطهها به شکل ناقص، غیر انسانی، غیراخلاقی و بدون لحاظ فرآیند اقناعی از طرف دو سوی ماجرا پایان مییابد، باعث شکلگیری زبان معشوقستیزی شده و به آن دامن میزند.
اگر بخواهیم این نوع روابط فردگرایانه در جامعه را با غرب مقایسه کنید، چه وجوه تشابه و تفاوتی برای آنها قائل هستید؟
در غرب هم در کنار نگاه مثبتی که به روابط انسانی مبتنی بر فردیت وجود دارد نگاههای انتقادی ذیل عنوان قلبهای مدیریت شده، قلبهای تجاری و قلبهای مبادلهای هم وجود دارد. منتقدان این نگاه معتقدند که روابط انسانی که مبتنی بر فردیت گسسته شده از سنتهای عام اخلاقی جامعه شکل میگیرد و در نیازهای فردی خلاصه شده است، باعث میشود روابط انسانی ویژگیهای اقتصادی و ابزاری پیدا کند، چرا که دو سویه رابطه در جدایی تام از سنتهای اخلاقی به گفتوگو با یکدیگر میپردازند و شرایط رابطه را برای هم تعیین میکنند. این نوع روابط را روابط تجاری مینامند که از سوی برخی نهادها بهخصوص گفتمان کلینیکدرمانی یا همان روانشناسی زرد حمایت میشود. به عقیده این منتقدان اینگونه روابط انسانی مبنی بر توصیههای رفتارگرایانه محقق میشود و روابطی سرد و یخی است که امکان گسستن و سوءاستفاده در آنها بسیار بالا است، چرا که از سنتهای اخلاقی بسیار فاصله گرفتهاند.
منطق درونی رابطه عاشقانه در جامعه ما به شکل سنتی در پیوند با سنتهای عام اخلاقی جامعه بهخصوص سنت دینی بوده است. گزارهای که میشود با آن این وضعیت را توصیف کرد این است که عروس با لباس سپید به خانه بخت میرود و با لباس سپید از آن خانه هم بیرون میرود.
به این ترتیب هر پدیدهای در زندگی اجتماعی جامعه سنتی باید حامی نظم اجتماعی باشد؛ از خردترین پدیدهها که روابط انسانی است تا کلانترین آنها که حوزه اقتصاد و سیاست است باید به شکلی در راستای حفظ نظم جامعه حرکت میکردند و در درون آن پدیده، نظم اجتماعی درونی شده دیده میشد، به همین دلیل شعارهایی که در دنیای سنت در حوزه روابط انسانی میبینیم این است که منطق درونی رابطه برگرفته از اصولی است که از سوی جامعه تعیین شده و نه از سوی انسانها. این اصول از سوی جامعه به بخت و تقدیر نسبت داده میشدند، پس اصولا مثبت بودند. اجتماع این را تایید میکرد و به این ترتیب روابطی عاشقانهای که فارغ از ازدواج اتفاق میافتاد استثنایی بود. این روابط هم در نظم کلاسیک زندگی اجتماعی به عنوان مبدایی برای رابطه عاشقانه از جنس دیگر بودند. عاشق را به خدا پیوند داده و مبدا و مقصودی برای رابطه عاشقانه میان انسان و خداوند در نظر گرفته میشدند. بدینترتیب جامعه سنتی روابط عاشقانه را بر خلاف نظمش، پالایش اخلاقی میکرد.
اما در جامعه مدرن وقتی رابطههای فردی مبتنی بر فردیت افراد شکل میگیرد و رابطهها مبتنی بر نیازهای دو سوی ماجرا است. در نتیجه عامل انتخاب گزینه مقابل پاسخ دادن به نیازهای من است. به قول باومن «در دنیای امروز وقتی عاشق میشوی به تو میگویند یادت باشد با انتخاب این آدم، احتمالا در هرگونه انتخاب بعدی خوب و بهتر را به روی خودت میبندی؛ همیشه یادت باشد که رابطه را به سمت و سویی نبری که احساس کنی طرف مقابل پاسخی به نیاز تو نمیدهد و نمیتوانی از رابطه بیرون بیایی.» یعنی در واقع ناپایداری رابطه در درون خود رابطه نهفته است، چرا که رابطه بر پایه پاسخ دادن به نیازهای ما است و افراد به این ترتیب دستهبندی میشوند و سلسله مراتب پیدا میکنند که کدامیک به نیاز من بیشتر و کدامیک کمتر پاسخ میدهد و همه افراد هم به یکباره در دسترس تو قرار نمیگیرند، پس باید همواره افراد مختلف را عوض کنی به قول باومن «فاصله تعویض معشوقهها در جهان مدرن به اندازه ورود و خروج به فروشگاه است». در نتیجه رابطه عاشقانه در جهان امروز همچون بازی اسکیت است. اگر سرعت بالا باشد رستگار میشوی و به همین دلیل افراد در تعویض معشوقهها سرعت بالایی دارند. دیگر این پاسخ دادن به نیازها نیست که مهم است، بلکه صرف تعویض کردن معشوق اهمیت مییابد.
در نتیجه در منطق درونی رابطه عاشقانه تضادی میان میزان فاصله و میزان آشنایی شکل میگیرد رابطه انسانی که با فاصله بین دو انسان شکل میگیرد و هرچه قدر فاصله افراد در حدی بماند جذابیت افراد بالاتر میرود و هرچه معشوق را به لحاظ روحی، روانی و... فاش نکنید معشوق جذابتر است. به همان میزان که به معشوق نزدیک شوید امکان گسست بالاتر میرود، چرا که تا وقتی معشوق در فاصله با عاشق قرار دارد به شکل کل انسانی دیده میشود اما، هر چقدر عاشق معشوق را از نزدیکتر تجربه میکند او را مورد تحلیل و قضاوت قرار دهد از کلیت انسانی آن میکاهد. اگر بگوییم در آغاز رابطه هر آنچه در معشوق است پرستیدنی است و من جذب همه کل این معشوق شدهام هر چه به معشوق نزدیکتر شده او به صورت اجزای پراکندهای دیده میشود برخی از وجوهش قابل قبول است و برخی دیگر به نیازهای من پاسخ نمیدهد، پس امکان گسست بالا میرود.
بدین ترتیب عاشق بدون گفتوگو و اغنا کردن طرف مقابل از رابطه بیرون میرود و این پرسش در سوی دیگر ماجرا باقی است که «چرا» و این در حالی است که در جامعه ما سرعت روابط بسیار بالا است و این اتفاق خیلی سریع رخ میدهد.
در این میان این معشوقستیزی در واقع نوعی معشوقستایی است. اینها نفرین و توهین نیستند که نسبت به معشوق روانه میشوند، بلکه به شکلی ستایش معشوق از طریق بیان خشم نسبت به جدایی هستند و این معشوق نیست که نفرین میشود بلکه جدایی است اما چون میخواهد که شخصیتپردازی کرده و جنبه عینی و بیرونی به آن ببخشد و به شکلی دقیقتر به گوش معشوق برساند به صورت معشوقستیزی و توهین و تحقیر معشوق درمیآید.
به بیانی دیگر این معشوقستیزی به معنای انکار و رد آن نوع جامعهای است که معشوقههایش از جنس معشوقهای است که به سمت جدایی رفته است. بیش از آنکه انکار معشوق باشد، انکار جامعه و سنت روابط انسانی آن و انکار بیاعتنایی به اخلاق است.
از نظر تاریخی وقتی به متن ترانههایی که در زمینه عشق هستند نگاه میکنیم، میبینیم که در دهه 40 یا 50 نهادهای اجتماعی به نوعی از گسترش روابط مبتنی بر فردیت حمایت کرده و در پی ترویج آن بودند، اما متن ترانهها بسیار روان و لطیف است و خبری از تحقیر و توهین در آنها نیست. اگر بخواهید آن دوره را با عصر حاضر مقایسه کنید، هرکدام چه ویژگیهایی داشتند و چه اتفاقی رخ داده است؟
در حال حاضر کسانی که ترانهها را میسرایند خودشان کنشگران روابط ناپایدار انسانی هستند، به همین دلیل با ترانههایی روبهرو هستیم که درباره ناپایداری روابط انسانی سخن میگویند، اما در بیرون از میدان ترانه با زبانهای دیگری به شکل پرخاشگرایانه درباره عشق سخن بگویند روبهرو نیستیم.
پیش از انقلاب ترانهسراها افرادی بودند که پیوند جدی با دنیای ادبیات داشتند اما، یکی از دلایلی که سبب شده در زمان حال ترانهها به شکلی خشن طراحی و اجرا شوند این است که ترانهسراها با دنیای شاعرانگی پیوند نخوردهاند تا ترانههایشان پالایش شده مطرح شود و به شکل خام است و ترانهسراهای این نسل با شناخت مبتنی بر دنیای فردی خودشان و جداییشان از سنتهای اخلاقی جامعه به روابط انسانی آسیب میزنند، اما از نقش فردی خود در شکل دادن به روابط انسانی ناپایدار و آسیبدیده آگاه نیستند و تنها با آن برخورد احساسی میکنند.
از نظر جامعه چطور؟
در دهه 50، روابط انسانی هنوز مبتنی بر فردیت نبود و هنوز ازدواج نماد عینی رفتارهای انسانی بود، هرچند که مدرنیزاسیون نظام پهلوی به روابط مبتنی بر فردیت دامن میزد، اما بنیان روابط فردی هنوز سنتهای اخلاقی بود و در درون سنتهای اخلاقی جامعه روابط عاشقانه به دور از چشم جامعه محقق میشد و سنتهای اخلاقی تعیینکننده روابط انسانی بود. به عنوان مثال مباحثی همچون غیرت، سبیل گرو گذاشتن، ناموس، وفا به معشوق وجود داشت حکایت از حاکمیت نظام سنت در آن دوران میکند. از سوی دیگر، پیوند بین دنیای عشق بینفردی با عشق عرفانی که تجلی عشق در مفاهیم عینی همچون شراب، مستی، درد، خاک یار وجود داشت، اما در حال حاضر، جامعه کنونی ما با تعمیق فرهنگ مدرنی که از بیرون میآید روبهروست، بهخصوص از جانب رسانهها و اگرچه این تعمیق فردیت به صورت ناقص و معیوب انجام میشود، اما روابط بینفردی بیرون از سنتهای اجتماعی جامعه و در پیوند با اخلاق مدرن خود را تعریف میکند.
فرم جامعه و شکل و ریخت بیرونی آن نیز امکان ناپایداری روابط انسانی را بالاتر برده است. پدیدههایی همچون موبایل، امکان ملاقاتهای مخفی، گسترش صنعت راهسازی و پیوند خوردن میان صنعت زیبایی و تغذیه و... از جمله پدیدههای بیرونی اجتماعی و عینی هستند که وضعیت فعلی را به وجود آوردهاند و در حال حاضر مهم این نیست که چه کسی به چه کسی خیانت میکند، بلکه مهم این است که در وضعیت فعلی امکان خیانت بالا است و این وضعیت در جامعه قبل از انقلاب دیده نمیشد، چرا که هنوز تعمیق مدرنیته به معنای فضاسازی بیرونی و نه مدرنیزاسیون پهلوی وجود نداشت.
نکته دیگری که از مقایسه میان دهه 50 و دهه حاضر حاصل میشود این است که در حال حاضر گفتمان، ایده و آرمان رسمی، آرمان تجربه است. اگر در گذشته افراد رابطه عاشقانه را تجربه میکردند که بتوانند از نظم موجود بیرون رفته و آن را فراموش کنند، در حال حاضر تجربه کردن خود هدف شده است و به صرف اینکه تجربه کنیم و نه اینکه چیزی را فراموش کنیم، وارد رابطه میشویم. گفتمان رسمی بر روابط انسانی ما، گفتمان تجربهگر مدرن است که بیان میکند هرچه میزان تجربه بالاتر برود، شما پختهتر هستید و تعداد تجربهها، نشاندهنده توان بالای شما است. در نتیجه گفتمان تجربه کردن تبدیل به یک ضد فرهنگ شده است. از آنجایی که موسیقی زبان توصیف، بیان و روایت جامعه است این اتفاق خود را در متن ترانهها هم نشان میدهد، چراکه هر جامعهای ویژگیهای خود را در قالب زبان میریزد؛ از زبان سیاسی گرفته تا زبان داستان، شعر و ترانه. طبیعتا در چنین جامعهای که روابط انسانیاش دچار چنین پدیدهای است نمیتوان انتظار داشت که زبان چیزی درباره آن نگوید، البته این بدان معنا نیست که زبان بازتاب آیینهوار و یک به یک بیرون است. اتفاقا در جامعه ما افراد دو سوی رابطه خیلی کم از چرایی ناپایداری روابط سخن گویند و نهادهای اجتماعی همچون کلینیکهای روان درمانی نیز وجود ندارد که در آن افراد از گسست روابط انسانی سخن بگویند؛ در نتیجه زبانی که از جدایی و فراق در روابط انسانی سخن بگوید وجود ندارد یا زبانی که حاصل ناخواسته کنش عاشقانه باشد.
در نتیجه زبانی که حاصل گسست در روابط عاشقانه باشد ایجاد نشده و نمیتوانیم در زمینه این ترانهها بگوییم که ژانری خاص را خلق کردهاند، پس آن چیزی که اتفاق افتاده، پیوند میان ترانهسرایی و پدیده ناپایداری روابط انسانی است که اتفاقا بخش اعظم ترانهسراها را جوانان همین سن تشکیل میدهند که البته حاصل کار آنها را نمیتوان به معنای خلق زبان یا ژانری جدید قلمداد کرد.
ارسال نظر