حاجی لبت را لب مَشک میگذاشت - ۱۲ بهمن ۹۱
مهدی افشارنیک
هنوز به گمانم آن دویست نفر روزهای شنبه «حیرانند». همانهایی که از گوشه گوشه تهران بیصدا و گم در شهر، معمولا با پای پیاده خود را به حسینیه «مکتبالزهرا»ی دولاب میرساندند. معمولا، بعد از مغرب و عشا پیرمردی بر پای پله اول منبر مینشست و درس میگفت. درسهایی که نوشتنی نبود، حتی شنیدنی هم نه. باید از تن رها میشدی تا درس خوب میگرفتی. رها. نه گوشی در کار بود و نه چشمی. پیرمرد صدایی در هم پیچیده داشت. گاهی وقتها اصلا متوجه «لفظ» نمیشدی، اما غمت نبود. آن جای روحت که باید گوش میداد، میداد.
هنوز به گمانم آن دویست نفر روزهای شنبه «حیرانند». همانهایی که از گوشه گوشه تهران بیصدا و گم در شهر، معمولا با پای پیاده خود را به حسینیه «مکتبالزهرا»ی دولاب میرساندند. معمولا، بعد از مغرب و عشا پیرمردی بر پای پله اول منبر مینشست و درس میگفت. درسهایی که نوشتنی نبود، حتی شنیدنی هم نه. باید از تن رها میشدی تا درس خوب میگرفتی. رها. نه گوشی در کار بود و نه چشمی. پیرمرد صدایی در هم پیچیده داشت. گاهی وقتها اصلا متوجه «لفظ» نمیشدی، اما غمت نبود. آن جای روحت که باید گوش میداد، میداد.
مهدی افشارنیک
هنوز به گمانم آن دویست نفر روزهای شنبه «حیرانند». همانهایی که از گوشه گوشه تهران بیصدا و گم در شهر، معمولا با پای پیاده خود را به حسینیه «مکتبالزهرا»ی دولاب میرساندند. معمولا، بعد از مغرب و عشا پیرمردی بر پای پله اول منبر مینشست و درس میگفت. درسهایی که نوشتنی نبود، حتی شنیدنی هم نه. باید از تن رها میشدی تا درس خوب میگرفتی. رها. نه گوشی در کار بود و نه چشمی. پیرمرد صدایی در هم پیچیده داشت. گاهی وقتها اصلا متوجه «لفظ» نمیشدی، اما غمت نبود. آن جای روحت که باید گوش میداد، میداد. «حاج اسماعیل دولابی» برای آن جماعت و بسیاری دیگر، یک «پدر بزرگ» بود. پدربزرگی که در چنته خود بسیار داستان داشت. داستانهایی که نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک بودند. اس و اساس قصههایش عنصر محبت بود و محبت. محبت به خاندان پیامبر و اهل کسا. روایتهای «دولابی» از اهل بیت و محبت و دلدادگی به این سلسله چنان بود که غیریتسازی نداشت و «دیگری» در روایتش محو بود. از نظر «آمیز اسماعیل» اهل بیت برای نجات آمدهاند. نه فقط هم نجات من و شمایی که اینجا پای منبر هستیم، برای «کل» آمدهاند، برای همه و این گستردگی سفره، عمده تاکید حاجی بود. طریقتش بر مبنای مشاهده بود. نوعی عرفان تجربهگرا را درس میگفت که مبنایش امور خیلی غریب و سیر در کیهان و ماوراهای ناشناختهای نبود. درسهای «دولابی» بر مبنای تماشا بود. تماشای خود، که از دلش «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه» در میآمد. «هر چیزی صانعی دارد و به شکل آن درمیآید به هر چیزی نگاه کنی، سازنده آن را یاد میکنی. قالی را میبینی، میگویی عجب قالیبافی داشته است. ساختمان را میبینی، میگویی عجب معماری داشته است. خودت را چه؟ اگر خودت را هم جلوی آیینه نگاه کنی، یاد خدا میافتی. یعنی هر کس نفس خودش را نگاه کند، خدا را دیده است. وقتی یاد خدا افتاد، خدایی میشود؛ گوشت و پوستش هم صدا میزنند لا اله الاّ الله، ذاتش میگوید لا الهَ الاّ الله.»
مثالهای حاجی خیلی دور نبودند و خیلی هم نزدیک نه. جایی در میانه میایستاد تا نه در دور دستها گم شوی و نه خیلی در روزمرهات حل. از کشاورزی مثال میزد از روزگاری که همان منطقه دولاب جالیز و شالیزار بود. نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک. اما برایت ملموسش میکرد. از بازی و آب و خاک میگفت و پرورش دانه در خاک و میل دانه به قد کشیدن سوی آسمان. پیرمرد از هرچیزی که سخن میگفت «قصه» میساخت و شهرزادوار در گوش اهالی شهر چیزی را میگفت که «چیز» بود و ناب. در میانهای که غیریتسازی و خطکشیها مدام زیادتر میشدند، او از طریقتی سخن میگفت که «غیر» در آن کمرنگترین وجه بود، ارجاع و اشارهاش به «خود» بود. تماشای خود. از نظر او تماشا شهود میآورد و معرفتساز بود. تماشا زمزمه درونی میآورد و تقربی والاتر. محبت اهل بیت و آل «کسا» چونان پاککنندهای بود که از ریز و درشت و دستاندازهای روزگار پاکت میکرد و عبورت میداد. گرچه شاگردی «شاهآبادی» را کرده بود و فقه و اصول میدانست اما از پله اول منبر بالاتر نمیرفت. صدایش نیز با سنتهای مرسومِ منبر نمیساخت. گاهی چنان آهسته سخن می-گفت که گویی برای اهل خاصی حرف میزند و دیگران نباید شنونده باشند. اینگونه نه اهل حلقه راهانداختن و مکتبسازی و مریدتراشی بود نه پی نام و عنوان بر همساختن خانقاهی. همه میتوانستند شاگردش باشند، به هر شکل و رسم. اینگونه است که دامنه دوستداران حاجی از «مرتضی نبوی» است تا «بهزاد نبوی». نکتهاش این بود که رنگ و رسم و عنوان شاگردان، منبر و عبای حاجی را نمیگرفت. «حاجی دولابی» و منبرش برای این شهر اعتبار بود. شهری که پرآشوب زندگی میکند و دهیلزها وکنجهایش هر روز کمتر از وقت پیشین میشود. شهری که روایتهای خود را گم کرده است تاریخ خود را از دست داده. او شهرزادی بود که به یاد میآورد روزی در این شهر، آّب و خاک حرمت داشتند و رزق و نان درمیآمد از این خاک. او قصهگوی رهنمایی بود که بیغل و غش و بیسر و صدا، دستت را میگرفت و برایت قصه میگفت. قصه کربلا و نینوا و به میدانرفتن عباس و آبآوردنش، که آب را آورد، اما باید تشنه باشی تا بنوشی. حاجی لبت را بر لب مشک میگذاشت.
هنوز به گمانم آن دویست نفر روزهای شنبه «حیرانند». همانهایی که از گوشه گوشه تهران بیصدا و گم در شهر، معمولا با پای پیاده خود را به حسینیه «مکتبالزهرا»ی دولاب میرساندند. معمولا، بعد از مغرب و عشا پیرمردی بر پای پله اول منبر مینشست و درس میگفت. درسهایی که نوشتنی نبود، حتی شنیدنی هم نه. باید از تن رها میشدی تا درس خوب میگرفتی. رها. نه گوشی در کار بود و نه چشمی. پیرمرد صدایی در هم پیچیده داشت. گاهی وقتها اصلا متوجه «لفظ» نمیشدی، اما غمت نبود. آن جای روحت که باید گوش میداد، میداد. «حاج اسماعیل دولابی» برای آن جماعت و بسیاری دیگر، یک «پدر بزرگ» بود. پدربزرگی که در چنته خود بسیار داستان داشت. داستانهایی که نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک بودند. اس و اساس قصههایش عنصر محبت بود و محبت. محبت به خاندان پیامبر و اهل کسا. روایتهای «دولابی» از اهل بیت و محبت و دلدادگی به این سلسله چنان بود که غیریتسازی نداشت و «دیگری» در روایتش محو بود. از نظر «آمیز اسماعیل» اهل بیت برای نجات آمدهاند. نه فقط هم نجات من و شمایی که اینجا پای منبر هستیم، برای «کل» آمدهاند، برای همه و این گستردگی سفره، عمده تاکید حاجی بود. طریقتش بر مبنای مشاهده بود. نوعی عرفان تجربهگرا را درس میگفت که مبنایش امور خیلی غریب و سیر در کیهان و ماوراهای ناشناختهای نبود. درسهای «دولابی» بر مبنای تماشا بود. تماشای خود، که از دلش «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه» در میآمد. «هر چیزی صانعی دارد و به شکل آن درمیآید به هر چیزی نگاه کنی، سازنده آن را یاد میکنی. قالی را میبینی، میگویی عجب قالیبافی داشته است. ساختمان را میبینی، میگویی عجب معماری داشته است. خودت را چه؟ اگر خودت را هم جلوی آیینه نگاه کنی، یاد خدا میافتی. یعنی هر کس نفس خودش را نگاه کند، خدا را دیده است. وقتی یاد خدا افتاد، خدایی میشود؛ گوشت و پوستش هم صدا میزنند لا اله الاّ الله، ذاتش میگوید لا الهَ الاّ الله.»
مثالهای حاجی خیلی دور نبودند و خیلی هم نزدیک نه. جایی در میانه میایستاد تا نه در دور دستها گم شوی و نه خیلی در روزمرهات حل. از کشاورزی مثال میزد از روزگاری که همان منطقه دولاب جالیز و شالیزار بود. نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک. اما برایت ملموسش میکرد. از بازی و آب و خاک میگفت و پرورش دانه در خاک و میل دانه به قد کشیدن سوی آسمان. پیرمرد از هرچیزی که سخن میگفت «قصه» میساخت و شهرزادوار در گوش اهالی شهر چیزی را میگفت که «چیز» بود و ناب. در میانهای که غیریتسازی و خطکشیها مدام زیادتر میشدند، او از طریقتی سخن میگفت که «غیر» در آن کمرنگترین وجه بود، ارجاع و اشارهاش به «خود» بود. تماشای خود. از نظر او تماشا شهود میآورد و معرفتساز بود. تماشا زمزمه درونی میآورد و تقربی والاتر. محبت اهل بیت و آل «کسا» چونان پاککنندهای بود که از ریز و درشت و دستاندازهای روزگار پاکت میکرد و عبورت میداد. گرچه شاگردی «شاهآبادی» را کرده بود و فقه و اصول میدانست اما از پله اول منبر بالاتر نمیرفت. صدایش نیز با سنتهای مرسومِ منبر نمیساخت. گاهی چنان آهسته سخن می-گفت که گویی برای اهل خاصی حرف میزند و دیگران نباید شنونده باشند. اینگونه نه اهل حلقه راهانداختن و مکتبسازی و مریدتراشی بود نه پی نام و عنوان بر همساختن خانقاهی. همه میتوانستند شاگردش باشند، به هر شکل و رسم. اینگونه است که دامنه دوستداران حاجی از «مرتضی نبوی» است تا «بهزاد نبوی». نکتهاش این بود که رنگ و رسم و عنوان شاگردان، منبر و عبای حاجی را نمیگرفت. «حاجی دولابی» و منبرش برای این شهر اعتبار بود. شهری که پرآشوب زندگی میکند و دهیلزها وکنجهایش هر روز کمتر از وقت پیشین میشود. شهری که روایتهای خود را گم کرده است تاریخ خود را از دست داده. او شهرزادی بود که به یاد میآورد روزی در این شهر، آّب و خاک حرمت داشتند و رزق و نان درمیآمد از این خاک. او قصهگوی رهنمایی بود که بیغل و غش و بیسر و صدا، دستت را میگرفت و برایت قصه میگفت. قصه کربلا و نینوا و به میدانرفتن عباس و آبآوردنش، که آب را آورد، اما باید تشنه باشی تا بنوشی. حاجی لبت را بر لب مشک میگذاشت.
ارسال نظر