او شخص بود - ۱۲ بهمن ۹۱
دکتر محمد قاسم محسنی*
خواب می‌بینم با جمعی در پی حاج آقا به سمت دولاب روانه‌ایم. به جایی رسیدیم که دیوارها پیش آمده و راه عبور تنگ شده بود. حاج آقا با شانه راست خود تنه‌ای به دیوار زد. ناگهان همه چیز فرو ریخت و راه گشوده شد. دو سه روز بعد، شنیدم که بزرگراه امام علی (ع)، دولاب را به نیاوران وصل می‌کند و کار اجرایی آن شروع شده است. حاج‌آقا برای همه بچه‌های فامیل حاج‌آقا بود. چه برای محمود (پسر بزرگ ایشان که هنگام خدمت سربازی در اثر حادثه‌ای وفات یافت و شهید شد.) و چه برای ما که پسرخاله‌های محمود بودیم و چه دیگر فرزندان فامیل.
چشم‌هایم را می‌بندم و کوچک و کوچک می‌شوم. دست حاج‌آقا را که در انگشت کوچکش انگشتری با نگین‌هایی از سنگ‌های مختلف دارد، بر سر خود حس می‌کنم و آرزو می‌کنم ای کاش تا ابد در همین حال می‌ماندم.
همه ما به نوعی مستقیم و غیرمستقیم تحت تاثیر تعالیم ایشان بودیم، بدون آنکه امر و نهی در میان باشد. عشق در جریان بود، کشش بود و شور. در اوج ناامیدی و مصیبت در فامیل، وقتی که می‌رسید با خود آرامش و سکون و امید می‌آورد. به یاد می‌آورم زمانی که همسر حاج‌آقا (خاله من) فوت کرد، من و محمود به شدت بی‌قراری می‌کردیم. از در آمد. بین ما نشست. دست‌های ما را گرفت. آرامش برقرار شد. فقط گفت: «مگر نمی‌دانید که او به بهترین جایگاه رفته؟ او به خدا رسید.» رحمت خداوندی ما را در برگرفت و از قلب مطمئن او، ایمان به رستگاری در دل‌های ما جوانه زد.
محمود جوان بیست ساله او که شهید شد، حاج‌آقا به حج رفته بود. کسی را یارای آنکه این خبر را بدهد نبود. در فرودگاه، به محض ورود، همهمه برپا شد و آنان که ماموریت یافته بودند خبر را بدهند، پس رفتند. حاج آقا رو به جمع استقبال‌کننده، گفتند: «محمود را در طواف حرم دیدم.» و حالا همه گریه می‌کردند و بغض‌ها ترکیده بود. او همه را تسلی می‌داد و به صبر دعوت می‌کرد. خداوند این عارفِ رسیده را، به مرگ برادر جوان، دختر جوان، پسر جوان و همسر امتحان کرد. تو گویی که چون کوه بر پا ایستاده و به قلب مطمئن خویش تکیه کرده بود و رحمت خداوندی را به چشم می‌دید.
از زمانی که به عقل رسیدم و دریافتم که حاج‌آقا کسی است که مثل هیچ‌کس نیست تا هنگامه وفات ایشان بیش از چهل سال را درک کردم. هر چه پیش‌تر رفتم، بیشتر متعجب شدم. شگفتا از این شخصیت که با یک نگاه و در یک لحظه شناخته شده و به اعماق وجودت نفوذ می‌کرد و از سوی دیگر در بیش از چهل سال هنوز ناشناخته و دست‌نیافتنی می‌نمود. به‌گونه‌ای بود که هر کس فکر می‌کرد جای خاصی نزد او دارد. همه وجود او سرور بود. حداقل دورانی را که من به خاطر دارم هرگز حالت قبض نداشت... بسط کامل. آنچنان سخن می‌گفت که گویی می‌بیند و می‌گوید. گویی صحنه‌ای را که تو نمی‌بینی و او می‌بیند شرح می‌دهد. به جز رحمت از چیزی سخن نمی‌گفت. چنان محبت ایجاد می‌کرد که همه وجودت تمنا می‌شد. به خاطر دارم زمانی را که گفت اگر مرگ را آن طور که می‌دانم و می‌بینم وصف کنم، همه شما عاشقانه قالب تهی خواهید کرد.
روزی در خدمت ایشان راجع به بزرگی گفتم که عرفان زیاد می‌داند و چنین و چنان نوشته است، سیب گلاب خوش‌رنگ و بویی را از ظرف سیب مقابلشان برداشتند و به دست من دادند که بخور. چنین کردم و گفتند: «برای شناخت سیب باید آن را خورد. هر چه بگویی و بنویسی کسی سیب را حس نخواهد کرد.»
در روش عرفانی حاج‌آقای دولابی، مرید و مرادی نبود. از گذشته دور به یاد دارم که همه کسانی که با ایشان حشر و نشر داشتند رفقا گفته می‌شدند. از سلسله‌سازی و جانشین‌پروری اجتناب داشتند. روش عرفانی ایشان چنان توحیدی بود که جز خداوند، هیچ چیز را حتی در ادامه راه بعد از خود موثر نمی‌دانستند. نه تنها به آنچه می‌گفتند ایمان داشتند، بلکه در ایمان به گفته خود می‌زیستند. روش ایشان محبت بود و دعوت به رحمت و در یک جمله آن که: «او شخص بود.»
*از خویشاوندان مرحوم میرزا اسماعیل دولابی