گم و پیدا شدن - ۱۲ بهمن ۹۱
هادی حیدری
حاج اسماعیل دولابی را با توصیفات پدرم شناختم؛ زمانی که با اشتیاق از پیرمردی سخن میگفت که محضرش، دنیای آرامش بود. همان شد که از سالهای ۷۶ یا ۷۷ تا مدتها به همراه پدر به خانه باصفایی در خیابان شهرآرای تهران میرفتیم تا سخنان پیرمرد را بشنویم. آن فضای باصفا، خانه یکی از دوستداران حاجی بود، خانه مهندس مصلحی.
خانه، لبالب پر میشد از آدمهای رنگارنگ از هر سنی و فکری و مرامی.
صحبتهای پیرمرد که شروع میشد، سکوت بود که جاری میشد در خانه.
از انسان صحبت میکرد، انسان سرگشتهای که دنبال خودسازی است.
حاج اسماعیل دولابی را با توصیفات پدرم شناختم؛ زمانی که با اشتیاق از پیرمردی سخن میگفت که محضرش، دنیای آرامش بود. همان شد که از سالهای ۷۶ یا ۷۷ تا مدتها به همراه پدر به خانه باصفایی در خیابان شهرآرای تهران میرفتیم تا سخنان پیرمرد را بشنویم. آن فضای باصفا، خانه یکی از دوستداران حاجی بود، خانه مهندس مصلحی.
خانه، لبالب پر میشد از آدمهای رنگارنگ از هر سنی و فکری و مرامی.
صحبتهای پیرمرد که شروع میشد، سکوت بود که جاری میشد در خانه.
از انسان صحبت میکرد، انسان سرگشتهای که دنبال خودسازی است.
هادی حیدری
حاج اسماعیل دولابی را با توصیفات پدرم شناختم؛ زمانی که با اشتیاق از پیرمردی سخن میگفت که محضرش، دنیای آرامش بود. همان شد که از سالهای ۷۶ یا ۷۷ تا مدتها به همراه پدر به خانه باصفایی در خیابان شهرآرای تهران میرفتیم تا سخنان پیرمرد را بشنویم. آن فضای باصفا، خانه یکی از دوستداران حاجی بود، خانه مهندس مصلحی.
خانه، لبالب پر میشد از آدمهای رنگارنگ از هر سنی و فکری و مرامی.
صحبتهای پیرمرد که شروع میشد، سکوت بود که جاری میشد در خانه.
از انسان صحبت میکرد، انسان سرگشتهای که دنبال خودسازی است. از خدایی میگفت که خیر و خوبی بندهاش را میخواهد.
شاهبیت صحبتهای حاج اسماعیل، وجه «رحمانیت» خداوند بود. نشانههای رحمت خدا را آنچنان توصیف میکرد که گویی در باغی باصفا و با درختان انبوه و جلوههایی زیبا در حال تماشا و لذت از زیباییها هستی. خداوند را آنچنان نزدیک به تصویر میکشید که وجودش را تمام سلولهایت حس میکردی، نه آنقدر دور که با دهها واسطه نیز توان درک و نزدیکیاش نباشد. مجلس حاجی، محفل عشق بود، عشق به سرچشمه هستی. در سخنان او هرکسی متناسب با شخصیت خویش، احساس نزدیکی و عشق با خدا میکرد. شاید همین ویژگیها بود که گروههای مختلف را پای صحبتهایش میکشید؛ از هنرپیشه و هنرمند گرفته تا سیاستمدار و ورزشکار. تصویری که او از دین ارائه میداد مساوی با خشکی و تحجر نبود. دین را از زاویه رحمانی آن به تصویر میکشید تا آدمها به آرامش برسند نه ترس و عذاب: « آدمی که خشک مقدس است نمیتواند با اهل محبت همنشین شود آدم کوچک نمیتواند با بزرگ همنشین شود.» برای حاجی، «انسان» دارای ارزش بود. همین بود که حرفهایش در گام اول برای شناخت «خود» بود: «خودت را بشناس که خیلی بزرگ آفریده شدی. خدای بزرگ ما را آفریده پس حتماً بزرگ آفریده چون بزرگ، کار کوچک نمیکند؛ پس چون خیلی بزرگ آفریده، بنابراین غصهای وجود ندارد. جا ندارد که کاسهای شکست، گریه کنیم. یکی اولاد نداشت، یکی زیاد داشت، یکی کم داشت غصه بخوریم.» تمام حرفهای حاجی تلنگری بود که آدم را از سرگشتگیها جدا کند و به خودشناسی و رهیافتگی برساند: «بچه شیفته ویترین مغازهها میشود و دست پدر را رها میکند و در بازار گم میشود. وقتی هم متوجه میشود که دیگر پدر را نمیبیند، گمان میکند پدرش گم شده است؛ در حالی که در واقع خودش گم شده است.»
حاجی از سرگشتگیها گذشته بود؛ مدتها بود که عاشقی «رهیافته» شده بود.
حاج اسماعیل دولابی را با توصیفات پدرم شناختم؛ زمانی که با اشتیاق از پیرمردی سخن میگفت که محضرش، دنیای آرامش بود. همان شد که از سالهای ۷۶ یا ۷۷ تا مدتها به همراه پدر به خانه باصفایی در خیابان شهرآرای تهران میرفتیم تا سخنان پیرمرد را بشنویم. آن فضای باصفا، خانه یکی از دوستداران حاجی بود، خانه مهندس مصلحی.
خانه، لبالب پر میشد از آدمهای رنگارنگ از هر سنی و فکری و مرامی.
صحبتهای پیرمرد که شروع میشد، سکوت بود که جاری میشد در خانه.
از انسان صحبت میکرد، انسان سرگشتهای که دنبال خودسازی است. از خدایی میگفت که خیر و خوبی بندهاش را میخواهد.
شاهبیت صحبتهای حاج اسماعیل، وجه «رحمانیت» خداوند بود. نشانههای رحمت خدا را آنچنان توصیف میکرد که گویی در باغی باصفا و با درختان انبوه و جلوههایی زیبا در حال تماشا و لذت از زیباییها هستی. خداوند را آنچنان نزدیک به تصویر میکشید که وجودش را تمام سلولهایت حس میکردی، نه آنقدر دور که با دهها واسطه نیز توان درک و نزدیکیاش نباشد. مجلس حاجی، محفل عشق بود، عشق به سرچشمه هستی. در سخنان او هرکسی متناسب با شخصیت خویش، احساس نزدیکی و عشق با خدا میکرد. شاید همین ویژگیها بود که گروههای مختلف را پای صحبتهایش میکشید؛ از هنرپیشه و هنرمند گرفته تا سیاستمدار و ورزشکار. تصویری که او از دین ارائه میداد مساوی با خشکی و تحجر نبود. دین را از زاویه رحمانی آن به تصویر میکشید تا آدمها به آرامش برسند نه ترس و عذاب: « آدمی که خشک مقدس است نمیتواند با اهل محبت همنشین شود آدم کوچک نمیتواند با بزرگ همنشین شود.» برای حاجی، «انسان» دارای ارزش بود. همین بود که حرفهایش در گام اول برای شناخت «خود» بود: «خودت را بشناس که خیلی بزرگ آفریده شدی. خدای بزرگ ما را آفریده پس حتماً بزرگ آفریده چون بزرگ، کار کوچک نمیکند؛ پس چون خیلی بزرگ آفریده، بنابراین غصهای وجود ندارد. جا ندارد که کاسهای شکست، گریه کنیم. یکی اولاد نداشت، یکی زیاد داشت، یکی کم داشت غصه بخوریم.» تمام حرفهای حاجی تلنگری بود که آدم را از سرگشتگیها جدا کند و به خودشناسی و رهیافتگی برساند: «بچه شیفته ویترین مغازهها میشود و دست پدر را رها میکند و در بازار گم میشود. وقتی هم متوجه میشود که دیگر پدر را نمیبیند، گمان میکند پدرش گم شده است؛ در حالی که در واقع خودش گم شده است.»
حاجی از سرگشتگیها گذشته بود؛ مدتها بود که عاشقی «رهیافته» شده بود.
ارسال نظر