بهاریه شاعران
در دورههای مختلف، شاعران به میزان اوضاع و اجتماعیات و جغرافیای زیستشان، رویکردهای ویژهای به بهار داشتهاند. این فصل گاه بهانه شکوه و گلایههای شاعرانی هم بوده که در گونه (ژانر) طنز و یا هجو و هزل، بیچیزی و ناتوانی مردم را در ورود به فصل نو عنوان کردهاند. در این میان حتی برخی ترانههای عامیانه به شدت ما را متوجه اندوه سرایندهای کرده که دست خالی و دل پرتمنایش را برای ورود به سال نو، عریان نشان داده است.
در دورههای مختلف، شاعران به میزان اوضاع و اجتماعیات و جغرافیای زیستشان، رویکردهای ویژهای به بهار داشتهاند. این فصل گاه بهانه شکوه و گلایههای شاعرانی هم بوده که در گونه (ژانر) طنز و یا هجو و هزل، بیچیزی و ناتوانی مردم را در ورود به فصل نو عنوان کردهاند. در این میان حتی برخی ترانههای عامیانه به شدت ما را متوجه اندوه سرایندهای کرده که دست خالی و دل پرتمنایش را برای ورود به سال نو، عریان نشان داده است. بهار هم داشتهها را به یادمان میآورد و هم حسرت نداشتهها را به آهی هرچند کوتاه. نبودهها و دور از دست بودهها را هم ! حکایت کشمکش و رمز و راز انسان و بهار، حکایت انتظار و برآمدن، بهاریهها را گاه به موقعیت پارادوکسیکال رسانده است. بهار تمثیل تحول است، گرچه حتی استعاره در دورهای از تاریخ ادبیات مورد نکوهش واقع شده باشد، اما ابزار غیرقابل انکار اهل ادب باقی مانده تا بتواند حرف پنهانش را به گوش هوش آنان برساند که پرده و نیم پرده دل را میخوانند و میدانند و به اشارات نظر وقوف دارند! بهار همیشه به تمثیل و استعاره در شعر فارسی و نیز جهان باقی مانده تا ما را به امر نو و تحول اشارت دهد، چرا که به قول
نیما: هنر میخواهد نشان بدهد و تصویر کند، زیرا دانستن کافی نیست...
اینک به رسم عیدانه، بهاریهای از شاعران ایران و جهان را تقدیم میداریم
در آستانه بهار 1392
کبوتر ارشدی
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مَهوَش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
بهار میگذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز مینچشید
بهار سوگوار
نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشان داغ دل ماست لالهای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه ی جویبار گریه ی بید
به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید؟
چه جای من؟ که درین روزگار بی فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید
ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید
گذشت عمر و به دل عشوه میخریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید
کراست سایه درین فتنهها امید امان؟
شد آن زمان که دلی بود در امان امید
صفای آینه ی خواجه بین کزین دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید
- سایه به استقبال غزل حافظ
بیا باغبان خرمی ساز کن
گل آمد در باغ را باز کن
ز جعد بنفشه بر انگیز تاب
سر نرگس مست بر کش ز خواب
سهی سرو را یال بر کش فراخ
به قمری خبر ده که سبز است شاخ
یکی مژده ده سوی بلبل به راز
که مهد گل آمد به میخانه باز
ز سیمای سبزه فرو شوی گرد
که روشن به شستن شود لاجورد
سمن را درودی ده از ارغوان
روان کن سوی گلبن آب روان
به سر سبزی از عشق چون من کسان
سلامی به هر سبزهای می رسان
هوا معتدل بوستان دلکش است
هوای دل دوستان زان خوش است
درختان شکفتند بر طرف باغ
بر افروخته هر گلی چون چراغ
از آن سیمگون سکه نوبهار
درم ریز کن بر سر جویبار
گزیده- نظامی گنجوی
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
خیام نیشابوری
بهارا بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
در این تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
در این داوری مهل ده مدعی را
که فردا به محضر گواهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سر کن
که روز دگر دادخواهی برآید
برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید
بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت گرد سیاهی برآید
بخشی از قصیده- ملک الشعرا بهار-در بحبوحه جنگ عمومی 1332 هجری قمری
با ابر بهار گفتم: ای ابر بهار
بر خار تنان بهر چه بگشایی بار؟
خندید و گرفت ابر و گفت ای غمخوار
در پیش عطای ما چه گلزار و چه خار
- یک رباعی از نیما
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری میرسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمهام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.
بخشی از شعر سهراب سپهری
بهار خوانی قمریها
بهانه خوبی ست
بیا با هم حرف بزنیم
بیا بزنیم به خیابانی
که
پیاده روهاش
پر از پروانههای عاشق است
میخواهم آشیانه او را
لابه لای این همه آشیانه فروریخته پیدا کنم
بگو چه کنم؟
میترسم شعر سپیدم
سیاه کینه آدم به کبوتر شود
تا دیر نشده
برای نجات پروانه کار بکنیم
علیشاه مولوی
چه میدانم این شهر شریف ِتهران
که شهردارش ساعت میرویاند روی چمن هاش
و درختانِ شکوفه زدهاش بهار را خوب میشناسند که تابستان هم شکوفه میدهند
شهری با ساختمانهای بلند
که خورشیدش مفت مفت میتابد به همسایه و شیشههای بخشنده
و همه شریفاند به تقسیم نور
و منِ نازک دلِ عاشق در این شهر
درختانِ شکوفه نباریده ی چینی را جاودانه ترین درخت بهاری میبینم.
- ری را عباسی
ماندهام به بوی سال که میگردد
چگونه بگردم
با نسیم که میافتد پشت گوشم
با غوزه سوزان سرشاخهها
که تیر میکشد زیر پیراهنم
با شوخی بهار
بگو
بی تو
چگونه بگردم
کبوتر ارشدی
ترجمه بهار در شعر جهان
به بهار
ای که با گیسوان شبنم زده
از پنجرههای زلال سحرگاهان فرو مینگری!
چشمان فرشته وارت را به سوی جزیره غربی ما برگردان،
مه با انبوه همسرایان فراز آمدنت را شادباش میگوید، ای بهار!
تپهها با یکدیگر در گفتگویند،
و درهها سراپا گوش.
دیدگان خواهشگر، ما همه
به بالا
به سوی غرفههای درخشان تو دوخته شده است.
پیش آی!
و بگذار پاهای خجسته تو از دیار ما دیدار کند.
به سوی تپههای شرقی بیا ! و بگذار بادهای ما
جامههای عطرآگینت را بوسه زنند.
بگذار طعم نفسهای سحرگاهی و شامگاهیِ تو را دریابیم.
مرواریدهای خویش را بر سرزمین ما بیفشان
که بیمار عشق توست،
و از برای تو مویه کنان.
با انگشتان مهربانت سرزمین ما را بیارای.
بوسههای نرمت را بر سینه اش فرو ریز
و تاج زرین خود را بر تارک افسردهاش،
که گیسوان آزرمینش را از برای تو بافته است، فراز نِه!
ویلیام بلیک، شاعر انگلیسی (۱۸۲۷ - ۱۷۵۷)
ترجمه هوشنگ رهنما
خواهرم، باران
خواهرم، باران
باران زیبا و نرم بارِ بهارانه،
دلپذیر پرواز میکند، دلپذیر میگریزد
از میان هواهای نمناک.
تمامی گردن بندِ مرواریدِ سپیدش
در آسمان آبی از هم گسیخته است،
توکاها بخوانید،
زاغچهها برقصید!
در میان شاخسارانی که خم میکند،
گلها برقصید، آشیانهها بخوانید؛
آنچه از آسمان میبارد، متبرک است.
به دهانم نزدیک میشود
لبانش نمناک از توت فرنگی جنگلها
می خندد و با هزاران انگشت کوچکش
مرا لمس میکند،
همه جا، همزمان.
بر فرشِ گلهای پُرطنین،
از سپیده دمان تا شامگاهان،
و از شامگاهان تا سپیده دمان،
میبارد و باز میبارد،
چندان که میتواند، میبارد.
آنگاه خورشید فرا میرسد
که پاهای باران را
با گیسوانِ زرینش، خشک میکند.
شارل وان لِربرگ، شاعر بلژیکی (1907 - 1861)
ترجمه نیاز یعقوبشاهی
سرود زمین
سرود زمین است اینکه میسرایم و
دیری چشم انتظار سرود زمین بودهام من
سرود بهار است اینکه میسرایم و
دیری چشم انتظار سرود بهار بودهام من.
به نیرو، همچون جوانههای گیاهی تازه
به نیرو، همچون شکفتن شکوفههای درختی
به نیرو، همچون نخستین زایمانِ زنی
سرود زمین است این که میسرایم
سرود تن
سرود بهار
از دیرگاهان چشم انتظار این سرود بهاران بودهام
لنگستن هیوز، شاعر سیاهپوست آمریکایی (1967 - 1902)
ترجمه احمد شاملو
بهار
دیرزمانی پیش از آن که
به نفت و آهن و آمونیاک دست یابیم
هر سال
در زمانی معین، درختان سبز میشدند
همه به یاد میآوریم
روزهای بلندتر شده،
آسمان روشنتر،
و دگرگونی هوا را
که نوید بهار میدادند
و نیز در کتابها میخوانیم
دیری است که دیگر
در شهرهای ما
دستههای پرندگان مهاجر دیده نشده است
باز، مردمی که در قطار نشسته اند، زودتر از دیگران
فرا رسیدن بهار را درمییابند
دشتهای هموار، به همان آشکاری قدیم،
بهار را نشان میدهند.
از فراسوی بلندیهای بلند
چنین به چشم میآید که توفانی در گذر است
که فقط
آنتنهای ما را لمس میکند.
برتولت برشت، شاعر و نمایشنامهنویس آلمانی (۱۹۵۶ - ۱۸۹۸)
ترجمه بهروز مشیری
بهار
بهار گُلها و بهار خون
اما مرا آرزوی آن است ای بهار
که تو را سبز و شکوفا ببینم
یگانه، سراپا سبز آنچنان که گویی دنیا، آنچنان که گویی سرتاسر زمین
بیدار کند باغی را، کشتزار بکر گندمهای سرشار بلند و درختان میوه ای را
دستهها، دیگر خسته نیستند،
خستگی حتی از چهرههای بی رمق از تابش آفتاب و
از کار کمرشکن در برابر قرنها رخت بربسته است
تنها و تنها، عشق تازه زاد و ناب است،
جوانی، در زمین تازه شخم خورده و
در تاریک روشنِ بی صدای برگها آواز میخوانَد.
پرندگانِ بیکمین و بیهراس
سرمست عشق، در آرامش به یکدیگر عشق میورزند و میخسبند
... اما از میان سایهها هنوز،
غارتگران سنگدل به جانب نور،
یورش میآورند
رافائل آلبرتی، شاعر اسپانیایی (1999 - 1902)
ترجمه نازنین میرصادقی و رامین مولایی
نامه دهم
برای تارانتا بابو
نیروهای ایتالیا برای حمله به خاک حبشه
در انتظار تمام شدن موسم باران و رسیدن بهار هستند...
چه شگفت آور است، تارانتا بابو!
برای کشتن ما در سرزمین خودمان
در انتظار بهار سرزمین ما هستند.
چه شگفت آور است، تارانتا بابو
شاید امسال در آفریقا
آرام گرفتن بارانها،
و فرو ریختن رنگها و بوها،
چون سرودی از آسمانها،
و خمیازه خاکهای مرطوبمان در زیر خورشید،
- چون خمیازه یک زن «گالائی» با پوستی به رنگ اکلیلِ مسین
برای ما
با میوههایی رسیده
مرگ را خواهد آورد...
امسال مرگ درِ خانه ما را،
در حالی که شکوفه بهاری به کلاه مستعمراتیاش زده،
خواهد کوبید...
ناظم حکمت، شاعر ترک (1963 - 1902)
ترجمه احمد صادق و ثمین باغچهبان
ارسال نظر