دنیای بی«رنگ» خوشرنگ - ۲ شهریور ۹۱
پوران درخشنده
کارگردان
عسل عباسیان: وقتی که بچه بودیم برای فردا چه نقشه‌هایی می کشیدیم؟ چه رویاهایی در سر می‌پروراندیم؟ می ‌خواستیم قصری از طلا یا لوبیای سحر‌امیز را پیدا کنیم و به دنبال قصری خیالی به آسمان‌ها و بالای ابرها سفر می‌کردیم. امروز به چه فکر می‌کنیم؟ چه رویایی در سر داریم؟ چه خواهیم گفت وقتی بخواهیم بگوییم به چه فکر می‌کردیم وقتی که بچه بودیم... کودک که بودم، تنها فکری که در سرم نمی‌چرخید، همین مادیات و پول و پول‌دار شدن بود. هر زمان هم از ما می‌پرسیدند که دوست دارید در آینده چه کاره شوید، نگاهم به شغل به عنوان وسیله‌ای برای کسب درآمد نبود. بیشتر به این فکر می‌کردم که احتمالا معلم خواهم شد. چون عاشق بچه‌ها بودم و دوست داشتم بزرگسالی‌ام را هم با بچه‌ها بگذرانم. بعدها هم که بزرگ‌تر شدم و خودم کسب درآمد کردم، بیشتر از قبل به بی‌ارزشی پول پی‌بردم. فهمیدم که ارزش، در زندگی برای من چیزی فراتر از پول است و مادیات. بعدتر متوجه شدم که «پول» به هیچ وجه ملاک خوشبختی و آسایش نیست. چون می‌توان یک شبه تمامش کرد و در واقع مانا و ماندگار نیست. تازه اگر زیاد هم داشته باشی‌اش ممکن است ندانی که چگونه خرجش کنی و به مرور اندوختنش هر کسی را حریص هم خواهد کرد.
در روزگار خردسالی تنها چیزی که باعث می‌شد، گاهی و تنها گاهی، به پول فکر کنم و پول برایم مهم شود، اوقاتی بود که مثلا نزدیک نوروز قرار بود، عیدی بگیرم یا از پدرم پول‌توجیبی بگیرم. این وقت‌ها بود که دوست نداشتم پولم را هدر بدهم. پولم را جمع می‌کردم تا بتوانم وسایل دلخواهم را بخرم. لوازم‌التحریر، لباس و اغلب اوقات هم کتاب.
بچه که بودم دنیا را خیلی رنگارنگ می‌‌دیدم. رنگارنگ و شاد. آدم‌ها در دنیای ذهنی من صفای دیگری داشتند. شخصیت‌ها برایم باورپذیرتر بودند؛ اما بزرگ که شدم با نوع دیگری از «رنگ» مردم آشنا شدم. و شاید بهتر است بگویم با رنگ‌های دیگری از آدم‌ها. رنگ‌هایی که برخلاف کودکی‌ام هیچ خوشرنگ نبودند. رنگ آدم‌های بزرگسالی پر از ریا بود و برخلاف کودکی دیگر رنگِ بی‌رنگی نبود. دنیای کودکی‌ا‌م را دوست‌تر دارم. دنیای زیباتری بود. شاید چون هنوز با آدم‌بزرگ‌ها معاشرت نمی‌کردم و هنوز به پیچیدگی آدم‌ها پی نبرده بودم. شاید چون هنوز وارد مناسبات و روابط اجتماعی نشده بودم. بزرگ‌تر که شدم «رنگ‌»های دیگری دیدم. آدم‌ها متلون بودند؛ اما نه خوش‌رنگ... راستش را بگویم هنوز هم دلم همان خوش‌رنگی بی«رنگی» را می‌خواهد. دنیایی که در آن مادیات نقشی نداشت و کسی به فکر هیچ منفعتی نبود.