آنها می‌خواهند زندگی کنند - ۴ آبان ۹۱
محمد غلامی‌پور
جمعیت در سالن موج می‌زند. صندلی‌ها میزبان آدم‌هایی است که از هرگوشه شهر خودشان را به اینجا رسانده‌اند تا همنوایی غم‌انگیز کودکان مبتلابه ایدزرا به گریه در بیایند. غم‌انگیز است و گریه‌آور. فضایی اندوهگین سیاهی‌های سالن را در برگرفته و همین که آنها روی صحنه می‌آیند خیلی‌ها آهسته چشم‌هایشان را خیس می‌کنند. اینجا سالن برج میلاد است. یکی از معروف‌ترین سالن‌های اجرای کنسرت در پایتخت، درست در قلب پایتخت. کنار برج بزرگی که حالا نماد این شهر شلوغ شده است. اینجا مرکز غم‌های جهان است. جایی که هنرمندان قرار است به روی صحنه بروند و جمعیتی را به گریه در بیاورند. قصه کودکان معصوم و بی‌گناهی که ناخواسته وارد یک بازی خطرناک شده‌اند، یک بازی خطرناک که اصلا چیزی شاید درباره‌اش نشنیده‌اند. یکشنبه شب است، ۳۰ مهر ۱۳۹۱. آنها تنها نیستند. یک گروه نمایشی هم روی صحنه همراهی‌شان می‌کند تا اندوه آدمی بیشتر در باد گم شود. جمعیت در سالن موج می‌زند و همه منتظر هستند تا گروه روی صحنه بیاید. انگار مردم غم‌های کودکان بیمار را درک کرده‌اند و دیگرگونه نگاهشان نمی‌کنند. انگار مردم خودشان را رسانده‌اند به اینجا تا بگویند ما درکنارتان هستسم و هرگز تنهایتان نخواهیم گذاشت.
شاید مهم‌ترین اتفاقی که در این اجرا افتاد همدلی مردم و کودکان بیمار بود. آنجا که مردم حاضر شدند در این شرایط دشوار زندگی خیلی چیزهای روزمره را نادیده بگیرند و برای تهیه بلیت این کنسرت پول پرداخت کنند تا شاید اینگونه مهربانی را بیشتر معنا بخشند. اینجا سالن برج میلاد است و تعداد آدم‌هایی که به عنوان مهمان در این برنامه حاضر شده‌اند به شدت کم است. جمعیت موج می‌زند اما هرکسی از هرگوشه‌ای خودش را به اینجا رسانده و بلیتی تهیه کرده تا بتواند یک ساعتی روی صندلی بنشیند به بازی‌های روزگار غریب فکر کند. برنامه یک موسیقی کرال چند خطی است و قصه‌اش از تولد یک کودک مبتلا به HIV شروع می‌شود، مادری که نمی‌داند مبتلا به چنین بیماری است اما هنگامی که موضوع را متوجه می‌شود آن را با همسرش درمیان می‌گذارد و آن مرد زندگی را ترک می‌کند و بار مسئولیت به دوش مادری می‌افتد که فرزندش به دنیا آمده است. همین داستان به تنهایی می‌تواند اشک آدم‌های سالن را در بیاورد اما وقتی موسیقی و نمایش هم همنوایش می‌شوند، سالن منفجر می‌شود و جمعیت هرکدام روی یک صندلی آهسته آهسته اشک می‌ریزند. هراتی آهنگساز این کار می‌گوید: روند کار به گونه‌ای نبوده که اول داستان را بنویسم و سپس شروع به نوشتن موسیقی کنم، بلکه لحظه به لحظه پیش آمدم. این موسیقی به گونه‌ای ساخته شده که زبان مشترک آوای انسانی و موسیقی است، پس از این نظر ترجمه ندارد. امیدوارم با حمایت از این اثر بتوانیم پیام خود را به کشورهای دیگر هم برسانیم.
کودکان زیادی همراه پدران ومادرانشان به سالن آمده‌اند تا غم‌های بزرگ همسن و سالانشان را ببینند.کودکانی که از دنیای بزرگ‌ترها و بیماری‌ها و غم‌ها چیز زیادی نمی‌دانند و مبهوت روی صندلی‌ها نشسته‌اند. اینجا سالن برج میلاد است. این کودکان طاقت تماشای چنین برنامه‌ای را ندارند. این نکته را می‌شود از چهره بهت‌زده آنها دید. گروه نمایش امشب هم «دوبن» نام دارد که مسعود قراگوزلو کارگردانی آن را برعهده دارد. اگرچه گروهی تازه‌تاسیس است، اما خیلی راحت با مخاطب ارتباط برقرار می‌کند و فضایی را به وجود می‌آورد که سوز و ساز بیشتری را به تصویر بکشد. او درباره این کار می‌گوید: وقتی موسیقی هراتی را شنیدم، موسیقی گویایی بود و تصور کردم که می‌توان آن را با نمایش همراه کرد. در واقع این قطعه از معدود موسیقی‌هایی بود که پتانسیل تصویری شدن را داشت. این موسیقی بسیار قوی بود و بنابراین سعی کردیم گروه منسجمی برای این کار دعوت کنیم. در طراحی این کار تلاش کردیم خلا بین افراد مبتلا به HIV و افراد سالم را پر کنیم و بگوییم که مبتلایان به این ویروس مشکل حادی ندارند. بنابراین در حرکات از همبستگی افراد بیمار و غیربیمار استفاده کردیم. اینجا تهران است، سالن برج میلاد و یک ساعت از کنسرت زمانی «برای زندگی» با اجرای گروه کر «نامیرا» گذشته است. یک قطعه موسیقی در ۱۴ موومان بود که شبی تلخ و غم‌انگیز را برای مخاطبان شکل داد. «زمانی برای زندگی» قصه‌ای در میان تلاطم دو حس متناقض شادمانی و درد بود. صدای کودکی که دوست داشت زندگی کند. کودکی که نمی‌دانست ایدز چیست و مادری که روزنه‌ای از امید برایش باقی نمانده بود. آهنگساز برای اجرا از پلی‌بک استفاده کرد، چون پول بیشتری نداشت. ۶۴ دقیقه بدون تنفس، برنامه اجرا شد و همه در اندوه فرو رفتند، بدون تنفس اشک ریختند و چراغ‌ها که روشن شد، کودکان غم زده سالن دست در دست پدران ومادرانشان سالن را ترک می‌کردند و نمی‌دانستند ایدز چیست.
اجرای 64 دقیقه‌ای گروه کر «نامیرا» در 64 دقیقه و بدون تنفس، اجرا شد و آنقدر کودکان حاضر در سالن را تحت تاثیر قرار داده بود که مداوم و با وحشت بپرسند: «مامان ایدز چیه؟»