به نظر صالح علا ترانه رسانه شگفت‌انگیزی است. چون نفوذی که ترانه دارد باعث می‌شود که به سرعت با شنونده ارتباط برقرار کند؛ چراکه یک شان فرهنگی و شخصیت موسیقایی و هنری دارد. به قول یک چینی، آدم وقتی ترانه می‌گوید، احساس شاهزادگی می‌کند. یک شاعر فرانسوی هم می‌گوید همیشه اولین بیت ترانه متعلق به خدایان است. او هنوز هم ترانه می‌گوید، اما نه به اندازه قبل. با او درباره ترانه‌ای صحبت می‌کنیم که پر از خشم است. خشم از معشوق. حتما این ترانه را شنیده‌اید...

چراشعر می‌گویید و در شعر چه چیزی را جست‌وجو می‌کنید؟
اصلا این - چرا - با شعر جور در نمی‌آید، من نمی‌توانم توضیح بدهم که چرا شعر می‌گویم. فکر می‌کنم همه آنها که کار هنری می‌کنند، علتش یا حداقل یکی از علت‌هایش یک جور نیاز ناآگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. این‌ها آدم‌هایی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارند و می‌فهمند و همین‌طور مرگ را. کار هنری یک جور تلاشی است برای باقی ماندن یا باقی گذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ. گاهی اوقات فکر می‌کنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعی است، اما آدم تنها در برابر این قانون طبیعی است که احساس حقارت و کوچکی می‌کند. یک مساله‌ای است که هیچ کاریش نمی‌توان کرد، حتی نمی‌شود مبارزه کرد برای از میان بردنش. فایده ندارد. باید باشد. خیلی هم خوب است. این یک تفسیر کلی که شاید هم احمقانه باشد، ‌اما شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او می‌رسم می‌توانم راحت با او درد دل کنم. یک جفتی است که کاملم می‌کند، راضی‌ام می‌کند، بی‌آن که آزارم بدهد. بعضی‌ها کمبود‌های خود را در زندگی با پناه بردن به آدم‌های دیگر جبران می‌کنند، اما هیچ‌وقت جبران نمی‌شود. اگر جبران می‌شد، آیا همین رابطه خودش بزرگ‌ترین شعر دنیا و هستی نبود؟ رابطه دو تا آدم به‌تنهایی هیچ وقت نمی‌تواند کامل یا کامل‌کننده باشد، به خصوص در این دوره، به هر حال بعضی‌ها هم به این جور کارها پناه می‌برند، یعنی می‌سازند و بعد با ساخته خود مخلوط می‌شوند و آن وقت دیگر چیزی کم ندارند. شعر برای من مثل پنجره‌ای است که هر وقت به طرفش می‌روم، خود‌به‌خود باز می‌شود. من آنجا می‌نشینم، نگاه می‌کنم، آواز می‌خوانم، داد می‌زنم، گریه می‌کنم، با عکس درخت‌ها قاطی می‌شوم و می‌دانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر می‌شنود، یک نفر که ممکن است دویست سال بعد یا شاید سیصد سال قبل وجود داشته - فرقی نمی‌کند - وسیله‌ای است برای ارتباط با هستی، با وجود، به معنی وسیعش. خوبی‌اش این است که آدم وقتی شعر می‌گوید می‌تواند بگوید: من هم هستم یا من هم بودم، در غیر این صورت، چطور می‌شود گفت که: من هم هستم یا من هم بودم. من در شعر خودم، چیزی را جست‌وجو نمی‌کنم، بلکه در شعر خودم تازه خود را پیدا می‌کنم، اما در شعر دیگران یا شعر به طور کلی... می‌دانید، بعضی شعر‌ها مثل در‌های باز هستند که نه این طرفشان چیزی هست نه آن طرفشان - باید گفت حیف کاغذ!
به هر حال شعرها مثل درهای بسته‌ای هستند که وقتی بازشان می‌کنی، می‌بینی گول خورده‌ای، ارزش باز کردن نداشته‌اند. خالی بودن آن طرف آن قدر وحشتناک است که پر بودن این طرف را جبران نمی‌کند. اصل کار «آن طرف» است... خب، باید اسم این جور کارها را هم گذاشت چشم‌بندی یا حقه‌بازی یا شوخی خیلی لوس - اما بعضی شعرها هستند که اصلا نه در هستند و نه باز هستند، نه بسته هستند، اصلا چارچوب ندارند. یک جاده هستند. کوتاه یا بلند، فرقی نمی‌کند. آدم هی می‌رود، هی می‌رود و برمی‌گردد و خسته نمی‌شود. اگر توقف می‌کند برای دیدن چیزی است که در رفت و برگشت‌های گذشته ندیده بود... آدم می‌تواند سال‌ها در یک شعر توقف کند و باز هم چیز تازه ببیند. در آنها افق هست، فضا هست، زیبایی هست، طبیعت هست، انسان هست و یک جور آمیخته‌گی صادقانه با تمام این چیز‌ها است و یک جور نگاه آگاه و دانا به تمام این چیزها هست. نمی‌دانم، مثالم خیلی طولانی شد. من این جور شعر‌ها را دوست دارم و شعر می‌دانم. می‌خواهم شعر دست مرا بگیرد و با خودش ببرد، به من فکر کردن و نگاه کردن، حس کردن و دیدن را یاد بدهد یا حاصل یک نگاه، یک فکر و یک دید آزموده‌ای باشد. من فکر می‌کنم که کار هنری باید همراه با آگاهی باشد، آگاهی نسبت به زندگی، به وجود، به جسم، حتی نسبت به این سیبی که گاز می‌زنیم. نمی‌شود فقط با غریزه زندگی کرد؛ یعنی یک هنرمند نمی‌تواند و نباید. آدم باید نسبت به خودش و دنیایش نظری پیدا کند و همین احتیاج است که آدم را به فکر کردن وامی‌دارد. وقتی فکر شروع شد آن وقت آدم می‌تواند محکم‌تر سر جایش بایستد. من نمی‌گویم شعر باید متفکرانه باشد، نه، احمقانه است. من می‌گویم شعر هم مثل هر کار هنری دیگری، باید حاصل حس‌ها و دریافت‌هایی باشد که به وسیله تفکر تربیت و رهبری شده‌اند.
آقای صالح اعلا شما ترانه‌ای دارید با مطلع«آرزو دارم که مرگت را ببینم/ بر مزارت دسته‌های گل بچینم» شاعر باید به چه نقطه‌ای برسد که بتواند چنین آرزویی برای کسی بکند؟آیا این مساله می‌تواند باعث بروز حوادث اجتماعی هم بشود؟
اینها شاید ناشی از هیجانات لحظه‌ای باشند. این ترانه را من گفته‌ام درست است و اتفاقا در زمان خودش خیلی هم گل کرد...
در چه شرایطی این ترانه را گفتید؟
خیلی شرایط خاصی نبود. این شعر مال دوران جوانی من است، مربوط به زمانی که شر و شور فراوانی برای سرودن اشعار شاید عجیب داشتم. این ترانه می‌تواند احساسات جنون‌آمیز جوانی باشد که دلش می‌خواهد با یار خود زلف گره بزند و شرایط آن برایش پیش نمی‌آید.
آقای صالح اعلا چقدر برای ترانه‌سرایی که ترانه‌هایی با مضمون خشم و نفرت ترانه می‌سرایند مسوولیت حقوقی قائل هستید؟
درست است و این را قبول دارم که سخنور نسبت به سخنان خود مسوول است. این را هم می‌دانم که در برخی شرایط ممکن است این شعرها به ضرر شنونده آن تمام شود، اما شعر ناشی از جوشش احساسات است و نمی‌توان از آن و شاعرش خرده گرفت. شاید بهتر باشد این شعرها در خفا شنیده شوند.