ترانه عصر ما: بیاد الهی خبرش
شهرزاد همتی
بیاد الهی خبرش
می‌گویند فروغ فرخزاد صدسالی از زمان خودش جلوتر بود. می‌گویند شرایط اجتماعی زمان خودش را به درستی می‌فهمید. همان روزی که در سال 1343 در رادیو ایران آن سال‌ها روبه‌روی ایرج گرگین نشست و گفت دلش نمی‌خواهد شرح حال خود را در گفت‌وگو بیان کند، چون به نظرش کار عبث و بیهوده‌ای می‌آمد و عشق را به شیوه لیلی و مجنون خودآزاری پنداشت، سنگ‌بنای سبک نوینی از شاعرانه‌ها را نیز بر زمین نهاد. کافی است گوشه‌هایی از این گفت‌وگو را با هم مرور کنیم:
شرح حال و زندگی؟
والله حرف زدن در این مورد به نظر من کاری خیلی خسته‌کننده و بی‌فایده‌ای است. خب، این یک واقعیتی است که هر آدمی که به دنیا می‌آید، بالاخره یک تاریخ تولدی دارد. اهل شهر یا دهی است، توی مدرسه‌ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیش اتفاق افتاده که بالاخره برای همه می‌افتد، مثل توی حوض افتادن دوره بچه‌گی، یا مثلا تقلب کردن دوره مدرسه، عاشق شدن دوره جوانی، عروسی کردن، از این جور چیزها دیگر، اما اگر منظور از این سوال توضیح دادن یک مشت مسائلی است که به کار آدم مربوط می‌شود، که در مورد من شعر است. پس باید بگویم که هنوز موقعش نشده است، چون من کار شعر را به‌طور جدی هنوز تازه شروع کرده‌ام.
شعر امروز باید صاحب چه خصوصیاتی باشد؟ نکات ضعف ومثبت آن، وضع شعر امروز؟
من خیلی از شما تشکر می‌کنم که گفتید «شعر امروز» و نگفتید «شعر نو». چون داستان این است که شعر، نو و کهنه ندارد. آنچه شعر امروز را از شعر دیروز جدا می‌کند و به آن شکل تازه‌ای می‌دهد، همان جدایی است که به اصطلاح میان فرم‌های مادی و معنوی زندگی امروز با دیروز وجود دارد.
من فکر می‌کنم، کار هنری یک جور بیان کردن و ساختن مجدد زندگی است و زندگی هم چیزی است که یک ماهیت متغیر دارد. جریانی است که مرتب در حال شکل عوض کردن و رشد و توسعه است. در نتیجه این بیان، که همان هنر می‌شود در هر دوره روحیه خودش را دارد و اگر غیر از این باشد، اصلا درست نیست، هنر نیست یک جور تقلب است.
امروز همه چیز عوض شده، دنیای ما هیچ ارتباطی به دنیای حافظ و سعدی ندارد؛ من فکر می‌کنم که حتی دنیای من هیچ ارتباطی به دنیای پدر من ندارد. فاصله‌ها مطرح هستند فکر می‌کنم عوامل تازه‌ای وارد زندگی ما شده‌اند که محیط فکری و روحی این زندگی را می‌سازند. فکر تلقی یک آدم امروزی، من فکر می‌کنم، نسبت به آدمی که در بیست سال پیش زندگی می‌کرده کاملا عوض شده، آن تلقی که از مفاهیم مختلف دارد، مثلا اخلاق، عشق، شرافت، شجاعت، قهرمانی، واقعا چون محیط زندگی ما عوض شده، به نظر من تمام این مفاهیم زاییده شرایط محیط هستند، این مفاهیم عوض شده است. من مثال ساده‌ای بزنم، راجع به عشق صحبت می‌کنیم، پرسناژ مجنون که خب همیشه سمبل پایداری و استقامت در عشق بوده، از نظر من که آدمی هستم که جور دیگری زندگی می‌کنم، پرسناژ او کاملا برای من مسخره است، وقتی علم روانشناسی می‌آید و او را برای من خرد می‌کند، تجزیه و تحلیل می‌کند و به من نشان می‌دهد که او عاشق نه، یک بیمار بوده، آدمی بوده که مرتب می‌خواسته خودش را آزار بدهد. این است که خب به کلی عوض می‌شود. شما فکرش را بکنید وقتی لیلی‌های دوره ما توی ماشین کورسی سوار می‌شوند و با سرعت 120 کیلومتر می‌رانند و پلیس مرتب جریمه‌شان می‌کند، آن وقت چنین مجنون‌هایی به درد این لیلی‌ها نمی‌خورند. در حالی که این مجنون‌ها، شما نگاه کنید هنوز که هنوز است توی ادبیات ما (البته ما اسم اینها را ادبیات نمی‌گذاریم، ولی «ادبیاتی» که میان عده‌ای مطرح است.) هنوز که هنوز است زیر همان درخت بید نشسته‌اند و دارند با کلاغ‌ها و آهو‌ها درد دل می‌کنند.
از زمان این مصاحبه حدود ۴۰ سال می‌گذرد. دیگر آدم‌ها حال و حوصله منت‌کشی‌های عاشقانه را ندارند، آنها دنبال مجالی هستند برای اینکه یک زندگی آرام را در دنیایی سرشار از جنگ و تکنولوژی سپری کنند و این زندگی‌ها با عاشقانه‌های مجنونی همخوانی ندارد.
اما اینکه گاهی ترانه‌ها رنگ نفرت به خود می‌گیرند، اینکه سراسر می‌شوند از حس انتقام و گاهی خشونت صرف جای بحث دارد. تصور اینکه پسر جوانی با حجم بالایی از اندوه در شکست خوردن یک رابطه عاشقانه و پی بردن به روابط دیگر شخص مورد علاقه‌اش بخواهد برای کمی تمدد اعصاب موسیقی گوش کند، حتی فکرش هم ترسناک است که کسی در این شرایط توی گوشش بخواند: «الهی سقف آسمون / خراب بشه روی سرش / بیای ببینی که همه حلقه زدن دور و ورش...»
اما یک ترانه‌سرا چقدر بر روی ترانه‌های خود مسوولیت دارد؟ چقدر بار ارتکاب جرم بر روی دوش ترانه‌سرا است، وقتی کسی با شنیدن ترانه‌های او حس انتقام بر وجودش مستولی می‌شود؟
شاید بشود اولین جرقه‌های این سبک از ترانه‌سرایی را از مکتب واسوخت وام گرفت. از زمانی که بیدل‌ها و صائب‌ها در رثای عشق از دست رفته ناله و نفرین سر دادند. این ماجرا ادامه داشت و اولین جرقه‌های آن شاید در آلبوم «ای عاشقان» علیرضا عصار زده شد. در آلبومی که اشعار حافظ و مولانا در آن خودنمایی می‌کرد. تراک آخر آلبوم علیرضا عصار با صدای محکم اما کمی سرخوش فریاد می‌زد: «خیال نکن نباشی / بدون تو می‌میرم / گفته بودم عاشقم، حرفمو پس می‌گیرم / خیال نکن نمونی / کارم دیگه تمومه / لیلی فقط تو قصه اس / جنون دیگه کدومه؟»
کمی بعد نوبت به ترانه‌های آن طرف آبی رسید. شادمهر عقیلی که از ایران به لس آنجلس صادر شده بود،
شاهکار بینش‌پژوه ترانه‌سرای آهنگ خیال نکن علیرضا عصار در آلبوم‌ ای عاشقان بود. اما این ترانه‌ها خیلی اکت‌های خشن و خطرناک نداشتند. نهایتا با چند جمله، نفرت و انزجار خود را ابراز می‌کردند و کمی بعد هم با ترانه‌ای دیگر ماجرا را از دل معشوق در می‌آوردند، اما کمی بعد ماجرا کمی پیچیده‌تر شد. محسن چاووشی با آن صدای تلخ خود می‌خواند: «الهی سقف آرزو خراب بشه روی سرش / بیای ببینی که همه حلقه زدن دور و برش / الهی که روز وصال طوفان شه از سمت شمال / هیچی از اون روز نمونه به جز گلای پرپرش / من اهل نفرین نبودم / چه برسه که تو باشی / بیاد الهی خبرت / بیاد الهی خبرش...»
در صفحات پیش رو با هم کمی از این ترانه‌ها را بررسی خواهیم کرد