آنها که تسخیر را به چشم دیدند - ۱۱ آبان ۹۱
صدرا محقق
میانگین سنی دانشجویانی که در ۱۳ آبان‌ماه سال ۱۳۵۸ سفارت آمریکا را در تهران تسخیر کردند ۲۳ سال بود، مسن‌ترینشان سعید حجاریان ۲۵ سال و کوچک‌ترین هم معصومه ابتکار ۱۹ سال داشت. بقیه اعضا هم سن و سالشان در همین حوالی بود، (ابراهیم اصغرزاده ۲۴، محسن میردامادی ۲۳، حبیب‌الله بیطرف ۲۳، رضا سیف‌اللهی ۲۲، عباس عبدی ۲۲، فروز رجایی‌فر ۲۰، محمدرضا خاتمی ۲۰ و...) البته علاوه بر اعضای کمیته مرکزی تسخیر سفارت که تعداد آنها حدودن ۲۵ نفر می‌شد، چند صد دانشجو و جوان دیگر در همین سن و سال، اشغال سفارت آمریکا در تهران و ماجراهای پس از آن را مدیریت می‌کردند. حالا با گذشت ۳۳ سال از آن تاریخ، همه آنها (اگردر قید حیات باشند) در دهه ۵۰ عمر خود هستند، از ۵۲ تا ۵۸ ساله.
با این حال در آبان ماه سال 91، گشتن در حوالی خیابان‌ها و کوچه‌های چهارسوی سفارت اشغال شده برای پیدا کردن کسانی که حوادث آن روزها را به چشم خود دیده باشند آسان نیست. بیشتر صاحبان و گردانندگان مغازه‌ها و املاک تجاری این حوالی حالا افرادی جدید هستند که اطلاعاتشان از ماجرای سفارت و اشغالش در حد اطلاعات عمومی دیگران است. ساکنان خانه‌های نزدیک به سفارت سابق نیز خیلی‌هایشان جدید هستند. برخی‌ را که پرسان پرسان و به سختی پیدا کردم و گفته می‌شد درباره 13 آبان خاطرات زیادی دارند، تمایلی به حرف زدن درباره آن روز نشان نمی‌دادند.
اما در نهایت پرس‌وجو و تلاشی چند روزه در آن اطراف قطعا نتیجه هم داشت، چندین نفر که آن روز خاص و روزهای پس از آن، همین حوالی بودند، اطلاعاتی به دست دادند.
پیرمردی 80، 90 ساله مشغول نماز خواندن در یکی از فروشگاه‌های صنایع دستی روبه‌روی سفارت سابق آمریکا در خیابان طالقانی اولین کسی است که برای صحبت کردن در این باره مناسب به نظر می‌رسد، مرد جوانی که توی مغازه است به اسم «حاجی» معرفی‌اش می‌کند و می‌گوید: «من تازه آمده‌ام اما حاجی لابد آن روزها یادش هست.» نمازش تمام می‌شود، در پاسخ به این پرسشی که «حاجی آن روز که دانشجوها ریختند و سفارت را گرفتند شما اینجا بودید، دیدید چی شد؟» می‌گوید:
«فقط آن روز نبود، روزهای قبلش همیشه یک عده می‌آمدند اینجا جلوی سفارت شعار می‌دادند و می‌رفتند، همیشه هم یکی دو تا روحانی جلوشان بود و توی بلندگو دستی شعارها را می‌گفتند بقیه هم تکرار می‌کردند، اما از صبح روزی که ریختند داخل وقتی فضای شلوغ شد و تعداد افراد هم زیاد می‌شد، ما مغازه را تعطیل کردیم و تا چند روز بعد هم باز نکردیم، چون شرایط خوب نبود و فضا نا امن بود. بعد هم وقتی کار تمام شد و سفارت را گرفتند، تا چند ماه اینجا دیگر همین بساط بود و هر روز جوان‌ها می‌آمدند اینجا و تا شب می‌ایستادند.»
حاجی، وقتی دانشجوها از دیوارسفارت بالا می‌رفتند، شما هم بودین و می‌دیدین وضعیت رو؟
«نه، حقیقتش، مغازه رو که بستیم دیگه نموندیم و من خودم چیزی ندیدم، اما یه چیزی رو بگم، مربوط به همین سفارت هست، از آن روز دیگر مغازه‌های صنایع دستی این راسته و مغازه ما رنگ فروش و بازار خوب را ندیدند، چون وقتی این سفارت باز بود، این آمریکایی‌ها که زیاد هم بودند و می‌آمدند اینجا، کلی از مغازه‌ها خرید می‌کردند، اما سفارت که بسته شد دیگر خارجی‌ها هم رفتند و بازار ما رفت توی کما، آن زمان نصف بیشتر مغازه‌های این راسته و خیابان‌های نزدیک دست صنف صنایع دستی بود، اما بازار که افت کرد خیلی‌هاشان تعطیل کردند و قید کار کردن توی این صنف را زدند. ما هم که ماندیم دلیلش این است که دیگر پوست کلفت شدیم.»
حاجی و دغدغه‌هایش برای بازار کساد صنایع دستی را برای یافتن راویانی از آن روز که بالارفتن دانشجویان از دیوار سفارت را دیده باشند تنها می‌گذارم، در کوچه پس کوچه‌های روبروی سفارت تا سمت خیابان سمیه پیدا کردن اهالی قدیمی محل و صحبت کن در این‌باره بی‌نتیجه است، زدن زنگ و دق‌الباب خیلی از ساختمان‌های قدیمی اطراف که احتمال می‌رود ساکنانی قدیمی داشته باشند بی‌نتیجه است، چون بیشترشان یا خالی‌اند یا دفتر شرکت‌های تجاری شده‌اند.
با این حال کامران، مرد میانسالی که توی پیاده‌رو روبه‌روی سفارت بساط سیگار فروشی ساده‌ای پهن کرده در پاسخ به سوالی درباره اینکه کجا می‌شود قدیمی‌های این محل را پیدا کرد، می‌گوید: «از خودم بپرس! من متولد سال ۴۴ توی همین کوچه پشتی‌ام و همه سال‌های عمرم همین جا گذشته.»
یعنی وقتی انقلاب شد 13 سال داشتید، پس لابد خاطراتی از روزهای قبل و بعد از انقلاب دارید، مخصوصا اینکه خیلی از همسن و سال‌های شما آن روزها فعال و عضو گروه‌های سیاسی هم بودند.
خود من هم بودم، آن سال‌های اول انقلاب، من و یکی از دوستانم جلوی دانشگاه تهران کتاب می‌فروختیم، فضا باز بود و همه کتاب‌ها را می‌شد فروخت.
روزی که دانشجویان پیرو خط امام سفارت را اشغال کردند، یادت هست؟ از آن روزها بگو، قبل و بعد از سیزده آبان این خیابان چه حال و روزی داشت؟
قبل از انقلاب، این خیابان که اسمش تخت‌جمشید بود، یکی از باکلاس‌ترین جاهای تهران بود، تهران هم که جمعیتی نداشت حدود ۳ تا ۳ و نیم میلیون نفر، بیشتر خارجی‌ها و توریست‌ها گذرشان به اینجا می‌افتاد، این محل هم بیشتر مرکز فروش صنایع‌دستی بود و خارجی‌ها از اینجا سوغات می‌خریدند، چند تایی هم کافه و رستوران اینجا بود، یکیشان همین هتل و رستوران صحرا بود که قبل از انقلاب اسمش «آمریکا» بود، یعنی هتل و رستوران آمریکا. اما بعد از انقلاب این خیابان حال و هوایش عوض شد، روزی که سفارت را گرفتند تا چند ماه بعد اینجا همیشه شلوغ بود و دانشجوها جمع می‌شدند و بحث‌های سیاسی می‌کردند. من هم بچه بودم و همین اطراف پرسه می‌زدم، پدربزرگ مادری من هم کارمند سفارت آمریکا بود، و تا قبل از اشغال، همینجا توی سفارت کار می‌کرد، روزی که دانشجوها ریختند و سفارت را گرفتند برای اینکه سرکار برود تا اینجا آمد اما وقتی دید وضعیت شلوغ شده راهش را کج کرد و رفت، بعد از آن خانه‌نشین شد تا سال ۶۳ که از دنیا رفت. پدربزرگم کارهای اداری مرتبط با ایرانیان را در سفارت انجام می‌داد، با سفیر و خیلی از کارمندان اینجا هم عکس داشت که مادربزرگم همان روزها از ترس اینکه نکند شوهرش را بگیرند، همه را سوزاند. از یادگاری‌های کار پدربزرگم در این سفارت فقط کارت پرسنلی‌اش مانده که آن هم دست دایی‌ام است.
پس از خداحافظی از کامران، نتیجه چرخ زدن در کوچه‌های خیابان مفتح پیدا کردن «پیروز» است، پیرمرد 64 ساله کوتاه‌قد و خوش‌پوش که لباس‌ها، کلاه و عینک اسپرتش به هیکل‌ریزی که دارد می‌آیند. او از روز سیزده آبان یک خاطره شخصی دارد و آن را این‌طور شرح می‌دهد: «ما توی بازار، مغازه پوشاک‌فروشی داشتیم و مشتری‌هایمان از همه شهرهای کشور بودند، می‌آمدند به صورت عمده جنس می‌خریدند و می‌رفتند، اما سیزده آبان و اشغال سفارت به یک دلیل برای من همیشه جالب بود، آن روزها ما یک مشتری داشتیم به اسم آقای «م - م» که توی شهر کرمان بوتیک داشت و از ما جنس می‌خرید، جوان خوش‌هیکل و بلند قدی بود، هر سال برای خرید جنس به تهران می‌آمد و چند روزی می‌ماند و کارش که تمام می‌شد می‌رفت، با من دوست شده بود، اما همان روزهایی که سفارت اشغال شد و ما خبرهایش را توی روزنامه‌ها می‌خوانیدم، یک بار دیدم عکسش را روزنامه چاپ کرده و با یک اسلحه بالای سر کارمندان سفارت ایستاده است، برایم عجیب بود که آنجا چه می‌کند، بعد از آن زمان دیگر هیچ وقت او را ندیدم و نمی‌دانم کجا رفت.»
قاسم - م ۵۴ سال دارد و روز ۱۳ آبان ۵۸، هم‌سن خیلی از دانشجویانی بود که برنامه اشغال سفارت آمریکا را اجرا کرده بودند، او یکی دیگر از هم محله‌ای‌های سفارت سابق آمریکا است که قدم‌زنان حوالی خیابان مفتح نزدیک به کوچه‌ای که از ضلع شمالی سفارت سابق می‌گذرد، خنده‌کنان درباره آن روز می‌گوید: «با اینکه خود من دانشجو نبودم، آن روز و روزهای بعد هر روز جلوی سفارت می‌آمدم، روز اصلی که شلوغ شد، اول تعداد بچه‌ها خیلی زیاد نبود، اما یواش یواش فضا شلوغ شد و بچه‌های جدید رسیدند، قبل از آن گروه اصلی از دیوار سفارت بالا رفته بودند، بعد از آن از داخل صدای گلوله آمد، گروهی دیگر از بچه‌ها پس از آن سریع از دیوار که زیاد هم بلند نبود بالا رفتند و پریدند داخل، من هم تصمیم گرفتم همین کار را بکنم، پریدم و لبه دیوار را گرفتم، اما همینکه پایم را کشیدم که بالاتر بروم، شلواری که پایم بود و تازه هم خریده بودم تا زانو پاره شد و تعدادی از بچه‌ها که پایین بودند به خنده افتادند، اما توی فضای شلوغ و آن وضعیت کسی خیلی حواسش به سمت شلوار من نرفت. اما من خجالت زده از بالای دیوار پایین آمدم و بی‌خیال از داخل رفتن شدم و رفتم به طرف خانه که شلوارم را درست کنم.»
قاسم در ادامه، روزهای پس از اشغال را اینگونه وصف می‌کند: «تا مدت‌ها بعد از سیزده آبان، فکر کنم حتی بیشتر از یک سال، جلوی سفارت به یکی از پاتوق‌های اصلی گروه‌های دانشجو و جوانان فعال تبدیل شده بود، شبانه‌روز اینجا بساط بحث و جدل و فروش و عرضه کتاب و جزوه بر پا بود، دانشجوها و جوان‌های دختر و پسر دور هم جمع می‌شدند و از همه مسائل کشور و فضاهای سیاسی و فلسفی حرف می‌زدند. گروه‌های سیاسی آن روزها هم اینجا فعالیت می‌کردند و سعی می‌کردند نیرو جذب کنند. خلاصه روزهای جالب و خاطره‌انگیزی بود. فقط حیف که من به خاطر شلوارم نتوانستم بروم داخل.» این را می‌گوید و با صدای بلند می‌خندد.
شنیدنی‌ترین و جزئی‌ترین خاطره را اما «احمد حسینی» دارد، دانشجوی آن سال‌های دانشگاه اقتصاد که هم خانه‌اش به سفارت نزدیک بود و هم خودش آن روزهای اول انقلاب فعالیت سیاسی می‌کرد. حسینی که همراه دوست همسنش در پارک خانه هنرمندان درست پشت سفارت سابق آمریکا روی نیمکتی نشسته است، درباره روز ۱۳ آبان ۵۸ می‌گوید: «صبح آن روز قرار بود ساعت ۹ توی دانشگاه پلی‌تکنیک یک تجمع برگزار شود، من حدود ساعت ۸ و نیم از همین خیابان طالقانی جلوی سفارت رد می‌شدم که دیدم سه چهار نفر جلوی در اصلی و بزرگ ایستاده‌اند و تلاش می‌کنند از دیوار بالا بروند، برایم عجیب بود، یک لحظه مکث کردم و برگشتم سمتشان، اما خب به دانشگاه و قراری که با دوستان داشتم فکر کردم و رفتم، وقتی به دانشگاه رسیدم، همه حواسم به آن چند نفر جوانی بود که جلوی سفارت ایستاده بودند، به بچه‌ها گفتم بیاید برویم سمت سفارت آمریکا، فکر کنم آنجا خبرهایی باشد، در نهایت کسی با من همراه نشد و من تنهایی برگشتم، ساعت حدود ۱۰ صبح بود، وقتی رسیدم نزدیک، دیدم آنجا غلغله است و جمعیت چندین برابر شده، از چند نفر شرح ماجرا را پرسیدم و آنها گفتند که دانشجوهای پیرو خط امام رفتند داخل ساختمان سفارت. جو آنجا ملتهب بود و جالب توجه هر لحظه هم بر تعداد افراد جلوی سفارت افزوده می‌شد، عده‌ای هم روی دیوار بودند و با هیجان به داخل نگاه می‌کردند، برخی هم روی دیوار مشغول رفت و آمد بودند و دست گروهی دیگر را می‌گرفتند که بروند داخل، فضای هیجانی و عجیبی بود، نزدیک ظهر جمعیت بی‌نهایت زیاده شده بود به شکلی که کل خیابان طالقانی از سر ایرانشهر تا بعد از مفتح، به صورت کامل، بسته شده بود.»
حسینی در ادامه از وضعیت جلوی سفارت در روز اشغال و پس از آن می‌گوید: «هر از چند گاه گروهی که روی دیوار بودند از داخل خبرهایی را برای جمعیت توی خیابان می‌آوردند و جوانان و دانشجویانی که جلوی سفارت بودند هم با شعار دادن از آنها حمایت و استقبال می‌کردند. از آن روز به بعد، درست تا پایان روزی که دیپلمات‌های آمریکایی تحویل داده شدند، خیابان طالقانی و جلوی سفارت به یکی از اصلی‌ترین و پرشورترین مراکز بحث و تبادل نظر گروه‌های مختلف سیاسی تبدیل شد، بحث‌ها و جدل‌های جلوی سفارت هم تمام نشدنی و نخوابیدنی بود، بیست و چهار ساعت شبانه‌روز مخصوصا در روزهای اول جلوی سفارت شلوغ بود، در حد و اندازه‌ای که همینجا عده‌ای دکه فروش آش و چایی و کافه راه انداخته بودند و از حضور پر شمار دانشجویان و جوانان در این محل درآمد کسب می‌کردند.»
براساس گفته‌های او هر روز هم گروه‌های مختلف صنفی و سنی اعم از بازاریان، دانشجویان و دانش‌آموزان مدرسه‌های تهران و شهرهای دیگر با اعلام قبلی می‌آمدند و جلوی سفارت تجمع می‌کردند و شعار می‌دادند و می‌رفتند، هر گاه هم گروه مهم یا شخص مهمی در میان آنها بود، یکی از اعضای شورای مرکزی کمیته اشغال سفارت می‌آمد و به ابراز حمایت آنها جواب می‌داد. علاوه بر این هر از گاه هم از داخل سفارت خبر می‌رسید که دانشجویان توانسته‌اند سندی را بازسازی کنند، و قرار می‌گذاشتند در فلان ساعت آن را جلوی سفارت برای حاضران افشا می‌کنند، در میان آنها نیز ابراهیم اصغرزاده و معصومه ابتکار بیشتر از بقیه می‌آمدند.
حسینی همچنین درباره تاثیرات اقدام دانشجویان پیرو خط امام و بر دیگر جریان‌های سیاسی و به خصوص دانشجویان نیز اینگونه می‌گوید: «بعد از این کار، شان و جایگاه این دانشجویان نزد بقیه خیلی سنگین شده بود، به طوری که یک بار در دانشگاه پلی‌تکنیک، بین طرفداران دو گروه سیاسی درگیری رخ داد، وقتی خبرش به دانشجویان داخل سفارت رسید، یکی از آنها که الان یادم نیست چه کسی بود برای میانجی‌گری آمد و بلافاصله درگیری تمام شد.»
با همه این داستان‌ها، حالا با گذشت 33 سال از آن روز پر حادثه این ساختمان و محوطه جلوی آن در خیابان طالقانی وضعیتی معمولی شبیه ساختمان‌های همه دیگر ادارات و در سالگرد روزی که به دست دانشجویان پیرو خط امام تصرف شد شاهد حضور و تجمع اقشار مختلف به ویژه دانش‌اموزان و دانشجویان است که در آن شعارهای ضدآمریکایی سر داده می‌شود.