عرفان نظر آهاری
عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف‌ها را به هم بافت و سرما را به ســرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده‌ها را به بنـد و آدم‌ها را اسیر کرد. جهان را غــــل و زنجیر و بند و طناب او گرفـــت. ما گفتیــــم:‌ ای عموی زنجــــیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیـان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان. او نمی‌شنـــید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیـــست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آن کــــه ســـرود رهــــایی دیگـران را ســـر می‌دهد، خود نیز طعم رهایی را خـــواهد چشید. پـــس زنجیرهای خــود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم و آنها را پشت کوه‌های دور انداخت. پرنده آزاد شـــد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری و با خـــود شـــکوفه آورد و لبخند. عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه‌اش را دور انداخـــت؛ و از جهان نام تازه‌ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.

نام مادرم، بهار است و ما دوازده فرزنـــدیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کـــوچکم، اسفنــــد است. پــــدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست و مادر به شـکرانه این شـــادمانی، سفره‌ای می‌چیند و جشنی می‌گیرد. اولین سین سفره ما سیـبی سرخ اســـت که مادر آن را از شاخه‌های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشــت بیرون می‌آمد. ما آن را در سفره می‌گذاریم تا به یاد بیـاوریم که جهان با سیــبی سرخ شـــروع شد؛ همرنگ عشق. مادر سکه‌هایی را در ظرف می‌چیند، سکه‌هایی از عهد سلیمان را، سکه‌هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می‌گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی‌افتد و تنها پــیام‌آوران اویند که بر هستی حکومت می‌کنند و سکه آنان اســـت که از ازل تا ابـد، رونـــق بازار جهان اسـت. مادر به جای سنبــــل و به جای سوســن، گیاه سیـــاووشان را بر سفـره می‌گذارد که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیــــر و از آتش گذشـــت و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست. مادر می‌گـــوید: ما عاشـــقی می‌کنـــیم و پاکی، آنقـدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سیـــن چهـــارممان، ســرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبــزی آنان اســــت و هر ســـبزه که هر جا می‌روید از ردّ پای فرشتـــه‌ای است که پا بر خاک نهاده است. مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می‌کند و ماهی، بی‌تاب می‌شود، زیرا که ماهیان بـــوی جوی مــولیان را می‌شناسند و ما دعا می‌کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند. مادر می‌گوید: ما همه ماهیانیم بی‌تاب دریای دوســت. مادر، پری از سیمرغ بر سفره می‌گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هســـت و سیـــمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیــاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشــکی کنیم و زاغی و طاووســـی که سیــــمرغ ما را می‌طلبد. مـــادرم، شاخــــه‌ای سرو بر ســـفره می‌نشـاند که نشان سربلندی اســـت و می‌گوید: تعلـــق بار است، خمـــــوده و خمـــیده تان می‌کـــند و بی‌تعلقی سرافرازی و سرو این چنین اســـت، بی‌تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم. سین هفتم هفت سیــــن مان، سرمه‌ای اســـت از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می‌کـــشیم و از توتیای این خاک است که بینا می‌شویم و چشممان روشن.
مادر آب می‌آورد و آییـــنه و قرآن، و ســـپند را در آتشـدان می‌ریزد و گرداگرد این سرزمین می‌چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شـــور و شـادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.