سکوت خیلی خوبه - ۱۲ بهمن ۹۱
محمد داوودی
سال ۷۲ از فیلمبرداری سریال «نبردی دیگر» برای چند روز استراحت به تهران برگشتیم. حوالی نیمه شب که به خانه رسیدم، متوجه بستری شدن پدر در بیمارستان به دلیل سکته مغزی شدم. وسعت خونریزی که موجب لخته شدن خون در ناحیه چپ مغز شده بود، به قدری زیاد بود که پزشکان حتی امید به ادامه حیات ایشان نیز برایشان قابل تصور نبود، بحمدلله به خیر گذشت. اما لخته باعث عدم حرکت در اندام سمت راست بدن، همچنین ناتوانی در تکلم شده بود، با کوشش و جدیت پی‌گیری فیزیوتراپی و گفتار درمانی شدیم. حدود سال ۸۰ حرکت پا برگشت، اما دست راست کاملا فلج باقی ماند و گفتاردرمانی حاصلی نداشت. پدر هم از این درمان یک‌ساله خسته شده بود و حوصله ادامه نمی‌کرد با توصیه پزشکان اصرار نکردیم.
به‌نظر می‌آمد تمام تلاش خود را برای درمان کرده‌ایم، اما پذیرش ناتوانی در گفتار پدر، برایم سخت و غیرقابل قبول بود، چرا که گاه برای انتقال یک موضوع، زمان زیادی صرف می‌شد و ممکن بود متوجه منظور او نشویم. یک‌بار ایشان بسیار تلاش داشت تا موضوعی را به ما منتقل کند و نتوانست، مستاصل یکی دو روزی کلنجار می‌رفتیم و ایشان از اینکه متوجه نمی‌شویم، کلافه شده بود و ما از اینکه چرا اصرار ما حتی برای تمرین و نوشتن با دست چپ را پدر نمی‌پذیرفت و همه این ماجرا به ناچار در سکوت می‌گذشت. اولین روز یکشنبه بعد از این واقعه از منزل پدر حوالی میدان نور پیاده به سمت منزل آقای مهندس مصلحی که جلسات یکشنبه حاج آقا در آنجا برقرار می‌شد، حرکت کردم و در طول مسیر با خود کلنجار می‌رفتم.
به‌‌رغم اینکه می‌دانستم نباید از ایشان درخواست دعایی برای رفع مشکل پدر داشته باشم، چرا که ایشان تکلیف این درخواست‌ها را برای ما روشن کرده بود؛ باید با انجام امور عقلانی تن به قضا می‌دادیم، ولی دغدغه‌ها رهایم نمی‌کرد و پیش خود می‌گفتم بگذار تنها یکبار از ایشان برای حل این مشکل تقاضا کنم، چرا که از طریق پزشکی کاملا به بن بست رسیده بودیم، اما نهایتا می‌دانستم نه اهل این تقاضا هستم و نه این درخواست را از حاج آقا صحیح می‌دانستم.
سرانجام به اینجا رسیدم که در مجلس جایی بنشینم که مقابل چشم ایشان باشم تا شاید با دیدن من پی به مکنونات قلبی‌ام ببرد و اینگونه به درخواستم برسم، اما این امر میسر نشد. دوستی که کنارم نشسته بود، مرا به خود مشغول داشت تا صدای صلوات بلند شد. مطمئن شدم «حاج میرزا اسماعیل» است که آماده صحبت شده است. اما در جایی که نشسته بودم یعنی در داخل ساختمان ایشان را که در حیاط بودند نمی‌دیدم. دقایقی گذشت و کاملا سکوت بود شک کردم که نکند صلوات برای شروع سخنرانی ایشان نبوده است.
لحظاتی دیگر گذشت تا ایشان بی‌مقدمه گفتند: « سکوت چیز خوبیه، کاش می‌شد حرف نزنیم. حرف نزدن از غذا نخوردن در هنگام روزه‌داری مهم‌تر و بهتره، اصلا حرف نزدن مقدم بر امتناع از خوردن و ...». سه جلسه پی در پی ایشان از سکوت گفت و اینکه اگر موفق به سکوت شدیم، بعد چه کنیم، قرآن تلاوت کنیم، لزومی ندارد حتی با زبان بلکه با قلب که مهمتر است و فرق بین ذکر و درد که کدام بهتر است، حتی اگر بینایی نداشتیم با دست مطهر قرآن را لمس کنیم و...
بعد از جلسه دوم که بحث قرآن هم مطرح شد، به منزل که رفتم به مادر گفتم احتمالا چند روز پیش، منظور پدر درخواست قرآن بوده، که ما اصلا ذهنمان متوجه این امر نبوده است. قرآن‌ را که آوردیم لبخند روی لبانش نشست و تا 17 سال بعد از آن، هیچ روزی تلاوت قرآن، در سکوت از مرحوم پدر ترک نشد و در تمام این سال‌ها نه او و نه ما عدم تکلم را مشکلی بزرگ ندیدیم.