محکوم به تخیل ورزیدن هستیم - ۲ شهریور ۹۱
آرزو شهبازی
محمد هاشم اکبریانی روزنامه‌نگار، نویسنده و شاعر است. تا کنون مجموعه داستان آرامبخش می خواهم، کاش به کوچه نمی رسیدم و هذیان را منتشر کرده و اخیرا رمان چهره مبهم را به نشر آموت سپرده است. به همین دلیل گپ کوتاهی با او زده‌ایم: بعد از نوشتن کاش به کوچه نمی‌رسیدم شاهد تغییر پی‌رنگ-بستر- داستان‌های شما بودیم، خاصه در هذیان. این اتفاق خواسته بود یا برآمده از ناخوداآگاه شما؟
هم خواسته بود و هم ناخواسته. همان‌طور که در جاهای دیگر هم گفته‌ام من ادبیات کلاسیک مثل گلستان سعدی، هزار و یک‌شب و کلیله و دمنه را زیاد خوانده‌ام. علاوه‌براین سراغ داستان‌ها و فولکلورهای ایرانی که حرف‌های زیادی هم برای گفتن دارند رفته‌ام و آنها را خوانده‌ام؛ مجموعه‌هایی مثل «نمونه‌هایی از قصه‌های مردم ایران» که افشین نادری آنها را گردآوری کرده است یا «قصه‌های مشدی گلین خانم» که توسط پال الول ساتن و از زبان خانمی به نام گلین‌خانم جمع‌آوری شده، یا «افسانه‌ها»‌ که فضل‌الله مهتدی که به «صبحی» شهرت داشت آنها را در دو جلد جمع کرده است‌، یا مجموعه «گل به صنوبر چه گفت» که سید ابوالقاسم انجوی شیرازی زحمت گردآوری آن‌را کشیده است. در تقریبا همه این داستان‌ها، روایت، غیرواقعی یا غیررئال است. حالا اسمش را سوررئالیسم می‌گذارید یا جادویی مهم نیست مهم این است که قصه‌گویی در این داستان‌ها ساختار، پیرنگ و روال خاص خود و غیررئال را دارد که با داستان‌نویسی مدرن کاملا متفاوت است. وقتی این نوع ادبیات را خواندم به نظرم رسید می‌شود موضوعات، افکار، دغدغه‌ها و ماهیت زندگی دنیای مدرن را در قالب‌های چنین داستان‌هایی ریخت. این به این معنا نیست که شکل و فرم ادبیات کلاسیک را عینا برداریم و معانی جدید در آن بریزیم. به نظر من این امکان‌پذیر نیست چرا که هر قالب با معنا و مفاهیم خاصی می‌تواند هم‌خانه شود. بنابراین اگر می‌گویم از فرم ادبیات کلاسیک وام گرفتم به این معناست که سعی کردم بخشی از این فرم را که با تغییرات لازم، می‌تواند با مفاهیم دنیای امروز سازگار شود برای داستان‌نویسی انتخاب کردم. یعنی در همان بخش از فرمی هم که انتخاب کردم تغییراتی به وجود آوردم چون در غیر این‌صورت باز هم نمی‌شد داستان امروزی نوشت. البته این توضیح را هم بدهم که من با تعاریف و معیارهایی که دنیای مدرن برای داستان، تعریف کرده چندان موافق نیستم. متاسفانه برخی از داستان‌نویسان حرفشان این است که مثلا چون یکی از معیارهای داستان‌نویسی مدرن پرداختن به جزئیات است پس باید حتما جزئیات را به طور کامل در داستان لحاظ کرد. یا این که می‌گویند داستان مدرن باید لزوما به توصیف فضا و شخصیت‌ها بپردازد پس باید حتما داستان‌نویس توصیف را در داستان خود به کار گیرد. من چندان با این تعاریف موافق نیستم. مثلا می‌بینیم که در ادبیات کلاسیک ما خصوصا گلستان، شخصیت‌ها نه اسم دارند و نه پرداختی نسبت به آنها به عمل آمده ولی حکایت، بسیار شنیدنی و خواندنی می‌شود. سعدی معمولا شخصیت‌ها را با جایگاه اجتماعی یا شغل یا ویژگی‌هایی نظیر این‌ها به خواننده معرفی می‌کند مثلا می‌گوید حکیمی را گفتند، درویشی از راهی می‌گذشت، رعیتی به بیابان بود، بزر‌گ‌زاده‌ای را گوش نمی‌شنید. یعنی مثلا نمی‌گوید در روستای فردوس از توابع شیراز رعیتی به نام اصغر زندگی می‌کرد که.... در واقع در ادبیات کلاسیک، مغز حکایت مد نظر بود نه پوسته‌اش. داستان مدرن خیلی به پوسته و حواشی بها می‌دهد که داستان را از داستان شدن می‌اندازد. خیلی‌ها را دیده‌ایم که وقتی داستانی امروزی می‌خوانند به بخش توصیف شخصیت‌ها و فضاها که می‌رسند بدون خواندنشان از آنها می‌گذرند و نگاهشان نمی‌کنند. این یعنی اینکه این توصیفات هیچ تاثیری در داستان ندارد و با حذف آنها هم لطمه‌ای به داستان وارد نمی‌شود. از اصل پرسشی که گفتید دور افتادم. می‌خواهم بگویم روی آوردن من به شکل و ساختاری متفاوت با کاش به کوچه نمی‌رسیدم ناشی از همین نگاه بود. البته در کاش به کوچه نمی‌رسیدم هم نشانه‌هایی از این موضوع می‌بینید. مثلا شخصیت‌ها در این کتاب اصلا نام ندارند. یعنی در همه داستان‌ها هیچ شخصیتی با نام وارد داستان نمی‌شود و با صفاتی مانند پیرمرد یا رفیق یا همسایه یا مادر و مانند این‌ها نام برده می‌شوند. به عبارت دیگر در این مجموعه‌ هم رد پای ادبیات کلاسیک کاملا به چشم می‌خورد. ولی مهم این است که کسی این را مخل داستان‌ نمی‌دید. یعنی کسی پیدا نشد که بگوید چون شخصیت‌های داستان تو اسم ندارند ما داستان را نفهمیدیم یا با آن ارتباط نگرفتیم.
یکی از مولفه‌های داستان‌نویسی شما نوشتن درباره تجربیاتی است که دارید. فکر می‌کنید نویسنده لزوما باید درباره چیزهایی بنویسد که درباره اش تجربه دارد؟ یا اینکه این درمیان چیزی به نام خلاقیت هم نقش دیگری ایفا می‌کند.
همه داستان‌های من تجربیات شخصی خودم نیست و از تخیل هم استفاده زیادی برده‌ام. مثلا در همان کاش به کوچه نمی‌رسیدم داستان «بهت» یا «بو» و چند داستان دیگر که الان نامشان یادم نیست کاملا تخیلی است. در مجموعه داستان «هذیان» که تقریبا همه داستان‌ها تخیلی است و تجربه شخصی‌ام نیست؛ نه شکل داستانی که اتفاق می‌افتد و نه معنا و مفهوم آن. در مجموعه داستان «آرامبخش می‌خواهم» هم بخشی از داستان‌ها تجربه خود من است و بخش زیادی زاده تخیلم. مثلا داستان زندانی‌ای که در زندان به قرابت و همسانی عشق و زندان می‌رسد تجربه من نیست. من زندان نرفته‌ام که شرایط آن‌را تجربه کرده باشم و با عشق سنجیده باشم اما تخیلم چنین حکم می‌کرد که زندان و عشق می‌توانند در جاهایی به هم نزدیک شوند و همین دستمایه داستان شد. من این را می‌پذیرم که داستان‌های من بیشتر بر فکر و اندیشه استوار است تا داستان‌گویی محض و همین امر باعث می‌شود تخیلم نزدیک به فکر و اندیشه‌ام باشد اما این که همه یا اکثر داستان‌هایم زاده تجربه‌ام باشد برایم قابل قبول نیست. در عین حال یک نکته کلی هم وجود دارد و آن‌ این‌که هیچ داستان‌نویسی، حتی زمانی‌که از تخیل خود برای نوشتن داستان بهره می‌برد، نمی‌تواند خارج از تجربه‌های زمانه و دنیایی که در آن زندگی می‌کند به تخیل بپردازد. شاید بشود گفت همه ما محکوم به تخیل ورزیدن در محدوده همان دیوارهایی هستیم که درون آن نفس می‌کشیم.
خودتان چقدر مطالعه می‌کنید؟ اصلا این اواخر کتاب تالیفی خوانده‌اید؟
من بیشتر می‌نویسم تا اینکه بخوانم. آنچه را هم می‌خوانم بیشتر ادبیات کلاسیک است تا داستان‌ها و رمان‌های جدید. اما سعی می‌کنم ادبیات امروز را هم بخوانم. کتابی که هم‌اکنون در حال خواندن آن هستم مجموعه داستان «مراثی یک روایت ساده» نام دارد که‌ از بهاالدین مرشدی است. این کتاب از این جهت که شکل جدیدی در داستان‌نویسی را تجربه می‌کند برایم جالب است. کتاب «رک و پوست‌کنده» را هم در دست خواندن دارم که آسیه جوادی نویسنده آن است.