چرا فیلم می‌بینیم؟
عماد نصرآبادی سینما به پنجره‌ای می‌ماند؛ باید به سمت آن بروی و با دلی بزرگ آن را باز کنی تا جهان بیرون ملموس شود، اما گاهی لمس این جهان خطرناک است و وجودت را طلب می‌کند. سینما دو دست دارد که با هرکدام از آن چشم‌اندازی جلوی دیدگانمان می سازد تا دوردست‌ها را بهتر و عمیق‌تر ببینیم که این خود خاصیت تصویر است؛ چشم‌ها را نوازش می‌کند و ذهن را آگاه تا در مقابل هیچی و پوچی این دنیا کمتر لطمه ببینیم و بیشتر لذت ببریم؛ دیدن و دیده شدن اساسا جزء لاینفک سینما هستند که مخاطب در هربار روبه‌رو شدن با آن ناخودآگاه از آن لذت می‌برد. غرق شدن در جایی مسقّف برای لحظاتی و رها شدن از یأس و ملال همان چیزی است که مخاطب از سینما توقع دارد و برای برآورده شدن توقعش بهای آن را می‌پردازد تا چیزی به نام «سرگرمی» را به‌دست آورد و با ماهیت آن هم‌ذات پنداری کند. یعنی فاصله میان «خود» و «دیگری»از میان برود و هر دو در یک کالبد جمع شوند. وقتی در اثری فردی عشق می‌ورزد، گویی «خود» ما هستیم که مقابل معشوق قد علم کرده‌ایم و عشق می‌ورزیم و عمل توسط ما انجام می‌شود در حالی که « من » و «او» از یکدیگر جدائیم و دو تن متفاوت را زندگی می‌کنیم، اما با این حال تمام آن تمناهای پس رانده شده باز می‌گردند و هیجانات دوباره شروع به فعالیت می‌کنند، چرا که خود ایده‌آل بر پرده سینما نقش بسته است.در سینماست که می‌توان هزاران زندگی را با توقف زمان تجربه کرد. می‌توان بد بودن من را زندگی کرد و به زندگی شور و هیجان بخشید تا قابل تحمل‌تر شود.
از جهتی هم‌ذات‌پنداری با سینما آگاهی کاذبی (گاهی حقیقی) را به وجود می‌آورد که بازتاب آن با جملاتی نظیر «این منم» و«انگار سناریو نویس زندگی مرا فیلم کرده » خود را نشان می‌دهد. این بدان معناست که تماشاگر در برخورد با اثر، مدام با معناها و مدل‌های گوناگونی روبه‌رو می‌شود که همه برای تصاحب او تلاش می‌کنند و با تصویر قصد تصاحب او را دارند و او چاره‌ای ندارد. این خاصیت سینماست که اگرچه تو را سرگرم می‌کند و همراهی به‌وجود می‌آورد؛ اما از جهتی تو را تسخیر می‌کند و می‌بلعد.
تصویر از جهتی با طرح‌واره‌ها رابطه مستقیم دارد، یعنی درست آن زمانی که تصویری بر پرده نمایش ظاهر می‌شود، طرح‌واره‌ها شروع به انجام کار خود می‌کنند و این ساختار انتزاعی از طریق اطلاعات ذخیره شده به اطلاعات حسی معنا می‌دهند و توجه را به یک محرک یا چیزی شبیه آن جلب می‌کنند. به عبارتی دیگر، تصویر، ادراک عینی وملموسی است که اگر در مواجهه با آن روند ادراک قابل‌فهمی صورت نگیرد، از جهتی نشان می‌دهد که طرح‌واره‌ای در اینجا وجود ندارد. با این وجود گاهی گزاره‌هایی به چشم می‌خورند که شاید همبستگی آن‌ها به طرح‌واره ختم شود و تصویر به راحتی حکم یک شیء دو بعدی را به خود بگیرد که درک آن امکان‌پذیر شود. به خاطر همین طرح‌واره‌ها و درگیری‌های مخاطب است که سینما می‌تواند به جهان‌بینی و زیستن کمک کند. هر نما و یا هر سکانس می‌تواند تاثیری بگذارد که تا سال‌ها همراهمان بماند و حتی در گوشه‌ای از زندگی به دادمان برسد، همانطور که ژان لوک گدار، کارگردان مشهور فرانسوی می‌گوید: « سینما به ما زندگی آموخت.» باید آثار گوناگونی را دید و آن را زندگی کرد، چرا که اساسا خوراک فرهنگی مناسب و به‌جا می‌تواند راه را برای بهتر زندگی کردن به ما نشان بدهد و گاهی تلنگری باشد برای بهتر زیستن و غرق نشدن در هیچ و پوچ.
فیلم « زیستن» کوروساوا را به یاد آورید. در چه زندگی‌ای غرق شده بود و بعد از آن مشکل زندگی‌اش چه روندی گرفت. آن فیلم تصویری عریان از زندگی را بازنمایی می‌کند و هشدار می‌دهد که درست زندگی کنیم. پس می‌توان گفت با سینما تمام نمی‌شویم و مدام تکرار می‌کنیم . یک لذت بی‌اندازه وقتی که نقاب‌های دیگری بر روی صورتمان قرار می‌گیرد، بودن در کالبد «من» دیگری که رفته رفته وجهه مازوخیستی به خود می‌گیرد، از آن جهت که من‌های فعلی فراموش می‌شوند و مدام تغییر می‌کنند و این تغییری است که ما با آن ادغام می‌شویم و ذره ذره وجودمان را خرج می‌کنیم تا بهتر و آرام‌تر زندگی کنیم. حال اگرمی‌خواهید لذت ببرید باید از خود خرج کنید و به جلو بروید.