گفتوگو با آیزاک باشویتس سینگر، نویسنده رمان «دشمنان»:
آمریکا علیه هنرمند است و هنرمند هم دشمن آمریکاست
ترجمه: مجتبا پورمحسن به تازگی احمد پوری، مترجم سرشناس که در ترجمه شعر تبحر دارد، رمانی از آیزاک باشویتس سینگر با نام «دشمنان» را ترجمه کرد که اخیرا توسط نشر با غ به بازار آمده است. سینگر همیشه عادت داشت صبحها بنویسد او عصرها در خیابان برادوی پرسه میزد و در خیابان متوقف میشد. غذای بدون گوشت میخورد و به پرندگان غذا میداد. او هزاران دلار پول و دفترچه حسابهای بانکیاش را هم توی جیبش میگذاشت مبادا که لازم باشد با عجله نیویورک را ترک کند. او اعتقاد داشت که این اتفاق دوباره میتواند رخ دهد.
ترجمه: مجتبا پورمحسن به تازگی احمد پوری، مترجم سرشناس که در ترجمه شعر تبحر دارد، رمانی از آیزاک باشویتس سینگر با نام «دشمنان» را ترجمه کرد که اخیرا توسط نشر با غ به بازار آمده است. سینگر همیشه عادت داشت صبحها بنویسد او عصرها در خیابان برادوی پرسه میزد و در خیابان متوقف میشد. غذای بدون گوشت میخورد و به پرندگان غذا میداد. او هزاران دلار پول و دفترچه حسابهای بانکیاش را هم توی جیبش میگذاشت مبادا که لازم باشد با عجله نیویورک را ترک کند. او اعتقاد داشت که این اتفاق دوباره میتواند رخ دهد. سینگر برادر بزرگترش، ایسرائیل جاشیو سینگر را که نویسندهای سکولار بود، تا حد پرستش دوست داشت و راه او را دنبال کرد. آیزاک ابتدا به باشگاه نویسندگان ورشو پیوست و سپس به آمریکا رفت. او نام عبری مادرش - باتشبا - را گرفت و از آن برای خودش نام مستعار باشویتس را ساخت. او در سال 1935 بدون حتی یک دلار پول و در حالی که تنها یک عبارت انگلیسی بلد بود به آمریکا رفت. سینگر تحت تاثیر بیپولی و مرگ ناگهانی برادرش در نیویورک و به دلیل فاصله گرفتن از فاجعه کشتار یهودیان در اروپا به مدت هفت سال حتی یک کلمه ننوشت. اما بعدها او به یکی از
مشهورترین نویسندگان دوران مدرن تبدیل شد.سینگر 45 عنوان کتاب همچون رمال، داستان کودک، نمایشنامه و زندگی نامه نوشت. در سال 1978 آکادمی سوئد جایزه نوبل ادبیات را به آیزاک باشویتس سینگر داد. سینگر در «گیمپل احمق» و« شیطان در گوری» درباره کلبیها* و در پست و اسپینوزای کوی و بازار درباره نویسندگان، تبهکاران، کمونیستها، دانشمندان و ویژگیهای شگفتانگیز ورشو نوشت. سینگر در یک جمعه زمستانی سال 1987 آخرین گفتوگویش را در حالی انجام داد که در آپارتمانش در خیابان برادوی در میان نوری خاکستری، میان دو پنجره به انتظار روز سبت (شنبه - روز مقدس یهودیان) نشسته بود.
«چطور این همه اتفاقات وحشتناک رخ میدهد؟ آیا ما با اختیار از شیطان وجودمان تبعیت میکنیم؟ آیا شیاطین برما نفوذ دارند؟ آیزاک باشویس سینگر گفت: بله من به اختیار اعتقاد دارم چون چاره دیگری ندارم.»حال سینگر یک روز عصر بهطور ناگهانی بههم خورد. او به تنهایی کنار استخری در فلوریدا نشست و از ته دل به خاطر برادر مرحومش گریه کرد. او دیگر قادر نبود خانواده و دوستانش را بشناسد. اما در زمانی که قادر به نوشتن نبود و حتی پس از مرگش همچنان آثارش را به بازار آوردند. «ارواح در هادسن»چهارمین رمان سینگر که پس از مرگش منتشر شد، دو سال زندگی بازماندگانی را روایت میکند که ناامیدانه در این جهان و در عشق، پول، یهودیت، علم و ماورالطبیعه دنبال معنا میگردند.گفت وگوی خواندنی با وی را در ادامه می خوانید:
در داستانها و گفتوگوهایتان اشاره کردهاید که به وجود اختیار در مردان و زنان اعتقاد دارید.
بله من به اختیار در مردان و زنان اعتقاد دارم. علاوه براین اعتقاد دارم که حیوانات هم اختیار و فکر دارند.
به خاطر اعتقادتان به ارواح و شیاطین هم مشهور هستید. در کارتان شیاطین مردم را با استفاده از رنج علیه آنها نابود میکنند.
باید بگویم من همانطور که به اختیار اعتقاد دارم، به تقدیر هم معتقدم. شاید ظاهرا نوعی تناقض بین این دو بهنظر برسد اما به نظر من هیچ تضادی وجود ندارد. به عبارت دیگر هیچکدام رنجهای ما توسط خودمان بهوجود نیامده است بلکه توسط نیروهای برتر بهوجود آمده است. اما ما میتوانیم انتخاب کنیم. ما این شانس را داریم که بین خیر و شر یکی را انتخاب کنیم. اگر این کار را نکنیم، نمیتوانیم زنده بمانیم.
از کجا باید بدانیم که چه چیزی خوب و چه چیزی بد است؟
ما نمیدانیم. چون مطمئن نیستیم که خدا خودش را به یک مرد نشان داده باشد و به او گفته باشد که دقیقا چه چیزی به نظرش بد و چه چیزی خوب است. هرچند همه ما این احساس را داریم که چیزهایی که جامعه و تمدن را نابود میکند و زندگی را برای دیگران رنجآور میسازد، بد هستند و چیزهایی که به زندگی و پیشرفت مردم کمک میکند خوب هستند. میدانم که مقیاس کاملا واقعی و درستی نیست اما معیار و اطلاعات دیگری هم نداریم بنابراین باید به همین متکی باشیم.
گفتهاید که هدف اول ادبیات سرگرم کردن است. در این صورت چه کسی به سراغ ادبیات میآید؟
البته. نویسندگانی که فقط برشانههای مخاطبانشان گریه میکنند و هیچکار دیگری انجام نمیدهند، نه به اندازه کافی به مخاطبشان آگاهی میدهند و نه میتوانند سرگرمشان کنند. بنابراین هیچکدام از تجربیاتشان ارزشی ندارد.
اما شما اشاره کردهاید که ادبیات ارزش پراگماتیک دارد. ارزش پراگماتیک ادبیات دقیقا چیست؟
باز هم برایتان توضیح میدهم. این واقعیت که وقتی رمانی را میخوانید، چیزهایی درباره یک کشور یا اقلیمی خاص یاد میگیرید نشان میدهد که ادبیات وجهی آموزنده دارد. و اگر همزمان روحتان نیز سرگرم شود، نویسنده به هدف خودش رسیده است.
اما این ارزش پراگماتیکی که شما به آن اشاره کردید خیلی معمولیتر از آن بود که انتظارش را داشتم. آیا دوست ندارید چیزی که مینویسید چشم و قلب ما را بگشاید؟
شخصا وقتی نشستهام و مینویسم، نمیگویم که میخواهم چیزی بنویسم که ذهن و قلبتان را بگشاید و باعث شود که آدم بهتری شوید. اما به استناد صدها نامه دریافتی از مردم و گفتوگو و ملاقات با آنها میدانم که نوشتههای من دقیقا این کار را برای مخاطبانم انجام میدهد. چون همه نامههای سرشار از عشقی که دریافت میکنم همین معنا را میدهد. آنها به من میگویند که خیلی خوب است که جایزه نوبل را بردهام. من میبایست جایزههای بیشتری دریافت میکردم. وقتی این همه آدم از من سپاسگزار هستند میفهمم که حتما کاری برایشان انجام دادهام. وقتی این کار را با قصد قبلی انجام نمیدهم حتما قصدی پنهانی در آن وجود دارد. چون من به چیزی اعتقاد دارم که تا حالا دربارهاش صحبت نکردهایم. خدا پشت همه چیز حضور دارد.
پشت همه چیز؟
او پشت همه چیز است. حتی وقتی ما کاری علیه او انجام میدهیم او باز هم در پشت آن کار حضور دارد. مهم نیست که چه کاری باشد. مثل پدری که میبیند فرزندانش کارهای احمقانه و بد انجام میدهند. او عصبانی میشود و تنبیهشان میکند اما در عین حال آنها بچههای او هستند. من به این نوع قدرت خداوندی اعتقاد دارم؛ بنابراین هیچ چیز بهطور کامل از دست نمیرود چون پدر دارد فرزندانش را میبیند مهم نیست که آنها چه کاری انجام میدهند.pic۱
گفتهاید که اگر قرار بود دینی بهوجود بیاورید سراغ دین اعتراض میرفتید.
چرا که سرشت انسان و بهطور کل ذات هرچیز راه یا ایده مشخصی از آنچه باید انجام دهیم را به ما نشان نمیدهد. هرکاری که میکنیم براساس حدس و گمان است. ما آفریده شدهایم چیزهایی را حدس بزنیم که واقعا نمیشود پیشبینیشان کرد. البته بخش عمدهای از اصول اخلاقی ما بر این اساس بنا شده که کارهایی را علیه سرشتمان انجام دهیم. طبیعت انسانی به شما میگوید کارهای خلاف عرف و اخلاق انجام بده ،اما چیزی فراتر از این به شما میگوید که اگر این کار را بکنی جامعه را نابود میکنی، زندگی خودت و فرزندانت و چند نسل بعد از خودت را تباه میکنی. اما ما نمیتوانیم تمام مدت این قدرت برتر را بپرستیم و بگوییم که «تو خوبی». ما حسی از مخالفت و اعتراض داریم. اما چرا او این امتحان سخت را برای ما گذاشته تا رنج ببریم؟ به اعتقاد من انسان میتواند خدا و درایتش را ستایش کند و در عین حال به بیطرفیاش اعتراض کند. فکر نمیکنم که هیچ دین و مذهبی مخالف این کار باشد. پیامبران ادیان بزرگ هم به شیوه خودشان معترض بودند. کتاب ایوب پیامبر کتاب اعتراض است. به همین ترتیب بسیاری از کتابهای بزرگ و آسمانی کتاب اعتراض هستند.
گفتهاید که انسان به دنیا آمده که رنج بکشد و فقط این شانس را دارد که مغزش را به صخرهها بکوبد.چرا ما رنج و اندوه را انتخاب میکنیم؟
چون در یک لحظه عاشق و در لحظهای دیگر متنفر میشوید. در یک لحظه میخواهید کمک کنید و در لحظهای دیگر دوست دارید نابود کنید. ما با احساساتی که فاجعه و بدبختی را در زندگیمان میآفریند نفرین شدهایم. این احساسات هرگز فرو نمینشیند. برای حمایت از انسانیت و تمدن باید از احساساتتان قویتر باشید. این کشمکش بسیار دشوار و هولناک همیشه با ماست و باید به آن تن دهیم.
فکر نمیکنید که اگر جلوی احساساتمان را بگیریم عشق رمانتیک را از دست میدهیم؟
خطر از دست دادن همه چیز ـ عشق، آسایش، آپارتمان و غذا ـ برای ما وجود دارد. زندگی خودش از ابتدا تا انتها یک ریسک بزرگ است و شاید اختیار به کمکمان بیاید.
در نامهای سرگشاده به تمام سوررئالیستهای دنیا میگویید «پیش از اینکه حتی کلمه سوررئالیسم به گوشم خورده باشد، داشتم در آمریکا متن سوررئالیستی مینوشتم.» حالا سوررئالیسم را چه معنی میکنید؟pic2
وقتی در پاریس زندگی میکردم، ما یک اصطلاح آمریکایی داشتیم: باید جلو بزنیم. معنایش این بود که به عمق برویم و به تبعیت از غرایز و وسوسههایمان که از دل و درون یا هرچیز دیگری که نام دارد و بیرون میآید، به سوی ناخودآگاه شیرجه بزنیم؛ اما این روش من است و لزوما دکترین سوررئالیستها نیست و اصلا با افکار آندره برتون جور در نمیآید. اگرچه دیدگاه این فرانسوی را - دیدگاه نظریاش - نمیفهمم. برای من مهم این است که از درون یک عبارت معناهای دیگری پیدا کنم و معنای دیگری به آن عبارت اضافه کنم. البته معنایی که منطقی به نظر بیاید. وقتی سوررئالیستهای مشهور از این تکنیک استفاده میکردند به نظرم بسیار آگاهانه عمل میکردند. در نتیجه غیرقابل فهم و بیهدف میشد. وقتی چیزی قابلیت فهمپذیریاش را از دست میدهد، در واقع همه چیز را از دست داده است.
آثارتان در اروپا بیشتر فهمیده شده و در اروپا مقبولتر از آمریکا بودهاید. چرا؟
خب. در درجه اول بسیار خوششانس بودهام که در اروپا بهتر فهمیده شدهام؛ چون کتابهایم در آنجا منتشر نشده است. اما جدای از این. اگرچه صدرصد آمریکایی هستم، با اروپاییها بهتر ارتباط برقرار کردم. میتوانستم با آنها حرف بزنم، به راحتی اندیشههایم را بیان کنم و به سادگی فهمیده شوم. بهطور کل با اروپاییها تفاهم بیشتری داشتهام.
در یکی از کتابهایتان میگویید که در آمریکا هنرمند پذیرفته نمیشود مگر آنکه خودش را به خطر بیندازد. آیا هنوز هم اینطور فکر میکنید؟
بله، بیش از همیشه. احساس میکنم آمریکا علیه هنرمند است و هنرمند هم دشمن آمریکا است؛ چون هنرمند ارتباط تنگاتنگی با فردیت و خلاقیت دارد، مفاهیمی که ضد آمریکایی هستند. فکر میکنم از بین همه کشورهای دنیا ـ البته اگر کشورهای کمونیستی را کنار بگذاریم ـ آمریکا بیش از همه ماشینی شده است.
* کلبی ها : کسانی که در ساده زیستی افراط و تمام مظاهر تمدن را انکار می کنند.
«چطور این همه اتفاقات وحشتناک رخ میدهد؟ آیا ما با اختیار از شیطان وجودمان تبعیت میکنیم؟ آیا شیاطین برما نفوذ دارند؟ آیزاک باشویس سینگر گفت: بله من به اختیار اعتقاد دارم چون چاره دیگری ندارم.»حال سینگر یک روز عصر بهطور ناگهانی بههم خورد. او به تنهایی کنار استخری در فلوریدا نشست و از ته دل به خاطر برادر مرحومش گریه کرد. او دیگر قادر نبود خانواده و دوستانش را بشناسد. اما در زمانی که قادر به نوشتن نبود و حتی پس از مرگش همچنان آثارش را به بازار آوردند. «ارواح در هادسن»چهارمین رمان سینگر که پس از مرگش منتشر شد، دو سال زندگی بازماندگانی را روایت میکند که ناامیدانه در این جهان و در عشق، پول، یهودیت، علم و ماورالطبیعه دنبال معنا میگردند.گفت وگوی خواندنی با وی را در ادامه می خوانید:
در داستانها و گفتوگوهایتان اشاره کردهاید که به وجود اختیار در مردان و زنان اعتقاد دارید.
بله من به اختیار در مردان و زنان اعتقاد دارم. علاوه براین اعتقاد دارم که حیوانات هم اختیار و فکر دارند.
به خاطر اعتقادتان به ارواح و شیاطین هم مشهور هستید. در کارتان شیاطین مردم را با استفاده از رنج علیه آنها نابود میکنند.
باید بگویم من همانطور که به اختیار اعتقاد دارم، به تقدیر هم معتقدم. شاید ظاهرا نوعی تناقض بین این دو بهنظر برسد اما به نظر من هیچ تضادی وجود ندارد. به عبارت دیگر هیچکدام رنجهای ما توسط خودمان بهوجود نیامده است بلکه توسط نیروهای برتر بهوجود آمده است. اما ما میتوانیم انتخاب کنیم. ما این شانس را داریم که بین خیر و شر یکی را انتخاب کنیم. اگر این کار را نکنیم، نمیتوانیم زنده بمانیم.
از کجا باید بدانیم که چه چیزی خوب و چه چیزی بد است؟
ما نمیدانیم. چون مطمئن نیستیم که خدا خودش را به یک مرد نشان داده باشد و به او گفته باشد که دقیقا چه چیزی به نظرش بد و چه چیزی خوب است. هرچند همه ما این احساس را داریم که چیزهایی که جامعه و تمدن را نابود میکند و زندگی را برای دیگران رنجآور میسازد، بد هستند و چیزهایی که به زندگی و پیشرفت مردم کمک میکند خوب هستند. میدانم که مقیاس کاملا واقعی و درستی نیست اما معیار و اطلاعات دیگری هم نداریم بنابراین باید به همین متکی باشیم.
گفتهاید که هدف اول ادبیات سرگرم کردن است. در این صورت چه کسی به سراغ ادبیات میآید؟
البته. نویسندگانی که فقط برشانههای مخاطبانشان گریه میکنند و هیچکار دیگری انجام نمیدهند، نه به اندازه کافی به مخاطبشان آگاهی میدهند و نه میتوانند سرگرمشان کنند. بنابراین هیچکدام از تجربیاتشان ارزشی ندارد.
اما شما اشاره کردهاید که ادبیات ارزش پراگماتیک دارد. ارزش پراگماتیک ادبیات دقیقا چیست؟
باز هم برایتان توضیح میدهم. این واقعیت که وقتی رمانی را میخوانید، چیزهایی درباره یک کشور یا اقلیمی خاص یاد میگیرید نشان میدهد که ادبیات وجهی آموزنده دارد. و اگر همزمان روحتان نیز سرگرم شود، نویسنده به هدف خودش رسیده است.
اما این ارزش پراگماتیکی که شما به آن اشاره کردید خیلی معمولیتر از آن بود که انتظارش را داشتم. آیا دوست ندارید چیزی که مینویسید چشم و قلب ما را بگشاید؟
شخصا وقتی نشستهام و مینویسم، نمیگویم که میخواهم چیزی بنویسم که ذهن و قلبتان را بگشاید و باعث شود که آدم بهتری شوید. اما به استناد صدها نامه دریافتی از مردم و گفتوگو و ملاقات با آنها میدانم که نوشتههای من دقیقا این کار را برای مخاطبانم انجام میدهد. چون همه نامههای سرشار از عشقی که دریافت میکنم همین معنا را میدهد. آنها به من میگویند که خیلی خوب است که جایزه نوبل را بردهام. من میبایست جایزههای بیشتری دریافت میکردم. وقتی این همه آدم از من سپاسگزار هستند میفهمم که حتما کاری برایشان انجام دادهام. وقتی این کار را با قصد قبلی انجام نمیدهم حتما قصدی پنهانی در آن وجود دارد. چون من به چیزی اعتقاد دارم که تا حالا دربارهاش صحبت نکردهایم. خدا پشت همه چیز حضور دارد.
پشت همه چیز؟
او پشت همه چیز است. حتی وقتی ما کاری علیه او انجام میدهیم او باز هم در پشت آن کار حضور دارد. مهم نیست که چه کاری باشد. مثل پدری که میبیند فرزندانش کارهای احمقانه و بد انجام میدهند. او عصبانی میشود و تنبیهشان میکند اما در عین حال آنها بچههای او هستند. من به این نوع قدرت خداوندی اعتقاد دارم؛ بنابراین هیچ چیز بهطور کامل از دست نمیرود چون پدر دارد فرزندانش را میبیند مهم نیست که آنها چه کاری انجام میدهند.pic۱
گفتهاید که اگر قرار بود دینی بهوجود بیاورید سراغ دین اعتراض میرفتید.
چرا که سرشت انسان و بهطور کل ذات هرچیز راه یا ایده مشخصی از آنچه باید انجام دهیم را به ما نشان نمیدهد. هرکاری که میکنیم براساس حدس و گمان است. ما آفریده شدهایم چیزهایی را حدس بزنیم که واقعا نمیشود پیشبینیشان کرد. البته بخش عمدهای از اصول اخلاقی ما بر این اساس بنا شده که کارهایی را علیه سرشتمان انجام دهیم. طبیعت انسانی به شما میگوید کارهای خلاف عرف و اخلاق انجام بده ،اما چیزی فراتر از این به شما میگوید که اگر این کار را بکنی جامعه را نابود میکنی، زندگی خودت و فرزندانت و چند نسل بعد از خودت را تباه میکنی. اما ما نمیتوانیم تمام مدت این قدرت برتر را بپرستیم و بگوییم که «تو خوبی». ما حسی از مخالفت و اعتراض داریم. اما چرا او این امتحان سخت را برای ما گذاشته تا رنج ببریم؟ به اعتقاد من انسان میتواند خدا و درایتش را ستایش کند و در عین حال به بیطرفیاش اعتراض کند. فکر نمیکنم که هیچ دین و مذهبی مخالف این کار باشد. پیامبران ادیان بزرگ هم به شیوه خودشان معترض بودند. کتاب ایوب پیامبر کتاب اعتراض است. به همین ترتیب بسیاری از کتابهای بزرگ و آسمانی کتاب اعتراض هستند.
گفتهاید که انسان به دنیا آمده که رنج بکشد و فقط این شانس را دارد که مغزش را به صخرهها بکوبد.چرا ما رنج و اندوه را انتخاب میکنیم؟
چون در یک لحظه عاشق و در لحظهای دیگر متنفر میشوید. در یک لحظه میخواهید کمک کنید و در لحظهای دیگر دوست دارید نابود کنید. ما با احساساتی که فاجعه و بدبختی را در زندگیمان میآفریند نفرین شدهایم. این احساسات هرگز فرو نمینشیند. برای حمایت از انسانیت و تمدن باید از احساساتتان قویتر باشید. این کشمکش بسیار دشوار و هولناک همیشه با ماست و باید به آن تن دهیم.
فکر نمیکنید که اگر جلوی احساساتمان را بگیریم عشق رمانتیک را از دست میدهیم؟
خطر از دست دادن همه چیز ـ عشق، آسایش، آپارتمان و غذا ـ برای ما وجود دارد. زندگی خودش از ابتدا تا انتها یک ریسک بزرگ است و شاید اختیار به کمکمان بیاید.
در نامهای سرگشاده به تمام سوررئالیستهای دنیا میگویید «پیش از اینکه حتی کلمه سوررئالیسم به گوشم خورده باشد، داشتم در آمریکا متن سوررئالیستی مینوشتم.» حالا سوررئالیسم را چه معنی میکنید؟pic2
وقتی در پاریس زندگی میکردم، ما یک اصطلاح آمریکایی داشتیم: باید جلو بزنیم. معنایش این بود که به عمق برویم و به تبعیت از غرایز و وسوسههایمان که از دل و درون یا هرچیز دیگری که نام دارد و بیرون میآید، به سوی ناخودآگاه شیرجه بزنیم؛ اما این روش من است و لزوما دکترین سوررئالیستها نیست و اصلا با افکار آندره برتون جور در نمیآید. اگرچه دیدگاه این فرانسوی را - دیدگاه نظریاش - نمیفهمم. برای من مهم این است که از درون یک عبارت معناهای دیگری پیدا کنم و معنای دیگری به آن عبارت اضافه کنم. البته معنایی که منطقی به نظر بیاید. وقتی سوررئالیستهای مشهور از این تکنیک استفاده میکردند به نظرم بسیار آگاهانه عمل میکردند. در نتیجه غیرقابل فهم و بیهدف میشد. وقتی چیزی قابلیت فهمپذیریاش را از دست میدهد، در واقع همه چیز را از دست داده است.
آثارتان در اروپا بیشتر فهمیده شده و در اروپا مقبولتر از آمریکا بودهاید. چرا؟
خب. در درجه اول بسیار خوششانس بودهام که در اروپا بهتر فهمیده شدهام؛ چون کتابهایم در آنجا منتشر نشده است. اما جدای از این. اگرچه صدرصد آمریکایی هستم، با اروپاییها بهتر ارتباط برقرار کردم. میتوانستم با آنها حرف بزنم، به راحتی اندیشههایم را بیان کنم و به سادگی فهمیده شوم. بهطور کل با اروپاییها تفاهم بیشتری داشتهام.
در یکی از کتابهایتان میگویید که در آمریکا هنرمند پذیرفته نمیشود مگر آنکه خودش را به خطر بیندازد. آیا هنوز هم اینطور فکر میکنید؟
بله، بیش از همیشه. احساس میکنم آمریکا علیه هنرمند است و هنرمند هم دشمن آمریکا است؛ چون هنرمند ارتباط تنگاتنگی با فردیت و خلاقیت دارد، مفاهیمی که ضد آمریکایی هستند. فکر میکنم از بین همه کشورهای دنیا ـ البته اگر کشورهای کمونیستی را کنار بگذاریم ـ آمریکا بیش از همه ماشینی شده است.
* کلبی ها : کسانی که در ساده زیستی افراط و تمام مظاهر تمدن را انکار می کنند.
ارسال نظر