آمریکا علیه هنرمند است و هنرمند هم دشمن آمریکاست
ترجمه: مجتبا پورمحسن به تازگی احمد پوری، مترجم سرشناس که در ترجمه شعر تبحر دارد، رمانی از آیزاک باشویتس سینگر با نام «دشمنان» را ترجمه کرد که اخیرا توسط نشر با غ به بازار آمده است. سینگر همیشه عادت داشت صبح‏ها بنویسد او عصرها در خیابان برادوی پرسه می‏زد و در خیابان متوقف می‏شد. غذای بدون گوشت می‏‏خورد و به پرندگان غذا می‏داد. او هزاران دلار پول و دفترچه حساب‏های بانکی‏اش را هم توی جیبش می‏گذاشت مبادا که لازم باشد با عجله نیویورک را ترک کند. او اعتقاد داشت که این اتفاق دوباره می‏تواند رخ دهد. سینگر برادر بزرگترش، ایسرائیل جاشیو سینگر را که نویسنده‏ای سکولار بود، تا حد پرستش دوست داشت و راه او را دنبال کرد. آیزاک ابتدا به باشگاه نویسندگان ورشو پیوست و سپس به آمریکا رفت. او نام عبری مادرش - باتشبا - را گرفت و از آن برای خودش نام مستعار باشویتس را ساخت. او در سال 1935 بدون حتی یک دلار پول و در حالی که تنها یک عبارت انگلیسی بلد بود به آمریکا رفت. سینگر تحت تاثیر بی‏پولی و مرگ ناگهانی برادرش در نیویورک و به دلیل فاصله گرفتن از فاجعه کشتار یهودیان در اروپا به مدت هفت سال حتی یک کلمه ننوشت. اما بعدها او به یکی از مشهورترین نویسندگان دوران مدرن تبدیل شد.سینگر 45 عنوان کتاب همچون رمال، داستان کودک، نمایشنامه و زندگی نامه نوشت. در سال 1978 آکادمی سوئد جایزه نوبل ادبیات را به آیزاک باشویتس سینگر داد. سینگر در «گیمپل احمق» و« شیطان در گوری» درباره کلبی‏ها* و در پست و اسپینوزای کوی و بازار درباره نویسندگان، تبهکاران، کمونیست‏ها، دانشمندان و ویژگی‏های شگفت‏انگیز ورشو نوشت. سینگر در یک جمعه زمستانی سال 1987 آخرین گفت‌وگویش را در حالی انجام داد که در آپارتمانش در خیابان برادوی در میان نوری خاکستری، میان دو پنجره به انتظار روز سبت (شنبه - روز مقدس یهودیان) نشسته بود.
«چطور این همه اتفاقات وحشتناک رخ می‏دهد؟ آیا ما با اختیار از شیطان وجودمان تبعیت می‏کنیم؟ آیا شیاطین برما نفوذ دارند؟ آیزاک باشویس سینگر گفت: بله من به اختیار اعتقاد دارم چون چاره دیگری ندارم.»حال سینگر یک روز عصر به‌طور ناگهانی به‌هم خورد. او به تنهایی کنار استخری در فلوریدا نشست و از ته دل به خاطر برادر مرحومش گریه کرد. او دیگر قادر نبود خانواده و دوستانش را بشناسد. اما در زمانی که قادر به نوشتن نبود و حتی پس از مرگش همچنان آثارش را به بازار آوردند. «ارواح در هادسن»چهارمین رمان سینگر که پس از مرگش منتشر شد، دو سال زندگی بازماندگانی را روایت می‏کند که ناامیدانه در این جهان و در عشق، پول، یهودیت، علم و ماورالطبیعه دنبال معنا می‏گردند.گفت وگوی خواندنی با وی را در ادامه می خوانید:
در داستان‏ها و گفت‌وگوهایتان اشاره کرده‏اید که به وجود اختیار در مردان و زنان اعتقاد دارید.
بله من به اختیار در مردان و زنان اعتقاد دارم. علاوه براین اعتقاد دارم که حیوانات هم اختیار و فکر دارند.
به خاطر اعتقادتان به ارواح و شیاطین هم مشهور هستید. در کارتان شیاطین مردم را با استفاده از رنج علیه آنها نابود می‏کنند.
باید بگویم من همان‌طور که به اختیار اعتقاد دارم، به تقدیر هم معتقدم. شاید ظاهرا نوعی تناقض بین این دو به‌نظر برسد اما به نظر من هیچ تضادی وجود ندارد. به عبارت دیگر هیچ‌کدام رنج‏های ما توسط خودمان به‌وجود نیامده است بلکه توسط نیروهای برتر به‌وجود آمده است. اما ما می‏توانیم انتخاب کنیم. ما این شانس را داریم که بین خیر و شر یکی را انتخاب کنیم. اگر این کار را نکنیم، نمی‏توانیم زنده بمانیم.
از کجا باید بدانیم که چه چیزی خوب و چه چیزی بد است؟
ما نمی‏دانیم. چون مطمئن نیستیم که خدا خودش را به یک مرد نشان داده باشد و به او گفته باشد که دقیقا چه چیزی به نظرش بد و چه چیزی خوب است. هرچند همه ما این احساس را داریم که چیزهایی که جامعه و تمدن را نابود می‏کند و زندگی را برای دیگران رنج‏آور می‏سازد، بد هستند و چیزهایی که به زندگی و پیشرفت مردم کمک می‏کند خوب هستند. می‏دانم که مقیاس کاملا واقعی و درستی نیست اما معیار و اطلاعات دیگری هم نداریم بنابراین باید به همین متکی باشیم.
گفته‏اید که هدف اول ادبیات سرگرم کردن است. در این صورت چه کسی به سراغ ادبیات می‏آید؟
البته. نویسندگانی که فقط برشانه‏های مخاطبانشان گریه می‏کنند و هیچ‌کار دیگری انجام نمی‏دهند، نه به اندازه کافی به مخاطبشان آگاهی می‏دهند و نه می‏توانند سرگرمشان کنند. بنابراین هیچ‌کدام از تجربیاتشان ارزشی ندارد.
اما شما اشاره کرده‏اید که ادبیات ارزش پراگماتیک دارد. ارزش پراگماتیک ادبیات دقیقا چیست؟
باز هم برایتان توضیح می‏دهم. این واقعیت که وقتی رمانی را می‏خوانید، چیزهایی درباره یک کشور یا اقلیمی خاص یاد می‏گیرید نشان می‏دهد که ادبیات وجهی آموزنده دارد. و اگر همزمان روحتان نیز سرگرم شود، نویسنده به هدف خودش رسیده است.
اما این ارزش پراگماتیکی که شما به آن اشاره کردید خیلی معمولی‏تر از آن بود که انتظارش را داشتم. آیا دوست ندارید چیزی که می‏نویسید چشم و قلب ما را بگشاید؟
شخصا وقتی نشسته‏ام و می‏نویسم، نمی‏گویم که می‏خواهم چیزی بنویسم که ذهن و قلبتان را بگشاید و باعث شود که آدم بهتری شوید. اما به استناد صدها نامه دریافتی از مردم و گفت‌وگو و ملاقات با آنها می‏دانم که نوشته‏های من دقیقا این کار را برای مخاطبانم انجام می‏دهد. چون همه نامه‏های سرشار از عشقی که دریافت می‏کنم همین معنا را می‏دهد. آنها به من می‏گویند که خیلی خوب است که جایزه نوبل را برده‏ام. من می‏بایست جایزه‏های بیشتری دریافت می‏کردم. وقتی این همه آدم از من سپاسگزار هستند می‏فهمم که حتما کاری برایشان انجام داده‏ام. وقتی این کار را با قصد قبلی انجام نمی‏دهم حتما قصدی پنهانی در آن وجود دارد. چون من به چیزی اعتقاد دارم که تا حالا درباره‏اش صحبت نکرده‌ایم. خدا پشت همه چیز حضور دارد.
پشت همه چیز؟
او پشت همه چیز است. حتی وقتی ما کاری علیه او انجام می‏دهیم او باز هم در پشت آن کار حضور دارد. مهم نیست که چه کاری باشد. مثل پدری که می‏بیند فرزندانش کارهای احمقانه و بد انجام می‏دهند. او عصبانی می‏شود و تنبیه‏شان می‏کند اما در عین حال آنها بچه‏های او هستند. من به این نوع قدرت خداوندی اعتقاد دارم؛ بنابراین هیچ چیز به‌طور کامل از دست نمی‏رود چون پدر دارد فرزندانش را می‏بیند مهم نیست که آنها چه کاری انجام می‏دهند.pic۱
گفته‏اید که اگر قرار بود دینی به‌وجود بیاورید سراغ دین اعتراض می‏رفتید.
چرا که سرشت انسان و به‌طور کل ذات هرچیز راه یا ایده مشخصی از آنچه باید انجام دهیم را به ما نشان نمی‏دهد. هرکاری که می‏کنیم براساس حدس و گمان است. ما آفریده شده‏ایم چیزهایی را حدس بزنیم که واقعا نمی‏شود پیش‏بینی‏شان کرد. البته بخش عمده‏ای از اصول اخلاقی ما بر این اساس بنا شده که کارهایی را علیه سرشتمان انجام دهیم. طبیعت انسانی به شما می‏گوید کارهای خلاف عرف و اخلاق انجام بده ،اما چیزی فراتر از این به شما می‏گوید که اگر این کار را بکنی جامعه را نابود می‏کنی، زندگی خودت و فرزندانت و چند نسل بعد از خودت را تباه می‏کنی. اما ما نمی‏توانیم تمام مدت این قدرت برتر را بپرستیم و بگوییم که «تو خوبی». ما حسی از مخالفت و اعتراض داریم. اما چرا او این امتحان سخت را برای ما گذاشته تا رنج ببریم؟ به اعتقاد من انسان می‏تواند خدا و درایتش را ستایش کند و در عین حال به بی‏طرفی‏اش اعتراض کند. فکر نمی‏کنم که هیچ دین و مذهبی مخالف این کار باشد. پیامبران ادیان بزرگ هم به شیوه خودشان معترض بودند. کتاب ایوب پیامبر کتاب اعتراض است. به همین ترتیب بسیاری از کتاب‏های بزرگ و آسمانی کتاب اعتراض هستند.
گفته‏اید که انسان به دنیا آمده که رنج بکشد و فقط این شانس را دارد که مغزش را به صخره‏ها بکوبد.چرا ما رنج و اندوه را انتخاب می‏کنیم؟
چون در یک لحظه عاشق و در لحظه‏ای دیگر متنفر می‏شوید. در یک لحظه می‏خواهید کمک کنید و در لحظه‏ای دیگر دوست دارید نابود کنید. ما با احساساتی که فاجعه و بدبختی را در زندگی‌مان می‏آفریند نفرین شده‏ایم. این احساسات هرگز فرو نمی‏نشیند. برای حمایت از انسانیت و تمدن باید از احساسات‌تان قوی‏تر باشید. این کشمکش بسیار دشوار و هولناک همیشه با ماست و باید به آن تن دهیم.
فکر نمی‏کنید که اگر جلوی احساساتمان را بگیریم عشق رمانتیک را از دست می‏دهیم؟
خطر از دست دادن همه چیز ـ عشق، آسایش، آپارتمان و غذا ـ برای ما وجود دارد. زندگی خودش از ابتدا تا انتها یک ریسک بزرگ است و شاید اختیار به کمک‌مان بیاید.
در نامه‏ای سرگشاده به تمام سوررئالیست‏های دنیا می‏گویید «پیش از اینکه حتی کلمه سوررئالیسم به گوشم خورده باشد، داشتم در آمریکا متن سوررئالیستی می‏نوشتم.» حالا سوررئالیسم را چه معنی می‏کنید؟pic2
وقتی در پاریس زندگی می‏کردم، ما یک اصطلاح آمریکایی داشتیم: باید جلو بزنیم. معنایش این بود که به عمق برویم و به تبعیت از غرایز و وسوسه‏هایمان که از دل و درون یا هرچیز دیگری که نام دارد و بیرون می‏آید، به سوی ناخودآگاه شیرجه بزنیم؛ اما این روش من است و لزوما دکترین سوررئالیست‏ها نیست و اصلا با افکار آندره برتون جور در نمی‏آید. اگرچه دیدگاه این فرانسوی را - دیدگاه نظری‏اش - نمی‏فهمم. برای من مهم این است که از درون یک عبارت معناهای دیگری پیدا کنم و معنای دیگری به آن عبارت اضافه کنم. البته معنایی که منطقی به نظر بیاید. وقتی سوررئالیست‏های مشهور از این تکنیک استفاده می‏کردند به نظرم بسیار آگاهانه عمل می‏کردند. در نتیجه غیرقابل فهم و بی‏هدف می‏شد. وقتی چیزی قابلیت فهم‏پذیری‏اش را از دست می‏دهد، در واقع همه چیز را از دست داده است.
آثارتان در اروپا بیشتر فهمیده شده و در اروپا مقبول‏تر از آمریکا بوده‏اید. چرا؟
خب. در درجه اول بسیار خوش‌شانس بوده‏ام که در اروپا بهتر فهمیده شده‏ام؛ چون کتاب‏هایم در آنجا منتشر نشده است. اما جدای از این. اگرچه صدرصد آمریکایی هستم، با اروپایی‏ها بهتر ارتباط برقرار کردم. می‏توانستم با آنها حرف بزنم، به راحتی اندیشه‏هایم را بیان کنم و به سادگی فهمیده شوم. به‌طور کل با اروپایی‏ها تفاهم بیشتری داشته‏ام.
در یکی از کتاب‏هایتان می‏گویید که در آمریکا هنرمند پذیرفته نمی‏شود مگر آنکه خودش را به خطر بیندازد. آیا هنوز هم اینطور فکر می‏کنید؟
بله، بیش از همیشه. احساس می‏کنم آمریکا علیه هنرمند است و هنرمند هم دشمن آمریکا است؛ چون هنرمند ارتباط تنگاتنگی با فردیت و خلاقیت دارد، مفاهیمی که ضد آمریکایی هستند. فکر می‏کنم از بین همه کشورهای دنیا ـ البته اگر کشورهای کمونیستی را کنار بگذاریم ـ آمریکا بیش از همه ماشینی شده است.

* کلبی ها : کسانی که در ساده زیستی افراط و تمام مظاهر تمدن را انکار می کنند.