بورخس در تاریکی
میلاد ظریف
نویسنده
مشکل اما آن بود که وسوسه بسیاری از کتابها نمیگذاشت که فقط به گردگیری آنها بسنده کنم. میخواستم آنها را بردارم و بازشان کنم. گاهی اوقات حتی این کارها هم کافی نبود و ارضا نمیشدم. چند بار کتابهایی را که وسوسهام میکردند دزدیدم. هر بار یک کتاب، آن را با خودم به خانه بردم. میگذاشتمش در جیب کتم و از در میآمدم بیرون. (از نوشته آلبرتو مانگوئل در کتاب با بورخس)
با کلمه اول جمله بالا میتوان شروع کرد؛ «مشکل». میتوان ساعتها در مورد مشکل کتابنخوانی مردم این سرزمین گفت و اینکه چرا کتابخوانی مردم به دو دقیقه در روز هم نمیرسد.
نویسنده
مشکل اما آن بود که وسوسه بسیاری از کتابها نمیگذاشت که فقط به گردگیری آنها بسنده کنم. میخواستم آنها را بردارم و بازشان کنم. گاهی اوقات حتی این کارها هم کافی نبود و ارضا نمیشدم. چند بار کتابهایی را که وسوسهام میکردند دزدیدم. هر بار یک کتاب، آن را با خودم به خانه بردم. میگذاشتمش در جیب کتم و از در میآمدم بیرون. (از نوشته آلبرتو مانگوئل در کتاب با بورخس)
با کلمه اول جمله بالا میتوان شروع کرد؛ «مشکل». میتوان ساعتها در مورد مشکل کتابنخوانی مردم این سرزمین گفت و اینکه چرا کتابخوانی مردم به دو دقیقه در روز هم نمیرسد.
میلاد ظریف
نویسنده
مشکل اما آن بود که وسوسه بسیاری از کتابها نمیگذاشت که فقط به گردگیری آنها بسنده کنم. میخواستم آنها را بردارم و بازشان کنم. گاهی اوقات حتی این کارها هم کافی نبود و ارضا نمیشدم. چند بار کتابهایی را که وسوسهام میکردند دزدیدم. هر بار یک کتاب، آن را با خودم به خانه بردم. میگذاشتمش در جیب کتم و از در میآمدم بیرون. (از نوشته آلبرتو مانگوئل در کتاب با بورخس)
با کلمه اول جمله بالا میتوان شروع کرد؛ «مشکل». میتوان ساعتها در مورد مشکل کتابنخوانی مردم این سرزمین گفت و اینکه چرا کتابخوانی مردم به دو دقیقه در روز هم نمیرسد. این دو دقیقه در روز هم لابد مربوط به خواندن و اکتفا کردن به تیتر درشت روزنامهها است و آن هم نه روزنامههایی که هر روز در سبد کالای هر خانواده کنار گوشت و مرغ و شیر و میوه و شیرینی و هزار و یک مایحتاج ضروری (چه کلمه غریبی!) جای میگیرد. نه، همان تیترها هم موقع برگشت از خرید روزانه در یک مجال چند ثانیهای کنار دکه روزنامه فروشی نصیب سرانه کتابخوانی کشوری نزدیک به هشتاد میلیون جمعیت شده است. بله میتوان همچنان از مشکل کتابنخوانی گفت و رسید به قیمت کتابها و این بحث همیشگی که مردم ترجیح میدهند که در این وانفسای زندگی و گرانیها ابتدا مایحتاج ضروری و خوردنیها را تهیه کنند و اگر چیزی ته جیب ماند و ته کارتهای عضو شتاب خرجِ... نه خودمان را گول نزنیم و باور کنید که باور کردهام، مردم قطعا آخرین سوژه برای خرج کردن پول اضافی شان کتاب است و خوب میدانیم این آخرین خیلی خیلی آخرین است و همیشه قبل از رسیدن به آخرین سوژه یعنی کتاب، سوژه دیگری و حتما واجبتری سروکلهاش پیدا میشود و هیچ وقت نوبت به کتاب نمیرسد.
اینها را من نمیگویم. اینها را تیراژ غریب و دیگر باورکردنی کتابهای درجه یکی میگوید که به سیصد نسخه رسیده و همین سیصد تا هم فروش نمیرود و سالها باید در قفسه کتاب فروشیها بماند و خاک بخورد. بله میتوان همچنان از مشکل و مشکلات کتابنخوانی گفت و به هیچ جا نرسید. میگویم به هیچ کجا نرسید؛ چون هر عملی برای اینکه تبدیل به سنت شود باید ابتدا دغدغه و کمبود و خلأ آن حس شود و حرکتی صورت گیرد. مردم قطعا کمبود دارند؛ اما کمبود فرهنگی و اجتماعی و شکستهای ریز و درشت خانوادگی و آسیبهای جدی اجتماعی و بن بستهای روابط سالم و هزار یک مشکل ریز و درشت فردی و اجتماعیشان را با چیزهای دیگری پر میکنند و به خیالشان قطعا درست است که چنین راسخ و استوار و با اراده ساعتها پای فلان شبکه تلویزیونی مینشینند و چنان نگاهی به سر تا پای تلویزیون و تمام متعلقات متحرک و غیرمتحرک و خوش آب و رنگ و خیر و شرش میکنند تا کمبود و مشکل و فقر فرهنگی و اجتماعی که از رسیدن به بن بست در آن ورطه پناه آورده اند به نگاه کردن به صفحه جادویی فراموش کنند. مردم قطعا راهی پیدا کردهاند که پا درون تلویزیون بگذارند که آنقدر دوری میکنند از کتاب.
از کتاب شیئی که از سطح شروع میشود و به درون میرسد. هر چه دارد درونش است. آن را خاضعانه و به راحتترین شکل ممکن در اختیار خوانندهاش قرار میدهد. هر دستی که آن را لمس کند (با هر سایزی) و با هر انگشت(در هر اندازهای) میتواند درونش را بازشناسد و می توان پا درون شیئی گذاشت که قبل از هر چیزی باید خوب نگاهش کنی. شیئی که عاشقان واقعیاش، آنها که برای پیدا کردن نسخه اصل (و نه افست و زیراکسی اش) ساعتها قفسه فلان کهنه فروش و دست دوم فروش را بالا و پایین میکنند و چشم میگردانند به نگاه کردنیترین شیء دنیا و چه چشمان نافذ و خارقالعادهای دارند عاشقان کتاب. عاشقانی که زبان کتابها را میفهمند. میفهمند این زبانی که وجود دارد از خود کتابها بیرون زده و کتابها این اشیای بیزبان، بیزبانتر از خودشان، خودشان هستند تا وقتی سراغشان نروی و ورقشان نزنی تا زبانشان، زبان شیرین، زبان تند، زبان افسار گسیخته، زبان گنگ، زبان عجیب و پر رمز و راز، زبان سرخ،... را کشف کنی.
بورخس فقید قطعا میدانست که چنین حرکاتی ازش سر میزد: «او گرچه تقریبا نابینای کامل بود اما هرگز عصا دست نمیگرفت و با انگشتش روی عطف کتابها میکشید، گویی با این کار میتوانست عناوین کتابها را بخواند. او در جستوجوی کتابهایی بود که بتواند به کمک آنها زبان آنگلوساکسن را بیاموزد؛ آنچه سخت مشتاق یادگیریاش بود. برایش فرهنگ اسکیت و نسخه حاشیهنویسی شده نبرد مالُدن را سفارش دادیم. بالاخره صبر مادرش سر آمد و با لج گفت: «آخه جورجی این هم شد زبان. چرا عوض اینکه وقتت را هدر بدهی، نمی روی زبانهایی یاد بگیری که به دردت بخورند. مثلا لاتین یا یونانی. اینا خوبه.» قطعا هیچ کدام از ما نه آلبرتو مانگوئل، پسر نوجوان و فروشنده کتابفروشی پیگمالون به مدیریت، میس لیلی لباخ و نه مادر بورخس در آن روز سال 1964 نمیتوانستند درک کنند که چه فرکانسی چه کدهایی از لمس کردن کتابها میگرفت و میگرفته. قطعا خواننده این سطور همان کسی است که این سطور را میخواند و خیالم راحت است که اگر یک نفر هم باشد که چشمش را به جای نگاه کرده و میخ شدن به بیجانترین صفحه عالم یعنی تلویزیون(در کنار با جانترین شیء عالم یعنی کتاب) لحظهای به این کلمات خیره کرده قطعا لحظهای خودش را جای بورخس خواهد گذاشت و شاید در جهانی (قطعا نه جهانی بورخسی) جهانی منحصر به خودش شناور خواهد شد. جهان کلمات که کتابها ما را با آن آشنا میکنند و بسیار بسیار اصیل هستند و نامتناهی.
قطعا تماشاچی پروپاقرص تلویزیون کسی که تعریف کتاب هنوز برایش در کتابهای درسی و کمک درسی و رمانهای عاشقانه دست سوم خلاصه میشود چیزی نمیتواند بفهمد از صناعت توصیف شخص و یا شیء به کمک تصویر که از معجزات کتاب است به اندازه هر خواننده و ذهن خلاقش تصویر ارائه میدهد و به قول بورخس «تخیل خواننده را از او نگیرد و بگذارد او تعریف شخصی خود را از هر چیز داشته باشد». وعدهای که کتاب میدهد و دنیای درونش برای خواننده خواهد داد جهانی متکثر و چند بعدی است برعکس تلویزیون با جهانی خام و قاب بندی شده و سیاستورزانه روبهرو تماشاچیای که این طور بار آمده، میآید که تخیل نکند و آن طور که صلاح میدانند برایش خوراک ذهنی تولید کنند. بورخس و دوستش ببویی کاسارس در یک داستان یازده کلمهای دنیای متخیل و خلاق و نامتناهی کلمات را این گونه نشان دادند: «غریبه در تاریکی از راه پلهها بالا آمد: تیک _ تاک، تیک _ تاک، تیک_ تاک.
منبع:
تا روشنایی بنویس/ احمد اخوت/ جهان کتاب/ چاپ اول: 1386
نویسنده
مشکل اما آن بود که وسوسه بسیاری از کتابها نمیگذاشت که فقط به گردگیری آنها بسنده کنم. میخواستم آنها را بردارم و بازشان کنم. گاهی اوقات حتی این کارها هم کافی نبود و ارضا نمیشدم. چند بار کتابهایی را که وسوسهام میکردند دزدیدم. هر بار یک کتاب، آن را با خودم به خانه بردم. میگذاشتمش در جیب کتم و از در میآمدم بیرون. (از نوشته آلبرتو مانگوئل در کتاب با بورخس)
با کلمه اول جمله بالا میتوان شروع کرد؛ «مشکل». میتوان ساعتها در مورد مشکل کتابنخوانی مردم این سرزمین گفت و اینکه چرا کتابخوانی مردم به دو دقیقه در روز هم نمیرسد. این دو دقیقه در روز هم لابد مربوط به خواندن و اکتفا کردن به تیتر درشت روزنامهها است و آن هم نه روزنامههایی که هر روز در سبد کالای هر خانواده کنار گوشت و مرغ و شیر و میوه و شیرینی و هزار و یک مایحتاج ضروری (چه کلمه غریبی!) جای میگیرد. نه، همان تیترها هم موقع برگشت از خرید روزانه در یک مجال چند ثانیهای کنار دکه روزنامه فروشی نصیب سرانه کتابخوانی کشوری نزدیک به هشتاد میلیون جمعیت شده است. بله میتوان همچنان از مشکل کتابنخوانی گفت و رسید به قیمت کتابها و این بحث همیشگی که مردم ترجیح میدهند که در این وانفسای زندگی و گرانیها ابتدا مایحتاج ضروری و خوردنیها را تهیه کنند و اگر چیزی ته جیب ماند و ته کارتهای عضو شتاب خرجِ... نه خودمان را گول نزنیم و باور کنید که باور کردهام، مردم قطعا آخرین سوژه برای خرج کردن پول اضافی شان کتاب است و خوب میدانیم این آخرین خیلی خیلی آخرین است و همیشه قبل از رسیدن به آخرین سوژه یعنی کتاب، سوژه دیگری و حتما واجبتری سروکلهاش پیدا میشود و هیچ وقت نوبت به کتاب نمیرسد.
اینها را من نمیگویم. اینها را تیراژ غریب و دیگر باورکردنی کتابهای درجه یکی میگوید که به سیصد نسخه رسیده و همین سیصد تا هم فروش نمیرود و سالها باید در قفسه کتاب فروشیها بماند و خاک بخورد. بله میتوان همچنان از مشکل و مشکلات کتابنخوانی گفت و به هیچ جا نرسید. میگویم به هیچ کجا نرسید؛ چون هر عملی برای اینکه تبدیل به سنت شود باید ابتدا دغدغه و کمبود و خلأ آن حس شود و حرکتی صورت گیرد. مردم قطعا کمبود دارند؛ اما کمبود فرهنگی و اجتماعی و شکستهای ریز و درشت خانوادگی و آسیبهای جدی اجتماعی و بن بستهای روابط سالم و هزار یک مشکل ریز و درشت فردی و اجتماعیشان را با چیزهای دیگری پر میکنند و به خیالشان قطعا درست است که چنین راسخ و استوار و با اراده ساعتها پای فلان شبکه تلویزیونی مینشینند و چنان نگاهی به سر تا پای تلویزیون و تمام متعلقات متحرک و غیرمتحرک و خوش آب و رنگ و خیر و شرش میکنند تا کمبود و مشکل و فقر فرهنگی و اجتماعی که از رسیدن به بن بست در آن ورطه پناه آورده اند به نگاه کردن به صفحه جادویی فراموش کنند. مردم قطعا راهی پیدا کردهاند که پا درون تلویزیون بگذارند که آنقدر دوری میکنند از کتاب.
از کتاب شیئی که از سطح شروع میشود و به درون میرسد. هر چه دارد درونش است. آن را خاضعانه و به راحتترین شکل ممکن در اختیار خوانندهاش قرار میدهد. هر دستی که آن را لمس کند (با هر سایزی) و با هر انگشت(در هر اندازهای) میتواند درونش را بازشناسد و می توان پا درون شیئی گذاشت که قبل از هر چیزی باید خوب نگاهش کنی. شیئی که عاشقان واقعیاش، آنها که برای پیدا کردن نسخه اصل (و نه افست و زیراکسی اش) ساعتها قفسه فلان کهنه فروش و دست دوم فروش را بالا و پایین میکنند و چشم میگردانند به نگاه کردنیترین شیء دنیا و چه چشمان نافذ و خارقالعادهای دارند عاشقان کتاب. عاشقانی که زبان کتابها را میفهمند. میفهمند این زبانی که وجود دارد از خود کتابها بیرون زده و کتابها این اشیای بیزبان، بیزبانتر از خودشان، خودشان هستند تا وقتی سراغشان نروی و ورقشان نزنی تا زبانشان، زبان شیرین، زبان تند، زبان افسار گسیخته، زبان گنگ، زبان عجیب و پر رمز و راز، زبان سرخ،... را کشف کنی.
بورخس فقید قطعا میدانست که چنین حرکاتی ازش سر میزد: «او گرچه تقریبا نابینای کامل بود اما هرگز عصا دست نمیگرفت و با انگشتش روی عطف کتابها میکشید، گویی با این کار میتوانست عناوین کتابها را بخواند. او در جستوجوی کتابهایی بود که بتواند به کمک آنها زبان آنگلوساکسن را بیاموزد؛ آنچه سخت مشتاق یادگیریاش بود. برایش فرهنگ اسکیت و نسخه حاشیهنویسی شده نبرد مالُدن را سفارش دادیم. بالاخره صبر مادرش سر آمد و با لج گفت: «آخه جورجی این هم شد زبان. چرا عوض اینکه وقتت را هدر بدهی، نمی روی زبانهایی یاد بگیری که به دردت بخورند. مثلا لاتین یا یونانی. اینا خوبه.» قطعا هیچ کدام از ما نه آلبرتو مانگوئل، پسر نوجوان و فروشنده کتابفروشی پیگمالون به مدیریت، میس لیلی لباخ و نه مادر بورخس در آن روز سال 1964 نمیتوانستند درک کنند که چه فرکانسی چه کدهایی از لمس کردن کتابها میگرفت و میگرفته. قطعا خواننده این سطور همان کسی است که این سطور را میخواند و خیالم راحت است که اگر یک نفر هم باشد که چشمش را به جای نگاه کرده و میخ شدن به بیجانترین صفحه عالم یعنی تلویزیون(در کنار با جانترین شیء عالم یعنی کتاب) لحظهای به این کلمات خیره کرده قطعا لحظهای خودش را جای بورخس خواهد گذاشت و شاید در جهانی (قطعا نه جهانی بورخسی) جهانی منحصر به خودش شناور خواهد شد. جهان کلمات که کتابها ما را با آن آشنا میکنند و بسیار بسیار اصیل هستند و نامتناهی.
قطعا تماشاچی پروپاقرص تلویزیون کسی که تعریف کتاب هنوز برایش در کتابهای درسی و کمک درسی و رمانهای عاشقانه دست سوم خلاصه میشود چیزی نمیتواند بفهمد از صناعت توصیف شخص و یا شیء به کمک تصویر که از معجزات کتاب است به اندازه هر خواننده و ذهن خلاقش تصویر ارائه میدهد و به قول بورخس «تخیل خواننده را از او نگیرد و بگذارد او تعریف شخصی خود را از هر چیز داشته باشد». وعدهای که کتاب میدهد و دنیای درونش برای خواننده خواهد داد جهانی متکثر و چند بعدی است برعکس تلویزیون با جهانی خام و قاب بندی شده و سیاستورزانه روبهرو تماشاچیای که این طور بار آمده، میآید که تخیل نکند و آن طور که صلاح میدانند برایش خوراک ذهنی تولید کنند. بورخس و دوستش ببویی کاسارس در یک داستان یازده کلمهای دنیای متخیل و خلاق و نامتناهی کلمات را این گونه نشان دادند: «غریبه در تاریکی از راه پلهها بالا آمد: تیک _ تاک، تیک _ تاک، تیک_ تاک.
منبع:
تا روشنایی بنویس/ احمد اخوت/ جهان کتاب/ چاپ اول: 1386
ارسال نظر