راز گل سرخِ کلاهقرمزی
ضحی زردکانلو
هفت ساله بودیم، سودای سواد و دانستن داشتیم و واژهها هنوز برایمان شکلهایی مجهول و نامفهوم بودند. با تخته سیاه و کتاب و «مشق شب» بیگانه بودیم، دیکتههایمان غلطهای بسیار داشت، ریاضی همهمان بیست نبود و هنوز در برنامه هفتگیمان درس انشا نداشتیم. من و هم کلاسیهایم هفت ساله بودیم، وقتی از مدرسه سوار مینیبوس بنز قرمز مدل ۶۰ شدیم و بهقول کلاهقرمزی آقای رارنده ما را به سینما برد. آن روز هنوز از مجموعه نامهای بزرگ کلاه قرمزی و پسرخاله تنها یک نام شنیده بودیم و میدانستیم: کلاه قرمزی.
ضحی زردکانلو
هفت ساله بودیم، سودای سواد و دانستن داشتیم و واژهها هنوز برایمان شکلهایی مجهول و نامفهوم بودند. با تخته سیاه و کتاب و «مشق شب» بیگانه بودیم، دیکتههایمان غلطهای بسیار داشت، ریاضی همهمان بیست نبود و هنوز در برنامه هفتگیمان درس انشا نداشتیم. من و هم کلاسیهایم هفت ساله بودیم، وقتی از مدرسه سوار مینیبوس بنز قرمز مدل ۶۰ شدیم و بهقول کلاهقرمزی آقای رارنده ما را به سینما برد. آن روز هنوز از مجموعه نامهای بزرگ کلاه قرمزی و پسرخاله تنها یک نام شنیده بودیم و میدانستیم: کلاه قرمزی. آن روزها شاید سینما هم برایمان تنها یک مفهوم داشت: سالنی تاریک با پردهای بزرگ که همه چیز را در ابعاد وسیعتر نشان میدهد. برایمان سینما هویزه، آفریقا یا هر سینمای دیگر هم توفیری نمیکرد، هنوز در دنیای واژگانمان، مفاهیم فرنگی چون لوکس، مدرن و لاکچری متولد نشده بودند تا تنها حفظ و تکرار کنیم. حفظیهایمان هم آن روزها «شعر» بود. کلاه قرمزی تازه متولد شده بود، یا بهتر بگویم در فیلمنامه مقرر شده بود همزمان با من و همنسلهایم کتاب و دفتر به زیر بغل بگیرد و تا رسیدن به مدرسه و عبور از کوچه پس کوچهها بازی گوشیهای کودکانهاش را از یاد نبرد.
زمانی که فرفرههای رنگی قصه میچرخیدند او با یک کلاه قرمز، بلوز راه راه سفید آبی و شلوار گرمکن سبز از جعبه تلویزیونی که خراب و مرده بود بیرون آمد و تلویزیون را زنده و این جعبه را جادویی کرد، با دستهایی که هیچکداممان هچگاه آن را ندیدیم. دستهایی که بنا داشت آنقدر شایسته کارش را پیش ببرد که هیچ کدام از ما هرگز این سوال را از خود نپرسیم که عروسکگردان کلاهقرمزی کیست؟ اصلا او مگر عروسک است؟ و آن روزها ندانستیم دنیای کلاه قرمزی در دستان زنی است که از وجودش در آن دمیده تا ما باورش کنیم. حالا در آستانه این فصل سرد که این بار دیگر فروغ را هم از تنهایی درآورد و خواهرش پوران را پیش او فرستاد، کلاه قرمزی را، بلوز سفیدآبی را، شلوار سبزی را هم بی مادر کرد. آخر همیشه برایم سوال بود چرا نامهای دیگری مشخصه یا نام کلاهقرمزی نبودند؟ او تمام این رنگها را داشت، او تنها قرمزی گل سرخ را به ارمغان نیاورده بود، همراهش آبی آسمان و سبزی چمنزار نقاشیهای کودکیمان هم بود، پر از رنگ، پر از زندگی.
آن روزها نمیدانستیم کلاه قرمزی عروسکی است که در دستان دنیا میچرخد. دنیایی که همیشه بوده و همیشه خواهد بود. باور داشتیم که نفس میکشد، حرف میزند، حرکت میکند، از پس هیولای آهنی قصه برمیآید، مسافر اتوبوس بنز قرمزی میشود و برای رسیدن به آرزوهایش راهی پایتخت. اتفاقی که بعدها برای نسل من افتاد: «مهاجرت». رفتن درپی رسیدن به آرزوهایی که در خانه نبود، همان اسباب بازی و تلویزیونی که در بزرگسالی میخواستیم. او به معجزه حرکت و صدا، برایمان نه یک عروسک، که مثل خودمان بود، معمولی بود، ساده بود و دلی پاک داشت، فرفرههای رنگارنگش چرخ زندگی بود انگار که نمیایستاد و حرکت میکرد در آن بلندایی که به آسمان نزدیکتر بود. آن روزها نه من و نه هیچ کدام از هم نسلان من نمیدانستیم که تمام جست و خیزهای دوست داشتنی کلاه قرمزی در دستان کسی است از جنس خودمان که کلاهقرمزی را هم از جنس خودمان کرده بود، که شیطنت داشت، مهربانی داشت، آرزو داشت. او خیالمان را راحت میکرد که برای خوب بودن حتما نباید شاگرد اول کلاس باشیم که آنان هم که ممتاز نیستند، لباسهای معمولی میپوشند، امکانات و رفاه زیادی ندارند هم میتوانند قهرمان داستانهای زندگیشان باشند.
دنیا یادمان داد برای قهرمان بودن حتما نباید مقابل دوربین دیده شد و نقش دیگری را بازی کرد، برای قهرمان بودن تنها باید خودمان باشیم و خودمان را زندگی کنیم. دنیا! حالا دیگر ما بزرگ شدهایم اما از اینکه کلاه قرمزی هنوز دنیای کودکی را رها نکرده خوشحالیم، از اینکه قاطی آدم بزرگها نشده و دنیایش گرچه نباشد، تو گرچه نباشی، اما برای همیشه به قاب تلویزیون رنگ میدهید خوشحالیم. او هیچ وقت دنیای رنگی کودکیاش تمام نمیشود. و شاید این بود راز آن گل سرخی که میخواست نقشش را در دنیا نشانمان و یادمان بدهد. گل سرخی که کلاه قرمزی در دست گرفت و به تهران رفت و آن را به نشانه دوستی به آدمهای داستان هدیه داد، گویی حالا باید آن شاخه گل سرخ را بر مزار دنیا بکارد، شاخه گلی که با دستهای همان دنیا حرکت کرد و جان گرفت حالا نوبت رویشش بر مزار خود اوست تا دوباره غنچه دهد.
ارسال نظر