آخرین نفسهای اصالت
علیرضا مجمع با رفتن مرتضی احمدی، از قاطبه هنرمندان این سرزمین که میشود نام استاد بر آنها نهاد، تنها چند نفر معدود باقی ماندهاند که نود سالگیشان را جشن گرفتهاند. مرتضی احمدی شاید از میان همین معدود استادان تنها استادی بود که از دل همین مردم بالا آمده بود و استادیاش را از زندگی کردن با مردم همین شهر آموخته بود. آرامآرام زندگی کرد و جای خود را باز کرد و شد همان پیرمرد شیرینی که تا لحظههای آخر، بیان و زبانش برای مردمی که از درونشان بیرون آمده بود خاطره ساخت. درون مردم بودن یعنی بین مردم کوچه و محل قدم بزنی و جواب سلام آنها را بیغرور بدهی، یعنی بروی از نانوایی محل نان بخری و همراه بشوی با سبزی فروش محل و با سوپری محل هم شوخی کنی.
علیرضا مجمع با رفتن مرتضی احمدی، از قاطبه هنرمندان این سرزمین که میشود نام استاد بر آنها نهاد، تنها چند نفر معدود باقی ماندهاند که نود سالگیشان را جشن گرفتهاند. مرتضی احمدی شاید از میان همین معدود استادان تنها استادی بود که از دل همین مردم بالا آمده بود و استادیاش را از زندگی کردن با مردم همین شهر آموخته بود. آرامآرام زندگی کرد و جای خود را باز کرد و شد همان پیرمرد شیرینی که تا لحظههای آخر، بیان و زبانش برای مردمی که از درونشان بیرون آمده بود خاطره ساخت. درون مردم بودن یعنی بین مردم کوچه و محل قدم بزنی و جواب سلام آنها را بیغرور بدهی، یعنی بروی از نانوایی محل نان بخری و همراه بشوی با سبزی فروش محل و با سوپری محل هم شوخی کنی. اگر نبود این جور میان مردم بودن، مرتضی احمدی بی شک نمیتوانست ترانههای «طهرون» را زمزمه کند. طهرون با ط. یعنی ببین او چقدر در همان حوالی کودکی وقتی شهرش زیر چکمههای متفقین درد میکشید حضور داشت و دید زمانی را که روسی خان و آقایف سر آوردن فیلمهای دو حلقهای و سه حلقهای به ایران با هم دعوا کردند و این شد که حسن هدایت یکی از نقشهای اصلی «گراند سینما» را داد به مرتضی احمدی که آن
روزهای داخل فیلم را خوب یادش بود.
نمیتوان از مرتضی احمدی نوشت و اشارهای به طنز سرشارش نکرد. اوج این طنز سریال «آرایشگاه زیبا» بود که نقشش هرچند در حاشیه کار قرار داشت، اما رنگآمیزیای بهکار داده بود که نمیشد به خاطرش نسپرد. شخصیتی که او در «آرایشگاه زیبا» و اکثر کارهای طنزش نمایش میداد، شخصیت عادی مردی از کوچه و بازار «طهرون» بود. مردی که اغلب با شیطنتی فراموش نشدنی قصد داشت طرف مقابلش را سرکار بگذارد. علاوهبر اینکه حس طنز قویای را به دیالوگها میداد و تماشاگر را مجذوب خود میکرد.
اصالت هنر در این سرزمین دارد نفسهای آخرش را میکشد. اصالتی از جنس مرتضی احمدی بودن. باید بچه محل علی حاتمی باشی و وقتی پیشنهاد بازی در «حسن کچل» و «بابا شمل» را به تو میدهد، تنها به خواندن تیتراژ فیلمش به همان سیاق پیش پرده خوانیهایی که استادش هستی قناعت کنی و استادیات را بروز دهی. باید مرتضی احمدی باشی تا هفت سال بالای سر همسرت پرستاریاش را بکنی و قید بازی در «هزاردستان» که اندازه قامتت هست را بزنی. باید مرتضی احمدی باشی تا استاد دیگری از همین سرزمین؛ ناصر تقوایی به تو اعتماد کند و نقشی در کارش را به تو بدهد، اما بدشانس هم باید باشی تا فیلم به سرانجام نرسد و در میانه متوقف شود و حسرت جلوی دوربین تقوایی بودن به دلت بماند. و باید مرتضی احمدی باشی تا بتوانی حتی لحظههای آخر عمرت را هم کار کنی و «شکرستان» را بخوانی، با همان ریتمی که استادش هستی.
از قدیمیترین هوادار پرسپولیس تهران میشود حرفهای زیادی زد و نوشت. میشود نوشت که او چقدر پای تیمش و هواداری از آن ایستاد، میشود نوشت که چقدر هنوز بچههای نسل دهه پنجاه و شصت وقتی کارتون پینوکیو میبینند، بیشتر از خود پینوکیو و جینا و گربه نره، تصویر مرتضی احمدی را در قالب روباه مکار به یاد میآورند. میشود خیلی چیزها نوشت. اما با رفتن مرتضی احمدی میشود تنها نوشت، نسل آدمهای اصیل این شهر بدجوری دارد منقرض میشود. پس به احترام اصالت این مرد سکوت میکنم.
نمیتوان از مرتضی احمدی نوشت و اشارهای به طنز سرشارش نکرد. اوج این طنز سریال «آرایشگاه زیبا» بود که نقشش هرچند در حاشیه کار قرار داشت، اما رنگآمیزیای بهکار داده بود که نمیشد به خاطرش نسپرد. شخصیتی که او در «آرایشگاه زیبا» و اکثر کارهای طنزش نمایش میداد، شخصیت عادی مردی از کوچه و بازار «طهرون» بود. مردی که اغلب با شیطنتی فراموش نشدنی قصد داشت طرف مقابلش را سرکار بگذارد. علاوهبر اینکه حس طنز قویای را به دیالوگها میداد و تماشاگر را مجذوب خود میکرد.
اصالت هنر در این سرزمین دارد نفسهای آخرش را میکشد. اصالتی از جنس مرتضی احمدی بودن. باید بچه محل علی حاتمی باشی و وقتی پیشنهاد بازی در «حسن کچل» و «بابا شمل» را به تو میدهد، تنها به خواندن تیتراژ فیلمش به همان سیاق پیش پرده خوانیهایی که استادش هستی قناعت کنی و استادیات را بروز دهی. باید مرتضی احمدی باشی تا هفت سال بالای سر همسرت پرستاریاش را بکنی و قید بازی در «هزاردستان» که اندازه قامتت هست را بزنی. باید مرتضی احمدی باشی تا استاد دیگری از همین سرزمین؛ ناصر تقوایی به تو اعتماد کند و نقشی در کارش را به تو بدهد، اما بدشانس هم باید باشی تا فیلم به سرانجام نرسد و در میانه متوقف شود و حسرت جلوی دوربین تقوایی بودن به دلت بماند. و باید مرتضی احمدی باشی تا بتوانی حتی لحظههای آخر عمرت را هم کار کنی و «شکرستان» را بخوانی، با همان ریتمی که استادش هستی.
از قدیمیترین هوادار پرسپولیس تهران میشود حرفهای زیادی زد و نوشت. میشود نوشت که او چقدر پای تیمش و هواداری از آن ایستاد، میشود نوشت که چقدر هنوز بچههای نسل دهه پنجاه و شصت وقتی کارتون پینوکیو میبینند، بیشتر از خود پینوکیو و جینا و گربه نره، تصویر مرتضی احمدی را در قالب روباه مکار به یاد میآورند. میشود خیلی چیزها نوشت. اما با رفتن مرتضی احمدی میشود تنها نوشت، نسل آدمهای اصیل این شهر بدجوری دارد منقرض میشود. پس به احترام اصالت این مرد سکوت میکنم.
ارسال نظر