وقتی همه خواب بودیم
سینا قنبرپور یکی بود، یکی نبود. مردی بود که در تبریز شغلش فروش و نصب پرده و تزئینات داخل خانه بود. اسمش «مجید سالکمحمودی» بود. برای کسب و کارش دسته چک داشت. اما جنگ تحمیلی شروع شده بود و اوضاع کشور تغییر کرده بود. چکهایش یکی یکی برگشت خورد و کارش به زندان کشید. وقتی حبسش داشت تمام میشد فهمید که همسرش دیگر دل به او ندارد. ***
یکی بود، یکی نبود. مردی بود که اسم و فامیل طولانی داشت. «غلامرضا خوشرو کردان کوریه». در فاروج به دنیا آمده بود اما در تهران بزرگ شده بود. در تهران ازدواج کرد، ولی دیری نپایید که کار زندگی زناشوییاش به طلاق کشید.
یکی بود، یکی نبود. مردی بود که اسم و فامیل طولانی داشت. «غلامرضا خوشرو کردان کوریه». در فاروج به دنیا آمده بود اما در تهران بزرگ شده بود. در تهران ازدواج کرد، ولی دیری نپایید که کار زندگی زناشوییاش به طلاق کشید.
سینا قنبرپور یکی بود، یکی نبود. مردی بود که در تبریز شغلش فروش و نصب پرده و تزئینات داخل خانه بود. اسمش «مجید سالکمحمودی» بود. برای کسب و کارش دسته چک داشت. اما جنگ تحمیلی شروع شده بود و اوضاع کشور تغییر کرده بود. چکهایش یکی یکی برگشت خورد و کارش به زندان کشید. وقتی حبسش داشت تمام میشد فهمید که همسرش دیگر دل به او ندارد. ***
یکی بود، یکی نبود. مردی بود که اسم و فامیل طولانی داشت. «غلامرضا خوشرو کردان کوریه». در فاروج به دنیا آمده بود اما در تهران بزرگ شده بود. در تهران ازدواج کرد، ولی دیری نپایید که کار زندگی زناشوییاش به طلاق کشید. بعد لباس مشکی پوشید و وقتی یک پیکان جوانان یشمی رنگ سرقت کرد شروع به مسافرکشی در تهران کرد.
***
یکی بود یکی نبود. مردی بود اهل مشهد. کار دستش حرف نداشت. حتی خودش یک ماشین دستساز درست کرده بود که خانوادهاش را با آن این طرف و آن طرف میبرد. کار بناییاش هم حرف نداشت. اما وضع مالیاش چندان خوب نبود. در یکی از محلههای حاشیهای مشهد خانه داشت. جایی که تردد وسایل نقلیه کم بود. روزی از اینکه رانندهای مسافرکش برای همسرش مزاحمت ایجاد کرده بود خشمگین شد. او کسی نبود جز «سعیدحنایی.»
***
یکی بود یکی نبود. چند جوان بودند. یک پیکان سبز داشتند و یک جیپ صحرای مشکی. نام سردستهاشان «آقامهدی» بود. پاییز سال ۱۳۸۰ بود که زمزمه مسافرکشیهای آنها در تهران رنگ و بوی دیگری گرفت. هیچکس نفهمید چرا آنها مسافران خود را به جنگل لویزان میبردند و بعد بدون لباس رهایشان میکردند. ۶نفر بودند. یکی از آنها هنوز در زندان است.
***
یکی بود یکی نبود. ۶ جوان بودند. از بچههای خوب محلهشان در کرمان بودند. شغلی نداشتند چون هنوز درس و دانشگاه داشتند. نه مسافرکشی میکردند و نه کاری دیگر. ولی هم ماشین داشتند و هم موتور.
***
یکی بود یکی نبود. قصه ما پر از مردانی بود که کارهایی کردند. کارهایی که در ذهن جامعه حک شد، اما حافظه جامعه ما کوتاهمدت بود و خیلی زود هرکدام از حوادث تلخ را به تقویمهای آن سال سپرد و دیگر دربارهاش سخنی به میان نیاورد. هر بار همه سرگرم زندگیهای خود شدند. فراموش کردند آن مردی که پرده و تزئینات داخل منزل را میفروخت و نصب میکرد چگونه با طنابهای سفیدرنگ یکمتری بیش از ۴۰ زن را کشت. از یاد بردند که «غلامرضا خوشرو» ۹ زن را به عنوان قربانیان خود انتخاب کرد و ضمن سرقت، آنها را به قتل رساند و جسدشان را سوزاند. مردم فراموش کردند که «سعید حنایی» میخواست انتقام بگیرد که ۱۶ زن را در حاشیه مشهد به قتل رساند، زیرا تصور میکرد اگر آن ۱۶ زن و نظایر آنها در آنجا نمیبودند و رانندههای عبوری برای آنها توقف نمیکردند همسرش مورد مزاحمت واقع نمیشد.
آن ۶ نفری که به سردستگی «آقامهدی» در تهران در محدوده میدان آزادی و همینطور جنگل لویزان مسافرکشی میکردند و بعد همان جمع زن جوان یا دخترجوانی را که بهعنوان مسافرسوار کرده بودند مورد اذیت و آزار قرار میدادند میتوانستند خیلی محترمانهتر و خیلی قانونی یا حتی آنچه در عرف غیررسمی مرسوم بود نیاز خود را برطرف کنند اما ترجیح دادند به بدترین شکل ممکن چنین کنند. آن ۶ نفری که در کرمان ۵ نفر را به قتل رساندند هم با سواد بودند و هم معتقد. آنها از قانون و سخنرانیهای بزرگان سوءاستفاده کردند و برداشت اشتباه خود را به مرحله عمل رساندند. آنها گمان بردند که تنها بر اساس ظاهر افراد و تشخیص خودشان میتوانند برای حیات دیگران تصمیم بگیرند و آن را اجرایی کنند. آنها هم فراموش کردند که مملکت علاوهبر رهبر، پلیس دارد و در دستگاه قضایی برای صدور حکم مجازات برای یک نفر علاوهبر طی تشریفات قضایی و شنیدن دفاعیات متهم، حکم در دادگاه تجدیدنظر قابل بررسی و در نهایت دیوانعالی کشور که از قضات عالیمقامی تشکیل شده آن را تایید میکند و بعد توسط مقام قضایی خاصی آن هم با تشریفات خاصی به اجرا درمیآید.
***
یکی بود، یکی نبود. شهری بود که همه ایرانیان آن را به نصف جهان توصیف میکردند. جز آنکه زمانی پایتخت ایرانیان بود مبداء بسیاری از حرکتهای سیاسی ازجمله جنبش مشروطه و انقلاب اسلامی هم بود. اما اینبار نه راهاندازی مترو شهر اصفهان را سرتیتر اخبار کرد و نه بلندی ساختمان جهاننما و نه ساخت و ساز در میدان عتیق. این بار یکی از خشنترین رفتارهای آدمهای درون این شهر اصفهان را به سرتیتر اخبار تبدیل کرد. ابتدا هیچکس حاضر نبود باور کند که در این شهر با آن همه توریست و مسافر با آن همه اتفاقات و رویدادهای فرهنگی چنین وقایعی رخ داده باشد. چه کسی میتواند باور کند؟ چه کسی میتواند به خود بقبولاند که دختری یا زنی جوان را با «اسید» بسوزاند؟
اما این اتفاق در اصفهان روی داده است. حالا هرکس با هر نیتی این کار را کرده باشد مهم این است که به خاطر بیاوریم که ما در دهههای اخیر نتوانستیم فرهنگی را در کشور نهادینه کنیم که افراد «دادگستری» را محترم بشمارند و شکایاتشان را به آن مرجع ببرند و طبق قانون پیش بروند. مهم این است که قصههای مردانی را که پیشتر گفتیم مرور کنیم و ببینیم که این مردان چه ذهن دیکتاتورگونهای داشتهاند که خود تصمیمگرفته، خود حکم صادر کرده و خود اجرایش کردهاند. باید همه آن قصهها را دوباره مرور کنیم و ببینیم چرا ما در کشورمان مردانی داریم که با وجود دستگاههای مسوول و متعدد گمان میکنند خودشان محور دنیا هستند و میتوانند برای آن تصمیم بگیرند. و البته مهمتر از همه اینکه ما در این سالها نتوانستهایم به همدیگر بیاموزیم وقتی عصبانی و خشمگین هستیم چگونه باید رفتار کنیم و چه واکنشی باید از خود بروز دهیم. ولو آنکه عصبانیتمان ناشی از رفتار نادرست دیگری باشد. شاید در همه این سالها خواب بودهایم. شاید در همه این سالها خودمان را به خواب زدهایم که چه اتفاقاتی در کشور روی داده است و ممکن است هرکدام از آنها به تنهایی خشمی عمیق را در سینه فردی نشانده باشد. خشمی که میتواند زنان و کودکان را قربانی کند. شاید بد نباشد که وقتی میگوییم نتیجه تولد جریانی موهوم چون «داعش» سیاستهای غلط کشورهای غربی در عراق و بروز تبعیض در این کشور بوده رفتارهای تبعیضآمیز در کشورمان هم نوعی خشم را در دل برخی کاشته باشد که حالا ثمره آن چنین نمایانده شده است.
یکی بود، یکی نبود. مردی بود که اسم و فامیل طولانی داشت. «غلامرضا خوشرو کردان کوریه». در فاروج به دنیا آمده بود اما در تهران بزرگ شده بود. در تهران ازدواج کرد، ولی دیری نپایید که کار زندگی زناشوییاش به طلاق کشید. بعد لباس مشکی پوشید و وقتی یک پیکان جوانان یشمی رنگ سرقت کرد شروع به مسافرکشی در تهران کرد.
***
یکی بود یکی نبود. مردی بود اهل مشهد. کار دستش حرف نداشت. حتی خودش یک ماشین دستساز درست کرده بود که خانوادهاش را با آن این طرف و آن طرف میبرد. کار بناییاش هم حرف نداشت. اما وضع مالیاش چندان خوب نبود. در یکی از محلههای حاشیهای مشهد خانه داشت. جایی که تردد وسایل نقلیه کم بود. روزی از اینکه رانندهای مسافرکش برای همسرش مزاحمت ایجاد کرده بود خشمگین شد. او کسی نبود جز «سعیدحنایی.»
***
یکی بود یکی نبود. چند جوان بودند. یک پیکان سبز داشتند و یک جیپ صحرای مشکی. نام سردستهاشان «آقامهدی» بود. پاییز سال ۱۳۸۰ بود که زمزمه مسافرکشیهای آنها در تهران رنگ و بوی دیگری گرفت. هیچکس نفهمید چرا آنها مسافران خود را به جنگل لویزان میبردند و بعد بدون لباس رهایشان میکردند. ۶نفر بودند. یکی از آنها هنوز در زندان است.
***
یکی بود یکی نبود. ۶ جوان بودند. از بچههای خوب محلهشان در کرمان بودند. شغلی نداشتند چون هنوز درس و دانشگاه داشتند. نه مسافرکشی میکردند و نه کاری دیگر. ولی هم ماشین داشتند و هم موتور.
***
یکی بود یکی نبود. قصه ما پر از مردانی بود که کارهایی کردند. کارهایی که در ذهن جامعه حک شد، اما حافظه جامعه ما کوتاهمدت بود و خیلی زود هرکدام از حوادث تلخ را به تقویمهای آن سال سپرد و دیگر دربارهاش سخنی به میان نیاورد. هر بار همه سرگرم زندگیهای خود شدند. فراموش کردند آن مردی که پرده و تزئینات داخل منزل را میفروخت و نصب میکرد چگونه با طنابهای سفیدرنگ یکمتری بیش از ۴۰ زن را کشت. از یاد بردند که «غلامرضا خوشرو» ۹ زن را به عنوان قربانیان خود انتخاب کرد و ضمن سرقت، آنها را به قتل رساند و جسدشان را سوزاند. مردم فراموش کردند که «سعید حنایی» میخواست انتقام بگیرد که ۱۶ زن را در حاشیه مشهد به قتل رساند، زیرا تصور میکرد اگر آن ۱۶ زن و نظایر آنها در آنجا نمیبودند و رانندههای عبوری برای آنها توقف نمیکردند همسرش مورد مزاحمت واقع نمیشد.
آن ۶ نفری که به سردستگی «آقامهدی» در تهران در محدوده میدان آزادی و همینطور جنگل لویزان مسافرکشی میکردند و بعد همان جمع زن جوان یا دخترجوانی را که بهعنوان مسافرسوار کرده بودند مورد اذیت و آزار قرار میدادند میتوانستند خیلی محترمانهتر و خیلی قانونی یا حتی آنچه در عرف غیررسمی مرسوم بود نیاز خود را برطرف کنند اما ترجیح دادند به بدترین شکل ممکن چنین کنند. آن ۶ نفری که در کرمان ۵ نفر را به قتل رساندند هم با سواد بودند و هم معتقد. آنها از قانون و سخنرانیهای بزرگان سوءاستفاده کردند و برداشت اشتباه خود را به مرحله عمل رساندند. آنها گمان بردند که تنها بر اساس ظاهر افراد و تشخیص خودشان میتوانند برای حیات دیگران تصمیم بگیرند و آن را اجرایی کنند. آنها هم فراموش کردند که مملکت علاوهبر رهبر، پلیس دارد و در دستگاه قضایی برای صدور حکم مجازات برای یک نفر علاوهبر طی تشریفات قضایی و شنیدن دفاعیات متهم، حکم در دادگاه تجدیدنظر قابل بررسی و در نهایت دیوانعالی کشور که از قضات عالیمقامی تشکیل شده آن را تایید میکند و بعد توسط مقام قضایی خاصی آن هم با تشریفات خاصی به اجرا درمیآید.
***
یکی بود، یکی نبود. شهری بود که همه ایرانیان آن را به نصف جهان توصیف میکردند. جز آنکه زمانی پایتخت ایرانیان بود مبداء بسیاری از حرکتهای سیاسی ازجمله جنبش مشروطه و انقلاب اسلامی هم بود. اما اینبار نه راهاندازی مترو شهر اصفهان را سرتیتر اخبار کرد و نه بلندی ساختمان جهاننما و نه ساخت و ساز در میدان عتیق. این بار یکی از خشنترین رفتارهای آدمهای درون این شهر اصفهان را به سرتیتر اخبار تبدیل کرد. ابتدا هیچکس حاضر نبود باور کند که در این شهر با آن همه توریست و مسافر با آن همه اتفاقات و رویدادهای فرهنگی چنین وقایعی رخ داده باشد. چه کسی میتواند باور کند؟ چه کسی میتواند به خود بقبولاند که دختری یا زنی جوان را با «اسید» بسوزاند؟
اما این اتفاق در اصفهان روی داده است. حالا هرکس با هر نیتی این کار را کرده باشد مهم این است که به خاطر بیاوریم که ما در دهههای اخیر نتوانستیم فرهنگی را در کشور نهادینه کنیم که افراد «دادگستری» را محترم بشمارند و شکایاتشان را به آن مرجع ببرند و طبق قانون پیش بروند. مهم این است که قصههای مردانی را که پیشتر گفتیم مرور کنیم و ببینیم که این مردان چه ذهن دیکتاتورگونهای داشتهاند که خود تصمیمگرفته، خود حکم صادر کرده و خود اجرایش کردهاند. باید همه آن قصهها را دوباره مرور کنیم و ببینیم چرا ما در کشورمان مردانی داریم که با وجود دستگاههای مسوول و متعدد گمان میکنند خودشان محور دنیا هستند و میتوانند برای آن تصمیم بگیرند. و البته مهمتر از همه اینکه ما در این سالها نتوانستهایم به همدیگر بیاموزیم وقتی عصبانی و خشمگین هستیم چگونه باید رفتار کنیم و چه واکنشی باید از خود بروز دهیم. ولو آنکه عصبانیتمان ناشی از رفتار نادرست دیگری باشد. شاید در همه این سالها خواب بودهایم. شاید در همه این سالها خودمان را به خواب زدهایم که چه اتفاقاتی در کشور روی داده است و ممکن است هرکدام از آنها به تنهایی خشمی عمیق را در سینه فردی نشانده باشد. خشمی که میتواند زنان و کودکان را قربانی کند. شاید بد نباشد که وقتی میگوییم نتیجه تولد جریانی موهوم چون «داعش» سیاستهای غلط کشورهای غربی در عراق و بروز تبعیض در این کشور بوده رفتارهای تبعیضآمیز در کشورمان هم نوعی خشم را در دل برخی کاشته باشد که حالا ثمره آن چنین نمایانده شده است.
ارسال نظر