تئاتر هدف بزرگم بود

آرش نصیری

گفت‌وگویم با استاد در چند مقطع انجام شد اما البته در تدوین آن انسجام لازم وجود دارد. استاد رشیدی جزو یکی از تاثیرگذارترین چهره‌های تئاتر ایران است و قرار بود سلسله مصاحبه‌هایی با این چهره‌های اصلی تاثیرگذار داشته باشم و البته بخشی از این گفت‌وگوها انجام شد اما آن پروژه فعلا نیمه تمام مانده. این گفت‌وگو هم از آن سلسله گفت‌وگوها است. ممکن است بخش کوتاهی از آنچه می‌خوانید در جایی آمده باشد اما بخش اصلی آن برای اولین بار منتشر می‌شود. استاد داوود رشیدی، هم به دلیل شخصیت و جایگاه خانوادگی و هم به دلیل تحصیلات و دنیادیده بودنش، از همان جوانی مدرن و نهادگرا بود و به معنای واقعی کلمه جنتلمن. این موضوع را در همه منش و همه شئونات زندگی‌شان می‌شود دید و از جمله در گفت‌وگوهایشان.

می‌خواهم گفت‌وگویم را با سوال درباره یکی از دوستان قدیم‌تان شروع کنم. چند سال قبل اتفاق جالبی برای شما افتاد. شما در سریال خسته‌دلان بازی کردید که کار کارگردانی بود که در یکی از اولین فیلم‌هایی که در سینما بازی می‌کردید، سناریست بود؛ سیروس الوند. شما با فیلم «فرار از تله» وارد کار بازیگری در سینما شدید...

اولین فیلمم که نوشته و کارگردانی جلال مقدم بود اما در دومین فیلم من که «میعادگاه خشم» بود، سیروس الوند یکی از سناریست‌ها بود.

دیگر با هم سابقه همکاری نداشتید؟

نه، نداشتیم، اما با هم دوست بودیم و هیچ‌وقت از هم جدا نبودیم و از کار همدیگر خبر داشتیم. من کارهای او را دنبال می‌کردم و او هم همین‌طور، اما فرصتی پیش نیامده بود که با هم همکاری کنیم.

این همکاری در خسته‌دلان چطور بود؟

همکاری لذت‌بخشی بود. الوند ۴۰ سال است که دارد کار سینما انجام می‌دهد و سینما را می‌شناسد. همیشه بین آدم‌های مطرح سینمای ما حضور داشت، چه از نظر نوشتن سناریو و چه از نظر کارگردانی و همیشه چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب آدم مطرحی در این حرفه بود. من همیشه خوشحال می‌شدم وقتی یکی از فیلم‌هایش جایزه می‌گرفت و مطرح می‌شد. در این کار هم اتفاقا نظم سینمایی و اهمیت پلان‌ها و همین‌طور کارگردانی و نورپردازی و دکوپاژ خیلی مهم است و میزانسن‌های خاص و خوبی دارد.

به نظر من این نقش و فضای کار چندان دور از تئاتر هم نبود. خود نقش به نظر یک نقش کلاسیک است، مخصوصا اینکه قطار و سوزنبان و کنترل‌چی قطار دارد و این نقش‌ها در خیلی از نمایش‌ها آمده است. البته این حرف‌ها هیچ مبنای علمی دقیقی ندارد و بیشتر یک حرف حسی است.

من قبلا در فیلم «رهایی» ساخته رسول صدرعاملی نقش لوکوموتیوران را بازی کرده بودم. این فیلم در دوران جنگ ساخته شد و فیلمبرداری ما در بخش‌های مربوط به ترن در ترن در حال حرکت انجام می‌شد. در فیلم‌ الوند قطار فیکس است و حرکت نمی‌کند اما تماشاگر این را حس نمی‌کند و فکر می‌کند قطار در حال حرکت است. خیلی خوب ساخته است. این نماها در داخل کوپه قطار هم گرفته شد و در آن کوپه‌های کوچک سه هنرپیشه و دو دستیار، دوربین و مدیر فیلمبرداری و صدابردار و آسیستان‌ها و مسوول نور حضور داشتند و همه این آدم‌ها در آنجایی که شاید یک متر و نیم در سه متر بود، جمع می‌شدند. این کار می‌توانست یک کار خیلی خسته‌کننده باشد اما خوشبختانه خسته‌کننده نبود.

یکی از کارهایی که شما در سال‌های گذشته به آن مشغول بودید، مدیریت انجمن بازیگران سینما بود. این تجربه را چقدر تجربه لذت‌بخشی می‌دانید؟ شکل مدیریت آنجا به چه صورت بود و آیا با توجه به اینکه شما یک بازیگر با سابقه هستید حضور در آنجا برای شما یک شکل معلمی هم داشت؟

از بدو تاسیس انجمن بازیگران که به حدود بیست سال قبل باز می‌گردد من تقریبا حضور داشتم و در دو، سه دوره هم در مدیریت حضور داشتم و رئیس انجمن بازیگران بودم. ما چند سال قبل با سعید پورصمیمی و دیگر بچه‌ها که عضو بودند گفتیم برویم کنار تا یک‌سری فکر جدید سر کار بیایند. استعفا دادیم و انتخابات شد و کم‌کم به بیراهه رفتن شروع شد و تا صحبت از انحلال انجمن هم پیش کشیده شد. اساسنامه جدید نوشته شده است و الان سومین دوره است که تیم مدیریت انتخاب می‌شود. در دور اول خانم تیموریان به‌عنوان رئیس انتخاب شد. در دور دوم من کاندیدا شدم، چون کار صنفی را دوست دارم و فکر می‌کنم هنوز این‌گونه کارها در مملکت ما خوب جا نیفتاده است. این خیلی خوب است که آدم بتواند در گروهی باشد که بتواند در آن به همکاران خودش کمک کند و کارهای صنفی دسته جمعی انجام بدهد. خوشحالم که در دوره دوم وسوم انتخاب شدم و با دوستان خیلی خوبی مثل آقای دهکردی، آقای حبیب‌ دهقان‌نسب، خانم مریلا زارعی، آقای اسدزاده، خانم افسانه چهره‌آزاد و خانم سپاه منصور همکاری می‌کردم که همه خیلی مسوولیت‌پذیر بودند. بازرس‌های ما هم آقای خمسه و خانم کوثری و خانم محبوبه بیات بودند. من کارهای این‌گونه را دوست دارم.

سیستم تاثیرگذاری شما در هیات‌مدیره روی اعضا چگونه بود؟ به هر حال آنجا کلاس که نمی‌گذاشتید اما یک‌سری اقدامات دیگر انجام می‌دادید مثل کاری که یک بار کرده‌اید و از استاد شجریان دعوت کرده‌اید برای سخنرانی.

بله، ما سخنرانی‌های فرهنگی داشتیم و تا جایی که گنجایش خانه سینما اجازه می‌داد از دوستان دعوت می‌کردیم. دعوت از استاد شجریان هم خیلی جالب و تاثیرگذار بود. فکر کنم آن سخنرانی شانزدهمین جلسه سخنرانی ما بود. افراد مختلف که با سینما یا ادبیات یا بازیگری سروکار دارند می‌آمدند برای بازیگران صحبت می‌کردند. ما در یک مجموعه صنفی نباید فقط دنبال قضایای مادی اعضا باشیم بلکه باید به دنبال رشد فرهنگی‌شان هم باشیم. این مساله برای همه ما در شورا خیلی مهم بود که کارهای فرهنگی بکنیم و سعی کنیم تاثیرگذار باشیم. باید مواظب پیشکسوتان خودمان باشیم، نه صرفا از نظر مالی بلکه از نظر عاطفی و اینکه به آنها یادآوری کنیم به یادشان هستیم. همچنین یکی ازکارهایی که انجام می‌دادیم اقداماتی بود که برای کسانی که متاسفانه از دست می‌روند انجام می‌دادیم.

یعنی بازیگران به نوعی حس می‌کنند که متولی دارند؟

بله، همین‌طور است. ما تمام تلاشمان را می‌کردیم. حضور آقای شجریان هم یکی از درخشان‌ترین جلسات سخنرانی ما بود و با استقبال خیلی زیاد اعضا مواجه شد. ما به قصد روی آن خیلی تبلیغ نکردیم چون اگر این تبلیغ انجام می‌شد تمام خانه سینما پر از مشتاقان ایشان می‌شد. ما فقط به‌صورت تلفنی به یک عده از اعضا خبر داده بودیم اما آنها که آمده بودند تمام سالن و روی زمین و کنار دیوارها را پر کرده بودند. آقای شجریان آن‌قدر در حرف‌هایش درخشان، صمیمی و دوست‌داشتنی بود که یکی از بزرگ‌ترین و دلچسب‌ترین جلسات سخنرانی ما شکل گرفت. شور و استقبال زیادی ایجاد شد که همه به‌خاطر صمیمیت و دانش و دید وسیع استاد شجریان نسبت به هنر شکل گرفت.

آن جلسه به‌خاطر علاقه‌ای که هنرمندان به استاد شجریان داشتند متفاوت بود اما نوعا استقبال بازیگران جوان از این جلسات و کار انجمن به چه صورت بود؟

خیلی خوب بود. اتفاقا آنها خیلی بیشتر دنبال می‌کردند تا بازیگرانی که خیلی مشغولند و خیلی کار دارند و شناخته شده‌تر هستند. آنها هم البته اگر وقت می‌کردند می‌آمدند. ما جلساتی داشتیم که حیاط خانه سینما هم پر شده بود و ما به دنبال این بودیم که در حیاط هم تلویزیون مداربسته بگذاریم. وقتی بیضایی آمده بود واقعا آنجا شلوغ شده بود و نه تنها جوانان بازیگر که جوانان دانشجو و جوانانی که دنبال هنر و معرفت هستند هم خیلی استقبال کردند. فراموش نکنید ما یک تشکل صنفی هستیم و خیلی از جاها اعضای ما مسائلی با تهیه کننده، کارگردان یا مردم دارند و ما باید به این مسائل رسیدگی و از حقوق اعضا دفاع کنیم. یک وقت‌هایی قول‌هایی به بازیگر می‌دهند که در قرارداد هم می‌آید اما به این قول‌ها عمل نمی‌کنند و ما بنا بر وظیفه‌ای که داشتیم این قضایا را از طریق قانونی و حقوقی پیگیری می‌کردیم. رابطه داشتیم با کانون کارگردانان و همین‌طور تهیه‌کنندگان و مسائلی مثل دستمزد بازیگران را رسیدگی می‌کردیم و جوابگو بودیم.

گرایش به سمت صنف و مدنی برخورد کردن یک رفتار مدرن است اما وجود دارند کسانی که علاقه‌ای به حضور و عضویت در انجمن ندارند. آیا ستاره‌هایی بودند که عضو انجمن بازیگران نشده باشند؟

عضو شدن در انجمن شرایطی دارد و اجباری هم نیست، با این حال یکی از دغدغه‌های ما این بود که این ستاره‌ها بیایند عضو شوند، بنابراین با آنها تماس می‌گرفتیم که آقای x، خانم y حیف است که شما در انجمن نباشید، برای اینکه اگر شما بیایید قدرت ما و همکارانتان زیادتر می‌شود. خیلی‌ها استقبال کردند و کسانی که سال‌ها نیامده بودند و حتی نمی‌دانستند که انجمن چه کارهایی می‌تواند بکند، آمدند عضو شدند و حضور داشتند. حتی بعضی‌ها بودند که قبلا گفته بودند ما انجمن می‌خواهیم چکار اما همان‌ها آمدند و عضو شدند. حتی ستاره‌های سینما هم در بین این دوستان هستند و این باعث خوشحالی است.

از ستاره‌ها کسی هست که هنوز نیامده باشد عضو انجمن بازیگران شود؟

الان حضور ذهن ندارم. فقط می‌دانم که خیلی‌ها عضو شده‌اند.

فکر می‌کنید عشق به تئاتر چگونه در شما ایجاد شده بود؟ شاید از دیدن بازی‌های کسی عاشق تئاتر شده بودید یا هر چیز دیگر. به این مساله فکر کرده‌اید؟

یک اتفاق در شش، هفت سالگی من افتاد که فکر می‌کنم شاید عمده‌ترین تاثیر را در ذهن من داشته باشد. تئاتر هدف بزرگ من بود. ما یک خانواده بزرگ سیاسی و روحانی بودیم. پدر جد من یکی از مجتهدین بزرگ عراق بود که از بچگی به آنجا رفته بود. پدرم دیپلمات و پدربزرگم ابن شیخ، مدرس حوزه علمیه قم بود. رهنما، تجدد، حائری و اینها، همه پسرعموهای پدر و مادرم هستند. در این خانواده کسانی که به ادبیات و هنر علاقه داشتند هم زیاد بودند. دختر دایی من دکتر طوسی حائری، اولین گوینده زن رادیو ایران بود. جالب است که هم من پسردایی‌اش بودم و هم او دختر دایی‌ام، برای اینکه پدر و مادر من دختر عمو، پسر عمو بودند و برادر مادرم با خواهر پدرم ازدواج کرده بود و اینطوری هم پسر عمه دختر عمه بودیم و هم پسر دایی دختر دایی(خنده). یک روز یکی از دوستان همین خانم دکتر طوسی حائری آمد پیش پدرم و گفت: «آقای نوشین می‌خواهد نمایشنامه مردم را در تئاتر فرهنگ آن زمان و پاریس الان اجرا کند و به ده، پانزده شاگرد مدرسه‌ای کلاس اول و دوم احتیاج دارد. اجازه می‌دهید داوود هم بیاید و جزو آن شاگردها باشد؟» پدرم اجازه داد. دلیل هم داشت چون خودش جزو اولین شاگردان مدرسه سینمایی ایران بود. البته ما این موضوع را بعدا فهمیدیم. یادم هست من رفتم آنجا تا آقای نوشین مرا ببیند و انتخاب کند. در یک بالاخانه داشتند تمرین می‌کردند و آقای نوشین با خانم توران مهرزاد نقش‌های اصلی آن نمایش بودند. خانم مهرزاد آن موقع یک دختر هجده، نوزده ساله زیبا بود و آنجا باید می‌زد زیرگوش آقای نوشین که نقش یک معلم فداکار و درستکار را داشت. خانم مهرزاد خجالت می‌کشید که بزند زیرگوش آقای نوشین. آقای نوشین اصرار می‌کرد که بزن. فکر نکن من نوشین هستم. فکر کن من رئیس آن مدرسه هستم.

حتی در تمرین هم می‌خواست بزند زیرگوشش؟

بله بله. داشتند تمرین حس می‌کردند. من هم آن گوشه نشسته بودم و منتظر بودم که آقای نوشین مرا ببیند. احتمالا آن اتفاق در ناخودآگاهم خیلی اثر گذاشت. من انتخاب شدم که در پرده اول برویم سر کلاس بنشینیم و آقای نوشین بیاید و بازی کند. این رفتن به تئاتر و وارد شدن به پشت صحنه و دیدن هنرپیشه‌هایی که از هنرپیشه‌های درجه یک تئاتر بودند خیلی روی من تاثیر داشت. البته من آنها را نمی‌شناختم اما به مرور متوجه شده بودم که آنها آدم‌های مهمی هستند. آنها می‌آمدند آنجا گریم می‌شدند و به یک شکل دیگر در می‌آمدند و بعد ما از پشت‌پرده وارد صحنه می‌شدیم و تماشاچی وارد سالن می‌شد. سر و صدا و پچ‌پچ بچه‌ها و مردم می‌آمد. بعد پرده کنار می‌رفت و نور می‌زد روی صحنه و ما یک سیاهی می‌دیدیم و عظمتی داشت. فکر می‌کنم این فضا و این شناخت تئاتر در آن در سنین بچگی روی ذهن و ناخودآگاهم تاثیر زیادی داشت. تئاتری هم که من از همان بچگی شناختم تئاتر آکادمیک بود، برای اینکه نوشین آکادمیک کار می‌کرد. بعدا که با پدرم به پاریس رفتم در شبانه‌روزی بودم. شنبه و یک‌شنبه که به منزل می‌آمدم، پدرم ما را به تئاتر، سینما یا سیرک می‌برد و این دو روز تعطیل ما، با دیدن این رشته‌های نمایشی می‌گذشت.

خود مرحوم پدر هم دغدغه هنر داشتند؟

بله. گفتم که جزو اولین سری دانشجویان کلاس بازیگری بود.

ولی چون دیپلمات بود به شما نگفته بود.

بله. بعدا فرخ غفاری که در تلویزیون ملی بود، مدام به من اصرار می‌کرد که به پدرت بگو من می‌خواهم در مورد آن کلاس‌ها با ایشان مصاحبه داشته باشم. هر دفعه که من فرخ را می‌دیدم می‌گفت هنوز پدرت جواب نداده؟ تا اینکه پدرم فوت کرد و فرخ هم خیلی ناراحت بود که چرا نتوانسته آن گفت‌وگو را انجام بدهد. پدرم زیاد مایل نبود راجع به آن دوره حرف بزند.

یک نکته‌ جالب هم اینجا مطرح است. پدرتان دیپلمات سیاسی بود. برای یک دیپلمات خطرناک نبود که بچه‌اش را بفرستد تئاتر «مردم» آقای نوشین را ببیند که همه می‌دانستند توده‌ای است؟

آن موقع نوشین هنوز معروف به توده‌ای بودن نشده بود.

البته خود کلمه «مردم» این را نشان می‌دهد.

آن زمان حزب توده علنا کار و تبلیغ می‌کرد. من جسارتا این را می‌گویم که یکی از عیب‌های نوشین و یکی از حیف‌ها و افسوس‌های تئاتر ما این بود که نوشین یک فرد سیاسی بود. من فکر می‌کنم یک هنرمند باید بالاتر از احزاب و سمت‌وسوهای سیاسی باشد. او می‌تواند مثل همه مردم برای خودش یک ایدئولوژی و دیدگاه سیاسی داشته باشد. بگذریم. بگذارید یک خاطره از آن نمایش بگویم. ما در کلاس می‌نشستیم و آقای نوشین وارد می‌شد می‌گفت یک مرد شرافتمند که بعد از یک روز که در آن تمام وظایف کاریش را انجام داده و به خانه آمده، چه حالی دارد؟ یکی از بچه‌ها که تعیین کرده بودند، دست بلند می‌کرد و می‌گفت: «آقا خسته است». تماشاچی می‌خندید چون شاید انتظار دیگری داشت. بعد آقای نوشین از شرافت حرف می‌زد و چیزهای دیگر. آرزوی من بود که جمله «آقا خسته است» را من بگویم. در آن عالم بچگی دعا می‌کردم که این پسر یک روز مریض شود و نیاید و این جمله را من بگویم. حتی بعضی وقت‌ها شیطان می‌رفت توی جلدم که قبل از اینکه او دستش را بلند کند من دستم را بلند کنم و این را بگویم. بعد هم می‌ترسیدم و نمی‌گفتم و هیچ وقت هم آن آرزویم برآورده نشد.

آنکه می‌گفت «آقا خسته است» به جایی رسید؟

نمی‌دانم کی بود. این ماجرا مربوط به حدود هفتاد سال پیش است.

بعد که آن نمایش تمام شد شما رفتید کلاس‌های آقای نوشین؟

نه. رفتم پاریس

و آنجا هم رفتید سر کلاس‌های تئاتر؟

در پاریس، در همان دبیرستانی که می‌رفتیم، در درس‌هایمان تاریخ تئاتر هم بود و هر ماه یا حداقل دو ماه یک بار، کل کلاس را به تئاتر یا کمدی کنسرت می‌بردند. یعنی مضافا به اینکه پدرم هم به نمایش علاقه داشت و در روزهای تعطیل به تئاتر می‌رفتیم، از طرف مدرسه هم این تئاترها را می‌دیدیم. تئاتر کلاسیک می‌دیدیم و همه اینها باعث شد که این عشق در من به وجود بیاید. یک بار که در تئاتر فجر از من تقدیر شده بود، در آنجا یک نامه خواندم که سال‌ها قبل از پاریس به یکی از دوستانم نوشته بودم و در آن بعد از چیزهایی که خصوصی بود، نوشته بودم هدفم این است که تئاتر بخوانم و برگردم تهران و یک تئاتر بازی کنم. اینها رویاهای من بود.

علوم سیاسی می‌خواندید و به کلاس تئاتر می‌رفتید؟ استادتان چه کسی بود؟

من به کلاس مرحوم مادام لاشنال می‌رفتم. آکادمی‌ موزیک شعبه تئاتری هم داشت که ایشان در آنجا تدریس می‌کردند. خانم لاشنال یکی از همکاران شارل دولن بود که یک کارگردان بزرگ و صاحب سبک فرانسوی بود، که دنباله‌روی استانیسلاوسکی ولی کمی مدرن‌تر بود. آنجا درس خواندم، دیپلمم را هم گرفتم و کارگردانی و بازیگری هم کردم.

نمایشی را که در ژنو به روی صحنه بردید، به چه زبانی بود؟

فرانسوی

خودتان هم در آن بازی کردید؟

بله. خودم هم کارگردانی می‌کردم و هم بازی.

این نمایش نوشته چه کسی بود؟

اولین نمایشی که اجرا کردم نمایش «مرید شیطان» نوشته برنارد شاو بود و دومی هم «برتیانیکوس» نوشته «ان رسین» بود که یک نمایش کلاسیک فرانسوی است. دو خاطره بامزه دارم که فکر می‌کنم جالب باشد. در «مرید شیطان» دوستانم دکتر جلال ستاری و خسرو سمیعی هم نقش سربازها را بازی می‌کردند. روز اول که اجرا شد، خبرنگاران آمده بودند و پوشش داده بودند. آن نمایش یک نمایش نیمه‌حرفه‌ای بود و دو نفر از بازیگرانش که هم سن من هستند الان بازیگران مطرح فرانسوی هستند. فردایش روزنامه «لاسوئیس» در صفحه اول عکسی از اجرای این نمایش گذاشته بود. فکر می‌کنید عکس چه کسی روی صفحه اول بود؟

نمی‌دانم.

عکس دکتر جلال ستاری (خنده). آن موقع ایشان هم جوان بودند و در آن تئاتر نقش یک‌سرباز را داشتند اما چون این عکس خیلی قشنگ شده بود، آن عکس را در روزنامه گذاشته بودند. در آن زمان ستاری همیشه پز می‌داد که من روی صفحه اول «لاسوئیس» بودم.

بعد به‌عنوان کارگردان به ایران برگشتید یا مدرس؟

هر دو. وقتی به ایران برگشتم، پدرم سفیر و آقای فریور هم از دوستان و نزدیکان ما بود. ما با هم پیش آقای پهلبد وزیر وقت فرهنگ و هنر رفتیم. آقای پهلبد هم پدر را می‌شناخت و پدر مرا معرفی کرد و گفت که این پسر من است، تئاتر خوانده و به‌صورت حرفه‌ای هم بازی کرده و او همه اینها را گوش کرد و بعد که بلند شدیم خداحافظی کنیم به من گفت: داوود تو بمان. ما ماندیم و آنها که رفتند پرسید: «راست می‌گویند؟» من هم تمام نقدهای روزنامه‌ها و عکس‌ها را نشان دادم. خوشش آمد و مرا به اداره هنرهای دراماتیک پیش آقای دکتر فروغ فرستاد. دکتر فروغ به اخلاقیات در تئاتر خیلی علاقه داشت و نگاهی جدی و خوب به تئاتر داشت و نظم خوبی به تئاتر بخشیده بود. در آنجا نصیریان، سمندریان، خانم صابری، مشایخی، کشاورز و دوستان دیگر بودند. من رفتم آنجا و به‌عنوان کارگردان استخدام شدم.

آنها که آنجا بودند در ایران کار کرده و پله پله بالا رفته بودند و شما از خارج آمده و یک دفعه در آن مقطع قرار گرفتید. شرایط سختی بود.

آنها مرا نمی‌شناختند و من هم آن موقع نمی‌شناختمشان. نکته مهم آن بود که من آن موقع می‌خواستم «ایوانوف» را کار کنم. دادم ترجمه‌اش کردند و برای نقش اول آن آقای مشایخی را در نظر گرفتم. با ایشان که صحبت کردم مرا نمی‌شناخت و همان موقع هم داشت با سمندریان «مرده‌های بی‌کفن و دفن» را کار می‌کرد. نمایش ایوانوف شخصیت‌های زیادی دارد و من هم رابطه‌ای با بچه‌هایی که آنجا بودند نداشتم و آنها قبول هم نکردند که در کار من بازی کنند، به این دلیل من یک نمایش کم پرسوناژ به نام «می‌خواهید با من بازی کنید» مارسل آشار را کار کردم که ژاله صباغ، جعفر والی، منوچهر فرید و کاردان در آن بازی می‌کردند. این نمایش در همان سالن محقر اداره تئاتر اجرا شد و بچه‌ها مرا شناختند. نکته جالب این بود که در آن نمایش یک شخصیت بود که در پرده اول و دوم عکس تمام قدش بود و در پرده سوم خودش می‌آمد جای آن عکس می‌ایستاد و آخر نمایش هم حرکت می‌کرد می‌آمد جلوی صحنه، یک جمله می‌گفت و نمایش تمام می‌شد. می‌دانی این نقش را کی بازی می‌کرد؟

نه.

جمشید مشایخی. نقش به آن بزرگی را رد کرد اما بعد که آشنا شدیم، برای اینکه لطفی به من بکند و از دل من دربیاورد آمد این نقش را بازی کرد. این همیشه در ذهن من ماند و البته همیشه به‌عنوان یک هنرپیشه خوب خیلی قبولش داشتم و دارم.

تئاتر هدف بزرگم بود