«دنیای اقتصاد» ابعاد روان شناسانه شکل گیری منفی اندیشی را در گفت و گو با دکترسامان توکلی روان شناس بررسی کرد:
تقدیرگرایی ایرانی
منفیاندیشی و مثبتاندیشی در ابتدا بهعنوان مفاهیمی روانشناسانه و قبل از بررسیهای دیگر اجتماعی و اقتصادی و تاریخی میتوانند مورد بررسی واکاوی قرار گیرند؛ اما در این راستا تصوری که بیش از بقیه تصورات مطرح میشود این است که در میان جامعهشناسان پیوسته نگرانی مبنی بر ترویج مثبتگرایی فردگرایانه وجود دارد، مثبتگرایی که موجب میشود روح جمعی در اجتماع تضعیف شود و در این میان فرآیندی خطرناک را شکل دهد؛ هرچند روانشناسان اجتماعی و روانشناسان، به این موضوع اذعان دارند و ترویج این نوع نگاه را مناسب و مفید نمیبینند و معتقدند نگاه روانشناسانهای که ابعاد اجتماعی چنین پدیدههایی را نادیده بگیرد و آن را به پدیدهای صرفا فردی و درونروانی تقلیل بدهد، طبیعتا خود را از دیدن وجوه مهمی از این پدیدهها محروم کرده است؛ ولی در ادامه این تصور را هم مطرح میکنند که دیدگاه جامعهشناسانهای هم که به کل بخواهد نقش عوامل فردی را نفی کند و مثلا هر احساس ناامیدی را ولو که ناشی از یک اختلال و بیماری باشد، صرفا با نگاه اجتماعی ببیند، هم خود را از دیدن عوامل مهم دیگر محروم کرده و هم راهحلهایی که ارائه میدهد، الزاما همهجانبهنگر نیست و نمیتواند مشکلات بسیاری از افراد را حل کند.
منفیاندیشی و مثبتاندیشی در ابتدا بهعنوان مفاهیمی روانشناسانه و قبل از بررسیهای دیگر اجتماعی و اقتصادی و تاریخی میتوانند مورد بررسی واکاوی قرار گیرند؛ اما در این راستا تصوری که بیش از بقیه تصورات مطرح میشود این است که در میان جامعهشناسان پیوسته نگرانی مبنی بر ترویج مثبتگرایی فردگرایانه وجود دارد، مثبتگرایی که موجب میشود روح جمعی در اجتماع تضعیف شود و در این میان فرآیندی خطرناک را شکل دهد؛ هرچند روانشناسان اجتماعی و روانشناسان، به این موضوع اذعان دارند و ترویج این نوع نگاه را مناسب و مفید نمیبینند و معتقدند نگاه روانشناسانهای که ابعاد اجتماعی چنین پدیدههایی را نادیده بگیرد و آن را به پدیدهای صرفا فردی و درونروانی تقلیل بدهد، طبیعتا خود را از دیدن وجوه مهمی از این پدیدهها محروم کرده است؛ ولی در ادامه این تصور را هم مطرح میکنند که دیدگاه جامعهشناسانهای هم که به کل بخواهد نقش عوامل فردی را نفی کند و مثلا هر احساس ناامیدی را ولو که ناشی از یک اختلال و بیماری باشد، صرفا با نگاه اجتماعی ببیند، هم خود را از دیدن عوامل مهم دیگر محروم کرده و هم راهحلهایی که ارائه میدهد، الزاما همهجانبهنگر نیست و نمیتواند مشکلات بسیاری از افراد را حل کند. این موضوع بهانه ای بودتا پای صحبت های دکتر سامان توکلی ،روان شناس بنشینیم و از پنجره روان شناسی به این پدیده نگاه کنیم.
در میان توده مردم جملاتی اینچنینی را بسیار شنیدهایم؛ «ما که شانس نداریم»«برای اروپاییها آرزوهاشون خواسته است و برای ما رویا» «نمیشود، نمیتوانیم» این موضوع دیگر رسانهها را هم حساس کرده است و حتی خیلیها به حکمهای کلی مانند «ایرانیها بدبین هستند» رسیدهاند. آیا اساسا طرح این سوال که ایرانیان مردمانی منفیاندیش و بدبین و ناامید هستند یا نه، صحیح است؟ وجود چنین تفکر و گزارهای را از منظر روانشناختی چگونه میتوان بررسی کرد؟
فکر میکنم در ابتدای بحث باید چند موضوع را روشن کنیم. اول اینکه منظور از «ایرانیان» چیست؟ آیا از چشمانداز تاریخی گروهی از جمعیتها و اقوام را، بر اساس معیارهای فرهنگی، جغرافیایی و سرزمینی، یا سیاسی، زیر چتر نام «ایرانیان» خطاب میکنیم و بر این باوریم که ویژگیهایی داشته یا دارند که در طی تاریخ با آنان بوده است؟ یا در همین زمان حاضر منظورمان از اینکه ایرانیان چنین هستند و چنان، این است که ویژگیهای رفتاری و شخصیتی وجود دارد که در تمام گروهها و طبقات افرادی که در مرزهای سرزمین و کشور ایران زندگی میکنند واجد آن هستند؟ به هر حال، به نظر میرسد در چنین تعمیم دادنهایی باید مراقب بود، چون قاعدتا چنین تعمیم دادنهایی ممکن است خالی از اشکال نباشند. نکته دوم اینکه اگر میگوییم ایرانیان مثلا بدبین هستند، ملاک این داوری چیست؟
آیا با گروهی خاص از افراد که بهعنوان استاندارد و معیار در نظر گرفتهایم مقایسه میکنیم و با این متر و معیار مثلا میگوییم گروه الف از گروه ب بدبینتر است یا آیا میزان استانداردی از هر کدام از این ویژگیها وجود دارد که میتوان کمتر یا بیشتر از آن میزان را بهعنوان خروج از معیار در نظر گرفت. اسباب و روش سنجش این مفاهیم و سازهها چیست؟ آیا مطالعات روشمند علمی توانستهاند این داوریها را نشان بدهند؟ و نکته سوم اینکه آیا منظور از اینکه ایرانیان ویژگی الف را دارند این است که ایرانیان ذاتا یا به شکل توارثی واجد این ویژگی هستند یا تجربه زیست تاریخی و معاصرشان باعث شده که این ویژگی در گروهی از مردم شکل بگیرد، به اصطلاح آیا اینها را با نگاهی ذاتباورانه متعلق به ایرانیان میدانیم یا ویژگیهایی که تحت تأثیر شرایط سرزمینی و بومشناختی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی در گروهی از افراد شکل گرفته و استقرار یافته و با تغییر شرایط و ساختارها و آموزش قابلتغییرند.
اینها و بعضی مسائل روششناختی در چنین اظهارنظرهایی باید مورد توجه قرار گیرند تا بتوان بحثی را مستدل و مبتنی بر قراین و شواهد تجربی و مطالعاتی مطرح کرد که البته بحث درباره آنها خارج از حوصله بحث فعلیمان است. اما از مدتها قبل این مرسوم بوده که افراد مختلف، از سفرنامهنویسان غربی تا برخی از صاحبنظران ایرانی، بر حسب تجربیات و نگاه خود ویژگیهایی را بهعنوان خلق و خو و اخلاقیات مردم ایران مطرح کنند که از طرفی میتواند برای شروع نگاه به خویشتن مفید باشد، و از طرف دیگر باید مراقب بود تا از تعمیم دادنها و مسلمپنداری بیپشتوانه آنها اجتناب کنیم. در پاسخ به سوال شما هم فکر میکنم ناچاریم بیشتر به تجربههای زیستی خود یا مشاهداتمان از جامعه و افراد تکیه کنیم یا از محتوای فرهنگی مثال بیاوریم، بی آنکه ادعای تعمیمپذیری یا قطعی بودن این ادعاها را داشته باشیم. حالا درباره سوالِ «بدبین یا ناامید و منفیاندیش بودن ایرانیان» هم میتوان با این مفروضات اولیه گفتوگو کرد و البته بعد باید به سراغ این برویم که منظور از منفیاندیشی و بدبینی در این سوال چیست و اینکه آیا شواهدی برای منفیاندیش بودن ایرانیان داریم یا نه.
پس از همین جا شروع کنیم که بدبینی و منفیاندیشی از دیدگاه روانشناختی چه معنایی میتواند داشته باشد و آیا ما از نظر فرهنگی منفیاندیش و بدبین هستیم یا نه؟
در زبان فارسی وقتی از «بدبینی» حرف میزنیم، معانی و مفاهیم مختلفی را ممکن است در نظر داشته باشیم. یکی از آنها بدبینی است که در زبان انگلیسی برای آن کلمه pessimism به کار میرود و احساس یا باور به این است که در آینده اتفاقات بدی خواهد افتاد یا آرزوهای ما محقق نخواهد شد. یکی دیگر از کاربردهای دیگر بدبینی هم به معنای بدگمانی و بیاعتمادی به ویژه در رابطه با افراد دیگر است و در مقابل آن اعتماد را داریم که در زبان انگلیسی با کلمه trust به آن اشاره میشود. این اعتماد و بیاعتمادی ـ یا بدبینی ـ شاخصهای است که هم میتواند بعدی درونروانی داشته باشد و هم متأثر از روابط بینفردی باشد و هم در حوزه روابط بینفردی اثرگذار باشد.
در معنای اول که این مفهوم به نوعی با یک تقدیرگرایی منفی همراهی دارد که گویا عاقبت کار تعیین شده است و خود فرد و اراده او هم چندان نمیتواند بر تغییر آن موثر باشد و در واقع عاملیت خود افراد در این دیدگاه چندان جایگاهی ندارد. اگر این مفهوم را برای بدبینی در نظر داشته باشیم، میتوانیم بگوییم شواهدی هم برای آن داریم. از الگوی معمول گفتار و اظهارنظر مردم در تجربههای روزمرهمان بگیرید که این شکل از تفکر را میتوان در آن دید که «ای آقا، ما که کاری نمیتوانیم بکنیم و آنها که...» و در جای «آنها»، که از دید مردم تعیینکننده همه چیز هستند در دورههایی ممکن است صراحتا تقدیر و فلک و آسمان نشسته باشد و در دورههایی و در بین گروههایی از مردم «حاکمان» و وقتی دیگر هم به جای این «آنها» دشمنان بیرونی مینشیند. اگر به ادبیاتمان هم نگاه کنیم، میتوانیم بگوییم غلبه این نوع دیدگاه بیش از دیدگاهی است که در آن انسانها را عامل و تعیینگر میدانند.
مثلا بیشتر ممکن است به مواردی مانند اینها بربخوریم که: «قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه / به شُکر یا به شکایت برآید از دهنی» یا «رضا به حکم قضا گر دهیم وگر ندهیم / از این کمند نشاید به شیرمردی رَست» یا «گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه / به آب زمزم و کوثر سپید نتوان کرد» یا «چه اندیشی از خود که فعلم نکو است / از آن در نگه کن که تقدیر او است» و «اگر به هر سر مویت دو صد خرد باشد / خرد به کار نیاید، چو بخت بد باشد». در ضربالمثلها و ادبیات عامه هم باز همین را میبینیم که گویا پیام میدهد حتی اگر الان حال خوشی داری، خیلی امیدوار نباش که پایان کار چنین نخواهد بود. مَثَلهایی مثل «جوجه را آخر پاییز میشمارند» که در خود گویا به ناکامی مقدر اشاره دارد در فرهنگ ما کم نیست.
این موارد را اگر مقایسه کنیم با موارد عکس آن، میبینیم که بسیار شایعترند و کمتر به شبیه این ابیات برمیخوریم که «چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک» یا «بیا تا گل برافشانیم و میدر ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم» که در آن آشکارا به عاملیت فرد اشاره دارد یا حتی مواردی مثل اینکه «در نومیدی بسی امید است / پایان شب سیه سپید است» که پایانی مثبت را، هر چند که شاید باز هم پایانی مقدر است، نوید بدهد. از سوی دیگر، مطالعاتی هم که درباره، به اصطلاح خلقیات ایرانیان انجام شده و نمونه خوب آن مطالعه« فراستخواه» است، پاسخگویان در آن مطالعه تقدیرگرایی را بهعنوان یکی از اصلیترین و محوریترین مشکلات ایرانیان نام بردهاند که البته معنایش این است که مخاطبان این تحقیق معتقد به وجود و اهمیت این ویژگی در ایرانیان بودهاند، و نه الزاما وجود یا کمتر و بیشتر بودن آن در مقایسه با معیاری خاص یا ملیتی دیگر.
اما در مفهوم دیگر بدبینی، به معنای فقدان اعتماد هم به هر حال شواهدی از زندگی روزمره خود و نیز در فرهنگ عامه داریم. پاسخگویان مطالعه فراستخواه باز هم مواردی مثل «فاصله میان ظاهر و باطن»، «بیاعتمادی»، «ترس نهادینه»، «بیقاعده و غیرقابل پیشبینی بودن رفتارها» را جزو اصلیترین مشکلات خلقیات ایرانیان عنوان کردهاند که همگی یا وجوهی از اعتماد را دربر میگیرند یا مرتبط با آن هستند یا نتیجه مطالعه مسعود چلبی هم وضعیت مطلوبی را در شاخصهای بیاعتمادی شخصی و بیاعتمادی غیرشخصی تعمیمیافته در گروه مورد مطالعه نشان نداده است. اینها با آن تصور عمومی همخوان است که وضعیت اعتماد اجتماعی در جامعه ما مطلوب نیست و روند تغییرات آن هم روند امیدبخشی نیست. از سوی دیگر، این وضعیت با آنچه گاهی بر اساس مشاهدات شخصی گفته میشود که دروغ و دورویی و نهانروشی و نهانمنشی در بین ما رواج دارد سازگار است که این ویژگیها هم نشاندهنده وجود بیاعتمادی و بدبینی هستند، هم ناشی از آن و هم محصول آن. به هر حال، بی آنکه بخواهیم حکمی قاطعانه و تعمیمیافته و ذاتباورانه بدهیم، میتوانیم بگوییم که شواهد برای وجود این ویژگیها در جامعه ما کم نیست.
چه تعاریفی میتوان از شادی و مثبت اندیشی و امیدواری و خوشبینی به آینده از منظر روانشناسانه تعریف کرد و این ویژگیها چطور به دست میآیند؟
میتوانیم بگوییم که در حالت بهینه انتظار میرود انسان در روابط خود شرایطی را تجربه کند که حس اعتماد و باور به عاملیت خود در او شکل بگیرد و این ظرفیتها و ویژگیها در نهایت بتواند در بستر روابط بینفردی و اجتماعی او، برایش احساس رضایت بیاورد. نخستین تجربههای کودک در ارتباط با نخستین مراقبتکنندگان خود و به ویژه مادر، و بعد در ارتباط با کل خانواده و فامیل و مدرسه و اجتماع بزرگتر در شکلگیری این ویژگیها و ظرفیتهای روانی و بینفردی شخص تأثیر دارند. طبیعتا اگر کودکی نتواند تجربه مطلوبی در رابطه با مادری داشته باشد که به نیازهای او پاسخگو است، قابلاعتماد و قابل پیشبینی است، دستیابی به این ظرفیتها ممکن یا آسان نخواهد بود. تجربه روابط اولیه کودکی میتواند الگوهایی را در ذهن شخص شکل بدهد که در طی زندگی خود انتظار تکرار آن را در دنیا و در رابطههای بعدیاش داشته باشد. اگر کودکی برای یک رفتار خود یک بار پاداش بگیرد، یک بار با بیاعتنایی مواجه شود و یک بار تنبیه شود، مثلا چون مادر در آن زمان حوصله ندارد، این کودک نمیتواند تصویری قابلاعتماد از دیگری به دست بیاورد و شرایط را قابل پیشبینی نمیبیند و عاملیت خود در نتیجهای که از رفتارش به دست خواهد آورد جایگاهی ندارد، چون پاسخ همسان و تکرارپذیری را در ازای یک رفتار ثابت خود نگرفته است و بنابراین، گویا نتیجه کار از جای دیگری معلوم میشود و خودش نقشی تعیینکننده در آن ندارد.
یا اگر مادری چنان کنترلگر باشد که جایی برای ابتکارعمل و امکانی برای تجربه کودک متناسب با سنش باقی نگذارد، طبیعتا بخشهایی از ظرفیتهای مرتبط با خودمختاری و احساس عاملیت و استقلال در او شکل نخواهد گرفت و همین طور درباره مختصات دیگر رابطه با مادر و تأثیرش بر شخصیت در حال شکلگیری کودک میتوان حرف زد و مثال آورد. بنابراین، میبینیم که برای شکلگیری این ظرفیتها در فرد، در ابعاد کوچک فردی، تا چه حد شرایط محیطی و رابطه مناسب بین کودک و مراقبتکنندگانش اهمیت دارد. حال در طی زندگی فرد این تجربهها با تجربه حضور در محیطهای گستردهتر جامعه میتواند برهم انباشته شود و در نهایت شخصیت فرد را شکل و قوام بدهد. تجربههای سازنده و مخرب فرد در ارتباط با محیط میتواند در شکلگیری این ویژگیها نقش داشته باشد.
این دیدگاه را چطور میشود در بعد کلان و اجتماعی به کار برد؟ آیا شرایط اجتماعی هم میتواند تأثیری شبیه آنچه گفتید را بر گروه بزرگتری از مردم و اجتماع بگذارد؟ موضوع مثبت اندیشی و به نوعی نگاه امیدوارانه داشتن را مساله ای فردگرایانه باید دید یا جمع گرایانه؟ یعنی آسیب شناسی این مساله به چه شکل است؟ آیا نگاه فردی به مثبتاندیشی، داشتن روح احساسات جمعی را خدشه دار نمی کند؟
بهصورت کلی به این موضوع توجه داریم که الزاما نظریههای فردی روانشناختی را نمیتوان در ابعاد کلان و برای توجیه پدیدههای اجتماعی به کار برد، چون به اصطلاح ویژگیهای کلی یک اجتماع حاصل جمع جبری ویژگیهای اعضای آن اجتماع نیست. اما در کنار آن به این موضوع هم باید توجه داشته باشیم که برخلاف تصور رایج در بین گروههایی از صاحبنظران، امروزه روانشناسی دانش مطالعه ویژگیهای فردی نیست و در واقع اساسا چیزی بهعنوان فرد مستقل و منفک از دیگری و جامعه وجود ندارد. به عبارتی، روانشناسی اتفاقا انسانِ در ارتباط با دیگری و جامعه را موضوع مطالعه خود میداند و بنابراین، دانش روانشناسی و روانشناسی اجتماعی میتواند دستکم وجوهی از مسائل اجتماعی را هم روشن کند. با این مقدمه میتوانم برگردم به پاسخ سوال قبلی و بگویم که به باور من بله، ویژگیهای یک جامعه هم میتواند همان نقشی را داشته باشد که مادر و مراقبتکنندگان اولیه برای کودک داشتهاند. به عبارتی، «جامعه مادرِ فرد است» و بنابراین، مختصات و ویژگیهای آن میتواند بر شکلگیری شخصیت افراد تأثیر بگذارد.
اگر همان ادبیات را به کار بگیرم، میتوانم بگویم اگر جامعهای در سطح کلان پیشبینی پذیر نباشد، اگر جامعه و ساختارهای آن جای شایستهای برای اثرگذاری فرد باقی نگذارد، اگر فرد در جامعه نهانروشی و نهانمنشی و پنهانکاری و ریا و دورویی را تجربه کند و اگرهای دیگر، میتوان تصور کرد که چه تأثیری بر ویژگیهای گروهی بزرگتر از جامعه خواهد داشت. برای مثال، اگر شرایط اقتصادی جامعهای به نوعی باشد که قابل پیشبینی نیست و فرد نمیداند که اگر در جایی سرمایهگذاری عاقلانهای کرد، آیا در درازمدت خواهد توانست به نتیجه و بهره پیشبینیشدهای برسد یا نه، آن وقت طبیعی است که میل افراد برای سرمایهگذاری درازمدت کاهش خواهد داشت و افراد ترجیح میدهند به روشهای زودبازده روی بیاورند و مثلا اقتصاد مبتنی بر دلالی مطمئنتر از سرمایهگذاری طولانیمدت در کارآفرینی خواهد بود، چرا که فرد نمیداند تا آن سرمایهگذاری بخواهد به انجام برسد چه عواملی بیرون از اختیار و کنترل او بر او تحمیل خواهد شد. در واقع، اوضاع بیثبات و پیشبینیناپذیر سیاسی و اقتصادی میتواند بر او تسلط داشته باشد.
اینجا آن وقت هم احساس عاملیت فرد ضعیف میشود و گویا تقدیر یا شرایطی پیشبینینشده حاصل سرمایهگذاری او را تعیین میکند و هم چشمانداز زمانی فرد محدود خواهد شد و ناچار است به این اکتفا کند که تا نوک دماغ خود را ببیند و برایش سرمایهگذاری کند، چون بیشتر از آن غیر قابلپیشبینی است. در این حالت عجیب نیست اگر فرد به سود فوری بیشتر از سود با تأخیر روی بیاورد و به اصطلاح تأخیر در دریافت سود با خطر شکست همراه باشد و بنابراین به اصطلاح کاهش ارزش ناشی از تأخیر بسیار برجسته شود. در این حالت ممکن است حتی «سیلی نقد به از حلوای نسیه» باشد. آن وقت ممکن است بتوانیم بگوییم ویژگیهایی مانند بیاعتمادی در یک رابطه یا در یک جامعه غیر قابل پیشبینی ممکن است یک ویژگی سازگارانه تلقی شود، البته در جهت سازگاری با شرایط موجود که ممکن است در درازمدت تبعات منفی بیشتری برای فرد و جامعه در پی داشته باشد. بنابراین، سیاستهای کلان و وضعیت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، قوانین ناپایدار، عدم اجرای قوانین، تبعیضهای جنسیتی، قومیتی، شکافهای اقتصادی و مانند آن میتوانند تاثیر عمدهای بر این ویژگیها در جامعه داشته باشند. بعضی از وجوه اعتماد و بدبینی و منفینگری را به گمان من میتوان با این دیدگاه درک کرد.
در پاسخ به بخش آخر سوالتان که آیا نگاه فردی به مثبتاندیشی روحیه جمعی را مخدوش نمیکند، باید بگویم که اساسا تصور این مفاهیم در خارج از بافت بینفردی و اجتماعی آن شدنی نیست و بنابراین مثبتاندیشی منفک از واقعیات جامعه نمیتواند وجود داشته باشد، مگر آنکه تبدیل به خودفریبی و انکار واقعیات بشود که طبیعتا دیدگاه روانشناسانه به چنین موضوعاتی هم به معنای نفی واقعیات اجتماعی و تبدیل این مفاهیم به برساختهایی فردی و درونروانی نیست. البته ممکن است در جاهایی این ویژگیها در نتیجه بیماری یا اختلالی مانند افسردگی یا اختلال هذیانی شکل بگیرد که موضوع آن جدا از این سازههای روانشناختی است. در چنین حالاتی در واقع یک بیماری یا اختلال باعث میشود فرد بهصورت بیمارگون همه چیز را تیره و تار و منفی ببیند، و این نگاه اتفاقا مبتنی بر واقعیات نیست و به سوی کنش موثری هم نمیرود و نیازمند درمان و مداخلات عمدتا فردی هم هست. در واقع، این مقوله بدبینی یا پارانویای ناشی از بیماری، یا منفینگری و ناامیدی ناشی از افسردگی موضوعی جدا از بحث ویژگیهای شخصیتی افراد یک جامعه است و حاصل آن هم غالبا از بین رفتن عملکرد فرد است و نه عاملیت بیشتر در جهت ایجاد تغییرات اجتماعی. درمان آن هم اتفاقا کمک خواهد کرد که فرد بتواند نقش تأثیرگذارتری داشته باشد و به جامعه حساسیت واقعبینانه داشته باشد و بتواند در جهت آن تلاش کند. بنابراین، باید این دو مقوله را مجزای از هم بدانیم و ببینیم.
در راستای سوال قبل بسیاری از جامعه شناسان بر این باورند که شیوع مثبت اندیشی در جامعه ایرانی در صورتی که کاذب باشد و ریشه در ترویج نوع خاصی از گفتمان فردگرایانه داشته باشد، می تواند در دراز مدت موجب شود ما بهعنوان فرد متوجه نشویم تا چه حد عوامل اجتماعی به مسائل مبتلا به فردی دامن می زند، از منظر روانشناسانه این موضوع را چگونه تحلیل می کنید؟
این گفته از جهتی درست است. در واقع، نگاه روانشناسانهای که ابعاد اجتماعی چنین پدیدههایی را نادیده بگیرد و آن را به پدیدهای صرفا فردی و درونروانی تقلیل بدهد، طبیعتا خود را از دیدن وجوه مهمی از این پدیدهها محروم کرده است. البته بر این هم باید تأکید کنم که دیدگاه جامعهشناسانهای هم که به کل بخواهد نقش عوامل فردی را نفی کند و مثلا هر احساس ناامیدی را، ولو که ناشی از یک اختلال و بیماری باشد، صرفا با نگاه اجتماعی ببیند، هم خود را از دیدن عوامل مهم دیگر محروم کرده و هم راهحلهایی که ارائه میدهد، الزاما همهجانبهنگر نیست و نمیتواند مشکلات بسیاری از افراد را حل کند. برای مثال، در ماههای اخیر بحث خودکشی در رسانهها زیاد مطرح شد و اتفاقا وجود این دو نگاه تقلیلگرا را ما شاهد بودیم.
اتفاقا نگاهی که بیشتر وجود داشت و از دید من اگر تبدیل به نگاه غالب شود، نگرانکننده هم است نگاهی بود که چنان خود را در چارچوب عوامل کلان اجتماعی محدود میکندکه چشم خود را بر نقش عوامل دیگر مانند اختلالات روانپزشکی و نقش رسانهها در سرایت خودکشی و خودکشی تقلیدی و اپیدمی خودکشی سخن می گفتند، سخنگویان این نگاه گاهی چنان از مسائل فردی و راهکارهای موثر پیشگیری از خودکشی میبستند که تمام مسأله را در ابعاد کلان اجتماعی میدیدند و گاهی با توصیفی قهرمانانه از این موارد صحبت میکردند که گویی تا زمانی که مسائل کلان حل نشدهاند، راهحل منطقی و درست این است که افراد خودکشی کنند. این دیدگاه فعلا هم راهحلی برای افرادی که هر روزه به دلایل مختلف در معرض خطر این اقدام هستند ارائه نمیدهد. به گمان من دوران چنین مرزبندیهایی گذشته است و امروز لازم است هم علوم اجتماعی به ابعاد فردی پدیدههای پیچیده روانیـ اجتماعی توجه داشته باشند و هم روانشناسی و روانپزشکی به ابعاد اجتماعی و فرهنگی توجه کند. از نگاه من، در چنین پدیدههایی نه میتوان ابعاد فردی را نادیده گرفت و نه ابعاد اجتماعی را.
نیاز به مثبتاندیشی در جامعه ایرانی یکی از مهمترین بحثهای مطرح و موجود در شرایط حاضر است، این را میتوان با یک گزارش میدانی و گوش دادن به مکالمات و بحثهای مختلفی که در جامعه مطرح میشود و به نوعی به گفتمان غالب تبدیل شده است درک کرد؛ این گفتمان غالب از منظر روانشناسانه چگونه شکل گرفته است؟ چگونه میتوان از لحاظ روانی این موضوع را بررسی کرد؟
در واقع بگذارید این طور بگویم که توجه به ویژگیهای شخصیتی ما و نیاز به انجام کاری برای آن، قدری عمومیت پیدا کرده و این اتفاق مثبتی است. البته از چندین دهه قبل امثال جمالزاده و بازرگان و دیگران در این زمینه اندیشیدند و نوشتند، اما در چند سال اخیر است که این گفتمان در دل جامعه سرایت بیشتری پیدا کرده است و گروههای بیشتری از مردم و مسوولان به آن توجه دارند. نقد فرهنگی و شناخت و نقد ویژگیهای فرهنگی ما البته همواره خودش با نقدهایی مواجه شده است. باید به این موضوع دوباره توجه بدهم که هدف از نقد فرهنگی یا برشمردن صفاتی مفروض برای منش ایرانی، با همان توضیحاتی که در ابتدای صحبت ارائه کردم، به معنای تحقیر ایران و ایرانی نیست، به معنای این هم نیست که اینها ویژگیهایی ذاتی هستند و بهطور موروثی به ما منتقل میشوند و به نسلهای بعد هم. اتفاقا چنین نگاهی که برخاسته از همان دید تقدیرگرایانه و نفی عاملیت انسانها است، نمیتواند هدف این کار باشد. برعکس، این نقدها با این فرض انجام میشوند که اگر مشکلات موجود شناخته شوند، با ایجاد تغییراتی در ساختارها و نیز کنشهای فردی میتوان تغییرشان داد و تعدیلشان کرد.
طبیعی است که این نگاه که هم تغییرات ساختاری و هم توجه به ابعاد فردی را در نظر دارد، میتواند رو به سوی آیندهای دیگر داشته باشد و شناخت درد و مشکل و تلاش برای رفع آن را نباید نفی و سرکوب کرد. اینکه در سالهای اخیر این موضوعات در رسانهها مورد اقبال و توجه قرار گرفتهاند، از سویی نشاندهنده نیازی است که دارد خود را فریاد میزند، و از سوی دیگر ناشی از آگاهی بیشتر در این زمینه است. گروهی هم ایراد میگیرند که نقد جامعه و فرهنگ به این دلیل رواج گرفته که هزینه کمتری از نقد عوامل ساختاری کلان جامعه در ابعاد سیاسی و اجتماعی دارد و با این استدلال حتی طرح چنین بحثهایی را باعث انحراف توجه از موضوعات مهم میدانند و اینکه انگشت اشاره از سمت علت به سمت معلول نشانه رفته است. البته همان طور که گفتم، در نگاه من این عوامل کلان و خرد روانیـ اجتماعی قابل انفکاک از هم نیستند و بنابراین نقد فرهنگی لزوم نقد و اصلاح ساختاری را نهتنها نفی نمیکند که تقویت هم میکند.
ارسال نظر