سفرنامه اروپا (۳)
کاتانیا؛ شهری در دامنه گدازههای اتنا
سعید انورینژاد از کتابفروشی بیرون آمده بودیم و سبکبار و شاد به مرکز شهر میرفتیم. حالا سختیهای چند روز گذشته را اتفاقی و بدشانسی میانگاشتم و توانایی و اعتماد به نفسم را بازیافته بودم. بر سر تقاطعی با تجمع غریب و رفتوآمد آدمها روبهرو شدیم. در سمت راستمان خیابانی بود پر از گاری با سایهبانهایی سفید، ردیف و به هم چسبیده، طولانی و ادامه یافته در کوچه پس کوچههای آن حوالی. کمی تردید کردیم که برویم و سرکی بکشیم یا نه، «شاید جایی دیگر خبرهایی بهتر باشد»؛ بالاخره اما همراه جمعیت روان شدیم.
شلوغ بود و پر سر و صدا، گاری و میزهای تاشونده کنار هم، روی هر کدام پارچهای انداخته و اجناسشان را چیده بودند، برخی آرام بودند و برخی پرغوغا به آواز، قیمت اجناسشان را میگفتند: «اوونو اورو» -یک یورو-.
شلوغ بود و پر سر و صدا، گاری و میزهای تاشونده کنار هم، روی هر کدام پارچهای انداخته و اجناسشان را چیده بودند، برخی آرام بودند و برخی پرغوغا به آواز، قیمت اجناسشان را میگفتند: «اوونو اورو» -یک یورو-.
سعید انورینژاد از کتابفروشی بیرون آمده بودیم و سبکبار و شاد به مرکز شهر میرفتیم. حالا سختیهای چند روز گذشته را اتفاقی و بدشانسی میانگاشتم و توانایی و اعتماد به نفسم را بازیافته بودم. بر سر تقاطعی با تجمع غریب و رفتوآمد آدمها روبهرو شدیم. در سمت راستمان خیابانی بود پر از گاری با سایهبانهایی سفید، ردیف و به هم چسبیده، طولانی و ادامه یافته در کوچه پس کوچههای آن حوالی. کمی تردید کردیم که برویم و سرکی بکشیم یا نه، «شاید جایی دیگر خبرهایی بهتر باشد»؛ بالاخره اما همراه جمعیت روان شدیم.
شلوغ بود و پر سر و صدا، گاری و میزهای تاشونده کنار هم، روی هر کدام پارچهای انداخته و اجناسشان را چیده بودند، برخی آرام بودند و برخی پرغوغا به آواز، قیمت اجناسشان را میگفتند: «اوونو اورو» -یک یورو-. فروشندهها، زن و مرد از سیسیل، آفریقا، هند و آسیای جنوب شرقی بودند. کیف، کفش، شلوار، زیرپوش، شامپو و صابون، لوازم آرایش، عینک و دمپایی و هر چیز از این قماش پیدا میشد.
چیزهای بسیاری در همین بازارهای هر روزه فروخته میشود. از هفت صبح میآیند و تا ظهر و کمی بعد از آن که گرما همه را از خیابانها میتاراند هستند. در کوچه پس کوچههایی نزدیک خیابانهای اصلی شهر قدیم، جدا از یکدیگر. وسایلشان را با ماشین میآورند و با حوصله و مرتب پهن میکنند. هر کدام تجهیزاتی متفاوت دارند: آنهایی که خرده ریز و پوشاک میفروشند یا گاری دارند یا میز. میوه فروشها هم برای چیدن محصولاتشان از میز یا جعبههای چوبی میوه که روی هم میچینند و پلهپله بالا میآورند، استفاده میکنند. آنها که گوشت و ژامبون و پنیر میفروشند، یخچال دارند. داشتن سایهبان میان همه اینها مشترک است.
دستفروشی و فروشندگی خیابانی در اینجا کاری موقتی، گذری و در خطر توقیف نیست؛ بلکه جزئی از گردش دائم روزگار مردمان است.
بازار ماهیفروشها پرهیاهوتر از بازار میوهفروشها بود. انواع ماهیها، صدف و هشتپا، مارماهی، میگو و خرچنگ که بسیاریشان را تا آن روزندیده بودیم. فروشندهها با چاقوهای بزرگ و بامهارت، ماهیها را تکه و گوشتشان را به قطعات نازک تبدیل میکردند. صدفهای متنوع و ریز و درشت در آب نگهداری میشدند تا تازه بمانند. بسیاریشان زنده بودند و تکان میخوردند. میوهها هم دست کمی نداشت. فراوان و با کیفیت و با قیمتهایی بسیار مناسب؛ خوشمزهترین و ارزانترین میوههایی که در تمام سفر خوردیم در همین کاتانیا بود. راه رفتن در این بازارها و دیدن فروشندهها و خریداران برایمان لذت بسیاری داشت. هر روز صبح اولین کارمان خرید مقدار زیادی انواع میوه و سبزیجات بود و باقی روز خود را با آنها سیر میکردیم.
کاتانیا کجاست؟
کاتانیا در کنار دریاست، میانه ساحل شرقی جزیره سیسیل و بندری نه چندان بزرگ. شهر قدیم در کنار همین بندرگاه بنا شده بوده است. ریل آهن نیز کنار آب است: از شمال و جنوب، خط آهن میآید. رو به جنوب به فاصله پنج کیلومتری فرودگاه است و مابقی، شهرکهای صنعتی و باغ و زمین کشاورزی. در شمال به فاصله ۲۰ کیلومتر آتشفشان اتنا دیده میشود، گسترش شهر جدید به همین سمت رخ داده است؛ به سوی کوه اتنا. تمام این فاصله شهرک و خانه-باغ است.
اتنا آتشفشانی فعال و مخروطی شکل است و همچنان گدازه و دود از آن بیرون میآید. در طول تاریخ بارها مناطق مسکونی اطرافش را نابود کرده و کشتههای فراوانی بر جای گذاشته است. باغها و تاکستانهای فراوان دامنههای اتنا و دشتهای جنوبی آن ناشی از خاک حاصلخیز آتشفشانی است. در سیسیل کوههای آتشفشانی دیگری هم هست که در جزایری کوچک در آبهای شمال این جزیره قرار دارند. در قرن نهم و دهم میلادی که سیسیل در اختیار مسلمانان بوده به آن «جبلالنار» میگفتهاند.
دو خیابان شرقی-غربی و یک خیابان شمالی-جنوبی استخوانبندی شهر قدیم را میسازند.
آنکه به شمال میرود، خیابان اتنا است یا به زبان آنها Via Etnea. خیابانی صاف و سربالا که در انتهایش آتشفشان اتنا دیده میشود. این خیابان در جنوبیترین بخش خود به میدان الفانتا (dell'Elefante) میرسد که آن سویش پارک است و ریل قطار و سپس بندرگاه شهر. pic1
صیادان همینجا بار خود را خالی میکنند و کمی آنسوتر در بازارهای هرروزه میفروشند. آب کثیف نیست، اما آنقدر قایق و طناب و لاستیک هست که برای شنا مناسب نباشد. قایقهای تفریحی در کنار اسکلهها ردیف قرار گرفتهاند و انبوه عمودهای بادبانهایشان منظرهای جالب ایجاد کرده است. میان این سه خیابان اصلی کوچه پس کوچههای باریک لابیرنتهایی تشکیل دادهاند. کلیسا بسیار است و دانشگاه نیز.
نماد شهر فیلی است که از سنگهای سیاه و متخلخل آتشفشانی تراشیده شده و در کنار کلیسای جامع شهر قرار گرفته است. فیل قیافهای خندان دارد و عاجهایش از سنگی سفید است و بر دوش خود جهازی قلعه مانند حمل میکند که بالای آن ستونی 6 وجهی از سنگی سفید قرار دارد. فیل ارتفاعی حدود یک و نیم متر دارد و بلندای ستون باید سه متر باشد. بر بالای این ستون گویی است که از دو سویش یک شاخه زیتون و شاخههایی گل بیرون آمده است و بالای همه آنها صلیبی قرار گرفته است؛ همه از فلز سیاه. پایه این پیکره استوانهای سنگی است به ارتفاع حدود پنج متر که در چهار سوی و دو رخ آن مجسمه کودکان نصب شده و آب از دهان و کوزههایی که در دستانشان است بیرون میریزد. میگویند فیل طلسمی است که شهر را از آسیب دشمنان و مصایب طبیعی محافظت میکند. حاکمان مسلمان، کاتانیا را مدینهالفیل مینامیدهاند.
شهر قدیم، شهر جدید
از بازار خردهفروشی بیرون آمدیم. به خرابههایی رسیدیم که پایینتر از سطح خیابان و در گودی بود؛ آمفی تئاتری متعلق به دوره یونانیان. آن سوتر کلیسایی با ستونهای سنگی عظیم قرار داشت. از کسی برای پیدا کردن مسیرمان سوال کردیم و در میان کوچه پس کوچههای شهر عرق کرده و عرق ریزان و تنگ حوصله راه میرفتیم، دیوارها سیاه، دوده نیست، اثر سالیان دراز است. نقشه در دست، خرابههای یونانی و مجسمههای بزرگ و کوچک کنار درها و بالای ساختمانها را میدیدیم: خیابانها طویل و باریک، بالکنها ردیف، پشت هم، کوچک و نقلی، نردههاشان سیاه و باریک، پر گل، سیمها و بند رختها از این سو به آن سو کوچهها را در نوردیده.
انتهای کوچه بر بلندای شیبی دروازهای باز بود و آن سویش حیاط و سپس پلکانی سنگی، عریض و مدور. درختی ستبر در میانه پلهها سربرکشیده و پاییناش از دهان حیوانی عجیب آب بیرون میریخت. نقشه را نگاه کردم، دانشگاه مطالعات الهیات: ۱۴۳۴. داخل رفتیم. حیاط پر از گیاه و گل، کف زمین سنگ ریزه. پلهها بعد از عبور از دالانی به حیاط مرکزی دانشگاه میرسید که دور تا دورش ساختمانها بالارفته بود. دو جوان ایستاده صحبت میکردند. به داخل ساختمان سرکی کشیدیم، کف سالن از سنگ و در میانهاش نماد شهر و سال تاسیس دانشگاه تعبیه شده بود. سردیسهایی در راهروها و چند تابلوی نقاشی بر دیوارها قرار داشت. تابستان بود و دانشگاه خلوت؛ چند نفری رد شدند و سرشان در کار خودشان بود. نه نگهبانی بود که بازخواستمان کند و نه حتی باغبان آنجا سوال و جوابمان کرد. در ضلعی از حیاط مرکزی سرویس بهداشتی قرار داشت، خانمها و آقایان جدا از هم. شاید همین فضای راحت و باز بود که تشویقمان کرد تا سر و گردنمان را شستوشویی بدهیم. اینجا قدیمیترین دانشگاه سیسیل بود.pic۲
شهر قدیم را میتوان دایرهای به قطر 2 کیلومتر -شاید حتی کمتر- در نظر گرفت. کوچهها و خیابانها باریک و سنگفرش، دیوار ساختمانها اغلب سنگی تا یک متر و باقی سیمان. خانهها 4 و 5 طبقه ردیف کنار هم، کشیده و صاف، تنها برجستگی بالکنها هستند. سیمان دیوارها جاهایی ریخته، کهنگی و تیرگی بر در و دیوار نمایان است. نقاشی دیواری (graffiti) فراوان با رنگهایی شاد. کناره خیابانهای اصلی اغلب مغازه است، به تناوب و با فاصله. ویترینها و درها کوچک، هر چند بسیاری از آنها هماکنون بسته است: فصل تعطیلی است.
بیرون از این دایره قدیم، ساختمانهای جدید و خیابانهای عریض و ماشینهایی بیشتر در رفتوآمد دیده میشود. ارتفاع بناها همانقدر است و بالکنها نیز برقرار اما بزرگتر. نماها سیمانی اما رنگارنگ و نونوار است. اینجا چیزهایی اضافهتر دارد: سوپرمارکت، فروشگاههای بزرگ، ویترینهای شیشهای و صدای بلند و گوشخراش موتور سیکلتهای بزرگ. در نوار ساحلی این بخش از شهر میتوان جاهای مناسبی برای شنا پیدا کرد. ساحل صخرهای است و آب زلال و شور. سکوهایی گسترده و تخته کوبی شده ساختهاند که با پلکانهایی چوبی به آب وصل میشود. به فاصله چند ده متری از ساحل طنابهایی در آب انداختهاند و نجات غریق نیز هست.
میزبان خانه نبود!
ساعت از ۸ گذشته بود، کوله بر دوش با خانم کتابفروش عکس گرفتیم و خداحافظی کردیم. خیابانها حسابی شلوغ شده بودند. عابرین در رفتوآمد و نوازندههای دوره گرد جابهجا بساطی پهن کرده بودند و مینواختند. کسانی کنار خیابان غذا و خوردنی میفروختند. با عجله راه میرفتیم. دوباره به کافینت رفتیم تا تماس بگیریم. باید یک توضیحی بدهم: ما برای شبخوابیهایمان از سایتی استفاده میکنیم که تعداد زیادی از علاقهمندان به سفر در آن عضو هستند و هر کدام برای خود پروفایلی دارند. هدف اصلی، آشنایی عمیقتر با دیگر کشورها از طریق رابطه مستقیم با افرادی است که در کشور مقصد زندگی میکنند و کم هزینهتر کردن سفر با حذف هزینه محل خواب است. در سفر به کشورهای مختلف از این امکان استفاده کرده بودیم و آن را بسیار کارآ میدانستیم. با این حال قابل حدس است این نوع سفر کردن مشکلات غیر قابل پیشبینی و ناگهانی هم با خود به همراه داشته باشد. در کاتانیا با یکی از افراد عضو این سایت -الساندرو- هماهنگ کرده بودیم و در فرودگاه هنگام رسیدن به کاتانیا تلفنی با هم صحبت کرده و برای عصر قرار گذاشته بودیم؛ اما در نهایت بعد از چندین بار تماس بیپاسخ بالاخره حدود ساعت ۹ شب فهمیدیم که برای کاری از شهر خارج شده و باید برای خود جای خوابی دست و پا کنیم.pic۳
مرد هندی صاحب کافینت صحبتهایمان را شنیده بود و فهمید که بیجا و مکانیم. هنگام حساب کردن پول تلفن گفت اگر بخواهید جایی برای خواب سراغ دارم. با تغیر و بیحوصلگی از سر بازش کردم و فقط آدرس هاستلی را که الساندرو معرفی کرده بود؛ پرسیدم. کمی دورتر از میدان الفانتا بود. از همان خیابانهایی که صبح میوهفروشها بودند رد شدیم. حسابی غلغله بود. میزها و صندلیها چیده، مردان و زنان با سر و وضعی آراسته نشسته، گارسونها در رفتوآمد و موسیقی زنده در حال اجرا. از لابلای جمعیت رد شدیم، به سختی، نمیدانستیم چه خبر است، جمعیت فراوان، ایتالیایی و غیرایتالیایی، شاد و سرخوش، دور میدان الفانتا به سختی میشد جای خالی یافت. به میدانچه ای رسیدیم، اینجا هم میز و صندلی فراوان، ساده تر اما، صدها نفر نشسته و صدای کرکننده موزیک تند و شاد محیط را پر کرده بود. هاستلی که به دنبالش میگشتیم همان جا قرار داشت. مسوول پذیرش پسر جوانی بود و با لبخند سلام کرد.
کولههایمان را بر زمین گذاشتیم و تقاضای دو تخت برای خواب کردیم. اما پاسخ منفی شنیدیم: «امشب جای خالی نداریم، برای فردا اما ۳ جای خالی هست» ... برای یافتن جا از او کمک خواستیم. مدت طولانی در اینترنت به دنبال جایی برای ما گشت. پرسیدم در شهر چه خبر است: این همه غوغا و جمعیت، پر بودن همه هتلها و هاستلها همیشگی است؟ خندید و گفت امشب آخرین شب تعطیلات ایتالیاییها است.
به سوی اتنا
آنچه تاکنون گفته شد مربوط به دو روز نخست حضور ما در کاتانیا بود. ابتدا قصد داشتیم در انتهای گشت و گذارمان در سیسیل به کوه اتنا صعود کنیم و هماهنگیهایی هم با کسی که در یکی از دهکدههای دامنههای شمالی اتنا زندگی میکرد انجام داده بودیم؛ اما به دو دلیل برنامهمان تغییر کرد: از سویی مطمئن نبودیم که چه مدت در سیسیل خواهیم بود و چگونه از آن خارج خواهیم شد و از سویی دیگر کسی که قرار بود در سیراکوزا -مقصد بعدیمان بعد از کاتانیا- پیشش برویم در مسافرت بود و یک روز دیرتر از قرار اولیهمان به خانه برمیگشت.روز دومی که در شهر بودیم اطلاعاتی درباره ساعت حرکت اتوبوسهای اتنا و سیراکوزا و همچنین محل انبار توشه راهآهن و ساعت کاریاش به دست آورده بودیم. همه روزه ساعت هشت و ربع صبح یک اتوبوس از روبهروی ایستگاه مرکزی قطار به دامنه جنوبی اتنا میرفت و ساعت چهار و نیم عصر از آنجا باز میگشت. این فاصله حدود ۲ ساعت طول میکشید. اتوبوس متعلق به شرکت AST (شرکت حملونقل سیسیل) بود و بلیتش را باید صبح روز حرکت از فروشگاهی در نزدیکی ترمینال میخریدیم. این ساعت برای کسانی که میخواهند کوهنوردی کنند کمی دیر است، اما هیچ وسیله حملونقل عمومی دیگری برای اتنا وجود ندارد. ترمینال اتوبوسهای برون شهری هم فاصله چندانی با ایستگاه مرکزی قطار نداشت. انبار توشه ساعت ۸ صبح شروع به کار میکرد و به همین خاطر زمان کمی برای سپردن کولههایمان و رسیدن به اتوبوس اتنا داشتیم.pic۴
صبح زود بیدار شدیم و کولههایمان را بستیم و صبحانه هاستل را خوردیم. بسیار کم و محقر بود: یک کیک که مسوول پذیرش هاستل به دستمان داد، بیسکویتهایی ریز و چای و نسکافه که روی میز گذاشته بودند و آزاد بودیم هر چقدر میخواهیم بخوریم. در آن ساعت اغلب مسافران در خواب بودند و جز ما دختری جوان مشغول خوردن صبحانه بود و کولهاش پیش پایش: او هم راهی اتنا بود. فروشندهها در حال باز کردن بساطشان در خیابان و میدانگاه بودند و کارگران نظافتچی سطلهای بزرگ زباله را که پر از بطریهای شیشهای بود با سر و صدایی فراوان به داخل ماشین زباله میریختند.
کولهها را به انبار توشه راهآهن دادم و دوان دوان به سمت اتوبوس رفتم. کنار اتوبوس دهها نفر ایستاده بودند؛ شلوغ و بینظم. مامور کنترل بلیت راه را سد و بلیتها را چک میکرد. صندلیها پر شده بود و باقی باید سرپا میماندند. در میان ایستادهها خودم را به صندلی خالی کنار سحر (همسرم) رساندم. اتوبوس که به راه افتاد تمام راهروی میان صندلیها افرادی صبورانه ایستاده بودند، ناراحتی چندانی در چهرهشان به چشم نمیآمد. خوانده بودیم که حملونقل عمومی سیسیل بسیار بد است و حال اولین تجربیاتمان از آن را به دست میآوردیم: بلیتها بیحساب و بدون شماره صندلی فروخته میشود. در کنار اتوبوس صفی وجود ندارد و همه چیز در بینظمی پیش میرود.
جاده باریک بود و مسیر تمام باغ، خانه، گل، بالکن و مزرعه. ماشین کم و مغازه کم، ساختمانها یکی دو طبقه، از آپارتمان خبری نبود. میانه راه، اتوبوس حدود یک ربع در میدانگاه شهرکی برای استراحت و سوار و پیاده شدن مسافران بین راهی ایستاد. نیم ساعت آخر دیگر نه خانهای بود و نه درختی، هر چه بود گدازه بود و پیچ و سنگ چین و میله و گارد کنار جاده. به سرعت ارتفاعمان زیاد میشد و ساعت ده و نیم به محوطه بزرگ پارکینگ پایان مسیر رسیدیم.
پارکینگ آتشفشان اتنا بزرگ، مجانی و پر از ماشین بود. خطکشی شده و منظم. اتوبوسهای توریستی فراوان و فروشگاههایی چند که غیر از سوغات و هدایای توریستی وسایلی همچون چتر و کلاه آفتابگیر میفروختند. نه درختی وجود داشت و نه سایهای؛ هوا داغ و خورشید سوزان. در ابتدای مسیر کلوپ آلپاین سیسیل در کلبهای چوبی و بالاتر از آن ایستگاه اول تله کابین قرار داشت. نقشه مسیرها و عکسهایی از فورانهای گذشته اتنا بر در و دیوار ساختمان کلوپ بود و چند راهنمای میانسال در آنجا حضور داشتند. گروهها میتوانستند آنها را اجیر کنند و به همراهشان به نقاط فعال آتشفشانی بروند، کفش کوه و باتوم و بادگیر در اختیار گروه میگذارند و در پایان نقشهای با چاپ خوب و آرم کلوپ آلپاین و امضای راهنما به افراد گروه میدهند. نگاهی به نقشه مسیرهای صعود کوه انداختم تا محل دهانههای اصلی را پیدا کنم و برای احتیاط از آن عکسی گرفتم و راه افتادیم.
ایستگاه تله کابین شلوغ بود، قیمت تله کابین را پرسیدیم و شیب را از پاکوب بالا رفتیم، پشت هر گاممان خاک بلند میشد. بالای سرمان کابینها یکی یکی عبور میکردند. جز ما چند نفری دیگر از مسیر پاکوب مشغول کوهنوردی بودند. در مسیر نه تابلویی وجود داشت و نه سطل زبالهای. جز بخشهایی کوچک از دامنهها که سبزی و گیاه روی آن روییده بود باقی منطقه گدازههای سرد و سنگ شده و برهوتی خاکستری بود. به ایستگاه پایانی تله کابین رسیدیم، سایهای پیدا کردیم و نشستیم. آب و میوه و غذایی خوردیم. نیمه راه بود. از این پس تله کابین سواران را با ماشینهای غول پیکر ساخت شرکتهای بنز و ایویکو از جادهای خاکی بالا میبردند. اما از اینجا تعداد آنهایی که پیاده میرفتند ناگهان افزایش یافت.
فرق سرم میسوخت، سر تا پایمان غرق خاک بود و خاک ماشینها در حلقمان میرفت. گام برداشتن روی سنگهای ریز آتشفشانی کار راحتی نبود. به چاله بزرگ زیر قله رسیدیم. دودی نبود، بویی نبود، گدازهای نبود، خاک بود و خاک، خورشید بالای سر، خبری اما از آتشفشان غران نبود. قطر دهانه کمتر از دویست متر و عمق آن هم حدود صد متر بود؛ اما چندان خوش شانس نبودیم که گدازهای ببینیم. اتنا در آن روزها هیچ فعالیتی نداشت.
آفتاب سوخته به پایین بازگشتیم. سوار شدن به اتوبوس همان بساط را داشت و این بار آن قدر خوش شانس نبودیم که روی صندلی بنشینیم. خسته و خوابآلوده دستمان به میله بود.
شلوغ بود و پر سر و صدا، گاری و میزهای تاشونده کنار هم، روی هر کدام پارچهای انداخته و اجناسشان را چیده بودند، برخی آرام بودند و برخی پرغوغا به آواز، قیمت اجناسشان را میگفتند: «اوونو اورو» -یک یورو-. فروشندهها، زن و مرد از سیسیل، آفریقا، هند و آسیای جنوب شرقی بودند. کیف، کفش، شلوار، زیرپوش، شامپو و صابون، لوازم آرایش، عینک و دمپایی و هر چیز از این قماش پیدا میشد.
چیزهای بسیاری در همین بازارهای هر روزه فروخته میشود. از هفت صبح میآیند و تا ظهر و کمی بعد از آن که گرما همه را از خیابانها میتاراند هستند. در کوچه پس کوچههایی نزدیک خیابانهای اصلی شهر قدیم، جدا از یکدیگر. وسایلشان را با ماشین میآورند و با حوصله و مرتب پهن میکنند. هر کدام تجهیزاتی متفاوت دارند: آنهایی که خرده ریز و پوشاک میفروشند یا گاری دارند یا میز. میوه فروشها هم برای چیدن محصولاتشان از میز یا جعبههای چوبی میوه که روی هم میچینند و پلهپله بالا میآورند، استفاده میکنند. آنها که گوشت و ژامبون و پنیر میفروشند، یخچال دارند. داشتن سایهبان میان همه اینها مشترک است.
دستفروشی و فروشندگی خیابانی در اینجا کاری موقتی، گذری و در خطر توقیف نیست؛ بلکه جزئی از گردش دائم روزگار مردمان است.
بازار ماهیفروشها پرهیاهوتر از بازار میوهفروشها بود. انواع ماهیها، صدف و هشتپا، مارماهی، میگو و خرچنگ که بسیاریشان را تا آن روزندیده بودیم. فروشندهها با چاقوهای بزرگ و بامهارت، ماهیها را تکه و گوشتشان را به قطعات نازک تبدیل میکردند. صدفهای متنوع و ریز و درشت در آب نگهداری میشدند تا تازه بمانند. بسیاریشان زنده بودند و تکان میخوردند. میوهها هم دست کمی نداشت. فراوان و با کیفیت و با قیمتهایی بسیار مناسب؛ خوشمزهترین و ارزانترین میوههایی که در تمام سفر خوردیم در همین کاتانیا بود. راه رفتن در این بازارها و دیدن فروشندهها و خریداران برایمان لذت بسیاری داشت. هر روز صبح اولین کارمان خرید مقدار زیادی انواع میوه و سبزیجات بود و باقی روز خود را با آنها سیر میکردیم.
کاتانیا کجاست؟
کاتانیا در کنار دریاست، میانه ساحل شرقی جزیره سیسیل و بندری نه چندان بزرگ. شهر قدیم در کنار همین بندرگاه بنا شده بوده است. ریل آهن نیز کنار آب است: از شمال و جنوب، خط آهن میآید. رو به جنوب به فاصله پنج کیلومتری فرودگاه است و مابقی، شهرکهای صنعتی و باغ و زمین کشاورزی. در شمال به فاصله ۲۰ کیلومتر آتشفشان اتنا دیده میشود، گسترش شهر جدید به همین سمت رخ داده است؛ به سوی کوه اتنا. تمام این فاصله شهرک و خانه-باغ است.
اتنا آتشفشانی فعال و مخروطی شکل است و همچنان گدازه و دود از آن بیرون میآید. در طول تاریخ بارها مناطق مسکونی اطرافش را نابود کرده و کشتههای فراوانی بر جای گذاشته است. باغها و تاکستانهای فراوان دامنههای اتنا و دشتهای جنوبی آن ناشی از خاک حاصلخیز آتشفشانی است. در سیسیل کوههای آتشفشانی دیگری هم هست که در جزایری کوچک در آبهای شمال این جزیره قرار دارند. در قرن نهم و دهم میلادی که سیسیل در اختیار مسلمانان بوده به آن «جبلالنار» میگفتهاند.
دو خیابان شرقی-غربی و یک خیابان شمالی-جنوبی استخوانبندی شهر قدیم را میسازند.
آنکه به شمال میرود، خیابان اتنا است یا به زبان آنها Via Etnea. خیابانی صاف و سربالا که در انتهایش آتشفشان اتنا دیده میشود. این خیابان در جنوبیترین بخش خود به میدان الفانتا (dell'Elefante) میرسد که آن سویش پارک است و ریل قطار و سپس بندرگاه شهر. pic1
صیادان همینجا بار خود را خالی میکنند و کمی آنسوتر در بازارهای هرروزه میفروشند. آب کثیف نیست، اما آنقدر قایق و طناب و لاستیک هست که برای شنا مناسب نباشد. قایقهای تفریحی در کنار اسکلهها ردیف قرار گرفتهاند و انبوه عمودهای بادبانهایشان منظرهای جالب ایجاد کرده است. میان این سه خیابان اصلی کوچه پس کوچههای باریک لابیرنتهایی تشکیل دادهاند. کلیسا بسیار است و دانشگاه نیز.
نماد شهر فیلی است که از سنگهای سیاه و متخلخل آتشفشانی تراشیده شده و در کنار کلیسای جامع شهر قرار گرفته است. فیل قیافهای خندان دارد و عاجهایش از سنگی سفید است و بر دوش خود جهازی قلعه مانند حمل میکند که بالای آن ستونی 6 وجهی از سنگی سفید قرار دارد. فیل ارتفاعی حدود یک و نیم متر دارد و بلندای ستون باید سه متر باشد. بر بالای این ستون گویی است که از دو سویش یک شاخه زیتون و شاخههایی گل بیرون آمده است و بالای همه آنها صلیبی قرار گرفته است؛ همه از فلز سیاه. پایه این پیکره استوانهای سنگی است به ارتفاع حدود پنج متر که در چهار سوی و دو رخ آن مجسمه کودکان نصب شده و آب از دهان و کوزههایی که در دستانشان است بیرون میریزد. میگویند فیل طلسمی است که شهر را از آسیب دشمنان و مصایب طبیعی محافظت میکند. حاکمان مسلمان، کاتانیا را مدینهالفیل مینامیدهاند.
شهر قدیم، شهر جدید
از بازار خردهفروشی بیرون آمدیم. به خرابههایی رسیدیم که پایینتر از سطح خیابان و در گودی بود؛ آمفی تئاتری متعلق به دوره یونانیان. آن سوتر کلیسایی با ستونهای سنگی عظیم قرار داشت. از کسی برای پیدا کردن مسیرمان سوال کردیم و در میان کوچه پس کوچههای شهر عرق کرده و عرق ریزان و تنگ حوصله راه میرفتیم، دیوارها سیاه، دوده نیست، اثر سالیان دراز است. نقشه در دست، خرابههای یونانی و مجسمههای بزرگ و کوچک کنار درها و بالای ساختمانها را میدیدیم: خیابانها طویل و باریک، بالکنها ردیف، پشت هم، کوچک و نقلی، نردههاشان سیاه و باریک، پر گل، سیمها و بند رختها از این سو به آن سو کوچهها را در نوردیده.
انتهای کوچه بر بلندای شیبی دروازهای باز بود و آن سویش حیاط و سپس پلکانی سنگی، عریض و مدور. درختی ستبر در میانه پلهها سربرکشیده و پاییناش از دهان حیوانی عجیب آب بیرون میریخت. نقشه را نگاه کردم، دانشگاه مطالعات الهیات: ۱۴۳۴. داخل رفتیم. حیاط پر از گیاه و گل، کف زمین سنگ ریزه. پلهها بعد از عبور از دالانی به حیاط مرکزی دانشگاه میرسید که دور تا دورش ساختمانها بالارفته بود. دو جوان ایستاده صحبت میکردند. به داخل ساختمان سرکی کشیدیم، کف سالن از سنگ و در میانهاش نماد شهر و سال تاسیس دانشگاه تعبیه شده بود. سردیسهایی در راهروها و چند تابلوی نقاشی بر دیوارها قرار داشت. تابستان بود و دانشگاه خلوت؛ چند نفری رد شدند و سرشان در کار خودشان بود. نه نگهبانی بود که بازخواستمان کند و نه حتی باغبان آنجا سوال و جوابمان کرد. در ضلعی از حیاط مرکزی سرویس بهداشتی قرار داشت، خانمها و آقایان جدا از هم. شاید همین فضای راحت و باز بود که تشویقمان کرد تا سر و گردنمان را شستوشویی بدهیم. اینجا قدیمیترین دانشگاه سیسیل بود.pic۲
شهر قدیم را میتوان دایرهای به قطر 2 کیلومتر -شاید حتی کمتر- در نظر گرفت. کوچهها و خیابانها باریک و سنگفرش، دیوار ساختمانها اغلب سنگی تا یک متر و باقی سیمان. خانهها 4 و 5 طبقه ردیف کنار هم، کشیده و صاف، تنها برجستگی بالکنها هستند. سیمان دیوارها جاهایی ریخته، کهنگی و تیرگی بر در و دیوار نمایان است. نقاشی دیواری (graffiti) فراوان با رنگهایی شاد. کناره خیابانهای اصلی اغلب مغازه است، به تناوب و با فاصله. ویترینها و درها کوچک، هر چند بسیاری از آنها هماکنون بسته است: فصل تعطیلی است.
بیرون از این دایره قدیم، ساختمانهای جدید و خیابانهای عریض و ماشینهایی بیشتر در رفتوآمد دیده میشود. ارتفاع بناها همانقدر است و بالکنها نیز برقرار اما بزرگتر. نماها سیمانی اما رنگارنگ و نونوار است. اینجا چیزهایی اضافهتر دارد: سوپرمارکت، فروشگاههای بزرگ، ویترینهای شیشهای و صدای بلند و گوشخراش موتور سیکلتهای بزرگ. در نوار ساحلی این بخش از شهر میتوان جاهای مناسبی برای شنا پیدا کرد. ساحل صخرهای است و آب زلال و شور. سکوهایی گسترده و تخته کوبی شده ساختهاند که با پلکانهایی چوبی به آب وصل میشود. به فاصله چند ده متری از ساحل طنابهایی در آب انداختهاند و نجات غریق نیز هست.
میزبان خانه نبود!
ساعت از ۸ گذشته بود، کوله بر دوش با خانم کتابفروش عکس گرفتیم و خداحافظی کردیم. خیابانها حسابی شلوغ شده بودند. عابرین در رفتوآمد و نوازندههای دوره گرد جابهجا بساطی پهن کرده بودند و مینواختند. کسانی کنار خیابان غذا و خوردنی میفروختند. با عجله راه میرفتیم. دوباره به کافینت رفتیم تا تماس بگیریم. باید یک توضیحی بدهم: ما برای شبخوابیهایمان از سایتی استفاده میکنیم که تعداد زیادی از علاقهمندان به سفر در آن عضو هستند و هر کدام برای خود پروفایلی دارند. هدف اصلی، آشنایی عمیقتر با دیگر کشورها از طریق رابطه مستقیم با افرادی است که در کشور مقصد زندگی میکنند و کم هزینهتر کردن سفر با حذف هزینه محل خواب است. در سفر به کشورهای مختلف از این امکان استفاده کرده بودیم و آن را بسیار کارآ میدانستیم. با این حال قابل حدس است این نوع سفر کردن مشکلات غیر قابل پیشبینی و ناگهانی هم با خود به همراه داشته باشد. در کاتانیا با یکی از افراد عضو این سایت -الساندرو- هماهنگ کرده بودیم و در فرودگاه هنگام رسیدن به کاتانیا تلفنی با هم صحبت کرده و برای عصر قرار گذاشته بودیم؛ اما در نهایت بعد از چندین بار تماس بیپاسخ بالاخره حدود ساعت ۹ شب فهمیدیم که برای کاری از شهر خارج شده و باید برای خود جای خوابی دست و پا کنیم.pic۳
مرد هندی صاحب کافینت صحبتهایمان را شنیده بود و فهمید که بیجا و مکانیم. هنگام حساب کردن پول تلفن گفت اگر بخواهید جایی برای خواب سراغ دارم. با تغیر و بیحوصلگی از سر بازش کردم و فقط آدرس هاستلی را که الساندرو معرفی کرده بود؛ پرسیدم. کمی دورتر از میدان الفانتا بود. از همان خیابانهایی که صبح میوهفروشها بودند رد شدیم. حسابی غلغله بود. میزها و صندلیها چیده، مردان و زنان با سر و وضعی آراسته نشسته، گارسونها در رفتوآمد و موسیقی زنده در حال اجرا. از لابلای جمعیت رد شدیم، به سختی، نمیدانستیم چه خبر است، جمعیت فراوان، ایتالیایی و غیرایتالیایی، شاد و سرخوش، دور میدان الفانتا به سختی میشد جای خالی یافت. به میدانچه ای رسیدیم، اینجا هم میز و صندلی فراوان، ساده تر اما، صدها نفر نشسته و صدای کرکننده موزیک تند و شاد محیط را پر کرده بود. هاستلی که به دنبالش میگشتیم همان جا قرار داشت. مسوول پذیرش پسر جوانی بود و با لبخند سلام کرد.
کولههایمان را بر زمین گذاشتیم و تقاضای دو تخت برای خواب کردیم. اما پاسخ منفی شنیدیم: «امشب جای خالی نداریم، برای فردا اما ۳ جای خالی هست» ... برای یافتن جا از او کمک خواستیم. مدت طولانی در اینترنت به دنبال جایی برای ما گشت. پرسیدم در شهر چه خبر است: این همه غوغا و جمعیت، پر بودن همه هتلها و هاستلها همیشگی است؟ خندید و گفت امشب آخرین شب تعطیلات ایتالیاییها است.
به سوی اتنا
آنچه تاکنون گفته شد مربوط به دو روز نخست حضور ما در کاتانیا بود. ابتدا قصد داشتیم در انتهای گشت و گذارمان در سیسیل به کوه اتنا صعود کنیم و هماهنگیهایی هم با کسی که در یکی از دهکدههای دامنههای شمالی اتنا زندگی میکرد انجام داده بودیم؛ اما به دو دلیل برنامهمان تغییر کرد: از سویی مطمئن نبودیم که چه مدت در سیسیل خواهیم بود و چگونه از آن خارج خواهیم شد و از سویی دیگر کسی که قرار بود در سیراکوزا -مقصد بعدیمان بعد از کاتانیا- پیشش برویم در مسافرت بود و یک روز دیرتر از قرار اولیهمان به خانه برمیگشت.روز دومی که در شهر بودیم اطلاعاتی درباره ساعت حرکت اتوبوسهای اتنا و سیراکوزا و همچنین محل انبار توشه راهآهن و ساعت کاریاش به دست آورده بودیم. همه روزه ساعت هشت و ربع صبح یک اتوبوس از روبهروی ایستگاه مرکزی قطار به دامنه جنوبی اتنا میرفت و ساعت چهار و نیم عصر از آنجا باز میگشت. این فاصله حدود ۲ ساعت طول میکشید. اتوبوس متعلق به شرکت AST (شرکت حملونقل سیسیل) بود و بلیتش را باید صبح روز حرکت از فروشگاهی در نزدیکی ترمینال میخریدیم. این ساعت برای کسانی که میخواهند کوهنوردی کنند کمی دیر است، اما هیچ وسیله حملونقل عمومی دیگری برای اتنا وجود ندارد. ترمینال اتوبوسهای برون شهری هم فاصله چندانی با ایستگاه مرکزی قطار نداشت. انبار توشه ساعت ۸ صبح شروع به کار میکرد و به همین خاطر زمان کمی برای سپردن کولههایمان و رسیدن به اتوبوس اتنا داشتیم.pic۴
صبح زود بیدار شدیم و کولههایمان را بستیم و صبحانه هاستل را خوردیم. بسیار کم و محقر بود: یک کیک که مسوول پذیرش هاستل به دستمان داد، بیسکویتهایی ریز و چای و نسکافه که روی میز گذاشته بودند و آزاد بودیم هر چقدر میخواهیم بخوریم. در آن ساعت اغلب مسافران در خواب بودند و جز ما دختری جوان مشغول خوردن صبحانه بود و کولهاش پیش پایش: او هم راهی اتنا بود. فروشندهها در حال باز کردن بساطشان در خیابان و میدانگاه بودند و کارگران نظافتچی سطلهای بزرگ زباله را که پر از بطریهای شیشهای بود با سر و صدایی فراوان به داخل ماشین زباله میریختند.
کولهها را به انبار توشه راهآهن دادم و دوان دوان به سمت اتوبوس رفتم. کنار اتوبوس دهها نفر ایستاده بودند؛ شلوغ و بینظم. مامور کنترل بلیت راه را سد و بلیتها را چک میکرد. صندلیها پر شده بود و باقی باید سرپا میماندند. در میان ایستادهها خودم را به صندلی خالی کنار سحر (همسرم) رساندم. اتوبوس که به راه افتاد تمام راهروی میان صندلیها افرادی صبورانه ایستاده بودند، ناراحتی چندانی در چهرهشان به چشم نمیآمد. خوانده بودیم که حملونقل عمومی سیسیل بسیار بد است و حال اولین تجربیاتمان از آن را به دست میآوردیم: بلیتها بیحساب و بدون شماره صندلی فروخته میشود. در کنار اتوبوس صفی وجود ندارد و همه چیز در بینظمی پیش میرود.
جاده باریک بود و مسیر تمام باغ، خانه، گل، بالکن و مزرعه. ماشین کم و مغازه کم، ساختمانها یکی دو طبقه، از آپارتمان خبری نبود. میانه راه، اتوبوس حدود یک ربع در میدانگاه شهرکی برای استراحت و سوار و پیاده شدن مسافران بین راهی ایستاد. نیم ساعت آخر دیگر نه خانهای بود و نه درختی، هر چه بود گدازه بود و پیچ و سنگ چین و میله و گارد کنار جاده. به سرعت ارتفاعمان زیاد میشد و ساعت ده و نیم به محوطه بزرگ پارکینگ پایان مسیر رسیدیم.
پارکینگ آتشفشان اتنا بزرگ، مجانی و پر از ماشین بود. خطکشی شده و منظم. اتوبوسهای توریستی فراوان و فروشگاههایی چند که غیر از سوغات و هدایای توریستی وسایلی همچون چتر و کلاه آفتابگیر میفروختند. نه درختی وجود داشت و نه سایهای؛ هوا داغ و خورشید سوزان. در ابتدای مسیر کلوپ آلپاین سیسیل در کلبهای چوبی و بالاتر از آن ایستگاه اول تله کابین قرار داشت. نقشه مسیرها و عکسهایی از فورانهای گذشته اتنا بر در و دیوار ساختمان کلوپ بود و چند راهنمای میانسال در آنجا حضور داشتند. گروهها میتوانستند آنها را اجیر کنند و به همراهشان به نقاط فعال آتشفشانی بروند، کفش کوه و باتوم و بادگیر در اختیار گروه میگذارند و در پایان نقشهای با چاپ خوب و آرم کلوپ آلپاین و امضای راهنما به افراد گروه میدهند. نگاهی به نقشه مسیرهای صعود کوه انداختم تا محل دهانههای اصلی را پیدا کنم و برای احتیاط از آن عکسی گرفتم و راه افتادیم.
ایستگاه تله کابین شلوغ بود، قیمت تله کابین را پرسیدیم و شیب را از پاکوب بالا رفتیم، پشت هر گاممان خاک بلند میشد. بالای سرمان کابینها یکی یکی عبور میکردند. جز ما چند نفری دیگر از مسیر پاکوب مشغول کوهنوردی بودند. در مسیر نه تابلویی وجود داشت و نه سطل زبالهای. جز بخشهایی کوچک از دامنهها که سبزی و گیاه روی آن روییده بود باقی منطقه گدازههای سرد و سنگ شده و برهوتی خاکستری بود. به ایستگاه پایانی تله کابین رسیدیم، سایهای پیدا کردیم و نشستیم. آب و میوه و غذایی خوردیم. نیمه راه بود. از این پس تله کابین سواران را با ماشینهای غول پیکر ساخت شرکتهای بنز و ایویکو از جادهای خاکی بالا میبردند. اما از اینجا تعداد آنهایی که پیاده میرفتند ناگهان افزایش یافت.
فرق سرم میسوخت، سر تا پایمان غرق خاک بود و خاک ماشینها در حلقمان میرفت. گام برداشتن روی سنگهای ریز آتشفشانی کار راحتی نبود. به چاله بزرگ زیر قله رسیدیم. دودی نبود، بویی نبود، گدازهای نبود، خاک بود و خاک، خورشید بالای سر، خبری اما از آتشفشان غران نبود. قطر دهانه کمتر از دویست متر و عمق آن هم حدود صد متر بود؛ اما چندان خوش شانس نبودیم که گدازهای ببینیم. اتنا در آن روزها هیچ فعالیتی نداشت.
آفتاب سوخته به پایین بازگشتیم. سوار شدن به اتوبوس همان بساط را داشت و این بار آن قدر خوش شانس نبودیم که روی صندلی بنشینیم. خسته و خوابآلوده دستمان به میله بود.
ارسال نظر