نمایشگاه خوشرنگ
بهرنگ کیائیان مدیر تحریریه نشر چشمه این نمایشگاه نیست، فروشگاه است. فروشگاهی بزرگ و بیدروپیکر. نه کاربری مناسب دارد و نه دسترسی و موقعیت درستوحسابی. گرم است. اکسیژن کافی ندارد. باید برای پیدا کردن غرفهها وقت زیادی صرف کرد. غرفهای که در یک لحظه بیشتر از ۵۰ بازدیدکننده دارد به اندازه غرفهای است که در همان وقت جز متصدیانش کسی در آن نیست. پارکینگهایش روزبهروز آب میروند. برای آوردن و بردن هرروزه کتاب موانع زیادی وجود دارد. دستگاه کارتخوانت یکیدرمیان از کار میافتد؛ درحالیکه میدانی بخش عظیمی از اقبالت کار همین دستگاه است، که اگر نباشد، بُنهای الکترونیکی حمایتی که حجمشان فوقالعاده زیاد است، بلااستفاده میشوند.
بهرنگ کیائیان مدیر تحریریه نشر چشمه این نمایشگاه نیست، فروشگاه است. فروشگاهی بزرگ و بیدروپیکر. نه کاربری مناسب دارد و نه دسترسی و موقعیت درستوحسابی. گرم است. اکسیژن کافی ندارد. باید برای پیدا کردن غرفهها وقت زیادی صرف کرد. غرفهای که در یک لحظه بیشتر از 50 بازدیدکننده دارد به اندازه غرفهای است که در همان وقت جز متصدیانش کسی در آن نیست. پارکینگهایش روزبهروز آب میروند. برای آوردن و بردن هرروزه کتاب موانع زیادی وجود دارد. دستگاه کارتخوانت یکیدرمیان از کار میافتد؛ درحالیکه میدانی بخش عظیمی از اقبالت کار همین دستگاه است، که اگر نباشد، بُنهای الکترونیکی حمایتی که حجمشان فوقالعاده زیاد است، بلااستفاده میشوند. اطلاعرسانی درست و صحیح نمیشود و کلی چیزهای ناخوشایند دیگر.
از اینکه میبینی آدمهایی که به غرفهتان میآیند چقدر سختی میکشند، خجالت میکشی. از اینکه میبینی همکارانت در جای محدودی که در اختیارت گذاشتهاند چه فشاری تحمل میکنند و دم نمیزنند، خجالت میکشی. از مولفان و مترجمانت خجالت میکشی که نمیتوانی در حد لیاقتشان ازشان پذیرایی کنی. و دستآخر از روی کتابهایی که منتشر کردهای خجالت میکشی؛ کیپهم چیده شدهاند و جیک نمیزنند از اهانتی که بهشان میشود و از نادیده گرفته شدنشان در مقام کالای فاخری که همهجا و در هر اظهارفضلی ازشان نام میبرند. تازه این گذشته از آن است که هرازگاهی میآیند و دستور نفروختن بعضیهاشان را هم صادر میکنند.
انگیزهای میماند برای بودن در اینجا؟ باید گشت؛ نمیتواند چیزی نباشد. گشت پی کورسویی که موجب شده با همه این اوضاع، آدمها بیایند، ناشران تمام سعیشان را بکنند تا باشند، مولفان و مترجمان آرزوی چاپ کتابشان را در این موعد داشته باشند و... شاید بهتر باشد کل این خجالت کشیدنها را کنار گذاشت و دل سپرد به هر آنچه هست. لذت برد از اینهمه آدمی که به هر جانکندنی که هست میآیند و میروند. لذت برد از اینکه میدانی دوستان و همکارانت فقط برای کتاب است که اینطور سختی میکشند و عرق میریزند و مدام برای مراجعان قصه کتابها را تعریف میکنند. کنار اهلقلم نشرت بایستی و درخشش آنی مردمک چشمهاشان را از سر شادی حس کنی، لحظهای که میبینند جمعیتی زل زدهاند به کتابشان و دغدغهشان خواندن یا نخواندنش است و همینطور سرت را پیش کتابهایت بالا بگیری که اینبار پس از همه مشکلات، حداقل جایی برای خودنمایی پیدا کردهاند.
موراکامی در رمان آخرش گفته که هر آدمی رنگی دارد؛ چرا اتفاقات و رویدادهای زندگیمان رنگی نداشته باشند؟ نمایشگاه بیست و هشتم رنگش گرم بود؛ چیزی بین سبز و زرد، مایل به فسفری. اگر از آخر ماجرا بگویم، مقصودم مشخصتر میشود: روز پایانی، روز یازدهم، حوالی ساعت هفت؛ دکتر عباس صالحی، معاون فرهنگی وزارت ارشاد، همراه چند نفر دیگر، پس از سر زدن به باقی غرفهها، رسیدند به غرفه ما که جزو چندتای انتهای سالن بودیم. کاری منحصربهفرد کردند؛ غرفهبهغرفه میرفتند و به همه ناشران «خسته نباشید» میگفتند. این اقدام گذشته از نشان دادن شخصیت این معاون وزیر که به اعتقاد من متفاوت با هر دولتمرد دیگری است، گویای چند چیز است:
اول اینکه هیات برگزارکننده نمایشگاه، متشکل از ارشادیها و اتحادیهایها، سرشان را بالا میگیرند و پای نحوه برگزاری، تصمیمگیریها و پیامدهای آنها میایستند.
دوم آنکه این هیات، به ریاست دکتر صالحی، نهایت تلاششان را برای جلب رضایت ناشران انجام دادهاند و اصل، همین است ــ که این خود چیزی است نادر.
و آخر آنکه، این نهایت کاری بود که با توجه به امکانات و محدودیتها و سایر مسائل، از دستشان برمیآمد.
به همین خاطر است که نمایشگاه بیست و هشتم در نظر من این رنگی آمد. رنگی امیدوارکننده و دلگرمکننده که لااقل برای منی که از سال 85 در نمایشگاهها حاضر بودم، این حس را داشت که «همه باهم هستیم».
از اینکه میبینی آدمهایی که به غرفهتان میآیند چقدر سختی میکشند، خجالت میکشی. از اینکه میبینی همکارانت در جای محدودی که در اختیارت گذاشتهاند چه فشاری تحمل میکنند و دم نمیزنند، خجالت میکشی. از مولفان و مترجمانت خجالت میکشی که نمیتوانی در حد لیاقتشان ازشان پذیرایی کنی. و دستآخر از روی کتابهایی که منتشر کردهای خجالت میکشی؛ کیپهم چیده شدهاند و جیک نمیزنند از اهانتی که بهشان میشود و از نادیده گرفته شدنشان در مقام کالای فاخری که همهجا و در هر اظهارفضلی ازشان نام میبرند. تازه این گذشته از آن است که هرازگاهی میآیند و دستور نفروختن بعضیهاشان را هم صادر میکنند.
انگیزهای میماند برای بودن در اینجا؟ باید گشت؛ نمیتواند چیزی نباشد. گشت پی کورسویی که موجب شده با همه این اوضاع، آدمها بیایند، ناشران تمام سعیشان را بکنند تا باشند، مولفان و مترجمان آرزوی چاپ کتابشان را در این موعد داشته باشند و... شاید بهتر باشد کل این خجالت کشیدنها را کنار گذاشت و دل سپرد به هر آنچه هست. لذت برد از اینهمه آدمی که به هر جانکندنی که هست میآیند و میروند. لذت برد از اینکه میدانی دوستان و همکارانت فقط برای کتاب است که اینطور سختی میکشند و عرق میریزند و مدام برای مراجعان قصه کتابها را تعریف میکنند. کنار اهلقلم نشرت بایستی و درخشش آنی مردمک چشمهاشان را از سر شادی حس کنی، لحظهای که میبینند جمعیتی زل زدهاند به کتابشان و دغدغهشان خواندن یا نخواندنش است و همینطور سرت را پیش کتابهایت بالا بگیری که اینبار پس از همه مشکلات، حداقل جایی برای خودنمایی پیدا کردهاند.
موراکامی در رمان آخرش گفته که هر آدمی رنگی دارد؛ چرا اتفاقات و رویدادهای زندگیمان رنگی نداشته باشند؟ نمایشگاه بیست و هشتم رنگش گرم بود؛ چیزی بین سبز و زرد، مایل به فسفری. اگر از آخر ماجرا بگویم، مقصودم مشخصتر میشود: روز پایانی، روز یازدهم، حوالی ساعت هفت؛ دکتر عباس صالحی، معاون فرهنگی وزارت ارشاد، همراه چند نفر دیگر، پس از سر زدن به باقی غرفهها، رسیدند به غرفه ما که جزو چندتای انتهای سالن بودیم. کاری منحصربهفرد کردند؛ غرفهبهغرفه میرفتند و به همه ناشران «خسته نباشید» میگفتند. این اقدام گذشته از نشان دادن شخصیت این معاون وزیر که به اعتقاد من متفاوت با هر دولتمرد دیگری است، گویای چند چیز است:
اول اینکه هیات برگزارکننده نمایشگاه، متشکل از ارشادیها و اتحادیهایها، سرشان را بالا میگیرند و پای نحوه برگزاری، تصمیمگیریها و پیامدهای آنها میایستند.
دوم آنکه این هیات، به ریاست دکتر صالحی، نهایت تلاششان را برای جلب رضایت ناشران انجام دادهاند و اصل، همین است ــ که این خود چیزی است نادر.
و آخر آنکه، این نهایت کاری بود که با توجه به امکانات و محدودیتها و سایر مسائل، از دستشان برمیآمد.
به همین خاطر است که نمایشگاه بیست و هشتم در نظر من این رنگی آمد. رنگی امیدوارکننده و دلگرمکننده که لااقل برای منی که از سال 85 در نمایشگاهها حاضر بودم، این حس را داشت که «همه باهم هستیم».
ارسال نظر