روایتی از پاکستان فارغ از تصاویر کلیشه‌ای
مائده کاووسی sky_maedeh@yahoo.com چندی پیش و در آستانه شروع سال 2014 سفری به پاکستان داشتم؛ سرزمینی که آن را تنها از خلال اخبار و تصاویر تلویزیونی دیده بودم، اما پاکستان جدا از جنگ و جدال‌های بی‌امان، کشوری است رنگ‌به‌رنگ و زیبا با مردمانی مهربان و خونگرم. آنچه می‌خوانید بخش دوم این سفرنامه است.
روز سوم
بازدید از مقبره محمدعلی جناح رهبر استقلال پاکستان از برنامه‌های روز سوم ما بود. این مقبره ساختمان بزرگی با سنگ‌های سفید به سبک هندی است و اطراف آن را محوطه بزرگی فراگرفته؛‌ در این محوطه گل‌کاری و درخت‌کاری با نهایت سلیقه انجام شده است. مقبره بر روی تپه‌ای در این محوطه واقع شده و همانند نگینی می‌درخشد. یادم آمد که از هواپیما همراه زمین‌های بازی و استادیوم‌ها این مقبره را هم دیده بودم. به هر کدام از دوستان کوچ سرفینگ که گفتم میدان جناح هستیم، گفتند خطرناک است و تنها نروید. از این رو به توصیه این دوستان به محل اقامت‌مان بازگشتیم تا دوباره گشتی در شهر بزنیم. به همراه پدر شال‌هایمان را بستیم و به راه افتادیم. میخواستیم اطراف را بچرخیم و شام بخوریم از این رو لزومی به بستن شال‌ها نبود، اما پوشیدن لباسی از یک سرزمین دیگر حس خوبی به ما می‌داد. برخی از زن‌ها با روسری صورت خود را نیز می‌پوشانند؛ این بار من نیز به تقلید از آنان چنین کردم، ولی از نگاه‌های مردم فهمیدم که انگار کار درستی انجام نمی‌دهم، ‌این بود که روسری خود را با همان فرم معمول درست کردم. در خیابان‌های خاکی و کثیف گشتیم و شام خوردیم. نمی‌دانستیم چه سفارش می‌دهیم، ولی همیشه امتحان غذاهای جدید لذت‌بخش است؛ بنابراین باز هم غذای پاکستانی خوردیم و از درون آتش گرفتیم.
روز چهارم
امروز قرار بود ناهار میهمان‌خانه میزبان پاکستانی‌مان شویم؛ خانه‌ای در محله نسبتا خوب در پاکستان. خانه‌های بزرگ با کوچه‌هایی که نگهبان داشتند، در خلال گفت‌وگو با میزبان فهمیدیم داشتن نگهبان‌ تنها ویژه خانه شخصیت‌های سیاسی است. در پاکستان اشخاص سیاسی در خانه‌های دولتی خیلی بزرگ و زیبا زندگی می‌کنند و وقتی دوران خدمتشان تمام می‌شود، خانه‌ها را تحویل می‌دهند. ریاست جمهوری ۵ ساله است؛ در ۵۰ سال اخیر (بعد از استقلال پاکستان به رهبری محمدعلی جناح و دیگر رهبران) کمتر رئیس‌جمهوری ۵ سال کامل حکومت کرده، ‌به جای آن روسای جمهور یا کشته شده یا خلع شده‌اند. در خانه‌ای که ناهار میهمان بودیم، ۴ خانواده در ۳ طبقه زندگی می‌کردند. خانه پدری میزبانمان بود که با مادر و برادر و برادرزاده‌هایش در آن زندگی می‌کردند. دختر میزبانمان در کودکی از امام رضا شفا گرفته بود، بنابراین آنها یکی از بزرگ‌ترین اتاق‌های خانه را اتاق «عاشورا» نام‌گذاری کرده بودند. اتاقی ساده که با پارچه‌های اسامی ائمه تزئین شده بود؛ می‌گفتند در تمام اعیاد و شهادت‌ها در این اتاق مراسم دارند. به درخواست ما، غذا تند نبود پلوی چینی، ششلیک (باز هم نوعی غذای چینی با سبزیجات و تکه‌های مرغ)، دلمه فلفل دلمه‌ای (فقط گوشت چرخ‌کرده داخلش بود). بالاخره بعد از چند روز، توانستیم به راحتی غذا بخوریم! بعد از غذا کل خانه را نشانم دادند؛ تمام طبقات، افراد و هر چیزی که ممکن است برای یک خارجی جالب باشد، ولی پدرم اجازه این بازدید را نداشت؛‌ در عوض مرد‌ها برای نماز به مسجد رفتند. عصر به دیدن میدان شاه خراسان رفتیم؛ این منطقه برخلاف نامش میدان نبود بلکه درواقع منطقه‌ای نزدیک مزار محمد علی جناح بود ؛ میدان شاه خراسان امام‌زاده مانندی است که شیعیان آنجا مراسم برگزار می‌کنند. اطراف این منطقه مدارس و کالج‌های شیعیان زیاد به چشم می‌خورد و در کل یک منطقه شیعه و درواقع محله شیعه‌نشین محسوب می‌شود.
روز پنجم
شنیده بودیم اطراف کراچی منطقه باستانی (مانجه دارو، بامبور و کوکلان با حدود ۵۰۰۰ سال قدمت) وجود دارد. می‌گفتند جاده مانجه دارو و کوکلان امن نیست، پس قرار شد راننده ما را به کوکلان و حیدرآباد ببرد. ۸ صبح از اقامتگاه بیرون زدیم. حدود ۳ ساعت تا حیدرآباد در راه بودیم. قرار بود ابتدا قدمگاه حضرت علی (ع) را ببینیم. راننده پیشنهاد کرد اول به دیدن کوکلان برویم که خارج شهر بود. حیدرآباد برخلاف کراچی شهر پرآبی است و دریاچه‌های فصلی در هرجا دیده می‌شود. درواقع آب کراچی از حیدرآباد تامین می‌شود. در ورودی شهر و کنار دریاچه فقرا چادر زده بودند. کپرنشینی، چیزی که در کراچی ندیده بودیم، در حیدرآباد زیاد به چشم می‌خورد و شهر خیابان‌های خاکی زیادی داشت. برخی از آثار قدیمی این شهر به زمان مغول‌ها مربوط و همچنین در جای جای شهر آثار خانه‌های انگلیسی‌ها دیده می‌شود.
ما کوکلان را پیدا نکردیم؛ نماز خواندیم و غذا خوردیم. برای برگشت به حیدرآباد در ترافیک بدی مانده بودیم. به پیشنهاد راننده پلیسی از اهالی آنجا سوار کردیم و او تا حیدرآباد ما را از راه‌های محلی راهنمایی کرد. جاده‌ای که در آن قرار داشتیم تقریبا مرز هند بود. درختان انبه، موز، شالیزار‌های برنج، نیشکر‌ها و ... همه جا دیده می‌شدند. رود سند از منطقه می‌گذشت و فضا را به سرسبزی بهشت کرده بود. مردم اکثرا سیه‌چرده بودند و به گفته پلیس، به خاطر فقر امکان سوادآموزی را از دست داده بودند. به حیدرآباد رسیدیم، قدمگاه امام علی جای سجده امام علی روی سنگ بود که کمی‌گود رفته بود. خادم آنجا مرا به قسمت زنانه راهنمایی کرد و همراهم آمد و تمامی‌مکان‌ها را به اردو توضیح داد و صبر می‌کرد تا زیارتم را بکنم؛ خادم حیدرآبادی به مهربانی و آقایی خادمان حرم امام رضای خودمان بود؛‌ می‌توانم نتیجه بگیرم که محبت ائمه همه را مهربان می‌کند. دیروقت بود که به کراچی رسیدیم.
روز ششم
در این سفر با چند نفر از کوچ سرفینگ ارتباط برقرار کردم و این رابطه را با خرید سیم‌کارت پاکستانی ادامه دادم. آدرس می‌پرسیدم، درباره محل‌های امن کراچی و پیشنهاد‌هایی که برای بازدید داشتند سوال می‌کردم و اینکه چه غذایی را پیشنهاد می‌کنند و ... . آنها نیز تمام تلاششان را برای کمک به ما انجام دادند تا سفری بی‌خطر و به‌یاد‌ماندنی داشته باشیم.
از آنجا که کراچی را دیده بودیم، پیشنهاد دادم که به پایتخت (اسلام‌آباد) و لاهور سفر کنیم. کراچی در جنوب غربی‌ترین قسمت پاکستان، نزدیک مرز بلوچستان ایران، قرار دارد. و اسلام‌آباد در شمال شرقی‌ترین بخش، نزدیک مرز هندوستان و لاهور با فاصله ۴ ساعت رانندگی در جنوب اسلام‌آباد واقع شده است. بهترین راه پرواز داخلی بود. با دوستان کوچ سرفینگ در میان گذاشتم. یکی گفت که در اسلام‌آباد کار دارد و با ما می‌آید. اتفاقا در آژانس هواپیمایی کار می‌کند و بلیت را می‌گیرد و اقامت را هماهنگ می‌کند. فقط مشکل اصلی این بود که ما این افراد را نمی‌شناختیم و نمی‌دانستیم آیا اعتماد کنیم یا نه. ما چیزی برای از دست دادن نداشتیم و برای همین موافقت کردیم. درباره هزینه‌ها نمی‌گذاشت حرفی بزنیم و می‌گفت میهمان من هستید؛ ولی پرواز داخلی رفت و برگشت به تنهایی حدود یک میلیون و چهارصد هزینه داشت. درباره اقامت هیچ نمی‌دانستیم و او هم ما را وارد جزئیات نمی‌کرد. ساک کوچکی بستیم و راه افتادیم. در فرودگاه با مردی با ظاهری نسبتا پولدار مواجه شدیم که مادرش ایرانی و از مردم شیراز بود. (در طول اقامت در پاکستان با افراد زیادی آشنا شدیم که یا همسر یا مادرشان ایرانی بود و همه شیرازی بودند!)
پروازی که گرفته شده بود از بهترین هواپیمایی داخلی بود و در کنار آن ماشین اجاره‌ای و هتل چهار ستاره. روزی که به اسلام‌آباد رسیدیم، شب سال نو بود. بسیاری از خیابان‌های اصلی از ساعت ۴ عصر بسته و پاساژ‌های بزرگ و مراکز دیدنی بسیاری نیز تعطیل شده بودند. به موزه مردم شناسی پاکستان رفتیم. اشیا قدمت چندانی نداشتند و بیشتر مربوط به حدود ۵۰ تا ۱۰۰ سال اخیر بودند، ولی موزه داری به نحو مناسبی انجام شده بود. در هر قفسه یک تا دو شیء قرار داده بودند و با زاویه ۹۰ درجه توضیحاتش قرار داده شده بود. مثلا اگر فلوتی گذاشته بودند، تاریخچه و طریقه استفاده از فلوت را با تصویر و متن نشان داده بودند. جا به جا نقاشی‌های افراد مهم با موضوعیت مثلا شعرا، سیاسیون و غیره تفکیک و نصب شده بود. در بخش داستان‌ها نیز مجسمه سه اسطوره عشق را همراه با توضیح چند خطی از کل ماجرا گذاشته بودند. موزه بزرگ بود که به بخش‌های کوچک تفکیک شده و به خوبی مخاطب را جذب می‌کرد. کمی‌آن طرف‌تر، باغ بزرگی بود که در آن موزه سازه‌ها قرار داشت. نیلوفری عظیم با حکاکی تصویر محمد علی جناح، فاطمه جناح (خواهر محمد علی)، مکان‌های مهم و رویداد‌های مهم، روی تپه‌ای که شهر زیبای اسلام‌آباد را زیر پا داشت به چشم می‌خورد. در آنجا برای اولین بار بزرگ‌ترین مسجد دنیا را دیدم. شهر مه گرفته بود، ولی مسجد فیصل مانند نگینی در کوهپایه می‌درخشید. اسلام‌آباد شهری تمیز، سرسبز و زیبا بود و شایسته پایتختی کشوری چون پاکستان. گویی که شهر را در جنگل بنا کرده بودند. در قسمت شمالی شهر کوه‌های سرسبز، مسجد زیبای فیصل و برج‌های سه‌گانه (هتل، اداری و مسکونی) خودنمایی می‌کردند. گرچه در اواخر پاییز بودیم و هوا سرد بود، ولی جنگل‌ها هنوز سرسبزی خود را داشت. مردم این شهر هم خوش‌لباس‌تر و مدرن‌تر از دیگر بخش‌های پاکستان بودند. شام و ناهار را یکی کردیم، ۵ عصر در هتل خوردیم و منتظر ۱۲ شب شدیم. سال ۲۰۱۴ با آتش بازی‌ها و میهمانی‌ها در پاکستان آغاز شد. با اینکه در پاکستان اکثرا مسلمان هستند، ولی آن شب همه خوشحال بودند و تبریک می‌گفتند.
روز هفتم
امروز عصر پروازی به کراچی داشتیم. دوست کوچ سرفینگ مان ماشینی اجاره کرد که ما را برای بازدید از منطقه‌ای باستانی در اطراف اسلام‌آباد ببرد، ولی ترافیک شدیدی حکمفرما بود و حدود یک ساعت در ترافیک معطل شدیم از این جهت ترجیح دادیم با توجه به زمان محدودمان در شهر بگردیم. ابتدا به مسجد فیصل رفتیم، گرچه در مسجد بسته بود، ولی فضای زیبای مسجد تا حد زیادی خواسته ما را برآورده کرد. پس از آن به دیدن کوهپایه رفتیم؛ پارک پایین کوهپایه پر از میمون، غاز و دیگر حیوانات اهلی بود که آزاد و رها در هر گوشه‌ای می‌چرخیدند. در این پارک انواع وسیله بازی برای بچه‌ها (تاب، سرسره و غیره) به چشم می‌خورد. در ادامه گشت‌وگذارهایمان به بالای کوهپایه رفتیم؛ انگار در جاده چالوس با شیب‌ها و پیچ‌های بیشتر برانید. اگر به‌خاطر رانندگی برعکسشان نبود (فرمان سمت راست خودرو است)، دیگر مطمئن می‌شدم در ایرانیم، با رسیدن به بالای جاده تمام شهر زیر پایمان قرار گرفت؛‌ نگاهی به شهر انداختیم که در مه رقیقی پوشیده شده بود؛ اما همچنان می‌شد، مکان‌های مهم را تشخیص داد. با بازگشت به هتل، اتاق را تحویل دادیم و به سمت کراچی بازگشتیم.
روز هشتم
با اینکه روز آخر سفر بود، اما خستگی پرواز‌های مداوم و بیخوابی شبانه موجب شد، نتوانم زود بیدار شوم. چمدان‌ها را شب قبل بسته بودم؛ صبح بسته تازه‌ای دیدم. میزبان ما تعدادی شال و پارچه زیبا هدیه آورده بود. سریع صبحانه را خوردیم و راهی شدیم. باید ۱۰ فرودگاه می‌بودیم چرا که ۱۲ پرواز داشتیم. بعد از یک هفته بالاخره در فرودگاه طنین زبان زیبای فارسی را شنیدم. حس خانه، کشورم، مردمم. حس خوبی بود، ولی اعتراض‌های همیشگی ایرانیان از همانجا مشهود بود: نگاه کن، بار رو باید خودت ببری اونور!/ حالا که باید برای رد شدن از دستگاه کفش در بیارم چرا دمپایی نمیذارین؟ این چه وضعشه؟ یعنی چی. برایش توضیح دادم در انگلیس برای پرواز‌های داخلی هم همین بساط وجود دارد، ولی در آنجا هم دمپایی نگذاشته‌اند. ماجرای گذاشتن چمدان‌ها در محفظه‌های بالای صندلی‌ها به کنار، هواپیما حدود نیم ساعت برای بلندشدن معطل کرد. اوایل با خنده و شوخی می‌گذراندند ولی کم کم گرسنگی هم اضافه شد و سفر را قدری دشوار کرد. پس از رسیدن به ایران بچه‌های پاکستانی را برای کنترل سلامت به بخش جداگانه‌ای بردند؛‌ آنچه در سفرمان و در هواپیما هم مشهود بود، تعداد زیاد بچه‌های پاکستانی برخلاف کشورهایی نظیر کانادا بود. تحصیلات شهری‌ها در این کشور در حد فوق یا دکتری است که برای کار یا ادامه تحصیل و بعد زندگی به اروپا و آمریکا می‌روند؛ در عوض روستایی‌ها در وضع معیشتی بسیار پایینی به سر می‌برند، ضمن اینکه خانواده‌ها هم به واسطه اینکه درس خواندن را اتلاف وقت می‌دانند اغلب اجازه تحصیل به کودکان شان در روستا را نمی‌دهند؛‌ این رویه موجب بروز اختلاف طبقاتی بالا در این کشور شده است.
الان هر وقت در اخبار یا جایی خبری از پاکستان می‌شنوم، دیگر کشوری جنگ زده با مردمی ‌بی‌فرهنگ به ذهنم نمی‌آید. زیبایی‌های کشور را در کنار فقر و بدبختی آن دیده‌ام و با مردمی‌آشنا شدم که خیلی مهمان‌نواز، آرام و صلح‌طلب هستند. پاکستان را باید از ورای دریچه رسانه‌ها دید، کافی است، قصد کنید سفری به این کشور همسایه داشته باشید.