نگاهی به رمان «موسم هجرت به شمال»، نوشته طیب صالح
دستبردار از این در وطن خویش غریب
منوچهر فروغی یکی از نیازهای انسان احساس داشتن وطن است. هدف این نوشتار تعریف وطن و برشمردن عناصر تشکیلدهنده آن نیست. اما نکته شایان یادآوری این است که برخی گمان میکنند این مفهوم که بهزعم آنان مقولهای کاملا احساسی، سنتی و بنابراین بیشتر شرقی است، در جهان جدید جایگاهی ندارد، و واژه وطن به کلی از قاموس انسان مدرن معاصر حذف شده است. باید گفت هنوز تبعید، آوارگی و بیوطنی به ظاهر خود خواسته یا اجباری جمع زیادی از ساکنان کره زمین، نتوانسته مفهوم وطن را تغییر دهد و احساس نیاز به آن را از بین ببرد.
منوچهر فروغی یکی از نیازهای انسان احساس داشتن وطن است. هدف این نوشتار تعریف وطن و برشمردن عناصر تشکیلدهنده آن نیست. اما نکته شایان یادآوری این است که برخی گمان میکنند این مفهوم که بهزعم آنان مقولهای کاملا احساسی، سنتی و بنابراین بیشتر شرقی است، در جهان جدید جایگاهی ندارد، و واژه وطن به کلی از قاموس انسان مدرن معاصر حذف شده است. باید گفت هنوز تبعید، آوارگی و بیوطنی به ظاهر خود خواسته یا اجباری جمع زیادی از ساکنان کره زمین، نتوانسته مفهوم وطن را تغییر دهد و احساس نیاز به آن را از بین ببرد. عبارت جهان وطنی نیز گزافهای فیلسوفمآبانه است که گویندگانش در خلوت خویش باوری به آن ندارند. وطن فقط خاک یا محدوده جغرافیایی نیست. این یکی از اجزای تشکیلدهنده وطن است. چه بسا کسانی در جغرافیای خویش نفس میکشند اما در وطن خویش نیستند و چه بسا کسانی در جستوجوی وطن جهان را زیر پا میگذارند، اما آن را نمییابند. از این خیل بیشمار یکی هم مصطفی سعید شخصیت اصلی رمان موسم هجرت به شمال است. سعید از همان آغاز بیوطن است و تمام امکانات یک وطن از او سلب شده است.
«پدرم چند ماه قبل از تولد من مرد... برادر و خواهری نداشتم... چهره مادرم را چیزی شبیه نقاب میپوشاند... فامیلی نداشتیم. من و او بودیم و با یکدیگر میپلکیدیم. به شخص غریبی میمانست که انگار شرایط و تقدیر ما را یکجا جمع کرده بود. شاید من مخلوق عجیبی بودم یا شاید مادرم اینطور بود. نمیدانم. با هم زیاد صحبت نمیکردیم و من، شاید تعجب کنی همیشه این احساس را داشتم که آزاد و رها هستم و مخلوق پدر و مادری نیستم تا بخواهند مرا با زنجیری به محیط معین یا مکان مشخصی مربوط کنند...» نگاهی عجیب به من انداخت، حس کردم میخواهد مرا در آغوش بگیرد. چهرهاش یکباره بیآلایش شده و چشمهایش برق میزدند و لبهایش میپریدند گویی میخواهند از خوشحالی شکفته شوند یا چیزی بگویند، اما هیچ نگفت این نقطه عطفی در زندگیام بود... بار دیگر نگاه عجیبش را به من انداخت و لبهایش لرزیدند، گویی میخواستند بخندند و سپس دوباره بسته شدند و دوباره چهرهاش به همان حالت عادی برگشت. نقابی متراکم، بلکه مجموعهای از نقابها... این آخرین وداع ما بود. نه گریهای و نه بوسهای و نه هیاهویی. دو همسفر که بخشی از راه را با هم طی کرده بودند و سپس هر کدامشان به سویی میرفتند... بعد از آن او را ندیدم. بعد از گذشت سالیان زیاد و تجارب فراوان روزی آن لحظه را به یاد آوردم و گریستم اما حالا هیچ احساسی ندارم... » (ص ۲۵ و ۲۶. ۲۷ ۲۸ ۲۴)
بسیار دیدهایم که برای بیان مفهوم وطن از عبارت مام میهن یا مادر وطن استفاده میکنند. مادر اولین نماد وطن است، اما سعید وقتی داستان زندگیاش را برای راوی تعریف میکند بر این نکته پای میفشارد که مادر/ وطن او را از خود میراند و حاضر به پذیرش او نیست. برای روشنتر شدن موضوع، راوی داستان را از جهت برخورداری از این اولین عنصر تشکیلدهنده وطن با مصطفی سعید مقایسه میکنیم.
« بعد از غیبتی طولانی به آغوش خانواده بازگشتم. غیبتی که درست هفت سال طول کشیده بود... علاقه فراوانی به خانوادهام در این روستای کوچک واقع در دلتای رود نیل داشتم. هفت سال در اشتیاق دیدن آنها و در رویای آنها زندگی کردم. وقتی به سویشان بازگشتم لحظه عجیبی بود... یخهای درونم در حال ذوب شدن بود. حس کردم ریشهای در مسیر وزش توفان نیستم، بلکه مثل همین نخل مخلوقی هستم که اصالت دارد، ریشه و هدف دارد. مادرم با فنجان چای آمد و پدرم نماز و دعایش را به پایان رساند و برادران و خواهرانم آمدند و نشستیم و چای خوردیم و حرف زدیم... روزی به همان مکان اثیری خودم، کنار تنه درخت طلح در کناره رود رفتم.... » بعضی از منتقدان از جمله خانم یمنی العید نویسنده و منتقد لبنانی شخصیت راوی و مصطفی سعید را دنباله هم و حتی یکی دانستهاند. نشانههایی هم برای تقویت این گمان وجود دارد که البته بیانگر توهم راوی در یکی شدن با سعید است و در انتهای داستان نیز میبینیم که از حد توهم
فراتر نمیرود.
نظر نگارنده این است که مصطفی سعید با راوی داستان در ذات خود انسانهای کاملا متفاوتی هستند. تفاوت آنها در نبوغ ذاتی، خاستگاه خانوادگی، رفتارهای عاشقانه، تن دادن به رسمیت حاکم بر سیستم کشور و جهان و... آشکار است. بحث در مورد این تفاوتها خود میتواند موضوع مقالهای مستقل باشد. این تفاوت ذاتی از همان ابتدا در عدم برخورداری سعید از اولین عنصر تشکیلدهنده وطن نمود پیدا میکند. اینکه چرا سعید از خانوادهای گرم برخوردار نیست و از همان ابتدا پذیرشی در پیرامون خود ندارد، پرسشی است که نویسنده پاسخ آن را در متن کتاب و دم دست خواننده قرار داده است. گویا نگران بوده مبادا مخاطب این چرایی را حدس نزند.
«خواندن را در دوهفته یاد گرفتم و بعد از آن هیچ مشکلی در رابطه با خواندن نداشتم... دوره ابتدایی را دوسال گذراندم و در دوره دبیرستان معماها و معناهای جدیدی کشف کردم... ناظم مدرسهمان که انگلیسی بود به من گفت: این سرزمین گنجایش ذهن تو را ندارد. سفر کن... » (ص 27)
اما راوی داستان چنین نبوغی ندارد. درست است که او هم برای تحصیل به لندن رفته، اما هدف او از این تحصیلات چنانکه بعدا در طول داستان مشخص میشود و حتی نمونههای دیگری نیز از تیپ راوی معرفی میشوند، دست و پا کردن شغلی اداری در نظام اداری نوبنیاد سودان و زندگی آسودهتر در خارطوم است. به عبارت دیگر راوی به دنبال دانشی برای معاش خویش است و سعید در پی بینش و ساز و کاری برای تغییر بنیانهای ناروای حاکم.
در جوامع عقبمانده، نبوغ و پویایی عامل رویگردانی دیگران و حتی نزدیکترین افراد از انسان میشود. نگاهی گذرا به تاریخ صد سال اخیر ایران نیز نمونههای فراوانی از این افراد را در دسترس قرار میدهد. طیب صالح این نبوغ و دانایی را به زه کمان تشبیه میکند که هر چه بیشتر باشد زه کمان بیشتر کشیده میشود و فرد دارای نبوغ را به فاصله دورتری از دیار خویش پرتاب میکند. «چیزی اتفاق نیفتاد جز آنکه روز به روز بر غربتم افزوده شد و زه کمان بیشتر کشیده شد.» (ص 32 )
این ابتدای غربت سعید است و او از آن پس با لجاجتی مثالزدنی از تن دادن به وطن سر باز میزند، در طول دوران تحصیلش در قاهره از تعلق میگریزد، از برقراری هرگونه رابطه عاطفی، دوستی و عاشقانه فرار میکند. انگار میترسد با کسی خاطره مشترکی داشته باشد. ابا دارد از اینکه شاید روزی کسی در جایی نگران و منتظرش باشد، یا خود در انتظار و نگرانی کسی بنشیند. همان ابتدای ورود به قاهره وقتی خانم رابینسن او را در آغوش میگیرد بوی مادر اندکی او را قلقلک میدهد و به قول خودش برای اولین بار چنین برخوردی را تجربه میکند، اما بر این وسوسه خویش غلبه میکند و نه به احساس درونی خود پاسخی میدهد و نه به رفتارهای عاطفی زن انگلیسی. تا آنجا که خانم رابینسن به او میگوید:
«مستر سعید تو کاملا از خوشی تهی هستی» (ص 30 )
اما همین اندک رایحه خوش، در خاطره سعید میماند و اندک وطنی میشود تا سالها بعد در دادگاهی در انگلستان به کمکش بیاید.
« روزی که در اولد بیلی به هفت سال حبس محکومم کردند هیچ آغوشی جزآغوش او نیافتم تا سرم را روی آن بگذارم. دستی به موهایم کشید و گفت: گریه نکن کودک عزیزم. » (ص 30)
سراسر خاطرات سعید در قاهره، پس زدن خصمانه هرگونه ابراز علاقه است. خود در مرور خاطرات آن روزها بارها به این موضوع اعتراف میکند.
« به محبتی که آنها (خانم و آقای رابینسن) به من میکردند توجهی نشان نمیدادم، اما او مانند یک مادر به من محبت میکرد.»
سعید در قاهره به وسوسههای زن/ معشوق هم جواب نمیدهد.
« دختری دوستم داشت و سپس از من متنفر شد و به من گفت: تو انسان نیستی تو موجود بیچشم و گوشی هستی.» ص 32
شاید در اینجا این نکته قابل توجه باشد که زن /مادر منتظر پاسخی درخور، در برابر ابراز محبت نیست، اما زن/ معشوق چنین انتظاری دارد.
راستی چرا مصطفی سعید بعد از بیوطنی قهریاش به واسطه محرومیت از مادری مهربان، خانوادهای منسجم و فامیل و همسایگان و آشنایانی خونگرم، دیگر نه در سودان وطن میگزیند و نه در مصر. چنین رفتاری در میان جوانان دارای نبوغ جهان سومی که در اوج جوش و خروش جوانیاند، به راحتی قابل مشاهده است. آنان به همه چیز وطن پشت پا میزنند و حتی از عاشق شدن در وطن نیز پرهیز میکنند.
سعید هم به فراست و نبوغ بیمانندش دریافته است که اینجا جنوب زمین است، شرق زمین و نیمه عقبمانده جهان. به همین دلیل برای چون او نابغهای که سر در سودای نیمه مدرن کره خاک دارد، شایستگی وطن بودن ندارد. او از اینجا نیست و از ریشه کردن در خاکش میهراسد. میکوشد ریشهاش را در آب نبوغش نگه دارد تا بعدها در خاکی که دوست دارد، بکاردش. اما تا به آنجا برسد ریشههایش در باد خشکیدهاند و به آن سوی مرزهای جنوب نمیرسند. سعید غفلت کرده ریشه را اینجا موقتا در گلدانی بکارد و بعد آن را با اندک خاکی ببرد به آنجای جهان که میخواهد. وقتی به غرب /شمال میرسد، ریشهای برای فروکردن ندارد. مثل مردی که دیگر توان بارور کردن ندارد. خشمناک از ناتوانی، از خویش و زنی که نمیتواند به اوج برساندش، انتقام میگیرد. سعید آنجا به استادی دانشگاه نیز میرسد. کتابهایی هم در اقتصاد سیاسی مینویسد.
اما نمیتواند ریشه کند. زمین غرب/ شمال، سفت و یخزده است و ریشههای سعید خشکیده و لاغر. ناتوان از فرو رفتن و وطنگزینی. یکی از اجزای تشکیلدهنده وطن این است که در سرزمینی عاشق دخترانشان شوی و با آنان یکی شوی. چنین توانی در سعید نیست. او تلاشهای زیادی میکند. سعی میکند از داشتههای شرقیاش که خود هیچ نسبتی با آنها نداشته و تنها به داشتنشان تظاهر میکرده، دامی بسازد تا بلکه بتواند در آغوش زنی وطن کند. سعید متوجه میشود که غربیها هم به انسانهای بیریشه پا نمیدهند.pic1
سعی میکند وطنی برای خودش در آنجا جعل کند، هم برای جذب آنها و هم شاید برای دلتنگیهای خودش. اتاق مصطفی سعید در لندن که پر از نشانههای شرقی است و ریشههای خشکشدهای که حالا از سمساریهای فرنگ گرد آورده، وطنی است که سعید سعی در جعل آن دارد. اما «ای کاش/ ای کاش آدمی وطنش را/ مثل بنفشهها/ (در جعبههای خاک)/ یک روز میتوانست،/ همراه خود ببرد هر کجا که خواست./ در روشنای باران،/ در آفتاب پاک.» (شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها، انتشارات سخن، چاپ سوم ۱۳۷۹، ص ۱۶۹)
مصطفی سعید جنگ را باخته است و میخواهد بازی را تمام کند. انتظار دارد دادگاه برایش حکم اعدام صادر کند و همه چیز تمام شود. اما غرب/شمال او را اعدام نمیکند و در پی شکنجه او است. بیریشه ماندن جانکاهترین شکنجه ممکن است. نه خاطرهای که دل به آن خوش کند. نه جایی که برگردد. در هیچ کجای جهان کسی منتظر او نیست. اینجا است که سعید به این نتیجه میرسد که انسان بیوطن نمیتواند وجود داشته باشد. و به انکار خویش برمیخیزد.
«مصطفی سعیدی وجود ندارد. او توهم است. یک دروغ است. من از شما میخواهم این دروغ را محکوم به قتل کنید.» (ص ۳۶ )
حالا سعید انتقامهایش را گرفته و آرام شده است. هفت سال زندان نیز او را از هیاهو انداخته است. با کورسوی امیدی به جایی که میتوانست وطنش باشد و او خود نپذیرفته بود/ نمیتوانست بپذیرد، برمیگردد. سعی میکند از نو به دنیا بیاید تا مورد پذیرش قرار گیرد. اما حالا دیگر این سودان است که او را پس میزند. تمام کارهای کلیشهای را که میتواند به احساس داشتن وطن بینجامد انجام میدهد.
به بدویترین شیوه وطنگزینی روی میآورد. در یک روستا، در دلتای رود نیل، زمین کشاورزی میخرد. خانه میسازد. ازدواج میکند. بچهدار میشود. حیوان و حشم به هم میزند. با روستاییان بر سر نوبت آب و امور دیگر کشاورزی همکاری میکند. اما هیچکدام از اینها احساس وطنداری را به او ارزانی نمیدارد. محیط روستا او را نمیپذیرد. pic۲
«مصطفی از اهالی این روستا نیست. آدم غریبی است که پنج سال است به اینجا آمده.... با بنت محمود ازدواج کرده... مردم آن قبیله توجهی نمیکنند که دخترانشان را به چه کسی میدهند.» (صص 8 و 12 و9)
چرا کنجکاوی راوی در ابتدای بازگشتش به روستا در مورد سعید برانگیخته میشود. چرا سعی میکند ته و توی ماجرای او را درآورد. رفتار با احتیاط اهالی با او در عین اقرارشان به اینکه آدم خوبی است، همه و همه رفتاری است که در برابر یک ناهموطن بروز میکند. هرچه هم که قاطی شان شوی، قدمت پیدا کنی و خوب باشی، باز هم یک ناهموطنی. احتیاط خود سعید و احترامش به اهالی و سنتهایشان نیز ریشه در ترس از واکنش آنان در برابر یک ناهموطن دارد. وقتی راوی از فرنگ برمیگردد، سعید خوشحال است که میتواند با کسی خاطرات مشترک داشته باشد. کسی که، دست کم در ظاهر، شبیه او است.
در لندن درس خوانده و سودانی هم هست. سعی میکند به او نزدیک شود و پای او را به زندگیاش بکشاند. گاهی از اینکه میبیند راوی با وجود اشتراکات ظاهری، فرسنگها با او فاصله دارد از تصمیمش پشیمان میشود. اما باز او را در برهوت موجود، بیشهای میبیند که باید به آن دلخوش باشد.
در این بیم و امیدها، بالاخره سعید از این آخرین امید از راه رسیده نیز نومید میشود و به عهد نخستین خویش برمیگردد. دوباره همین وطنی را هم که در کشاکش تصاحب آن است، به قهر وامی گذارد. او با نیل به شمال میرود. فقط شمال و نه غرب. جایی که برای او در این شرایط شمال است. برای کسی که بیوطن است، مرگ شمال مطلوب است.
دست کم از این جنوب لجنزار بیهودگی میرهد. انتخاب نوع خودکشی، آخرین دلیل بر اصرار سعید بر بیوطنی است. او که همه تلاشهایش ناکام مانده، غرق شدن در اعماق نیل را برمیگزیند تا حتی از داشتن یک قبر، این آخرین عنصر تشکیلدهنده وطن نیز بیبهره بماند.
حکایت مصطفی سعید حکایت روشنفکران شرق است. حکایت نخبگان جنوب جهان. حکایت انسانهایی آواره که از اینجا راندهاند و از آنجا مانده. این حکایت هر روز تکرار میشود. هیولای بیوطنی و مهاجرت به ظاهر خودخواسته، حالا دیگر نه انسانها که به قول ادوارد سعید - که خود نمونه اعلای این بیوطنی بود - جوامعی را به تبعید میبرد و بیوطن میکند. (ادوارد سعید و دیگران، چالشهای حقوق بشر، ترجمه فروغ پوریاوری، نشر آگه، ۱۳۸۴) چاره آن نیست که همه سعیدهای جنوب/شرق در موسم مناسب به شمال هجرت کنند. هیچ موسمی برای هجرت به شمال مناسب نیست.
این مناسب نبودن موسم زندگی در جنوب است که ما را به این توهم میاندازد که موسم برای هجرت به شمال مناسب است. چاره آن است که همین جنوب، با تدبیر و مقاومت نخبگان و روشنفکرانش به شمال تبدیل شود و سعیدهای هیچ سرزمینی، آواره شمالهای سرد و مهآلود نشوند.
*عنوان یادداشت سطری از شعر قاصدک، مهدی اخوان ثالث
«پدرم چند ماه قبل از تولد من مرد... برادر و خواهری نداشتم... چهره مادرم را چیزی شبیه نقاب میپوشاند... فامیلی نداشتیم. من و او بودیم و با یکدیگر میپلکیدیم. به شخص غریبی میمانست که انگار شرایط و تقدیر ما را یکجا جمع کرده بود. شاید من مخلوق عجیبی بودم یا شاید مادرم اینطور بود. نمیدانم. با هم زیاد صحبت نمیکردیم و من، شاید تعجب کنی همیشه این احساس را داشتم که آزاد و رها هستم و مخلوق پدر و مادری نیستم تا بخواهند مرا با زنجیری به محیط معین یا مکان مشخصی مربوط کنند...» نگاهی عجیب به من انداخت، حس کردم میخواهد مرا در آغوش بگیرد. چهرهاش یکباره بیآلایش شده و چشمهایش برق میزدند و لبهایش میپریدند گویی میخواهند از خوشحالی شکفته شوند یا چیزی بگویند، اما هیچ نگفت این نقطه عطفی در زندگیام بود... بار دیگر نگاه عجیبش را به من انداخت و لبهایش لرزیدند، گویی میخواستند بخندند و سپس دوباره بسته شدند و دوباره چهرهاش به همان حالت عادی برگشت. نقابی متراکم، بلکه مجموعهای از نقابها... این آخرین وداع ما بود. نه گریهای و نه بوسهای و نه هیاهویی. دو همسفر که بخشی از راه را با هم طی کرده بودند و سپس هر کدامشان به سویی میرفتند... بعد از آن او را ندیدم. بعد از گذشت سالیان زیاد و تجارب فراوان روزی آن لحظه را به یاد آوردم و گریستم اما حالا هیچ احساسی ندارم... » (ص ۲۵ و ۲۶. ۲۷ ۲۸ ۲۴)
بسیار دیدهایم که برای بیان مفهوم وطن از عبارت مام میهن یا مادر وطن استفاده میکنند. مادر اولین نماد وطن است، اما سعید وقتی داستان زندگیاش را برای راوی تعریف میکند بر این نکته پای میفشارد که مادر/ وطن او را از خود میراند و حاضر به پذیرش او نیست. برای روشنتر شدن موضوع، راوی داستان را از جهت برخورداری از این اولین عنصر تشکیلدهنده وطن با مصطفی سعید مقایسه میکنیم.
« بعد از غیبتی طولانی به آغوش خانواده بازگشتم. غیبتی که درست هفت سال طول کشیده بود... علاقه فراوانی به خانوادهام در این روستای کوچک واقع در دلتای رود نیل داشتم. هفت سال در اشتیاق دیدن آنها و در رویای آنها زندگی کردم. وقتی به سویشان بازگشتم لحظه عجیبی بود... یخهای درونم در حال ذوب شدن بود. حس کردم ریشهای در مسیر وزش توفان نیستم، بلکه مثل همین نخل مخلوقی هستم که اصالت دارد، ریشه و هدف دارد. مادرم با فنجان چای آمد و پدرم نماز و دعایش را به پایان رساند و برادران و خواهرانم آمدند و نشستیم و چای خوردیم و حرف زدیم... روزی به همان مکان اثیری خودم، کنار تنه درخت طلح در کناره رود رفتم.... » بعضی از منتقدان از جمله خانم یمنی العید نویسنده و منتقد لبنانی شخصیت راوی و مصطفی سعید را دنباله هم و حتی یکی دانستهاند. نشانههایی هم برای تقویت این گمان وجود دارد که البته بیانگر توهم راوی در یکی شدن با سعید است و در انتهای داستان نیز میبینیم که از حد توهم
فراتر نمیرود.
نظر نگارنده این است که مصطفی سعید با راوی داستان در ذات خود انسانهای کاملا متفاوتی هستند. تفاوت آنها در نبوغ ذاتی، خاستگاه خانوادگی، رفتارهای عاشقانه، تن دادن به رسمیت حاکم بر سیستم کشور و جهان و... آشکار است. بحث در مورد این تفاوتها خود میتواند موضوع مقالهای مستقل باشد. این تفاوت ذاتی از همان ابتدا در عدم برخورداری سعید از اولین عنصر تشکیلدهنده وطن نمود پیدا میکند. اینکه چرا سعید از خانوادهای گرم برخوردار نیست و از همان ابتدا پذیرشی در پیرامون خود ندارد، پرسشی است که نویسنده پاسخ آن را در متن کتاب و دم دست خواننده قرار داده است. گویا نگران بوده مبادا مخاطب این چرایی را حدس نزند.
«خواندن را در دوهفته یاد گرفتم و بعد از آن هیچ مشکلی در رابطه با خواندن نداشتم... دوره ابتدایی را دوسال گذراندم و در دوره دبیرستان معماها و معناهای جدیدی کشف کردم... ناظم مدرسهمان که انگلیسی بود به من گفت: این سرزمین گنجایش ذهن تو را ندارد. سفر کن... » (ص 27)
اما راوی داستان چنین نبوغی ندارد. درست است که او هم برای تحصیل به لندن رفته، اما هدف او از این تحصیلات چنانکه بعدا در طول داستان مشخص میشود و حتی نمونههای دیگری نیز از تیپ راوی معرفی میشوند، دست و پا کردن شغلی اداری در نظام اداری نوبنیاد سودان و زندگی آسودهتر در خارطوم است. به عبارت دیگر راوی به دنبال دانشی برای معاش خویش است و سعید در پی بینش و ساز و کاری برای تغییر بنیانهای ناروای حاکم.
در جوامع عقبمانده، نبوغ و پویایی عامل رویگردانی دیگران و حتی نزدیکترین افراد از انسان میشود. نگاهی گذرا به تاریخ صد سال اخیر ایران نیز نمونههای فراوانی از این افراد را در دسترس قرار میدهد. طیب صالح این نبوغ و دانایی را به زه کمان تشبیه میکند که هر چه بیشتر باشد زه کمان بیشتر کشیده میشود و فرد دارای نبوغ را به فاصله دورتری از دیار خویش پرتاب میکند. «چیزی اتفاق نیفتاد جز آنکه روز به روز بر غربتم افزوده شد و زه کمان بیشتر کشیده شد.» (ص 32 )
این ابتدای غربت سعید است و او از آن پس با لجاجتی مثالزدنی از تن دادن به وطن سر باز میزند، در طول دوران تحصیلش در قاهره از تعلق میگریزد، از برقراری هرگونه رابطه عاطفی، دوستی و عاشقانه فرار میکند. انگار میترسد با کسی خاطره مشترکی داشته باشد. ابا دارد از اینکه شاید روزی کسی در جایی نگران و منتظرش باشد، یا خود در انتظار و نگرانی کسی بنشیند. همان ابتدای ورود به قاهره وقتی خانم رابینسن او را در آغوش میگیرد بوی مادر اندکی او را قلقلک میدهد و به قول خودش برای اولین بار چنین برخوردی را تجربه میکند، اما بر این وسوسه خویش غلبه میکند و نه به احساس درونی خود پاسخی میدهد و نه به رفتارهای عاطفی زن انگلیسی. تا آنجا که خانم رابینسن به او میگوید:
«مستر سعید تو کاملا از خوشی تهی هستی» (ص 30 )
اما همین اندک رایحه خوش، در خاطره سعید میماند و اندک وطنی میشود تا سالها بعد در دادگاهی در انگلستان به کمکش بیاید.
« روزی که در اولد بیلی به هفت سال حبس محکومم کردند هیچ آغوشی جزآغوش او نیافتم تا سرم را روی آن بگذارم. دستی به موهایم کشید و گفت: گریه نکن کودک عزیزم. » (ص 30)
سراسر خاطرات سعید در قاهره، پس زدن خصمانه هرگونه ابراز علاقه است. خود در مرور خاطرات آن روزها بارها به این موضوع اعتراف میکند.
« به محبتی که آنها (خانم و آقای رابینسن) به من میکردند توجهی نشان نمیدادم، اما او مانند یک مادر به من محبت میکرد.»
سعید در قاهره به وسوسههای زن/ معشوق هم جواب نمیدهد.
« دختری دوستم داشت و سپس از من متنفر شد و به من گفت: تو انسان نیستی تو موجود بیچشم و گوشی هستی.» ص 32
شاید در اینجا این نکته قابل توجه باشد که زن /مادر منتظر پاسخی درخور، در برابر ابراز محبت نیست، اما زن/ معشوق چنین انتظاری دارد.
راستی چرا مصطفی سعید بعد از بیوطنی قهریاش به واسطه محرومیت از مادری مهربان، خانوادهای منسجم و فامیل و همسایگان و آشنایانی خونگرم، دیگر نه در سودان وطن میگزیند و نه در مصر. چنین رفتاری در میان جوانان دارای نبوغ جهان سومی که در اوج جوش و خروش جوانیاند، به راحتی قابل مشاهده است. آنان به همه چیز وطن پشت پا میزنند و حتی از عاشق شدن در وطن نیز پرهیز میکنند.
سعید هم به فراست و نبوغ بیمانندش دریافته است که اینجا جنوب زمین است، شرق زمین و نیمه عقبمانده جهان. به همین دلیل برای چون او نابغهای که سر در سودای نیمه مدرن کره خاک دارد، شایستگی وطن بودن ندارد. او از اینجا نیست و از ریشه کردن در خاکش میهراسد. میکوشد ریشهاش را در آب نبوغش نگه دارد تا بعدها در خاکی که دوست دارد، بکاردش. اما تا به آنجا برسد ریشههایش در باد خشکیدهاند و به آن سوی مرزهای جنوب نمیرسند. سعید غفلت کرده ریشه را اینجا موقتا در گلدانی بکارد و بعد آن را با اندک خاکی ببرد به آنجای جهان که میخواهد. وقتی به غرب /شمال میرسد، ریشهای برای فروکردن ندارد. مثل مردی که دیگر توان بارور کردن ندارد. خشمناک از ناتوانی، از خویش و زنی که نمیتواند به اوج برساندش، انتقام میگیرد. سعید آنجا به استادی دانشگاه نیز میرسد. کتابهایی هم در اقتصاد سیاسی مینویسد.
اما نمیتواند ریشه کند. زمین غرب/ شمال، سفت و یخزده است و ریشههای سعید خشکیده و لاغر. ناتوان از فرو رفتن و وطنگزینی. یکی از اجزای تشکیلدهنده وطن این است که در سرزمینی عاشق دخترانشان شوی و با آنان یکی شوی. چنین توانی در سعید نیست. او تلاشهای زیادی میکند. سعی میکند از داشتههای شرقیاش که خود هیچ نسبتی با آنها نداشته و تنها به داشتنشان تظاهر میکرده، دامی بسازد تا بلکه بتواند در آغوش زنی وطن کند. سعید متوجه میشود که غربیها هم به انسانهای بیریشه پا نمیدهند.pic1
سعی میکند وطنی برای خودش در آنجا جعل کند، هم برای جذب آنها و هم شاید برای دلتنگیهای خودش. اتاق مصطفی سعید در لندن که پر از نشانههای شرقی است و ریشههای خشکشدهای که حالا از سمساریهای فرنگ گرد آورده، وطنی است که سعید سعی در جعل آن دارد. اما «ای کاش/ ای کاش آدمی وطنش را/ مثل بنفشهها/ (در جعبههای خاک)/ یک روز میتوانست،/ همراه خود ببرد هر کجا که خواست./ در روشنای باران،/ در آفتاب پاک.» (شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها، انتشارات سخن، چاپ سوم ۱۳۷۹، ص ۱۶۹)
مصطفی سعید جنگ را باخته است و میخواهد بازی را تمام کند. انتظار دارد دادگاه برایش حکم اعدام صادر کند و همه چیز تمام شود. اما غرب/شمال او را اعدام نمیکند و در پی شکنجه او است. بیریشه ماندن جانکاهترین شکنجه ممکن است. نه خاطرهای که دل به آن خوش کند. نه جایی که برگردد. در هیچ کجای جهان کسی منتظر او نیست. اینجا است که سعید به این نتیجه میرسد که انسان بیوطن نمیتواند وجود داشته باشد. و به انکار خویش برمیخیزد.
«مصطفی سعیدی وجود ندارد. او توهم است. یک دروغ است. من از شما میخواهم این دروغ را محکوم به قتل کنید.» (ص ۳۶ )
حالا سعید انتقامهایش را گرفته و آرام شده است. هفت سال زندان نیز او را از هیاهو انداخته است. با کورسوی امیدی به جایی که میتوانست وطنش باشد و او خود نپذیرفته بود/ نمیتوانست بپذیرد، برمیگردد. سعی میکند از نو به دنیا بیاید تا مورد پذیرش قرار گیرد. اما حالا دیگر این سودان است که او را پس میزند. تمام کارهای کلیشهای را که میتواند به احساس داشتن وطن بینجامد انجام میدهد.
به بدویترین شیوه وطنگزینی روی میآورد. در یک روستا، در دلتای رود نیل، زمین کشاورزی میخرد. خانه میسازد. ازدواج میکند. بچهدار میشود. حیوان و حشم به هم میزند. با روستاییان بر سر نوبت آب و امور دیگر کشاورزی همکاری میکند. اما هیچکدام از اینها احساس وطنداری را به او ارزانی نمیدارد. محیط روستا او را نمیپذیرد. pic۲
«مصطفی از اهالی این روستا نیست. آدم غریبی است که پنج سال است به اینجا آمده.... با بنت محمود ازدواج کرده... مردم آن قبیله توجهی نمیکنند که دخترانشان را به چه کسی میدهند.» (صص 8 و 12 و9)
چرا کنجکاوی راوی در ابتدای بازگشتش به روستا در مورد سعید برانگیخته میشود. چرا سعی میکند ته و توی ماجرای او را درآورد. رفتار با احتیاط اهالی با او در عین اقرارشان به اینکه آدم خوبی است، همه و همه رفتاری است که در برابر یک ناهموطن بروز میکند. هرچه هم که قاطی شان شوی، قدمت پیدا کنی و خوب باشی، باز هم یک ناهموطنی. احتیاط خود سعید و احترامش به اهالی و سنتهایشان نیز ریشه در ترس از واکنش آنان در برابر یک ناهموطن دارد. وقتی راوی از فرنگ برمیگردد، سعید خوشحال است که میتواند با کسی خاطرات مشترک داشته باشد. کسی که، دست کم در ظاهر، شبیه او است.
در لندن درس خوانده و سودانی هم هست. سعی میکند به او نزدیک شود و پای او را به زندگیاش بکشاند. گاهی از اینکه میبیند راوی با وجود اشتراکات ظاهری، فرسنگها با او فاصله دارد از تصمیمش پشیمان میشود. اما باز او را در برهوت موجود، بیشهای میبیند که باید به آن دلخوش باشد.
در این بیم و امیدها، بالاخره سعید از این آخرین امید از راه رسیده نیز نومید میشود و به عهد نخستین خویش برمیگردد. دوباره همین وطنی را هم که در کشاکش تصاحب آن است، به قهر وامی گذارد. او با نیل به شمال میرود. فقط شمال و نه غرب. جایی که برای او در این شرایط شمال است. برای کسی که بیوطن است، مرگ شمال مطلوب است.
دست کم از این جنوب لجنزار بیهودگی میرهد. انتخاب نوع خودکشی، آخرین دلیل بر اصرار سعید بر بیوطنی است. او که همه تلاشهایش ناکام مانده، غرق شدن در اعماق نیل را برمیگزیند تا حتی از داشتن یک قبر، این آخرین عنصر تشکیلدهنده وطن نیز بیبهره بماند.
حکایت مصطفی سعید حکایت روشنفکران شرق است. حکایت نخبگان جنوب جهان. حکایت انسانهایی آواره که از اینجا راندهاند و از آنجا مانده. این حکایت هر روز تکرار میشود. هیولای بیوطنی و مهاجرت به ظاهر خودخواسته، حالا دیگر نه انسانها که به قول ادوارد سعید - که خود نمونه اعلای این بیوطنی بود - جوامعی را به تبعید میبرد و بیوطن میکند. (ادوارد سعید و دیگران، چالشهای حقوق بشر، ترجمه فروغ پوریاوری، نشر آگه، ۱۳۸۴) چاره آن نیست که همه سعیدهای جنوب/شرق در موسم مناسب به شمال هجرت کنند. هیچ موسمی برای هجرت به شمال مناسب نیست.
این مناسب نبودن موسم زندگی در جنوب است که ما را به این توهم میاندازد که موسم برای هجرت به شمال مناسب است. چاره آن است که همین جنوب، با تدبیر و مقاومت نخبگان و روشنفکرانش به شمال تبدیل شود و سعیدهای هیچ سرزمینی، آواره شمالهای سرد و مهآلود نشوند.
*عنوان یادداشت سطری از شعر قاصدک، مهدی اخوان ثالث
ارسال نظر