گزارش میدانی «دنیای اقتصاد» از تجمع چند روزه سپردهگذارانی که خود را مالباخته میدانند؛
مردمی که به دنبال «میزان» میگردند
دنیای اقتصاد، ضحی زردکانلو- ترافیک خیابانهای منتهی به میدان جانباز سنگین است، البته این کندی عبور و مرور برای چندمین روز پیاپی اتفاق میافتد و شاید مسافران اتوبوسها به آن عادت کرده باشند. ماشینهای نیروی انتظامی پشت سر هم پارک کردهاند، مقام مسئولی با بلندگو برای مردمی که پشت میلههای آهنی شعار میدهند سخنرانی میکند، گویا قصه غصه مردمی که در «موسسه میزان» سپردهگذاری کردهاند، تمامی ندارد، نزدیک به تجمع مردمی میشوم که مفهوم پیر و جوان، مرد و زن، کوچک و بزرگ، دارا و ندار و . . . را برایم به تصویر میکشند.
دنیای اقتصاد، ضحی زردکانلو- ترافیک خیابانهای منتهی به میدان جانباز سنگین است، البته این کندی عبور و مرور برای چندمین روز پیاپی اتفاق میافتد و شاید مسافران اتوبوسها به آن عادت کرده باشند. ماشینهای نیروی انتظامی پشت سر هم پارک کردهاند، مقام مسئولی با بلندگو برای مردمی که پشت میلههای آهنی شعار میدهند سخنرانی میکند، گویا قصه غصه مردمی که در «موسسه میزان» سپردهگذاری کردهاند، تمامی ندارد، نزدیک به تجمع مردمی میشوم که مفهوم پیر و جوان، مرد و زن، کوچک و بزرگ، دارا و ندار و ... را برایم به تصویر میکشند.
بانک مرکزی، دادگستری، آرم ناپدید شده، میزان، زندان، حمایت، قصد بانک ... واژه های پراستعمالی بود که هر دقیقه از میان جمعیت به گوش میرسید.
کمترکسی به دلگرمی دادنهای علی رسولیان، مدیرکل امور اقتصادی و دارایی استانداری که مردم را به آرامش و سکوت دعوت میکرد و میگفت نگران پولهایتان نباشید، توجه میکرد و این مالباختگانی که کار هر روزهشان تجمع مقابل شعبه مرکزی موسسه میزان بود با درخواست حمایت از دادستان و استاندار و در نهایت با شعار «الله اکبر» و «ای رهبر فرزانه حمایت حمایت» ... کرسی سخنرانی را از آن خود کردند.
همدلی و همزبانی مردم با مردم
مردی جا افتاده و محترم با صدایی لرزان دم گوشم میگوید: خانم لطفا بنویس مادر من بیماری پارکینسون و همسرم بیماری ام اس دارد، برای هزینه درمانشان دو تا آپارتمان فروختم و 418 میلیون تومان در موسسه میزان سرمایهگذاری کردم تا با سود ماهیانهاش مخارج درمان مادر و همسرم را تامین کنم، حالا پولهای من کجاست؟
پای صحبت دختر جوانی مینشینم که هر روز در تجمعهای مردم حضور دارد، آرامش از چهره و لبخند او محو نمیشود تا جایی که میگوید پدرم بازنشسته ارتش است و یک عمر با آبرو زندگی کرده، اما بخاطر حکم جلبش که به اتکای پولی که در موسسه میزان داشته چک کشیده، اکنون در بیمارستان بستری است و هرلحظه بی هیچ جرمی و در نهایت بیعدالتی ممکن است به زندان منتقل شود، حالا آرم ترازوی عدالت موسسه میزان کجاست؟ ۷۰ میلیون از این موسسه طلب داریم اما بعد از بستری شدن پدرم در بیمارستان تنها ۲۰ میلیون به ما دادند و گفتند دیگر حالا حالاها این طرفها آفتابی نشوید، یا باید بمیریم یا مرض صعبالعلاج داشته باشیم تا بخش کمی از پول خودمان را با منت به ما برگردانند.
زن دیگری هم در میانه صحبت من و دختر جوان، پیش آمد و در تایید و ادامه حرف او از برخورد تند و بیادبانه کارمندان موسسه گلایه میکرد و میگفت چرا ما باید پولهای خودمان را از اینان گدایی کنیم؟ پولهایی که یک عمر با زحمت و کار کردن جمع کردهایم و اکنون که بازنشسته شدهایم و میخواهیم استراحت کنیم، فرزندانمان را سرو سامان دهیم، به مسافرت برویم، احساس کنیم نتیجه تمام زحماتمان در زندگی به باد رفت!
حامی سرمایه گذاران اقتصادی
کجاست؟
مردی برافروخته که طلبکار 400 میلیونی موسسه میزان است از میان جمعیت فریاد میزند: کدام زمین؟ کدام ملک؟ 7500 میلیارد تومان بدهی مردم است اما اینها تنها هزار میلیارد زمین دارند، با پولهای ما چه کردهاند؟ چرا هیچ کدام از فرزندانشان در ایران نیستند؟ من شماره پلاک ماشین این آقایان را به شما میدهم اگر پیدایشان کردید تمام پول من برای شما، چرا همه جا میگویند اینها در بانکهای خارجی سپردهگذاری کردهاند؟ چرا به بعضیها پول میدهند و به بعضیها یک ریال هم از پولشان را برنگرداندند؟ چرا مسئولان نظارت نمیکنند؟ تا کی حرفهای تکراری بشنویم؟حالش بد میشود و به گوشهای میرود، دستش را روی سرش میگذارد و مینشیند.
مردی که از تولیدکنندگان و کارآفرینان بخشخصوصی است وقتی متوجه حضور خبرنگار «دنیای اقتصاد» میشود، حرفهایش را میگوید: در بیلبوردهای تبلیغاتی موسسه میزان نوشتهاند حامی سرمایهگذاران اقتصادی... پس چرا حالا از ما حمایت نمیکنند؟ من فعالی اقتصادی هستم که در بدو تاسیس دو شرکت خصوصی ورشکسته شدهام و کسبوکارم خوابیده است، چرا؟ چون سرنوشت پولهایمان در این موسسه مشخص نیست!
من هنوز 32 سالهام و تمام موهایم در مدت این چند ماه سفید شده است، عبارت مرد جوانیست که مجابم میکند بیشتر به پای حرفهایش بنشینم، او نام و آدرس محل کارش را هم میگوید و مدعی است از همه چیز با خبر است، از ورشکستگی چند کارخانه نامدار و بزرگ شهر و به زندان افتادن 16 کارخانهدار خبر میدهد و میگوید زن و فرزند یک نفر از کارخانهداران مشهد که به زندان افتاده در خانه من زندگی میکنند، میگفت شب عید خانهام را فروختم تا به کارمندانم که با فروش خانههایشان در این موسسه سرمایهگذاری کردهاند پول رهن خانه بدهم، اما تا کی میشود اینگونه زندگی کرد؟ تمام ما افراد با آبرویی هستیم که چیزی جز حق طبیعی خودمان نمیخواهیم، چرا باید پولهای مردم اینجا باشد و خودشان شب عید در زندان باشند؟ چرا با میزان هم مثل پدیده برخورد نمیشود؟
این داستان ادامه دارد؟
ساعت نزدیک پنج بعدازظهر است، صدها نفر از مردمی که در میان چهرههای متحدالشکل و غمگینشان گاهی هم تلخند دیده میشود، پس از ترک صحنه از سوی علی رسولیان و پایان حرفهای تکراریاش، یک به یک متفرق میشوند و یک صدا میگویند فردا دوباره ساعت ۹ صبح همین جا.
و این داستان تکراری را هر روز همراه با ترافیک سنگین شهری، حضور پردرد مالباختگان و نیروی انتظامی، دست کم با چاشنی یک اتفاق تلخ شاهدیم. یاد زن طلبکار از موسسه مالی و بدهکار به مردمی میافتم که با نشستن در میان خیابان جانباز و ایجاد ترافیک شدید حقش را میخواست ، مردی که به دلیلی مشابه میخواست با سقوط از ارتفاع اقدام به انتحار کند و مرد دیگری که هفته پیش قصد خودسوزی در مقابل یکی از شعب مشهد را داشت. گیریم وعدهها و حرفها، تدبیرها و امیدها به نتیجه رسید و ختم به خیر شد، اما تبعات این آسیبها و تنشهای روحی و روانی که مردم را تحت فشار گذاشته است چگونه قابل جبران است؟!
کسی از پشت مانتوام را میکشد، گمان میکنم مالباخته دیگری است که میخواهد سفره دلش را باز کند، اما پسر بچه مضطربی بود که در شلوغی و ازدحام مادرش را گم کرده بود و خیال میکرد مثل مردمی که به دنبال پول خود به روزنامه شکوه میکردند باید سراغ مادرش را از من بگیرد و من خبرنگار که نمیتوانستم برای مردم جز همدردی و گوش دادن به حرفهایشان و در نهایت منعکس کردنش کاری بکنم، به دنبال پسرک رفتم تا مادرش را پیدا کنیم.
بانک مرکزی، دادگستری، آرم ناپدید شده، میزان، زندان، حمایت، قصد بانک ... واژه های پراستعمالی بود که هر دقیقه از میان جمعیت به گوش میرسید.
کمترکسی به دلگرمی دادنهای علی رسولیان، مدیرکل امور اقتصادی و دارایی استانداری که مردم را به آرامش و سکوت دعوت میکرد و میگفت نگران پولهایتان نباشید، توجه میکرد و این مالباختگانی که کار هر روزهشان تجمع مقابل شعبه مرکزی موسسه میزان بود با درخواست حمایت از دادستان و استاندار و در نهایت با شعار «الله اکبر» و «ای رهبر فرزانه حمایت حمایت» ... کرسی سخنرانی را از آن خود کردند.
همدلی و همزبانی مردم با مردم
مردی جا افتاده و محترم با صدایی لرزان دم گوشم میگوید: خانم لطفا بنویس مادر من بیماری پارکینسون و همسرم بیماری ام اس دارد، برای هزینه درمانشان دو تا آپارتمان فروختم و 418 میلیون تومان در موسسه میزان سرمایهگذاری کردم تا با سود ماهیانهاش مخارج درمان مادر و همسرم را تامین کنم، حالا پولهای من کجاست؟
پای صحبت دختر جوانی مینشینم که هر روز در تجمعهای مردم حضور دارد، آرامش از چهره و لبخند او محو نمیشود تا جایی که میگوید پدرم بازنشسته ارتش است و یک عمر با آبرو زندگی کرده، اما بخاطر حکم جلبش که به اتکای پولی که در موسسه میزان داشته چک کشیده، اکنون در بیمارستان بستری است و هرلحظه بی هیچ جرمی و در نهایت بیعدالتی ممکن است به زندان منتقل شود، حالا آرم ترازوی عدالت موسسه میزان کجاست؟ ۷۰ میلیون از این موسسه طلب داریم اما بعد از بستری شدن پدرم در بیمارستان تنها ۲۰ میلیون به ما دادند و گفتند دیگر حالا حالاها این طرفها آفتابی نشوید، یا باید بمیریم یا مرض صعبالعلاج داشته باشیم تا بخش کمی از پول خودمان را با منت به ما برگردانند.
زن دیگری هم در میانه صحبت من و دختر جوان، پیش آمد و در تایید و ادامه حرف او از برخورد تند و بیادبانه کارمندان موسسه گلایه میکرد و میگفت چرا ما باید پولهای خودمان را از اینان گدایی کنیم؟ پولهایی که یک عمر با زحمت و کار کردن جمع کردهایم و اکنون که بازنشسته شدهایم و میخواهیم استراحت کنیم، فرزندانمان را سرو سامان دهیم، به مسافرت برویم، احساس کنیم نتیجه تمام زحماتمان در زندگی به باد رفت!
حامی سرمایه گذاران اقتصادی
کجاست؟
مردی برافروخته که طلبکار 400 میلیونی موسسه میزان است از میان جمعیت فریاد میزند: کدام زمین؟ کدام ملک؟ 7500 میلیارد تومان بدهی مردم است اما اینها تنها هزار میلیارد زمین دارند، با پولهای ما چه کردهاند؟ چرا هیچ کدام از فرزندانشان در ایران نیستند؟ من شماره پلاک ماشین این آقایان را به شما میدهم اگر پیدایشان کردید تمام پول من برای شما، چرا همه جا میگویند اینها در بانکهای خارجی سپردهگذاری کردهاند؟ چرا به بعضیها پول میدهند و به بعضیها یک ریال هم از پولشان را برنگرداندند؟ چرا مسئولان نظارت نمیکنند؟ تا کی حرفهای تکراری بشنویم؟حالش بد میشود و به گوشهای میرود، دستش را روی سرش میگذارد و مینشیند.
مردی که از تولیدکنندگان و کارآفرینان بخشخصوصی است وقتی متوجه حضور خبرنگار «دنیای اقتصاد» میشود، حرفهایش را میگوید: در بیلبوردهای تبلیغاتی موسسه میزان نوشتهاند حامی سرمایهگذاران اقتصادی... پس چرا حالا از ما حمایت نمیکنند؟ من فعالی اقتصادی هستم که در بدو تاسیس دو شرکت خصوصی ورشکسته شدهام و کسبوکارم خوابیده است، چرا؟ چون سرنوشت پولهایمان در این موسسه مشخص نیست!
من هنوز 32 سالهام و تمام موهایم در مدت این چند ماه سفید شده است، عبارت مرد جوانیست که مجابم میکند بیشتر به پای حرفهایش بنشینم، او نام و آدرس محل کارش را هم میگوید و مدعی است از همه چیز با خبر است، از ورشکستگی چند کارخانه نامدار و بزرگ شهر و به زندان افتادن 16 کارخانهدار خبر میدهد و میگوید زن و فرزند یک نفر از کارخانهداران مشهد که به زندان افتاده در خانه من زندگی میکنند، میگفت شب عید خانهام را فروختم تا به کارمندانم که با فروش خانههایشان در این موسسه سرمایهگذاری کردهاند پول رهن خانه بدهم، اما تا کی میشود اینگونه زندگی کرد؟ تمام ما افراد با آبرویی هستیم که چیزی جز حق طبیعی خودمان نمیخواهیم، چرا باید پولهای مردم اینجا باشد و خودشان شب عید در زندان باشند؟ چرا با میزان هم مثل پدیده برخورد نمیشود؟
این داستان ادامه دارد؟
ساعت نزدیک پنج بعدازظهر است، صدها نفر از مردمی که در میان چهرههای متحدالشکل و غمگینشان گاهی هم تلخند دیده میشود، پس از ترک صحنه از سوی علی رسولیان و پایان حرفهای تکراریاش، یک به یک متفرق میشوند و یک صدا میگویند فردا دوباره ساعت ۹ صبح همین جا.
و این داستان تکراری را هر روز همراه با ترافیک سنگین شهری، حضور پردرد مالباختگان و نیروی انتظامی، دست کم با چاشنی یک اتفاق تلخ شاهدیم. یاد زن طلبکار از موسسه مالی و بدهکار به مردمی میافتم که با نشستن در میان خیابان جانباز و ایجاد ترافیک شدید حقش را میخواست ، مردی که به دلیلی مشابه میخواست با سقوط از ارتفاع اقدام به انتحار کند و مرد دیگری که هفته پیش قصد خودسوزی در مقابل یکی از شعب مشهد را داشت. گیریم وعدهها و حرفها، تدبیرها و امیدها به نتیجه رسید و ختم به خیر شد، اما تبعات این آسیبها و تنشهای روحی و روانی که مردم را تحت فشار گذاشته است چگونه قابل جبران است؟!
کسی از پشت مانتوام را میکشد، گمان میکنم مالباخته دیگری است که میخواهد سفره دلش را باز کند، اما پسر بچه مضطربی بود که در شلوغی و ازدحام مادرش را گم کرده بود و خیال میکرد مثل مردمی که به دنبال پول خود به روزنامه شکوه میکردند باید سراغ مادرش را از من بگیرد و من خبرنگار که نمیتوانستم برای مردم جز همدردی و گوش دادن به حرفهایشان و در نهایت منعکس کردنش کاری بکنم، به دنبال پسرک رفتم تا مادرش را پیدا کنیم.
ارسال نظر