گوشیها آماده، آتش
علی ضیائی اندکی باران که میآید انگار همه چیز شهر عوض میشود. هوا دوباره همان میشود که باید باشد. آسمان رنگش شبیه عکسها میشود. حالا تصور کنید پاییز هم باشد. شاعر شدن کار سادهای میشود برای هر کسی که اندکی ذوق و انگیزه داشته باشد. با خودم فکر میکردم که شاعران چه رنجی میبرند وقتی به اصطلاح شعرهای دیگران را این طرف و آن طرف میخوانند. بعد دوباره با خود گفتم تو از کجا میدانی شاید خیلی هم خوششان بیاید. اصلا شاید در پاییز شعر گفتن همه مردم، پا در کفش شاعران کردن نباشد. اصلا شاید شعر گفتن انحصارا در اختیار شاعران نباشد.
علی ضیائی اندکی باران که میآید انگار همه چیز شهر عوض میشود. هوا دوباره همان میشود که باید باشد. آسمان رنگش شبیه عکسها میشود. حالا تصور کنید پاییز هم باشد. شاعر شدن کار سادهای میشود برای هر کسی که اندکی ذوق و انگیزه داشته باشد. با خودم فکر میکردم که شاعران چه رنجی میبرند وقتی به اصطلاح شعرهای دیگران را این طرف و آن طرف میخوانند. بعد دوباره با خود گفتم تو از کجا میدانی شاید خیلی هم خوششان بیاید.اصلا شاید در پاییز شعر گفتن همه مردم، پا در کفش شاعران کردن نباشد. اصلا شاید شعر گفتن انحصارا در اختیار شاعران نباشد. اصلا هر کسی که شعر گفت مگر شاعر است؟!
برش اول؛
صبح اول وقت بود و زمین خیس از باران روز قبل. از آن روزها که اگر خانه بمانی عمری را به فنا دادی. راه افتادم در کوچه پسکوچههای شهر. من هم کمکم داشتم شاعر میشدم. برگهای خوشرنگ و رنگارنگ پاییزی درختان از شاخهها دل کنده و خود را به زمین رسانده بودند. آب در جویها جریان داشت و نسیم خنکی به صورت میخورد. حرکت عجیب و غریب دختری روی جدول کنار جوی خیابان همه شاعرانههایم را پراند. از این طرف جوی به آن طرف و از پایین خیابان به سمت من میآمد و آن طور که سرش پایین بود و داخل آب را نگاه میکرد.با خودم فکر کردم چیزی گم کرده یا احتمالا انداخته! ناگهان خوابید روی زمین. من که تقریبا تزدیکش شده بودم، ناگهان متوجه گوشی که دستش بود شدم. بله حالا متوجه شدم. نه چیزی گم کرده بود نه انداخته بود داخل جوی. داشت شکار لحظه میکرد حرکت برگهای نارنجی با جریان آب را.خانم مسنی از کوچه بغلی نگاهم را از روی دختر برداشت. اتفاق را دیده بود، نگاهی به من کرد و به طعنه گفت: دیوانه شدهاند مردم.
برش دوم؛
pic1
رسیدم دفتر یکی از دوستان. این دوست ما کلا وقتی حتی با شما حرف میزند به شما نگاه نمیکند. نه به خاطر سربهزیری بلکه سرش به موبایلش گرم است. همین که رسیدم گفت عکس جدید منو دیدی آپ کردم.گفتم نه من تو راه بودم. شانههایش را انداخت بالا گفت تو یه ساعت ۳۰۰ تا لایک خورده، کجایی؟! گفتم بده ببینم چی هست. گوشیاش را گرفتم. برگریزان زیبایی بود با جمله قشنگی که دقیقا یادم نیست چه بود. گفت: عزیزم چک کن. شما که اهل خبر و رسانهای چک کن. ببین حال و هوای مردم را. خب چارهای نبود. پسورد وایفای را گرفتم و من هم چک کردم. تازه متوجه شدم آن دختر چرا با آن هیجان حرکات سوژهاش را شکار کرده بود. بله همه آن روز عکس پاییزی و نوشته پاییزی فرستاده بودند بالا (آپ کرده بودند ).
یک ربع بیشتر در دفتر دوستم کار نداشتم. با احتساب چک کردن پاییزیهای دوستان و آشنایان حقیقی و مجازی و یک فنجان چای حدود یک ساعت آنجا بودم. خداحافظی کردم و از دفتر بیرون زدم.
برش سوم؛
مزیت سرخط سوار شدن این است که تقریبا همه طوری مینشینند که هنگام پیاده شدن مجبور نشوند همه را پیاده کنند. منظورم کسانی است که قبل از انتهای خط مسیر تاکسی پیاده میشوند. من جلو نشستم و به حضور پررنگ پاییز در حال و هوای مردم فکر میکردم. موزیک قطع شد و قطعه دیگری از ضبط ماشین شروع به پخش شدن کرد. راننده گفت خدا رحمتش کند. به خودم آمدم و گفتم «ببخشید کیو»؟صدای مرتضی پاشایی بود. بعد گفتم؛ بله، جوان بود و تازه سه تا آلبوم داده بود. راننده گفت: آقا دیدی چه تشییع جنازهای بود؟! من خودم آنجا بودم. اصلا نمیشد نزدیک شد؛ خانمی میانسال از صندلی عقب گفت؛ مردم دوستش داشتند. جوان بود، آهنگ غمگین میخواند، قشنگ میخواند، خوب هم تو روی این مرض کوفتی وایستاده بود. انگار یقه سرطان رو گرفته بود که تو نمیتونی جلوی منو بگیری. من از این روحیهاش خیلی خوشم آمد.آقای دیگری از صندلی عقب گفت؛ خانم شما رفته بودید برای تشییع؟! خانم جواب داد که نه ولی برایش دعا کردم. مرد که جوانی بود با صدای حق به جانب (صورتش را نمیدیدم چون جلو نشسته بودم) گفت: باور کنید خیلی که آمده بودند همان روزها پاشایی را شناخته بودند. همان روزها که خبر بستری شدنش آمده بود. راننده گفت: خب چه اشکالی دارد. مردم آمده بودند احترام کنند و تشییع! حتما مگر باید فامیلش باشیم یا طرفدار دوآتشه؟! بحث بالا گرفت و ترافیک به اتوبان جلوه پارکینگ داده بود.
فلشبک
pic2
همینطور که گوش میدادم، یادم افتاد هفته قبل و حتی هفته قبلش همه اخبار و عکسها بهگونهای به مرتضی پاشایی مربوط بود چه قبل از خداحافظیاش با دنیای ما مردم نازنین که همه التماس دعا داشتند با عکسهای اجرای کنسرتهایش و چه بعد از آن که دکه روزنامهفروشیها و شبکههای اجتماعی و حتی حرفهای جستهگریخته همه پاشایی بود. رسانههای داخلی و حتی آن ور آبی همه از مرتضی پاشایی میگفتند و البته حضور مردم برای خداحافظی با او. بعضیها از این حضور تاثیر گرفته بودند و بعضی دیگر تحسین میکردند.یاد عکسهایی که از مراسم منتشر شده بود، افتادم و حرفهایی که دوستان عکاس و خبرنگار از مراسم او میزدند؛ اینکه مردم در مراسم عکسها و شعرهای او را آورده بودند. اشعارش را با هم زنده کردند. فراموش نمیکنم عکس یکی از دوستان را در یکی از شبکههای اجتماعی که تصویر خانم میانسالی بود که زیرعکس نوشته بود عدهای اشک میریختند و شعرهایش را میخواندند، خیلیها عکس و فیلم میگرفتند و این خانم تندتند حمد و سوره میخواند.
در تمام عکسها، دو چیز بیشتر از همه به چشم میآمد. اندوه و تاثر و موبایلهایی که مشغول فیلمبرداری و گرفتن عکس بود. حتی گروهی از فیلم گرفتن دیگران عکس گرفته بودند. به خودم آمدم، نزدیک مقصد بودیم و همچنان بحث ادامه داشت. راننده گفت: ... بالاخره مردم هنرمندشان را دوست دارند.
خانمی که عقب نشسته بود در حالی که کرایهاش را به راننده میداد، گفت: بله! همین طور است.
برش آخر
pic۳
وقتی رسیدیم و میخواستیم پیاده شویم تازه متوجه شدم چرا نفر سومی که عقب نشسته چیزی نمیگفت.آنقدر خواب بود که حتی متوجه ترافیک سنگین هم نشده بود چه برسد به بحث ما.در مسیر برگشت کلا تصویر پاشایی جلو چشم بود. چیزی ذهنم را مشغول کرده بود. به خانه که رسیدیم اول از همه نشستم و سرچ کردم مرتضی پاشایی! بله درست بود. در اکثر تصاویر اگر نگویم همه تا جایی که دوربین را تشخیص داده بود صورتش را سه رخ به سمت چپ میگرفت و اگر نشسته بود دستش را به چانهاش میگرفت. این حالت احتمالا برای او بهترین حالتی بود که دوست داشته از او منتشر شود. حتی در زمان بیماری هم استفاده از کلاه و عینک و لباسهایی که او را درشتتر از حالت معمول بدنش نشان دهد گواه این بود که میخواست تصویری عادی و زیبا داشته باشد. حتی در حالت بیماری که فقط عارضهاش در تصاویر سر تراشیدهاش بود. با خودم فکر کردم چقدر بیمعرفتی است گرفتن فیلم از لحظههای درد کشیدن او در بیمارستان و چقدر عجیب است علت انتشار آن در فضای مجازی. چه سودی دارد این کار؟ آن هم برای کسی که در اوج بیماری سعی کرد چهره و ظاهرش را حفظ کند. او تا لحظه آخری که میتوانست سعی کرد مرتضی پاشایی خواننده باشد و ناگهان یک موبایل و یک دست تصویر دیگری از او منتشر میکند کجای معرفت و شرافت است این کار؟! چه سودی دارد؟! نمیفهمم.پاشایی یک سال تمام مردانه با سرطان جنگید و در چند روز آخر تسلیم شد. اما جنگیدن با این همه موبایل و اهداف و امیال دیگران ممکن نبود و نیست!
بیرون قاب
pic4
نیاز به دیده شدن، درک شدن، خواسته شدن و پسندیده و مقبول بودن نیازی طبیعی است که در هر فردی تا اندازهای وجود دارد. برای عدهای دیده شدن تصویر، برای عدهای دیگر نام و گروهی هم مقبولیت هدف است. شاید همین موضوع دلیل این همه تصویربرداری و عکس گرفتن از اتفاقاتی باشد که نه هیچ وجاهت خبری دارد و نه هیچ بعد هنری.دو هفته پیش مرتضی پاشایی، این هفته پاییز و برگریزان و هفته بعد احتمالا دربی پایتخت و مذاکرات هستهای.پاییز هم که باشد اکثرا یا شاعر میشویم یا چیزی شبیه شعر زیر عکسهایمان مینویسیم.بالاخره بهگونهای باید دیده شویم. گفتم دیده شدن یاد آقای دوربینی افتادم. کسی که آنقدر میل به دیده شدن در تلویزیون داشت که تقریبا در تمام مراسم مهم جلوی اصلیترین دوربین قرار میگرفت. به گفته خودش این یک تخصص است و او این تخصص را دارد. او را در مراسم پاشایی ندیدیم. شاید تخصص به او گفته که این مراسم پوشش خاص تلویزیونی ندارد و برای همین نرفته بود. البته چند وقت است که نیست. کجاست؟! کسی از حسین آقای دوربینی خبر دارد؟
برش اول؛
صبح اول وقت بود و زمین خیس از باران روز قبل. از آن روزها که اگر خانه بمانی عمری را به فنا دادی. راه افتادم در کوچه پسکوچههای شهر. من هم کمکم داشتم شاعر میشدم. برگهای خوشرنگ و رنگارنگ پاییزی درختان از شاخهها دل کنده و خود را به زمین رسانده بودند. آب در جویها جریان داشت و نسیم خنکی به صورت میخورد. حرکت عجیب و غریب دختری روی جدول کنار جوی خیابان همه شاعرانههایم را پراند. از این طرف جوی به آن طرف و از پایین خیابان به سمت من میآمد و آن طور که سرش پایین بود و داخل آب را نگاه میکرد.با خودم فکر کردم چیزی گم کرده یا احتمالا انداخته! ناگهان خوابید روی زمین. من که تقریبا تزدیکش شده بودم، ناگهان متوجه گوشی که دستش بود شدم. بله حالا متوجه شدم. نه چیزی گم کرده بود نه انداخته بود داخل جوی. داشت شکار لحظه میکرد حرکت برگهای نارنجی با جریان آب را.خانم مسنی از کوچه بغلی نگاهم را از روی دختر برداشت. اتفاق را دیده بود، نگاهی به من کرد و به طعنه گفت: دیوانه شدهاند مردم.
برش دوم؛
pic1
رسیدم دفتر یکی از دوستان. این دوست ما کلا وقتی حتی با شما حرف میزند به شما نگاه نمیکند. نه به خاطر سربهزیری بلکه سرش به موبایلش گرم است. همین که رسیدم گفت عکس جدید منو دیدی آپ کردم.گفتم نه من تو راه بودم. شانههایش را انداخت بالا گفت تو یه ساعت ۳۰۰ تا لایک خورده، کجایی؟! گفتم بده ببینم چی هست. گوشیاش را گرفتم. برگریزان زیبایی بود با جمله قشنگی که دقیقا یادم نیست چه بود. گفت: عزیزم چک کن. شما که اهل خبر و رسانهای چک کن. ببین حال و هوای مردم را. خب چارهای نبود. پسورد وایفای را گرفتم و من هم چک کردم. تازه متوجه شدم آن دختر چرا با آن هیجان حرکات سوژهاش را شکار کرده بود. بله همه آن روز عکس پاییزی و نوشته پاییزی فرستاده بودند بالا (آپ کرده بودند ).
یک ربع بیشتر در دفتر دوستم کار نداشتم. با احتساب چک کردن پاییزیهای دوستان و آشنایان حقیقی و مجازی و یک فنجان چای حدود یک ساعت آنجا بودم. خداحافظی کردم و از دفتر بیرون زدم.
برش سوم؛
مزیت سرخط سوار شدن این است که تقریبا همه طوری مینشینند که هنگام پیاده شدن مجبور نشوند همه را پیاده کنند. منظورم کسانی است که قبل از انتهای خط مسیر تاکسی پیاده میشوند. من جلو نشستم و به حضور پررنگ پاییز در حال و هوای مردم فکر میکردم. موزیک قطع شد و قطعه دیگری از ضبط ماشین شروع به پخش شدن کرد. راننده گفت خدا رحمتش کند. به خودم آمدم و گفتم «ببخشید کیو»؟صدای مرتضی پاشایی بود. بعد گفتم؛ بله، جوان بود و تازه سه تا آلبوم داده بود. راننده گفت: آقا دیدی چه تشییع جنازهای بود؟! من خودم آنجا بودم. اصلا نمیشد نزدیک شد؛ خانمی میانسال از صندلی عقب گفت؛ مردم دوستش داشتند. جوان بود، آهنگ غمگین میخواند، قشنگ میخواند، خوب هم تو روی این مرض کوفتی وایستاده بود. انگار یقه سرطان رو گرفته بود که تو نمیتونی جلوی منو بگیری. من از این روحیهاش خیلی خوشم آمد.آقای دیگری از صندلی عقب گفت؛ خانم شما رفته بودید برای تشییع؟! خانم جواب داد که نه ولی برایش دعا کردم. مرد که جوانی بود با صدای حق به جانب (صورتش را نمیدیدم چون جلو نشسته بودم) گفت: باور کنید خیلی که آمده بودند همان روزها پاشایی را شناخته بودند. همان روزها که خبر بستری شدنش آمده بود. راننده گفت: خب چه اشکالی دارد. مردم آمده بودند احترام کنند و تشییع! حتما مگر باید فامیلش باشیم یا طرفدار دوآتشه؟! بحث بالا گرفت و ترافیک به اتوبان جلوه پارکینگ داده بود.
فلشبک
pic2
همینطور که گوش میدادم، یادم افتاد هفته قبل و حتی هفته قبلش همه اخبار و عکسها بهگونهای به مرتضی پاشایی مربوط بود چه قبل از خداحافظیاش با دنیای ما مردم نازنین که همه التماس دعا داشتند با عکسهای اجرای کنسرتهایش و چه بعد از آن که دکه روزنامهفروشیها و شبکههای اجتماعی و حتی حرفهای جستهگریخته همه پاشایی بود. رسانههای داخلی و حتی آن ور آبی همه از مرتضی پاشایی میگفتند و البته حضور مردم برای خداحافظی با او. بعضیها از این حضور تاثیر گرفته بودند و بعضی دیگر تحسین میکردند.یاد عکسهایی که از مراسم منتشر شده بود، افتادم و حرفهایی که دوستان عکاس و خبرنگار از مراسم او میزدند؛ اینکه مردم در مراسم عکسها و شعرهای او را آورده بودند. اشعارش را با هم زنده کردند. فراموش نمیکنم عکس یکی از دوستان را در یکی از شبکههای اجتماعی که تصویر خانم میانسالی بود که زیرعکس نوشته بود عدهای اشک میریختند و شعرهایش را میخواندند، خیلیها عکس و فیلم میگرفتند و این خانم تندتند حمد و سوره میخواند.
در تمام عکسها، دو چیز بیشتر از همه به چشم میآمد. اندوه و تاثر و موبایلهایی که مشغول فیلمبرداری و گرفتن عکس بود. حتی گروهی از فیلم گرفتن دیگران عکس گرفته بودند. به خودم آمدم، نزدیک مقصد بودیم و همچنان بحث ادامه داشت. راننده گفت: ... بالاخره مردم هنرمندشان را دوست دارند.
خانمی که عقب نشسته بود در حالی که کرایهاش را به راننده میداد، گفت: بله! همین طور است.
برش آخر
pic۳
وقتی رسیدیم و میخواستیم پیاده شویم تازه متوجه شدم چرا نفر سومی که عقب نشسته چیزی نمیگفت.آنقدر خواب بود که حتی متوجه ترافیک سنگین هم نشده بود چه برسد به بحث ما.در مسیر برگشت کلا تصویر پاشایی جلو چشم بود. چیزی ذهنم را مشغول کرده بود. به خانه که رسیدیم اول از همه نشستم و سرچ کردم مرتضی پاشایی! بله درست بود. در اکثر تصاویر اگر نگویم همه تا جایی که دوربین را تشخیص داده بود صورتش را سه رخ به سمت چپ میگرفت و اگر نشسته بود دستش را به چانهاش میگرفت. این حالت احتمالا برای او بهترین حالتی بود که دوست داشته از او منتشر شود. حتی در زمان بیماری هم استفاده از کلاه و عینک و لباسهایی که او را درشتتر از حالت معمول بدنش نشان دهد گواه این بود که میخواست تصویری عادی و زیبا داشته باشد. حتی در حالت بیماری که فقط عارضهاش در تصاویر سر تراشیدهاش بود. با خودم فکر کردم چقدر بیمعرفتی است گرفتن فیلم از لحظههای درد کشیدن او در بیمارستان و چقدر عجیب است علت انتشار آن در فضای مجازی. چه سودی دارد این کار؟ آن هم برای کسی که در اوج بیماری سعی کرد چهره و ظاهرش را حفظ کند. او تا لحظه آخری که میتوانست سعی کرد مرتضی پاشایی خواننده باشد و ناگهان یک موبایل و یک دست تصویر دیگری از او منتشر میکند کجای معرفت و شرافت است این کار؟! چه سودی دارد؟! نمیفهمم.پاشایی یک سال تمام مردانه با سرطان جنگید و در چند روز آخر تسلیم شد. اما جنگیدن با این همه موبایل و اهداف و امیال دیگران ممکن نبود و نیست!
بیرون قاب
pic4
نیاز به دیده شدن، درک شدن، خواسته شدن و پسندیده و مقبول بودن نیازی طبیعی است که در هر فردی تا اندازهای وجود دارد. برای عدهای دیده شدن تصویر، برای عدهای دیگر نام و گروهی هم مقبولیت هدف است. شاید همین موضوع دلیل این همه تصویربرداری و عکس گرفتن از اتفاقاتی باشد که نه هیچ وجاهت خبری دارد و نه هیچ بعد هنری.دو هفته پیش مرتضی پاشایی، این هفته پاییز و برگریزان و هفته بعد احتمالا دربی پایتخت و مذاکرات هستهای.پاییز هم که باشد اکثرا یا شاعر میشویم یا چیزی شبیه شعر زیر عکسهایمان مینویسیم.بالاخره بهگونهای باید دیده شویم. گفتم دیده شدن یاد آقای دوربینی افتادم. کسی که آنقدر میل به دیده شدن در تلویزیون داشت که تقریبا در تمام مراسم مهم جلوی اصلیترین دوربین قرار میگرفت. به گفته خودش این یک تخصص است و او این تخصص را دارد. او را در مراسم پاشایی ندیدیم. شاید تخصص به او گفته که این مراسم پوشش خاص تلویزیونی ندارد و برای همین نرفته بود. البته چند وقت است که نیست. کجاست؟! کسی از حسین آقای دوربینی خبر دارد؟
ارسال نظر