آیا ممکن است ما ایران را دوست نداشته باشیم؟
دوست داشتن خوب، دوست داشتن بد
سعید آجورلو
دانشجوی دکترای علوم سیاسی
سردبیر هفتهنامه مثلث
در مورد یادداشت اخیر دکتر سریعالقلم با بخشی از گفتههای ایشان موافق و با بخشی از آن مخالفم.
تا جایی که در خاطرم هست ایشان فرمودند؛ ریشه بسیاری از رفتارهای اشتباه ما ایرانیان به این بازمیگردد که ما ایران را دوست نداریم و تعلق سرزمینی نداریم واژهای که از آن استفاده کردند «تعلق سرزمینی» است که میشود از آن به «ناسیونالیسم مثبت» هم یاد کرد در مقابل «ناسیونالیسم منفی» یا همان «شوونیسم» است که فاجعهای به اندازه جنگ جهانی دوم آفرید.
دانشجوی دکترای علوم سیاسی
سردبیر هفتهنامه مثلث
در مورد یادداشت اخیر دکتر سریعالقلم با بخشی از گفتههای ایشان موافق و با بخشی از آن مخالفم.
تا جایی که در خاطرم هست ایشان فرمودند؛ ریشه بسیاری از رفتارهای اشتباه ما ایرانیان به این بازمیگردد که ما ایران را دوست نداریم و تعلق سرزمینی نداریم واژهای که از آن استفاده کردند «تعلق سرزمینی» است که میشود از آن به «ناسیونالیسم مثبت» هم یاد کرد در مقابل «ناسیونالیسم منفی» یا همان «شوونیسم» است که فاجعهای به اندازه جنگ جهانی دوم آفرید.
سعید آجورلو
دانشجوی دکترای علوم سیاسی
سردبیر هفتهنامه مثلث
در مورد یادداشت اخیر دکتر سریعالقلم با بخشی از گفتههای ایشان موافق و با بخشی از آن مخالفم.
تا جایی که در خاطرم هست ایشان فرمودند؛ ریشه بسیاری از رفتارهای اشتباه ما ایرانیان به این بازمیگردد که ما ایران را دوست نداریم و تعلق سرزمینی نداریم واژهای که از آن استفاده کردند «تعلق سرزمینی» است که میشود از آن به «ناسیونالیسم مثبت» هم یاد کرد در مقابل «ناسیونالیسم منفی» یا همان «شوونیسم» است که فاجعهای به اندازه جنگ جهانی دوم آفرید. تعلق سرزمینی که ایشان از آن سخن میگویند به نظر در میانه بیوطنی و ناسیونالیسم منفی ایستاده است. ریشه تئوری استاد را به نظر باید در شکل نگرفتن فرآیند دولت- ملت در ایران دانست. این تئوری که فرآیند دولتسازی- ملتسازی را از قرون 15 و 16 میلادی در سرزمینهای غربی در سطح ملت ذیل دوگانه فئودال/ بورژوا دنبال میکند و در سطح دولت ذیل دوگانه دولت مطلقه/ دولت مدرن پی میگیرد، ملت مدرن و دولت مدرن را حاصل فرآیندی تاریخی میبیند که اکنون به سرانجام رسیده است. این فرآیند راکه به نظر پدیدهاش و شگفتیاش برآمدن مرزهای ملی در سطح اروپا بوده است باید بزرگترین دستاورد غرب در این پروسه دانست. دستاورد عینی که ذهن بشر مدرن را هم ساخت. ذهن ناسیونالیستی که بدون توجه به دوگانه شهر / روستا، ظرف کشور را برای محتوای ملت تصور میکرد، حلقه واسط برای چنین فرآیندی را ناسیونالیسم قرار داد.
این دستاورد بزرگ انسان غربی اما در سالهای اول قرن بیستم فاجعه آفرید. ناسیونالیسم، ملعبهای در دست نازیهای آلمان و فاشیستهای ایتالیا قرار گرفت تا حس ناب وطندوستی که خود عامل پیوندهای جدید، پیشرفتهای بزرگ شده بود اکنون به وسیله غیرتسازی تبدیل و مبارزهای کاذب را باعث شود. هرچند در این میان هیتلر، نازیسم آلمانی را بر نژاد برتر استوار کرد و فاشیسم ایتالیا بود که بر پایه وطن و کشور و سرزمین موتلف آلمان شد، اما ناسیونالیسم و نژاد عاملی برای دیگر سازی خشمگینانه آلمان و ایتالیا و جاهطلبی خیرهسرانه هیتلر و موسولینی شد تا جان آدمیان را آسان و ارزان برای ایدئولوژیهای مدرن بفروشد و عایدیاش را برای نژاد و وطن هزینه کنند.
اینگونه کشور دوستی افراطی را که حاصل آگاهی کاذب قرن بیستمی بود مارکسیستها اما حاصل محافظهکاری بورژوازی با حاکمیت خرده بورژوازی تفسیر کردند که میخواهد راه جامعه بیطبقه و بیدولت و احتمالا بیملت را ببندد. چپها اما با طبقه به جنگ دولت- ملت آمده بودند. آنان به دنبال مستحیل شدن دولت مدرن و از میان رفتن ملت مدرن ذیل حاکمیت پرولتاریا و جامعه بیطبقه و نوعی «انترناسیونالیسم» به میدان منازعات آمدند و مفهوم انسان بیوطن و بیدولت را شکل دادند. قبل از آنکه چنین ایدهای از مرزهای شوروی خارج شود، آلمان و ایتالیا پیشدستانه ایده بیملتی را ربودند و در عوض از دولت قوی و اقتدارگرا دفاع کردند. جالب است که جدال بزرگ جنگ جهانی دوم میان آلمان و شوروی شکل گرفت.
دو ایده ضد دولت مدرن و ضد ملت مدرن. از خاکستر شکست وطنپرستان افراطی اما شعلههای ناسیونالیسم مثبت رویید. انگار دستاورد بزرگ انسان غربی باید از میان جنگی آتشین عبور میکرد تا سر جای خود بازگردد. این فرآیند غربی به هیچ وجه در ایران گذرانده نشده پس مانند دکتر سریعالقلم موافقم که گذرنکردن از این فرآیند در شرق از قدر و منزلت ناسیونالیسم در ایران کاهیده، اضافه کنید به آن تفسیرهای مختلف از ایرانیت را که هیچگاه در جای معقول خود نایستاده است. اما آن چیزی که باعث میشود با بخشی از حرفهای جناب دکتر مخالف باشم، نمونههای وطندوستی است که در ایران روی داده که بزرگترینش دفاع ایرانیان در جنگ 8 ساله ایران- عراق است.
گرچه اعتقاد به اسلام و ذهن غالبا اسلامگرا نقش اصلی را در میان رزمندگان داشت اما نمیتوان از وطندوستی و ملتدوستی سخن نگفت. جنگ، نمونه چالش برانگیزی برای تئوری نداشتن تعلق سرزمینی ایرانیان است و شاید راه میانبری برای ساخته شدن این تعلق. من فکر میکنم ما ایرانیان، ایران را دوست داریم اما خیلی از اوقات ایران را بد دوست داریم. ناآگاهیم که پرت کردن آشغال از خودرو، کثیف کردن کوه، ایجاد آلودگی صوتی و خیلی چیزهای دیگر ممکن است ناقض دوست داشتن وطن باشد. ما ایرانیان گاهی اوقات وطنمان را خوب دوست داشتهایم مثل دوران جنگ و گاهی اوقات بد دوستش داشتهایم. مثل برخی ضداخلاقیها که شاهدیم. راه دوست داشتن وطن را باید یاد گرفت و البته معتقدم که این راه باید میانبر و مخصوص خودمان باشد نه شبیه پروسهای که غرب طی کرده. غرب دیگر امکانش نیست. «دوست داشتن ایرانی» باید تبدیل به یک اپیدمی شود. اینکه چگونه باید ایران را دوست داشت. فتح باب دکتر سریعالقم در این زمینه ارزشمند و روشنفکرانه است.
دانشجوی دکترای علوم سیاسی
سردبیر هفتهنامه مثلث
در مورد یادداشت اخیر دکتر سریعالقلم با بخشی از گفتههای ایشان موافق و با بخشی از آن مخالفم.
تا جایی که در خاطرم هست ایشان فرمودند؛ ریشه بسیاری از رفتارهای اشتباه ما ایرانیان به این بازمیگردد که ما ایران را دوست نداریم و تعلق سرزمینی نداریم واژهای که از آن استفاده کردند «تعلق سرزمینی» است که میشود از آن به «ناسیونالیسم مثبت» هم یاد کرد در مقابل «ناسیونالیسم منفی» یا همان «شوونیسم» است که فاجعهای به اندازه جنگ جهانی دوم آفرید. تعلق سرزمینی که ایشان از آن سخن میگویند به نظر در میانه بیوطنی و ناسیونالیسم منفی ایستاده است. ریشه تئوری استاد را به نظر باید در شکل نگرفتن فرآیند دولت- ملت در ایران دانست. این تئوری که فرآیند دولتسازی- ملتسازی را از قرون 15 و 16 میلادی در سرزمینهای غربی در سطح ملت ذیل دوگانه فئودال/ بورژوا دنبال میکند و در سطح دولت ذیل دوگانه دولت مطلقه/ دولت مدرن پی میگیرد، ملت مدرن و دولت مدرن را حاصل فرآیندی تاریخی میبیند که اکنون به سرانجام رسیده است. این فرآیند راکه به نظر پدیدهاش و شگفتیاش برآمدن مرزهای ملی در سطح اروپا بوده است باید بزرگترین دستاورد غرب در این پروسه دانست. دستاورد عینی که ذهن بشر مدرن را هم ساخت. ذهن ناسیونالیستی که بدون توجه به دوگانه شهر / روستا، ظرف کشور را برای محتوای ملت تصور میکرد، حلقه واسط برای چنین فرآیندی را ناسیونالیسم قرار داد.
این دستاورد بزرگ انسان غربی اما در سالهای اول قرن بیستم فاجعه آفرید. ناسیونالیسم، ملعبهای در دست نازیهای آلمان و فاشیستهای ایتالیا قرار گرفت تا حس ناب وطندوستی که خود عامل پیوندهای جدید، پیشرفتهای بزرگ شده بود اکنون به وسیله غیرتسازی تبدیل و مبارزهای کاذب را باعث شود. هرچند در این میان هیتلر، نازیسم آلمانی را بر نژاد برتر استوار کرد و فاشیسم ایتالیا بود که بر پایه وطن و کشور و سرزمین موتلف آلمان شد، اما ناسیونالیسم و نژاد عاملی برای دیگر سازی خشمگینانه آلمان و ایتالیا و جاهطلبی خیرهسرانه هیتلر و موسولینی شد تا جان آدمیان را آسان و ارزان برای ایدئولوژیهای مدرن بفروشد و عایدیاش را برای نژاد و وطن هزینه کنند.
اینگونه کشور دوستی افراطی را که حاصل آگاهی کاذب قرن بیستمی بود مارکسیستها اما حاصل محافظهکاری بورژوازی با حاکمیت خرده بورژوازی تفسیر کردند که میخواهد راه جامعه بیطبقه و بیدولت و احتمالا بیملت را ببندد. چپها اما با طبقه به جنگ دولت- ملت آمده بودند. آنان به دنبال مستحیل شدن دولت مدرن و از میان رفتن ملت مدرن ذیل حاکمیت پرولتاریا و جامعه بیطبقه و نوعی «انترناسیونالیسم» به میدان منازعات آمدند و مفهوم انسان بیوطن و بیدولت را شکل دادند. قبل از آنکه چنین ایدهای از مرزهای شوروی خارج شود، آلمان و ایتالیا پیشدستانه ایده بیملتی را ربودند و در عوض از دولت قوی و اقتدارگرا دفاع کردند. جالب است که جدال بزرگ جنگ جهانی دوم میان آلمان و شوروی شکل گرفت.
دو ایده ضد دولت مدرن و ضد ملت مدرن. از خاکستر شکست وطنپرستان افراطی اما شعلههای ناسیونالیسم مثبت رویید. انگار دستاورد بزرگ انسان غربی باید از میان جنگی آتشین عبور میکرد تا سر جای خود بازگردد. این فرآیند غربی به هیچ وجه در ایران گذرانده نشده پس مانند دکتر سریعالقلم موافقم که گذرنکردن از این فرآیند در شرق از قدر و منزلت ناسیونالیسم در ایران کاهیده، اضافه کنید به آن تفسیرهای مختلف از ایرانیت را که هیچگاه در جای معقول خود نایستاده است. اما آن چیزی که باعث میشود با بخشی از حرفهای جناب دکتر مخالف باشم، نمونههای وطندوستی است که در ایران روی داده که بزرگترینش دفاع ایرانیان در جنگ 8 ساله ایران- عراق است.
گرچه اعتقاد به اسلام و ذهن غالبا اسلامگرا نقش اصلی را در میان رزمندگان داشت اما نمیتوان از وطندوستی و ملتدوستی سخن نگفت. جنگ، نمونه چالش برانگیزی برای تئوری نداشتن تعلق سرزمینی ایرانیان است و شاید راه میانبری برای ساخته شدن این تعلق. من فکر میکنم ما ایرانیان، ایران را دوست داریم اما خیلی از اوقات ایران را بد دوست داریم. ناآگاهیم که پرت کردن آشغال از خودرو، کثیف کردن کوه، ایجاد آلودگی صوتی و خیلی چیزهای دیگر ممکن است ناقض دوست داشتن وطن باشد. ما ایرانیان گاهی اوقات وطنمان را خوب دوست داشتهایم مثل دوران جنگ و گاهی اوقات بد دوستش داشتهایم. مثل برخی ضداخلاقیها که شاهدیم. راه دوست داشتن وطن را باید یاد گرفت و البته معتقدم که این راه باید میانبر و مخصوص خودمان باشد نه شبیه پروسهای که غرب طی کرده. غرب دیگر امکانش نیست. «دوست داشتن ایرانی» باید تبدیل به یک اپیدمی شود. اینکه چگونه باید ایران را دوست داشت. فتح باب دکتر سریعالقم در این زمینه ارزشمند و روشنفکرانه است.
ارسال نظر