بعد از تو باید«طهران» را«تهران» صدا کرد
علی ضیائی نودمین یلدای او مصادف شد با طولانیترین خوابش. و چه پرمفهوم است جمله «آنچه هستی که به آن میاندیشی». شاید یلدای امسال کنار سفرهای خوشرنگتر نشسته باشی و دیگر دغدغهات زنده کردن خاطرات کوچه بازار و خانهباغها و حرفهای درگوشی و گاه فریادهای شهر زادگاهت نباشد. اولین روز زمستان ۹۳ احتمالا بعد از سالها اولین روزی است که بدون مزاحمت پیشرفت آهنها و آجرها، بلوکها و سیمانها، دکلها و کابلها، میان درختان چنار از سلسبیل و پامنار و میدان خراسان بدون عصا و تنگی نفس هوای آلوده قدم بزنی جاده شمیران را تا سیدخندان و قلهک و تجریش.
علی ضیائی نودمین یلدای او مصادف شد با طولانیترین خوابش. و چه پرمفهوم است جمله «آنچه هستی که به آن میاندیشی». شاید یلدای امسال کنار سفرهای خوشرنگتر نشسته باشی و دیگر دغدغهات زنده کردن خاطرات کوچه بازار و خانهباغها و حرفهای درگوشی و گاه فریادهای شهر زادگاهت نباشد. اولین روز زمستان 93 احتمالا بعد از سالها اولین روزی است که بدون مزاحمت پیشرفت آهنها و آجرها، بلوکها و سیمانها، دکلها و کابلها، میان درختان چنار از سلسبیل و پامنار و میدان خراسان بدون عصا و تنگی نفس هوای آلوده قدم بزنی جاده شمیران را تا سیدخندان و قلهک و تجریش. سهم ما تهران است و تو طهران را دیگر تمام و کمال برای خودت بردهای!
پرده اول:
اوایل دهه شصت بود. تمام زندگی ما بازی کردن در خانه پدربزرگ بود و تماشا کردن کارتون. چرا دروغ آتاری هم تازه سر و کلهاش پیدا شده بود. اما تابستان داغ تمام تفریح ما شلیک شاتوت بود به پسرخالهها و قرمز شدن بدنشان که نشان میداد تیر خوردهاند و باید بیفتند. هر که تیر میخورد خودش را پرت میکرد داخل حوض وسط خانه. این طور بود که هم تفنگ بازی کرده بودیم با شلیکهایی که خون شاتوتی داشت و هم آببازی میکردیم وقت اصابت شاتوت.
پدربزرگ هم مشغول تمیز کردن خانهباغ میشد و زیر لب آواز میخواند. آوازهایی که وزن و ضرب عجیبی داشت. هرازچندگاهی هم که صدایمان بالا میرفت یا آب حوض را زیادی بیرون میریختیم نگاهی میکرد و یک پدر صلواتی یا پدرسوخته
حوالهمان میکرد. گاهی تعدادی اسکناس یا پول خرد میداد تا برویم سنگکی وسط کوچه نان سنگک بخریم. میگفت: بگو آقاشاطر 2 تا خاشخاشی، بابابزرگم گفته برشتهاش کن. یک روز که توی صف ایستاده بودم، آقایی همسن پدربزرگم آمد، گفت: شاطر سلام. 2 تا خاشخاشی، برشتهاش کن، میرم بقالی برمیگردم.
شاطر گفت: چشم آقای احمدی. صدایش برایم آشنا بود، اما نشناختمش.
پرده دو:
گاهی با بچهها در کوچه فوتبال بازی میکردیم. ته کوچه بنبست بود و بهترین جا برای کاشتن چند آجر تا با آن دروازه درست کنیم. مشغول بازی بودیم که در یک خانه باز شد و همان آقا آمد بیرون. با صدای بلند به یکی از بچهها گفت: رضا تو دوباره بچهها رو جمع کردی اینجا؟!
رضا که از ما چند سال بزرگتر بود و توی محل اکثر مردم میشناختنش گفت: آقای احمدی بچههای همین محلهاند. تازه همشون هم پرسپولیسیاند. نگاهی به من کرد و گفت: خونتون کجاست بچه؟!
منم که یه کم ترسیده بودم گفتم خونه بابابزرگم سر کوچه است. چیزی نگفت و ماشین بیامواش را از حیاط بیرون آورد و پیاده شد و در حیاط را بست که برود. وقتی میخواست سوار شود، گفت: سروصداتون رو کم کنید.
وقتی گاز ماشین را گرفت و رفت، رضا گفت: روباه مکار! گفتم اصلا شبیه نیست. شبیه بابابزرگ من است. گفت: خنگ این همون روباه مکار توی پینوکیوئه.
بازی که تمام شد، بدوبدو آمدم خونه و به مادرم گفتم: مامان روباه مکار خونهاش ته کوچه آقاجون ایناست.
مادرم لبخندی زد و گفت: عزیزم اون آقا به جای روباه مکار تو کارتون حرف میزنه. شما باید ایشون را آقای احمدی صدا کنین.
بعد از آن روز آقای احمدی را تقریبا هر وقت به خانه پدربزرگم میرفتم یا پشت ماشینش یا پیاده در کوچه میدیدم، سلام میکردم. او هم میگفت: سلام باباجون! دیگر روباه مکار شخصیت بدی نبود و این پینوکیو بود که به نظرم احمق بود. تازه فکر میکردم روباه مکار خیلی هم باهوش است.
پرده سوم:
سالها بعد پدربزرگم خانه قدیمیاش را فروخت؛ اما در همان حوالی خانه دیگری خرید. دیگر کمتر مرتضی احمدی را میدیدم و بیشتر در تلویزیون و رادیو آقای احمدی کودکیام را دنبال میکردم. چند سال بعد پدربزرگم به رحمت خدا رفت.
و گویا خانه آقای احمدی هم جابهجا شده بود. حالا دیگر مرتضی احمدی که بیشتر از قبل به پدربزرگم شبیه شده بود زندهکننده خاطرات من از کودکیام بود از پدربزرگ دوستداشتنیام تقریبا تمام برنامههای رادیویی و تلویزیونیاش را دنبال میکردم. او یادگار دوران خوب من بود؛ کودکیم و اینکه انگار هنوز پدربزرگ دوستداشتنیام زنده است. یاد خانههایی که پر بود از درخت توت و خرمالو و هنوز چهار پنج طبقه نشده بودند و در قوارههای کوچکتر. دست و پایی که پیدا کرده بودم چند بار در مراسمی که میدانستم مرتضی احمدی هم در آن حضور دارد، شرکت کردم. هر بار جلو میرفتم و از کوچه ایروان میگفتم و اینکه من در کودکی شما را زیاد میدیدم و الان ارادت ویژهای دارم، او هم با همان لحن محکم ولی مهربان خاطرهای میگفت و البته بیشتر گله میکرد از شهری که ناگهان هیچ شباهتی به طهران او نداشت. حتی هیچ شباهتی به ده سال پیش هم نداشت.
آخرین باری که در یکی از نشریات او را دیدم باز هم گفتم که خانه پدربزرگم سر کوچه ایروان بود و شما تداعیکننده تمام خاطرات دورانی هستید که ناگهان ناپدید شده است. گفت که به خیابان پاسداران رفته است. مشکل ریه داشت اما صدا همچنان صلابت گذشته را داشت، چیزی را فراموش نکرده بود. گفتم چرا با وجود این همه آلودگی و شلوغی تهران نمیروید بیرون شهر یا یک جای خوش آب و هوا. محکم و با نگاهی که سالهاست جنس آن وجود نایاب شده گفت؛ «من بچه تهرونم، اینجا خونه منه. کجا برم؟!»
پرده آخر
ظهر روز یکشنبه وقتی پیامک خبر درگذشت مرتضی احمدی را دیدم، ناگهان احساس کردم که نگهبان شهر از شهر رفته است. پیرمرد آفتاب لب با م بود. اما به رسم مردان قدیم تا جایی که جان داشت و توان داشت در حرفه و هنرش فعالیت کرد. ۹۰ سال عمر کرد و در خانه درگذشت. بازهم به رسم مردان قدیم.
ما هیچوقت او را یک سوپراستار ندانستیم. اما او واقعا و به تمام معنا یک هنرمند بود. آن روزها که همه تلاش میکردند ظاهری پیشرفته داشته باشند مرتضی احمدی تلاش کرد فرهنگ و آداب و سنن کشورش را بدون لجاجت حفظ کند. رسالتش حفظ فرهنگ شفاهی مردمی بود که خیلی فرهنگ مکتوب ندارند و تازه همان فرهنگ شفاهی را هم از یاد برده بودند. به لطف او تاریخ شفاهی مردم کوچه بازار معاصر روی صفحات دیجیتال و با همان ریتم و ضرب حفظ شد. لحن حفظ شد. حالا سالها بعد همه میدانند رو حوضی یعنی چه. حتی اگر حوض نباشد جان کلامش هست.
خداحافظ مرتضی احمدی، هنرمندی که هنرت دغدغهای فراتر از دیده شدن داشت. خداحافظ صدای دوستداشتنی، خداحافظ خاطرات چند نسل، خداحافظ
پدربزرگ!
پرده اول:
اوایل دهه شصت بود. تمام زندگی ما بازی کردن در خانه پدربزرگ بود و تماشا کردن کارتون. چرا دروغ آتاری هم تازه سر و کلهاش پیدا شده بود. اما تابستان داغ تمام تفریح ما شلیک شاتوت بود به پسرخالهها و قرمز شدن بدنشان که نشان میداد تیر خوردهاند و باید بیفتند. هر که تیر میخورد خودش را پرت میکرد داخل حوض وسط خانه. این طور بود که هم تفنگ بازی کرده بودیم با شلیکهایی که خون شاتوتی داشت و هم آببازی میکردیم وقت اصابت شاتوت.
پدربزرگ هم مشغول تمیز کردن خانهباغ میشد و زیر لب آواز میخواند. آوازهایی که وزن و ضرب عجیبی داشت. هرازچندگاهی هم که صدایمان بالا میرفت یا آب حوض را زیادی بیرون میریختیم نگاهی میکرد و یک پدر صلواتی یا پدرسوخته
حوالهمان میکرد. گاهی تعدادی اسکناس یا پول خرد میداد تا برویم سنگکی وسط کوچه نان سنگک بخریم. میگفت: بگو آقاشاطر 2 تا خاشخاشی، بابابزرگم گفته برشتهاش کن. یک روز که توی صف ایستاده بودم، آقایی همسن پدربزرگم آمد، گفت: شاطر سلام. 2 تا خاشخاشی، برشتهاش کن، میرم بقالی برمیگردم.
شاطر گفت: چشم آقای احمدی. صدایش برایم آشنا بود، اما نشناختمش.
پرده دو:
گاهی با بچهها در کوچه فوتبال بازی میکردیم. ته کوچه بنبست بود و بهترین جا برای کاشتن چند آجر تا با آن دروازه درست کنیم. مشغول بازی بودیم که در یک خانه باز شد و همان آقا آمد بیرون. با صدای بلند به یکی از بچهها گفت: رضا تو دوباره بچهها رو جمع کردی اینجا؟!
رضا که از ما چند سال بزرگتر بود و توی محل اکثر مردم میشناختنش گفت: آقای احمدی بچههای همین محلهاند. تازه همشون هم پرسپولیسیاند. نگاهی به من کرد و گفت: خونتون کجاست بچه؟!
منم که یه کم ترسیده بودم گفتم خونه بابابزرگم سر کوچه است. چیزی نگفت و ماشین بیامواش را از حیاط بیرون آورد و پیاده شد و در حیاط را بست که برود. وقتی میخواست سوار شود، گفت: سروصداتون رو کم کنید.
وقتی گاز ماشین را گرفت و رفت، رضا گفت: روباه مکار! گفتم اصلا شبیه نیست. شبیه بابابزرگ من است. گفت: خنگ این همون روباه مکار توی پینوکیوئه.
بازی که تمام شد، بدوبدو آمدم خونه و به مادرم گفتم: مامان روباه مکار خونهاش ته کوچه آقاجون ایناست.
مادرم لبخندی زد و گفت: عزیزم اون آقا به جای روباه مکار تو کارتون حرف میزنه. شما باید ایشون را آقای احمدی صدا کنین.
بعد از آن روز آقای احمدی را تقریبا هر وقت به خانه پدربزرگم میرفتم یا پشت ماشینش یا پیاده در کوچه میدیدم، سلام میکردم. او هم میگفت: سلام باباجون! دیگر روباه مکار شخصیت بدی نبود و این پینوکیو بود که به نظرم احمق بود. تازه فکر میکردم روباه مکار خیلی هم باهوش است.
پرده سوم:
سالها بعد پدربزرگم خانه قدیمیاش را فروخت؛ اما در همان حوالی خانه دیگری خرید. دیگر کمتر مرتضی احمدی را میدیدم و بیشتر در تلویزیون و رادیو آقای احمدی کودکیام را دنبال میکردم. چند سال بعد پدربزرگم به رحمت خدا رفت.
و گویا خانه آقای احمدی هم جابهجا شده بود. حالا دیگر مرتضی احمدی که بیشتر از قبل به پدربزرگم شبیه شده بود زندهکننده خاطرات من از کودکیام بود از پدربزرگ دوستداشتنیام تقریبا تمام برنامههای رادیویی و تلویزیونیاش را دنبال میکردم. او یادگار دوران خوب من بود؛ کودکیم و اینکه انگار هنوز پدربزرگ دوستداشتنیام زنده است. یاد خانههایی که پر بود از درخت توت و خرمالو و هنوز چهار پنج طبقه نشده بودند و در قوارههای کوچکتر. دست و پایی که پیدا کرده بودم چند بار در مراسمی که میدانستم مرتضی احمدی هم در آن حضور دارد، شرکت کردم. هر بار جلو میرفتم و از کوچه ایروان میگفتم و اینکه من در کودکی شما را زیاد میدیدم و الان ارادت ویژهای دارم، او هم با همان لحن محکم ولی مهربان خاطرهای میگفت و البته بیشتر گله میکرد از شهری که ناگهان هیچ شباهتی به طهران او نداشت. حتی هیچ شباهتی به ده سال پیش هم نداشت.
آخرین باری که در یکی از نشریات او را دیدم باز هم گفتم که خانه پدربزرگم سر کوچه ایروان بود و شما تداعیکننده تمام خاطرات دورانی هستید که ناگهان ناپدید شده است. گفت که به خیابان پاسداران رفته است. مشکل ریه داشت اما صدا همچنان صلابت گذشته را داشت، چیزی را فراموش نکرده بود. گفتم چرا با وجود این همه آلودگی و شلوغی تهران نمیروید بیرون شهر یا یک جای خوش آب و هوا. محکم و با نگاهی که سالهاست جنس آن وجود نایاب شده گفت؛ «من بچه تهرونم، اینجا خونه منه. کجا برم؟!»
پرده آخر
ظهر روز یکشنبه وقتی پیامک خبر درگذشت مرتضی احمدی را دیدم، ناگهان احساس کردم که نگهبان شهر از شهر رفته است. پیرمرد آفتاب لب با م بود. اما به رسم مردان قدیم تا جایی که جان داشت و توان داشت در حرفه و هنرش فعالیت کرد. ۹۰ سال عمر کرد و در خانه درگذشت. بازهم به رسم مردان قدیم.
ما هیچوقت او را یک سوپراستار ندانستیم. اما او واقعا و به تمام معنا یک هنرمند بود. آن روزها که همه تلاش میکردند ظاهری پیشرفته داشته باشند مرتضی احمدی تلاش کرد فرهنگ و آداب و سنن کشورش را بدون لجاجت حفظ کند. رسالتش حفظ فرهنگ شفاهی مردمی بود که خیلی فرهنگ مکتوب ندارند و تازه همان فرهنگ شفاهی را هم از یاد برده بودند. به لطف او تاریخ شفاهی مردم کوچه بازار معاصر روی صفحات دیجیتال و با همان ریتم و ضرب حفظ شد. لحن حفظ شد. حالا سالها بعد همه میدانند رو حوضی یعنی چه. حتی اگر حوض نباشد جان کلامش هست.
خداحافظ مرتضی احمدی، هنرمندی که هنرت دغدغهای فراتر از دیده شدن داشت. خداحافظ صدای دوستداشتنی، خداحافظ خاطرات چند نسل، خداحافظ
پدربزرگ!
ارسال نظر