مقدمه‌ای بر بیماری افسردگی
به جرات می‌توان گفت افسردگی پایه سایر بیماری‌ها و شایع‌ترین نوع بیماری در جامعه ما است که از کودکی تا کهنسالی را شامل می‌شود. افسردگی دلایل بی‌شماری دارد که رفته‌رفته با تلنبار شدن تاثیرات این دلایل فرد منجر به «مرگ معرفتی» یا «مرگ نامحسوس»، یعنی همان افسردگی می‌شود. افسردگی بیماری است که با گذر از چهار مرحله تمام وجود یک فرد را دربرمی‌گیرد و موجب بیماری‌های دیگر نیز می‌شود. ریشه اصلی و پایه افسردگی «ترس، غم و خشم‌های سرکوب شده» هستند. نام دیگر افسردگی را می‌توان «مرگ نامحسوس» گذاشت. حالتی که در آن فرد خیلی از کارها را مانند هر انسان زنده‌ای انجام می‌دهد اما بدون کیفیت، بدون انگیزه، بدون توجه و دقت، با بی‌میلی و... مانند مرده‌ای متحرک با اینکه همه چیز را خوب می‌فهمد، اما قادر به درک روح و معرفت پدیده‌ها نیست و احساس خود را نسبت به همه چیز از درست می‌دهد. مراحل افسردگی
مرحله اول افسردگی زمانی است که فردی را می‌بینیم که می‌گوید، می‌خندد، فعالیت دارد، اما بعد از کمی معاشرت با او دچار خمودگی و حالی منفی می‌شویم. در اصطلاح عامیانه، مثلا بعد از مدتی معاشرت می‌گوییم: «فلانی آدم خوبی است اما نمی‌دانم چرا وقتی با او صحبت می‌کنم یا کنارش می‌نشینم حالم بد می‌شود.» و احساس افسردگی و سنگینی درون خود می‌کنیم. این خفیف‌ترین حالت افسردگی است که در فرد وجود دارد و تشعشعات وی به ما منتقل می‌شود. در واقع این حالت زمانی پیش می‌آید که فرد دچار نگاه و نگرش منفی نسبت به حوادث بیرونی می‌شود.
گاهی حال ما به دلیل مسائل درونیمان بد می‌شود و نه اینکه فرد مقابل ما مشکلی داشته باشد.
مرحله دوم، افسردگی ذهنی: در این حالت ذهن فرد نیز درگیر و دچار افکار منفی می‌شود. ممکن است با فردی خنده‌رو و پرتحرک مواجه شویم اما وقتی شروع به صحبت با او می‌کنیم متوجه می‌شویم که عمده افکار او افکار منفی است. این حالت در مورد خود ما نیز صادق است. باید مراقب افکارمان و محوریت افکارمان باشیم. در این مرحله هنوز احساسات فرد احساساتی مثبت است به معنی اینکه شخص می‌تواند بخندد، شوخی کند و... اما افکار او منفی می‌شود. مرحله دوم افسردگی، افسردگی ذهنی است که به موجب آن افکار ما به سمت و سوی منفی و ترس گرایش پیدا می‌کنند. دقت کنید که افکار شما غالبا حول محور چه نوع افکاری می‎‌گردند؟
مرحله سوم، افسردگی روانی: در این مرحله بخش روان انسان نیز درگیر می‌شود، به‌طوری‌که احساسات فرد نیز رو به احساسات منفی گرایش پیدا می‌کند. فرد شادی و سرزندگی خود را از دست می‌دهد. دیگر از نشاط گذشته‌اش خبری نیست و غالبا حالی غمگین، ترسو، رنجیده یا پرخاشگر دارد.
مرحله چهارم، افسردگی جسمی: پس از طی سه مرحله پیشین، افسردگی در مرحله آخر خود به جسم می‌رسد و در این‌جا است که افسردگی تمام وجود فرد را در برمی‌گیرد. تا جایی که حالت نگاه، پلک‌ها، طرز راه رفتن و شکل کلی جسم فرد را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. در این مرحله راه‌های ورود جریانات مثبت به نرم‌افزارهای وجود فرد و همچنین راه‌های دریافت انرژی بسته می‌شود.
دلایل افسردگی
افسردگی ناشی از سابقه افسردگی در خانواده (افسردگی ارثی)
مشکلات از دوران کودکی
مشکلات در زندگی و بینش‌های غلط (دلایلی نظیر: سرکوب احساسات، محدودیت، فقدان، ناکامی، حرف‌های ناگفته، خشم‌های فروخورده، تجاوز، مشاجرات و غم‌ها از سوی والدین، تنهایی، ترس‌های حل نشده، منفی‌بافی، افراط و تفریط، عدم حضور در لحظه حال و ...)
شرایط محیطی و اطرافیان
اختلالات هورمونی
تغییرات شیمیایی بدن به‌خصوص در مغز
زایمان در زنان
رژیم‌های نامناسب غذایی
علائم افسردگی
فقدان هیجان و انگیزه. فرد هیجان و انگیزه خود را نسبت به همه چیز از دست می‌دهد.
بی‌تفاوتی. برای فرد هیچ چیزی معنای متفاوتی ندارد. می‌بیند، می‌شنود، اما برایش تفاوتی ندارد، نه هیجانی دارد و نه انگیزه‌ای! به نوعی دچار مرگ معرفتی شده است.
بی‌هدفی. فرد هیچ هدفی در زندگی‌اش ندارد و تعیین هدف برای او کاری دشوار است، زیرا انگیزه‌ای ندارد و همچنین تنبلی ناشی از افسردگی بر او غالب شده ‌است.
بدبینی. فرد غالبا دچار بدبینی و منفی‌گرایی است؛ طوری‌که محوریت افکار او به سمت و سویی منفی گرایش دارد.
بی‌حوصلگی. فرد دچار بی‌حوصلگی، تنبلی و کسالت می‌شود. کارها را به تعویق می‌اندازد یا لغو می‌کند. توانایی تحرک را ندارد و غالبا حالتی خموده دارد.
غم. فرد کمتر می‌خندد و خنداندن او کار دشواری است؛ زیرا بسیاری چیزها در نظر او هیچ معنایی ندارند.
ترس. فرد ترس‌های فراوان دارد و از هر محرکی وحشت می‌کند.
گریه‌های بی‌دلیل.
احساس پوچی، بی‌میلی و ناامیدی، جمله «که چه بشود؟» جمله‌ای است که در ذهن او زیاد تکرار می‌شود.
عزلت‌طلبی. فرد منزوی می‌شود و از جمع دوری می‌کند.
دید محدود. فرد چارچوب محکمی از یک دیدگاه محدود برای خود می‌سازد و خارج از آن را نمی‌بیند و قبول ندارد و از خارج از چارچوب دیدگاه خود ترس دارد.
پرحرفی. اوایل روند این بیماری زیاد حرف می‌زند و حرف‌هایش را چندبار تکرار می‌کند.
کم‌حرفی. با تشدید افسردگی فرد غمگین، ساکت و کم‌حرف می‌شود.
کم تحرکی و فرار از فعالیت.
سطح انرژی او کاهش یافته و غالبا احساس خستگی دارد و میزان فعالیت‌هایش نیز کم می‌شود.
بی‌خوابی، کم‌خوابی، پر خوابی.
کم‌اشتهایی یا پراشتهایی.
اضطراب و نگرانی.
عدم تمرکز.
عدم قدرت تصمیم‌گیری. تصمیم‌گیری برای فرد افسرده از جمله کارهای دشوار است. معمولا هنگام تصمیم‌گیری یا بسیار بی‌انگیزه است یا بسیار هراسان و دودل. در نهایت تصمیمی را می‌گیرد که آن تصمیم بیماری افسردگی وی را تغذیه می‌کند.
بی‌نظمی و بی‌تفاوتی. میلی به سر و سامان دادن امور یا تمیز کردن و آراستن محیط اطراف خود ندارد و به هم ‌ریختگی برایش اهمیتی هم ندارد.
فکر مرگ، احساس مرگ، فکر خودکشی سه حالتی است که هر کدام با تشدید افسردگی در فرد به‌وجود می‌آید.
نگاه‌های خیره و مات طولانی‌مدت به یک نقطه در کمال بی‌تفاوتی و غم
کاهش حس کنجکاوی. یک انسان سالم پرتکاپو و کنجکاو می‌شود. فرد افسرده روز به روز کسل‌تر می‌شود تا جایی که هیچ چیزی در اطرافش برایش مهم نیست و سوالی هم برای او به‌وجود نمی‌آید.
کاهش میل جنسی.
و...
در مقاله‎های بعدی برخی از راه‌های کمک درمانی این بیماری را ذکر خواهیم کرد.
ترس از دوست داشته شدن
غالبا از دوست داشتن می‌ترسیم و غالبا دوست داشته شدن را نیز پس می‌زنیم، این در حالی است که شدیدا نیاز داریم که مورد عشق، مهر و محبت قرار بگیریم. چطور؟ به این صورت که اجازه نمی‌دهیم دوست داشته شویم. اجازه نمی‌دهیم مورد محبت قرار بگیریم و بعد از مدتی کوتاه با بروز رفتاری نامناسب یا سخنی گزنده سد راه دوست داشته شدن توسط دیگران می‌شویم. و جالب است که همیشه هم تشنه و در انتظار آمدن کسی یا کسانی هستیم که عاشقانه و بی‌منت دوستمان بدارند.

چرا؟ «چون ما در عمق وجودمان خود را لایق دوست داشته‌شدن نمی‌دانیم!»، «چون درون ما پر است از خشم‌های حل نشده که به خود تخریبی و جنگ با خود منجر شده است.» وقتی به کسی برمی‌خوریم که ما را دوست دارد، در عمق وجودمان وحشت‌زده می‌شویم و باور نمی‌کنیم. دوست داریم باور کنیم، اما در عمق ذهنمان باور نمی‌کنیم که می‌توانیم آنقدر دوست‌داشتنی باشیم که کسی آنقدر دوستمان بدارد. باور نمی‌کنیم که لایق دوست داشته شدن باشیم؛ بنابراین در همان سطح ظاهری دوست‌داشته شدن می‌مانیم به دلیل اینکه از بخش زیبا و درخشان وجود خود در هراس هستیم و اگر دوست داشتنی بودن خود را باور کنیم توان مواجهه با خود زیبایمان را نداریم. پس لاجرم و به طور ناخودآگاه کاری می‌کنیم تا اوقات شیرین دوست داشته شدن را از دست بدهیم. همیشه هم دیگران نیستند که ما را دوست نداشتند! (فکری که ما بعد از از دست دادن فرصت دوست داشته شدن می کنیم) خیلی وقت‌ها هم هست که این ما هستیم که از روی عدم باور قلبی دوست داشتنی بودنمان پشت پا به محبت دیگران می‌زنیم و آنها را از دست می‌دهیم. باید یاد بگیریم و تمرین کنیم که اجازه دهیم دوستمان بدارند. اجازه بدهیم به ما عشق بورزند، اجازه دهیم به ما محبت کنند و نترسیم از دوست‌داشته شدن و مورد نوازش قرار گرفتن. باید روی باورهای غلط خود مبنی‌بر اینکه «من دوست‌داشتنی نیستم»، «من کامل نیستم»، «من کافی نیستم»، «من آنقدرها هم دوست داشتنی نیستم»، «من لایق نیستم» و... کار کنیم و این باورها را در خود با انجام خودشناسی و خودباوری تبدیل به باورهای زیبا و مثبت کنیم. این باورها در واقع در طول زندگی از دوران کودکی در خانواده، مدرسه، جامعه، محل کار و ... به‌وجود می‌آیند اما باید باور کنید که اگر بخواهید این باورها را تا آخر عمر در خود نگه دارید خیلی از فرصت‌های شیرین را در زندگیتان از دست می‌دهید. یکی از نشانه‌های عزت نفس در فرد «احترام و ارزشی» است که برای خود قائل می‌شود؛ «باور به زیبا و دوست داشتنی و لایق بودن» در فرد از نشانه‌های عزت نفس است. همیشه به ما یاد داده‌اند که دهنده و بخشنده باشیم درحالی‌که به ما یاد ندادند ابتدا و قبل از هر چیزی باید خود را دوست بداریم و به خود احترام بگذاریم. ما زمانی می‌توانیم عشق خالص به دیگران بدهیم که درونمان مملو از عشق باشد، اما وقتی که خود خالی باشیم و نیازمند عشق، چه چیزی را در واقع می‌خواهیم به دیگران بدهیم؟ انسان چیزی که ندارد را نمی‌تواند به دیگران بدهد؛ درست در همین‌جا است که چیزی پر از توقع و نیاز را با نام عشق و محبت به دیگران ارزانی می‌کنیم. می‌توانیم از امروز تمرین کنیم و اجازه دهیم که اطرافیان دوستمان بدارند و به ما محبت کنند و ما نترسیم و سپاسگزار باشیم. می‌توانیم گاهی به خود اجازه دهیم که «گیرنده» باشیم. در برخی از ما «شخصیت پرستار و حمایتگر» بسیار پررنگ است. ما با دهنده بودن افراطیمان در خیلی از روابطمان موجب سلب مسوولیت از دیگران شده‌ایم، تا جایی که فرد مقابلمان را عادت داده‌ایم به اینکه همیشه از ما عشق و حمایت بگیرد، اما به ما چیزی ندهد و به نوعی از ما بهره‌کشی کند. در نهایت هم سوال برایمان پیش می‌آید که «چرا این من هستم که همیشه باید محبت کنم؟» بله! خود ما دیگران را عادت می‌دهیم که فقط گیرنده باشند، با باور اینکه «من لایق و کافی نیستم»، با ارضای دائمی «نیازمان به محبت کردن»، با «دائما حمایتگر بودن».

در حالتی دیگر، ما دیگران را دچار تربیت غلط می‌کنیم تا خود را قربانی جلوه دهیم و این حالت که می‌دانم در مرحله اول خیلی از شما انکارش می‌کنید، از ناخودآگاهی شما بیرون می‌آید. آیا شما از آن دسته افراد حمایتگر هستید که غالبا مورد سوءاستفاده دیگران قرار می‌گیرند و بیشتر عشق می‌دهند و در نهایت دست خالی می‌مانند؟ اگر جواب شما «بله» است، پس باید بگویم که در ناخودآگاهی شما «منِ قربانی» ثبت شده است و همیشه شرایط را ناخودآگاه به سمت و سویی می‌برید که در نهایت یک قربانی باقی بمانید. تمرین کنید که با بخشندگی افراطی از دیگران سلب مسوولیت نکنید. هر رابطه‌ای تعاملی دوجانبه است که اگر از تعادل خارج شود رابطه رو به ویرانی می‌رود. باور «من قربانی» را در ذهنتان با تمرین تبدیل کنید به باور «من دوست‌داشتنی هستم»، «من ارزشمند هستم»، «من قربانی نیستم»، «من هم نیاز به عشق و محبت دارم»، «من لایق دوست داشته شدن هستم» و....