پارهای از عشق
مهران مهرنیا آهنگساز و نوازنده خبر کوتاه بود و تکان دهنده: «لطفی رفت» و جمعهای دیگر سیاه شد؛ سیاه چون آسمان در شبی بیستاره! با اینکه چند ماهی بود از بیماریاش خبر داشتم، اما بازهم باورش ناممکن است، مگر لطفی هم رفتنی است؟! او خورشیدی است که حتی اگر نبینیاش، نور و گرمایش را احساس میکنیم هر چند دیگر آن نگاه نافذ و خندههای شیرینش را از نزدیک نخواهیم دید؛ اما از آن آتش درونش که جسم را نابود کرد، شعلهای کوچک در دلهایمان به یادگار خواهم داشت. لطفی برای امثال من تنها یک استاد موسیقی نبود، او حامل یک مجموعه فرهنگی بود و خود به خوبی از اهمیت این مجموعه با خبر بود.
مهران مهرنیا آهنگساز و نوازنده خبر کوتاه بود و تکان دهنده: «لطفی رفت» و جمعهای دیگر سیاه شد؛ سیاه چون آسمان در شبی بیستاره! با اینکه چند ماهی بود از بیماریاش خبر داشتم، اما بازهم باورش ناممکن است، مگر لطفی هم رفتنی است؟! او خورشیدی است که حتی اگر نبینیاش، نور و گرمایش را احساس میکنیم هر چند دیگر آن نگاه نافذ و خندههای شیرینش را از نزدیک نخواهیم دید؛ اما از آن آتش درونش که جسم را نابود کرد، شعلهای کوچک در دلهایمان به یادگار خواهم داشت. لطفی برای امثال من تنها یک استاد موسیقی نبود، او حامل یک مجموعه فرهنگی بود و خود به خوبی از اهمیت این مجموعه با خبر بود. برای همین از هیچ فرصتی برای انتقال راههایش دریغ نمیکرد.
لطفی به آسانی و بدون آداب و ترتیب ویژهای، با شاگردانش غذا میخورد، به خانه آنها میرفت و حتی همسفرشان میشد، چراکه میاندیشید فرهنگ را تنها در کلاس نمیشود انتقال داد. برای او متر و معیار شناخت آدمها و ارزششان، نسبت آنها با موسیقی بود. هر کس بیشتر به موسیقی میاندیشید و تعلق داشت برای لطفی باارزشتر بود. این را به صراحتا در روزی که به همراه استاد بزرگوار و نازنین موسیقی ایران، علی اکبر شکارچی و برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودیم، به زبان آورد.
او مجنون وار عاشق موسیقی ایران بود این عشق را با هیچ چیز در طول عمرش عوض نکرد. بیوقفه از استادان همعصرش فرا گرفت، مدام تمرین کرد، بیدریغ آموزش داد تا حلقه اتصال مهمی باشد بین چند نسل موسیقی هنر ایران زمین!
لطفی همه آن چیزهایی را که یک هنرمند کلاسیک باید داشته باشد، داشت. او برآمده از خانوادهای با فرهنگی اشرافی بود. فرهنگی که طی قرنها محل حفظ و اجرای موسیقی کلاسیک تمام دنیا بود. در عین حال فردی باهوش، با اراده و مدیر بود. او به خوبی دریافته بود برای فقط موسیقی هنری ایران درنگ جایز نیست و باید کار کرد و کار کرد و بازهم کار کرد. برای همین از ۸ صبح تا ۸ شب رسما کار میکرد. نوازندگی، ساخت و تولید اثر تا اجرای کنسرت و نگارش مقالات تخصصی و از همه مهمتر استعدادیابی و آموزش جوانان مستعد و معرفی آنها به جامعه فعالیتهایی بود که لطفی دائما انجام میداد و شاید دهها قطعه درخشان و ماندگار، مدیریت و هدایت سه گروه همزمان و تربیت چند نسل نوازنده، تنها بخشی از محصولات آن همه فعالیت و تلاش بود.
محمدرضا لطفی هنرمند تمام عیار بود، با همان نبوغ و شوریدگی که یک هنرمند حقیقی باید دانسته باشد. هرچند اغلب جامعه موسیقی ایران آنگونه که باید او را درک نکردند و همین کوتاهی درک در بسیاری موارد به او لطمه میزد، اما بازهم دست از کار نکشید. لطفی در هیچ چارچوبی محصور نماند و تنها با عشق به موسیقی و فرهنگ ثابت قدم ماند و تعلقات مادی او به حدی ناچیز بود که در باور نمیگنجد و البته همین شوریدگی و شیدایی باعث غفلت از خود شد؛ غفلتی که عوارض آن، بیماری جانکاهی بود که او را از ما گرفت، بیماریای که تا آخرین روزهای عمرش هم (حتی سرتخت بیمارستان) نمیخواست جدیاش بگیرد و آن را بپذیرد.
محمدرضا لطفی را درک نکردیم و ابعاد عظمت او را نشناختیم، همانطور که درویش و صبا را در زمان خودشان نشناختند.
حال دیگر او نیست و ماهمگی تنها شدیم. شاید این تنهاییمان باعث شود به دور از گرفتاریهایی چون حسادت، سیاستزدگی و خودخواهی به او بیندیشیم و به آثارش؛ که اگر این اتفاق بیفتد بیشک وجوه دیگری از وی را خواهیم شناخت. برای خودم، همنسلان و همکلاسیهایم خوشحالم که در عصر لطفی میزیستیم و متاسف و متاثر که دیگر او را نخواهیم دید.
هر چند باور دنیای بدون او برایم هنوز ممکن نیست و شاید هیچگاه نباشد؛ اما اشکها و بغضهای دائمی این چند روزه مرا برای شناخت بیشتر لطفی مصمم کرد. او و بزرگیاش را هزارباره میستایم و برای فاجعهای که بر سر موسیقی ایرانی آمده اشک میریزم و مویه میکنم.
لطفی جانشین و جایگزینی ندارد، او تکرار نمیشود، نه بهدلیل مضرابهای بیمانندش و نه به خاطر آثار درخشانش، بلکه به خاطر حد عاشقیاش که وجودش را وقف موسیقی و فرهنگ سرزمینش کرد.
لطفی دردانهای بود که دهها سال دیگر ارزش واقعیاش معلوم خواهد شد.
ای کاش آن زمان از جفاهایی که به اوکردیم، آنقدر شرمنده نباشیم که نتوانیم به عکسش نگاه کنیم. آری محمدرضا لطفی پرواز کرد، پروازی همیشگی!
ما ماندیم و خاطراتی که هر روز کمرنگتر میشوند.
این روزها همه حرفهای قشنگ میزنند و از دوستی و قدرشناسی میگویند.
آرزو میکنم راست باشد و واقعی! چرا که این همانی بود که لطفی آرزویش را داشت و برایش تلاش کرد و البته نشد.
و در پایان این دردنامه و با یاد او مینویسم:
کاش وای کاش. . . .
دریغ و صد دریغ. . .
پارهای از عشق رفت
لطفی به آسانی و بدون آداب و ترتیب ویژهای، با شاگردانش غذا میخورد، به خانه آنها میرفت و حتی همسفرشان میشد، چراکه میاندیشید فرهنگ را تنها در کلاس نمیشود انتقال داد. برای او متر و معیار شناخت آدمها و ارزششان، نسبت آنها با موسیقی بود. هر کس بیشتر به موسیقی میاندیشید و تعلق داشت برای لطفی باارزشتر بود. این را به صراحتا در روزی که به همراه استاد بزرگوار و نازنین موسیقی ایران، علی اکبر شکارچی و برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودیم، به زبان آورد.
او مجنون وار عاشق موسیقی ایران بود این عشق را با هیچ چیز در طول عمرش عوض نکرد. بیوقفه از استادان همعصرش فرا گرفت، مدام تمرین کرد، بیدریغ آموزش داد تا حلقه اتصال مهمی باشد بین چند نسل موسیقی هنر ایران زمین!
لطفی همه آن چیزهایی را که یک هنرمند کلاسیک باید داشته باشد، داشت. او برآمده از خانوادهای با فرهنگی اشرافی بود. فرهنگی که طی قرنها محل حفظ و اجرای موسیقی کلاسیک تمام دنیا بود. در عین حال فردی باهوش، با اراده و مدیر بود. او به خوبی دریافته بود برای فقط موسیقی هنری ایران درنگ جایز نیست و باید کار کرد و کار کرد و بازهم کار کرد. برای همین از ۸ صبح تا ۸ شب رسما کار میکرد. نوازندگی، ساخت و تولید اثر تا اجرای کنسرت و نگارش مقالات تخصصی و از همه مهمتر استعدادیابی و آموزش جوانان مستعد و معرفی آنها به جامعه فعالیتهایی بود که لطفی دائما انجام میداد و شاید دهها قطعه درخشان و ماندگار، مدیریت و هدایت سه گروه همزمان و تربیت چند نسل نوازنده، تنها بخشی از محصولات آن همه فعالیت و تلاش بود.
محمدرضا لطفی هنرمند تمام عیار بود، با همان نبوغ و شوریدگی که یک هنرمند حقیقی باید دانسته باشد. هرچند اغلب جامعه موسیقی ایران آنگونه که باید او را درک نکردند و همین کوتاهی درک در بسیاری موارد به او لطمه میزد، اما بازهم دست از کار نکشید. لطفی در هیچ چارچوبی محصور نماند و تنها با عشق به موسیقی و فرهنگ ثابت قدم ماند و تعلقات مادی او به حدی ناچیز بود که در باور نمیگنجد و البته همین شوریدگی و شیدایی باعث غفلت از خود شد؛ غفلتی که عوارض آن، بیماری جانکاهی بود که او را از ما گرفت، بیماریای که تا آخرین روزهای عمرش هم (حتی سرتخت بیمارستان) نمیخواست جدیاش بگیرد و آن را بپذیرد.
محمدرضا لطفی را درک نکردیم و ابعاد عظمت او را نشناختیم، همانطور که درویش و صبا را در زمان خودشان نشناختند.
حال دیگر او نیست و ماهمگی تنها شدیم. شاید این تنهاییمان باعث شود به دور از گرفتاریهایی چون حسادت، سیاستزدگی و خودخواهی به او بیندیشیم و به آثارش؛ که اگر این اتفاق بیفتد بیشک وجوه دیگری از وی را خواهیم شناخت. برای خودم، همنسلان و همکلاسیهایم خوشحالم که در عصر لطفی میزیستیم و متاسف و متاثر که دیگر او را نخواهیم دید.
هر چند باور دنیای بدون او برایم هنوز ممکن نیست و شاید هیچگاه نباشد؛ اما اشکها و بغضهای دائمی این چند روزه مرا برای شناخت بیشتر لطفی مصمم کرد. او و بزرگیاش را هزارباره میستایم و برای فاجعهای که بر سر موسیقی ایرانی آمده اشک میریزم و مویه میکنم.
لطفی جانشین و جایگزینی ندارد، او تکرار نمیشود، نه بهدلیل مضرابهای بیمانندش و نه به خاطر آثار درخشانش، بلکه به خاطر حد عاشقیاش که وجودش را وقف موسیقی و فرهنگ سرزمینش کرد.
لطفی دردانهای بود که دهها سال دیگر ارزش واقعیاش معلوم خواهد شد.
ای کاش آن زمان از جفاهایی که به اوکردیم، آنقدر شرمنده نباشیم که نتوانیم به عکسش نگاه کنیم. آری محمدرضا لطفی پرواز کرد، پروازی همیشگی!
ما ماندیم و خاطراتی که هر روز کمرنگتر میشوند.
این روزها همه حرفهای قشنگ میزنند و از دوستی و قدرشناسی میگویند.
آرزو میکنم راست باشد و واقعی! چرا که این همانی بود که لطفی آرزویش را داشت و برایش تلاش کرد و البته نشد.
و در پایان این دردنامه و با یاد او مینویسم:
کاش وای کاش. . . .
دریغ و صد دریغ. . .
پارهای از عشق رفت
ارسال نظر