همه مادران دنیا . . .
علی دادپی ali.dadpay@gmail.com درباره نویسنده: علی دادپی در دانشگاه ایالتی کلایتون در آتلانتا (ایالت جورجیا) اقتصاد تدریس می‌کند و وبلاگ «اقتصاد خرد، بازارا و خانوار» را می‌نویسد. او متولد تهران است و دانش‌آموخته دانشگاه «ویسکانسین میلواکی»
این یادداشت را سال 2008 نوشتم، که در سنت لوئیس در میسوری اتفاق افتاد:
هوا هنوز سرد است، باد سردی می‌وزد. از هتل بیرون می‌زنم تا به فرودگاه بروم. تاکسی قرمز رنگی نزدیک می‌شود و خانمی سفید پوست، فربه و میانسال با موهایی یکدست سفید پیاده می‌شود تا ساک مرا در صندوق عقب بگذارد. ساکم را عقب می‌کشم و می‌گویم: «It is OK» جمله‌ای هم برای «زحمت نکشید» هم برای «خواهش می‌کنم». ساک را در صندوق عقب می‌اندازم و سوار می‌شوم.
تاکسی تمیز، ولی کارکرده‌ای است. صندلی‌هایش راحت هستند، ولی نو نیستند. اسم فرودگاه را می‌گویم و می‌پرسم: «چقدر راه است؟»
- نیم ساعت، کی پرواز داری؟
-ساعت سه و نیم
نگاهی به ساعت داشبورد می‌کنم، وقت داریم.
-به موقع می‌رسی.
به داشبورد نگاه می‌کنم، عکس زن در کنار فرزندانش که همه سیاه پوستند و چند عکس دیگر؛ یکی مردی سیاه‌پوست در کنار یک زن دو رگه خندان و یک دختر کوچولو که موهایش را بافته است، دیگری جوانی در لباس فارغ‌التحصیلی و دیگری مردی در لباس نیروی دریایی.
- خانواده شما هستند؟
- آره.
عکس مرد آفریقایی‌تبار جا افتاده‌ای را نشان می‌دهد که لبخندش ردیف دندان‌های سفیدش را می‌نمایاند.
- این شوهرم است.
-بچه‌های رشیدی داری.
-بچه‌هایم خیلی باهوش و کاری هستند.
و صحبت آغاز می‌شود.
عکس زوج جوان و دختر کوچکشان را نشان می‌دهد:
- این دختر اولم است و شوهرش و نوه‌ام. نوه‌ام الان کلاس دوم است و عاشق نقاشی. مدام در حال خط خطی کردن و رنگ زدن به همه چیز. معلمش می‌گه باید کلاس فوق‌العاده هنر بردارد. نور چشم من است.
عکس سرباز را نشان می‌دهد:
- این پسر بزرگم است. خیلی باهوشه، ولی نه از نظر درس تا دلت بخواد زرنگه. رفت ارتش و دوره مکانیکی دید و الان هم رستوران خودش را باز کرده.
به عکس خودش اشاره می‌کند و دختری جوان را نشان می‌دهد:
- این مگان است، دختر کوچکم. اینقدر درسش خوب بوده است که الان از سه دانشگاه بورس دارد. تا برود درس بخواند. خیلی باهوش است و می‌خواهد داروساز بشود. از دانشگاه واشنگتن، از بوستون کالج و از ویسکانسین… نمره SAT دانشگاهش خیلی خوب شده است. همه تعجب کردیم، چون من و پدرش هیچ‌وقت دانشگاه نرفتیم.
….انگار چیزی درنگاه من می‌گوید که نتوانسته‌ام درک کنم مگان چه گام بلندی برداشته است.
- من بهش افتخار می‌کنم، هر روز از خدا متشکرم که مواظبشه… آخه می‌دانی ما فقیریم، من خیلی خوشحالم که دختر کوچولویم می‌تواند برود در یکی از بهترین دانشگاه‌ها درس بخواند.
….آخه ما فقیریم . . . یک جایی یک چیزی می‌لرزد. این زن پنجاه و چند ساله با یک نوه و یک شوهر از نژادی دیگر در این شهر در مرکز آمریکا جمله‌ای به زبان آورد که همه ما می‌فهمیم.
- خدا حفظش کنه. خیلی باید باعث افتخار باشه.
-بهش می‌گم مواظب باش…. تو یه چیزی تو زندگی‌ات میشی. من به خاطر بچه‌هایم همیشه از خدا متشکرم.
- اهل کجایی؟
- (مکث) ایران.
- جدی؟ من همیشه می‌گم که غیر‌ممکنه همه چیز اونجا اینقدر بد باشه.
- ممنون که منصفید.
- مگان می‌خواد مدرسه‌ای بره که بچه‌های کشورهای مختلف هم دانشجوش باشند… من همیشه بهش می‌گم اونا هم مایه افتخار مادرانشان هستند.
دیگر رسیده‌ایم. جلوی ترمینال نگه می‌دارد. ۲۴ دلار اجرتش شده است. پیاده می‌شود و ساکم را از صندوق عقب برایم می‌آورد.
- خیلی ممنون، امیدوارم دخترتان همیشه موفق باشه، خدا به خانواده‌تان برکت بدهد.
-خیلی متشکر، سفر بخیر.
سوار تاکسیش می‌شود و می‌رود. و من در سوز سرد زمستان می‌ایستم. … مادرم راست می‌گفت، همه مادران مثل همند . . .