روایت یک زندگی در زیر چکمه کمونیستهای کوبایی
زندگی در برزخ
ایوا رودریگز ویراستارارشددرمجلهپولیتیکو «زخمی» که کوبا نامیده میشود از قبل از تولدم با من همراه بود. سال ۱۹۶۱ بود و مادرم در یک بیمارستان ساحلی در میامی، انتظار به دنیا آمدن مرا میکشید که اولین فرزندش بودم. در اطراف او زنان باردار دیگری بودند که- بسیاری مانند او- به تازگی از کوبا آمده بودند. همگی درد داشتند. مادرم میگفت فقط تعداد اندکی ایستاده بودند؛ چرا که در بلندگو نام شوهران غایبشان را صدا میزدند. مردها ماه قبل برای مبارزه به خلیج خوکها رفته بودند. این جنگی نافرجام بود که ۱۴۰۰ مرد کوبایی در تبعید از ساحل فلوریدای جنوبی در تلاش برای رهایی کشورشان از ظلم فیدل کاسترو آغاز کردند.
ایوا رودریگز ویراستارارشددرمجلهپولیتیکو «زخمی» که کوبا نامیده میشود از قبل از تولدم با من همراه بود. سال 1961 بود و مادرم در یک بیمارستان ساحلی در میامی، انتظار به دنیا آمدن مرا میکشید که اولین فرزندش بودم. در اطراف او زنان باردار دیگری بودند که- بسیاری مانند او- به تازگی از کوبا آمده بودند. همگی درد داشتند. مادرم میگفت فقط تعداد اندکی ایستاده بودند؛ چرا که در بلندگو نام شوهران غایبشان را صدا میزدند. مردها ماه قبل برای مبارزه به خلیج خوکها رفته بودند. این جنگی نافرجام بود که 1400 مرد کوبایی در تبعید از ساحل فلوریدای جنوبی در تلاش برای رهایی کشورشان از ظلم فیدل کاسترو آغاز کردند. یک ماه بعد، این زنان هنوز نمیدانستند که آیا همسرانشان زندهاند یا مرده. این عملیات ناکام بهعنوان بزرگترین شکست سیاسی رئیسجمهور جان اف کندی شناخته شد؛ اما برای ما این مسالهای فردی بود. اکثریت جامعه در تبعید کوبا بر این باور بود که رئیسجمهور «علت» را رها کرده، گذاشته این مردان بمیرند و عزمش در مواجهه با مقاومت قویتر از حد انتظار کاسترو تحلیل رفته.
اکنون، یک رئیسجمهور دموکرات دیگر ایجاد روابط دیپلماتیک با جزیرهای کوچک راکه حدود ۵۵ سال پیش کاسترو زمام امورش را در دست گرفت، اعلام کرده است. به نظر میرسد یک رئیسجمهورجوان دیگر آمریکایی گول کاستروهای به شدت مکار را خورده است؛ این بار از سوی برادر فیدل، رائول.
ترسیم کردن این نسل بهعنوان نسلی منزوی و بدون ارتباط با دیگران، گرفتار، کوته بین و غیره آسان است. پرزیدنت اوباما روز چهارشنبه گفت: تغییر سخت است «وقتی بار مسوولیت تاریخ را بر دوشمان حمل میکنیم.» البته حق با او بود: پاک کردن آثار زندگی در برزخ آسان نیست، نمیدانید آیا بازگشت به زادگاهتان میسر است یا خیر، زندگیای، که مهمتر از همه، با از دست دادن اموالی که سخت به دست آمده، با از دست دادن زادگاه و کاشانه، و مهمتر از همه خانواده در سرزمین غربت شکل گرفته است.
آنچه رئیسجمهور اوباما اشارهای کافی به آن نداشت این است که اگر کسی تغییر را بفهمد- تغییر تکاندهنده و سخت- این همان نسل قدیمی آمریکایی - کوبایی تبارهایی است که هنوز شعله امید در دلش روشن است که روزی کشور اولیهشان بهرهمند از آزادیهایی باشد که کشور فعلیشان [آمریکا] به آنها ارائه میدهد؛ اما این فقط رئیسجمهور نیست که به شکلی غیررسمی میکوشد تا به این نسل قدیمی بگوید «بروید.» حتی امروز- به ویژه همین روزها- برخی از اعضای نسل قدیم، خود را در تقابل و تضاد با فرزندان و نوادگانشان مییابند.
یکی از اولین خاطرات من پس از رسیدن به خانه اجارهایمان در «ساوث ریور درایو» ۱- درست آن سوی سواحل رودخانه میامی- دریافت یک تلگراف بود. من باید ۵ ساله - یا بیشتر- میبودم و در آن روز آفتابی میامی، پشت مادرم ایستاده بودم آنگاه که او از طریق پنجرههای کرکرهوار به بیرون مینگریست و در را باز کرد. و سپس به یاد پدرش سخت گریست. پدربزرگم- پدر مادرم- در کوبا درگذشته بود. آخرین باری که مادرم او را دید زمانی بود که داشت آن جزیره را در اواخر سال ۱۹۶۰ ترک میکرد و آن زمان مرا باردار بود. مادرم رومیزی ناهارخوری کار دست را که برای مراسم عروسیاش درست شده بود و نیز ماشینی که پدرم با کار در پایگاه دریایی گوانتانامو با امساک و پول جمع کردن برای او خریده بود همه را در کوبا گذاشت. مادرم پنج برادر و یک خواهر و پدر و مادر را ترک کرد و هرگز نمیدانست که آیا آنها را بار دیگر خواهد دید یا خیر؛ پدرم- که از عنفوان جوانی به دلیل از دست دادن زودهنگام پدرش نانآور خانه بود- مادرم را همراه با دو پسر و دو دختر روی دستش، ترک کرد. در آن زمان، پدرم شاهد اعدامهای عمومی کسانی که دشمنان انقلاب تلقی میشدند در خیابانهای گوانتانامو بود. او مردانی را میشناخت که برای دفاع از دموکراسی بدون محاکمه زندانی شده بودند. تصمیم برای ترک آسان نبود. آنها به من آموخته بودند که قوی بودن به معنای بیاحساس و آلت دست بودن نیست.
اما ما خوش شانس بودیم؛ احساسی که بارها و بارها از سوی والدینمان در تمام دوران کودکیمان تکرار میشد. دولت آمریکا از ما استقبال کرد و فرار از سرزمینی که از رژیم راستگرای ظالم و بیرحم به کمونیسم وحشیانه و سرکوبگرانه روی آورده بود را برای ما نسبتا آسان کرد. در سال 1970، بسیاری از اعضای خانواده ما موفق به فرار شدند؛ برخی این تصمیم مشقت بار را نگرفتند. آنها میخواستند ابتدا فرزندان شان را از کشور خارج کنند تا از «برنامه جوانانِ کاسترو» آسوده خاطر شوند، برنامهای که به آنها یاد میداد (شما «تلقین کردن» بخوانید) مطیع دولت باشند. پس از رسیدن به میامی، عموها، عمهها و پسرعموها و برخی دیگر از اقوام مدتی را با ما زندگی کردند و زمانی که یک اتاق دو خوابه کوچک و یک حمام را بهطور مشترک با چند نفر دیگر از اقوام استفاده میکردیم سپاسگزاری میکردند. همیشه یک نیمه روشنی وجود داشت: همیشه یک کسی بود که با او بازی کنیم، برنج و لوبیای سیاه همیشه برای سیر کردن ما وجود داشت در حالی که تختخواب سخت و خشن در تمام شبهای مرطوب نیمه گرمسیری، خنک بود.
وقتی مجبور شوید در سرزمینی خارجی دوباره زندگی را از نو بسازید، به آشنایان وابسته میشوید. همیشه طرحهایی وجود داشت برای زمانی که کاسترو سقوط کند و این سقوط هر زمانی میتوانست باشد.
ما به «جامعه گوانتانامو» تعلق داشتیم- و بسیاری از یکشنبهها، پس از کلیسا- در جلوی سالن راه میرفتیم. بسیاری از بچهها هنگام بازگشت وقتی با همسالان خود همراه بودند بسیار «جیغ و ویغ» میکردند. در این هنگام نام «برژنف»2 و طرحهای او برای تسلط جهانی شوروی را شنیدم. این مرد مخالفتی با «کمونیسم خشن» نداشت.
من خیلی چیزها یاد گرفتم: فهمیدم عمهام - که در حال حاضر در کارخانه دوخت لباس کار میکند و با ماشینی مشترک در ساعت ۳۰/۶ صبح به سر کار میرفت- یک فروشگاه در کوبا داشت. قبل از اینکه کشورش را به سوی آمریکا ترک کند، دو مامور دولتی آمده بودند و محتویات خانهاش را فهرست کردند. در روز آخر حضورش در کوبا، باز هم مامورانی آمدند و به او هشدار دادند اگر یک چنگال از سرویس خانهاش کم شود به او هرگز اجازه خروج نخواهند داد. من به این راز کوچک و کثیف پی بردم: که بیشتر مردم این جزیره (که خواستار برابری درآمدی بودند که در آغاز مورد حمایت کاسترو بود) امیدوار بودند که او فساد و بدبینیای که مدت هاست کشور را در خود فرو برده از میان ببرد. یاد گرفتم که زندگی هرگز آن چیزی نیست که به نظر میرسد.
در داخل کشورم که بودم در یکی از تعطیلات دانشگاهی کریسمس، من در کنار میزِ ناهار خوری عمویم نشسته بودم:عمویم در یک سو، پدرم در سوی دیگر و چند نفر از دوستان عمویم هم جاهای خالی را پر کرده بودند. سال 1979 بود و ما در حال بحث در مورد سیاست روز بودیم. عمویم- که رکابی مختص به خود را بر تن کرده بود- در توصیف پرزیدنت کارتر کلمه « c » را بهکار برد به معنای کمونیست؛ کلمهای که اکنون در متن کوباییاش آن را «ضعیف» یا «لیبرال» در تمام مسائل میفهمم که هیچ ارتباطی با فلسفه اقتصادی ندارد. پسر عمویم، که در رشته علوم سیاسی در یکی از دانشکدههای خوب درس میخواند، در همان لحظه وارد اتاق شد و به پدرش حمله کرد و گفت که این پیرمرد جاهل است و در گذشته زندگی میکند و درک درستی از کمونیسم ندارد. پسر عمویم استدلال میکرد که کمونیسم سیستم متفاوتی است و همچون الگوی سرمایهداری- که از کارگران به نفع طبقه پولدار بهرهکشی میکند- معتبر است. این گفت و گو به سختی متوقف شد. خیلی از آن ماجرا به یاد ندارم به جز نگاه دردآمیز به چهره عمویم که هرگز نمیتوانست آنچه رخ داده را باور کند و غبار غم بر چهرهاش نشست و روح او را آزرد.
شکاف میان نسل قدیم و جدید گستردهتر است. فرزندان من داستانهایی در مورد کوبا شنیدهاند و اینکه چرا «Abo» و «Aba»- پدر بزرگ و مادربزرگشان- کوبا را ترک کردند و اینکه وقتی آنها برای اولین بار کوبا را ترک کردند و به آمریکا آمدند زندگی برایشان چگونه بود. آنها میتوانند این داستانها را تکرار کنند. همچنین به آنها گفته شده که چقدر برای زندگی در این کشور خوش شانس بودند، چقدر خوشبخت هستند که فرصتهایی دارند و چقدر بد است که دولتی مردم خود را سرکوب کند. اما برای آنها، این یک ماجرای انتزاعی واقعی است. آنها هرگز یک اتاق را با هم شریک نبودهاند- چه برسد به اینکه با تنی چند از اقوام شریک باشند. آنها هرگز با این مساله مواجه نشدهاند که اعلام مخالفت با این سیاست یا با فلان طرح رئیسجمهور باعث زندانی شدن آنها- یا وضعیتی بدتر- میشود. آنها هرگز این مساله به مخیله شان نرسیده که داشتن آزادی در اجرای مناسک مذهبی یعنی چه. و بله، این از بخت خوب ما است. این همان چیزی است که پدربزرگ و مادربزرگهایشان برای تضمین آن سخت کوشیدند. پدر و مادر من به خاطر خودشان و بچههایشان و نوادگان شان کوبا را ترک کردند.
احساس خشم و کمبود طی سالها از دست رفته، حتی برای نسلهای قدیمیتر. مادر من، که برای معلم شدن در کوبا درس میخواند، در اواخر 30 سالگی و پس از به دنیا آوردن 4 فرزند به مدرسه بازگشت تا تحصیل را ادامه دهد، دیپلم بگیرد و بتواند به آرزویش که معلمی بود برسد. عمویم با آن رکابیای که بر تن داشت یکبار به او گفت: «چی فکر میکنی؟ قبل از فراغت از تحصیل 40 ساله خواهی شد.» مادرم هم گفت: «40 ساله شوم. خب که چی؟ مگه مهمه؟ چرا با دیپلم 40 ساله نشوم؟» پدرم - خوشحالترین مردی که در تمام عمرم دیدهام- یکبار گله نکرد با وجودی که ساعت 30/4 صبح از خواب بیدار میشد، کامیون خود را روشن میکرد و 35 سال از فلان سایت ساختوساز به بهمان مرکز میرفت. من بهعنوان یک بچه، کنجکاو بودم که او در طول روز چه میکند و بارها نق میزدم و غُرغُر میکردم که مرا با خود ببرد. در یکی از توقفهایش، یک مرد آمریکایی با کلاهی سفت و با لبخند نزدیک شد. پدرم هم لبخند زد و آن مرد آمریکایی گفت: «هی کاسترو، چطوری؟» برای کسانی که ما را نمیشناختند، در آن زمان همگی مان کاسترو بودیم.
پدرم در سال ۲۰۰۸ درگذشت. نمیدانم در مورد تغییری- مانند محدودیتهای مسافرتی کمتر به این جزیره- که رئیسجمهور اوباما از آن سخن گفت چه فکری میکرد. پدرم، در نهایت، مردی بود با نگاه به آینده. اما اولین برداشت من پس از شنیدن این خبر نه سیاسی بود نه فلسفی بلکه این بود: «باید به مادرم بگویم.» همان روز به مادرم زنگ زدم. وقتی گوشی را برداشت لبخندی ملیح داشت: مادرِ به شدت کاتولیک من داشت «جانا» نوه یهودی سه سالهاش را - برادر زاده ام- در اولین روز هانوکا غذا میداد. او خبر را نشنیده بود. آیا میرود؟ در اینجا یک «اما» وجود دارد. او گفت: «نه. تنها چیز برای من در کوبا فقط قبر افرادی است که دوست شان داشتم.» صدای جانا را میشنیدم که در آن پشتها نوای گریهاش شنیده میشد و مادرم با لحنی خوش به من گفت: «داره به من میخنده.»
گوشی را قطع کردیم. او بعدها به من گفت که مخالف این تغییرات است چرا که این تغییرات نشان از صحه گذاشتن به خشونت رژیم کاسترو است. اما او یک جورهایی به جلو رفته است و از سالهای اندوه پیشی گرفته است. او بود که به من کمک کرد تا من هم با نگاه به آینده جلو بروم.
پینوشت:
1 - South River Drive
۲ - نام برژنف و سیاست های او بر اهل نظر پوشیده نیست. بِرِژنف در جریان نوزدهمین کنگره حزب کمونیست شوروی، به توصیه خروشچف به عضویت کمیته مرکزی حزب کمونیست برگزیده شد و پس از مرگ استالین نیز تحت توجه و حمایت خاص خروشچف به سرعت در تشکیلات حزبی ترقی کرد. بِرژِنف در سال ۱۹۶۰م به سمت ریاست هیات رئیسه شورای عالی اتحاد جماهیر شوروی که یک مقام تشریفاتی و معاون ریاست جمهوری بود، انتخاب شد و در نهایت در سال ۱۹۶۴م به مقام معاونت خروشچف در رهبری حزب، ارتقا یافت.
اکنون، یک رئیسجمهور دموکرات دیگر ایجاد روابط دیپلماتیک با جزیرهای کوچک راکه حدود ۵۵ سال پیش کاسترو زمام امورش را در دست گرفت، اعلام کرده است. به نظر میرسد یک رئیسجمهورجوان دیگر آمریکایی گول کاستروهای به شدت مکار را خورده است؛ این بار از سوی برادر فیدل، رائول.
ترسیم کردن این نسل بهعنوان نسلی منزوی و بدون ارتباط با دیگران، گرفتار، کوته بین و غیره آسان است. پرزیدنت اوباما روز چهارشنبه گفت: تغییر سخت است «وقتی بار مسوولیت تاریخ را بر دوشمان حمل میکنیم.» البته حق با او بود: پاک کردن آثار زندگی در برزخ آسان نیست، نمیدانید آیا بازگشت به زادگاهتان میسر است یا خیر، زندگیای، که مهمتر از همه، با از دست دادن اموالی که سخت به دست آمده، با از دست دادن زادگاه و کاشانه، و مهمتر از همه خانواده در سرزمین غربت شکل گرفته است.
آنچه رئیسجمهور اوباما اشارهای کافی به آن نداشت این است که اگر کسی تغییر را بفهمد- تغییر تکاندهنده و سخت- این همان نسل قدیمی آمریکایی - کوبایی تبارهایی است که هنوز شعله امید در دلش روشن است که روزی کشور اولیهشان بهرهمند از آزادیهایی باشد که کشور فعلیشان [آمریکا] به آنها ارائه میدهد؛ اما این فقط رئیسجمهور نیست که به شکلی غیررسمی میکوشد تا به این نسل قدیمی بگوید «بروید.» حتی امروز- به ویژه همین روزها- برخی از اعضای نسل قدیم، خود را در تقابل و تضاد با فرزندان و نوادگانشان مییابند.
یکی از اولین خاطرات من پس از رسیدن به خانه اجارهایمان در «ساوث ریور درایو» ۱- درست آن سوی سواحل رودخانه میامی- دریافت یک تلگراف بود. من باید ۵ ساله - یا بیشتر- میبودم و در آن روز آفتابی میامی، پشت مادرم ایستاده بودم آنگاه که او از طریق پنجرههای کرکرهوار به بیرون مینگریست و در را باز کرد. و سپس به یاد پدرش سخت گریست. پدربزرگم- پدر مادرم- در کوبا درگذشته بود. آخرین باری که مادرم او را دید زمانی بود که داشت آن جزیره را در اواخر سال ۱۹۶۰ ترک میکرد و آن زمان مرا باردار بود. مادرم رومیزی ناهارخوری کار دست را که برای مراسم عروسیاش درست شده بود و نیز ماشینی که پدرم با کار در پایگاه دریایی گوانتانامو با امساک و پول جمع کردن برای او خریده بود همه را در کوبا گذاشت. مادرم پنج برادر و یک خواهر و پدر و مادر را ترک کرد و هرگز نمیدانست که آیا آنها را بار دیگر خواهد دید یا خیر؛ پدرم- که از عنفوان جوانی به دلیل از دست دادن زودهنگام پدرش نانآور خانه بود- مادرم را همراه با دو پسر و دو دختر روی دستش، ترک کرد. در آن زمان، پدرم شاهد اعدامهای عمومی کسانی که دشمنان انقلاب تلقی میشدند در خیابانهای گوانتانامو بود. او مردانی را میشناخت که برای دفاع از دموکراسی بدون محاکمه زندانی شده بودند. تصمیم برای ترک آسان نبود. آنها به من آموخته بودند که قوی بودن به معنای بیاحساس و آلت دست بودن نیست.
اما ما خوش شانس بودیم؛ احساسی که بارها و بارها از سوی والدینمان در تمام دوران کودکیمان تکرار میشد. دولت آمریکا از ما استقبال کرد و فرار از سرزمینی که از رژیم راستگرای ظالم و بیرحم به کمونیسم وحشیانه و سرکوبگرانه روی آورده بود را برای ما نسبتا آسان کرد. در سال 1970، بسیاری از اعضای خانواده ما موفق به فرار شدند؛ برخی این تصمیم مشقت بار را نگرفتند. آنها میخواستند ابتدا فرزندان شان را از کشور خارج کنند تا از «برنامه جوانانِ کاسترو» آسوده خاطر شوند، برنامهای که به آنها یاد میداد (شما «تلقین کردن» بخوانید) مطیع دولت باشند. پس از رسیدن به میامی، عموها، عمهها و پسرعموها و برخی دیگر از اقوام مدتی را با ما زندگی کردند و زمانی که یک اتاق دو خوابه کوچک و یک حمام را بهطور مشترک با چند نفر دیگر از اقوام استفاده میکردیم سپاسگزاری میکردند. همیشه یک نیمه روشنی وجود داشت: همیشه یک کسی بود که با او بازی کنیم، برنج و لوبیای سیاه همیشه برای سیر کردن ما وجود داشت در حالی که تختخواب سخت و خشن در تمام شبهای مرطوب نیمه گرمسیری، خنک بود.
وقتی مجبور شوید در سرزمینی خارجی دوباره زندگی را از نو بسازید، به آشنایان وابسته میشوید. همیشه طرحهایی وجود داشت برای زمانی که کاسترو سقوط کند و این سقوط هر زمانی میتوانست باشد.
ما به «جامعه گوانتانامو» تعلق داشتیم- و بسیاری از یکشنبهها، پس از کلیسا- در جلوی سالن راه میرفتیم. بسیاری از بچهها هنگام بازگشت وقتی با همسالان خود همراه بودند بسیار «جیغ و ویغ» میکردند. در این هنگام نام «برژنف»2 و طرحهای او برای تسلط جهانی شوروی را شنیدم. این مرد مخالفتی با «کمونیسم خشن» نداشت.
من خیلی چیزها یاد گرفتم: فهمیدم عمهام - که در حال حاضر در کارخانه دوخت لباس کار میکند و با ماشینی مشترک در ساعت ۳۰/۶ صبح به سر کار میرفت- یک فروشگاه در کوبا داشت. قبل از اینکه کشورش را به سوی آمریکا ترک کند، دو مامور دولتی آمده بودند و محتویات خانهاش را فهرست کردند. در روز آخر حضورش در کوبا، باز هم مامورانی آمدند و به او هشدار دادند اگر یک چنگال از سرویس خانهاش کم شود به او هرگز اجازه خروج نخواهند داد. من به این راز کوچک و کثیف پی بردم: که بیشتر مردم این جزیره (که خواستار برابری درآمدی بودند که در آغاز مورد حمایت کاسترو بود) امیدوار بودند که او فساد و بدبینیای که مدت هاست کشور را در خود فرو برده از میان ببرد. یاد گرفتم که زندگی هرگز آن چیزی نیست که به نظر میرسد.
در داخل کشورم که بودم در یکی از تعطیلات دانشگاهی کریسمس، من در کنار میزِ ناهار خوری عمویم نشسته بودم:عمویم در یک سو، پدرم در سوی دیگر و چند نفر از دوستان عمویم هم جاهای خالی را پر کرده بودند. سال 1979 بود و ما در حال بحث در مورد سیاست روز بودیم. عمویم- که رکابی مختص به خود را بر تن کرده بود- در توصیف پرزیدنت کارتر کلمه « c » را بهکار برد به معنای کمونیست؛ کلمهای که اکنون در متن کوباییاش آن را «ضعیف» یا «لیبرال» در تمام مسائل میفهمم که هیچ ارتباطی با فلسفه اقتصادی ندارد. پسر عمویم، که در رشته علوم سیاسی در یکی از دانشکدههای خوب درس میخواند، در همان لحظه وارد اتاق شد و به پدرش حمله کرد و گفت که این پیرمرد جاهل است و در گذشته زندگی میکند و درک درستی از کمونیسم ندارد. پسر عمویم استدلال میکرد که کمونیسم سیستم متفاوتی است و همچون الگوی سرمایهداری- که از کارگران به نفع طبقه پولدار بهرهکشی میکند- معتبر است. این گفت و گو به سختی متوقف شد. خیلی از آن ماجرا به یاد ندارم به جز نگاه دردآمیز به چهره عمویم که هرگز نمیتوانست آنچه رخ داده را باور کند و غبار غم بر چهرهاش نشست و روح او را آزرد.
شکاف میان نسل قدیم و جدید گستردهتر است. فرزندان من داستانهایی در مورد کوبا شنیدهاند و اینکه چرا «Abo» و «Aba»- پدر بزرگ و مادربزرگشان- کوبا را ترک کردند و اینکه وقتی آنها برای اولین بار کوبا را ترک کردند و به آمریکا آمدند زندگی برایشان چگونه بود. آنها میتوانند این داستانها را تکرار کنند. همچنین به آنها گفته شده که چقدر برای زندگی در این کشور خوش شانس بودند، چقدر خوشبخت هستند که فرصتهایی دارند و چقدر بد است که دولتی مردم خود را سرکوب کند. اما برای آنها، این یک ماجرای انتزاعی واقعی است. آنها هرگز یک اتاق را با هم شریک نبودهاند- چه برسد به اینکه با تنی چند از اقوام شریک باشند. آنها هرگز با این مساله مواجه نشدهاند که اعلام مخالفت با این سیاست یا با فلان طرح رئیسجمهور باعث زندانی شدن آنها- یا وضعیتی بدتر- میشود. آنها هرگز این مساله به مخیله شان نرسیده که داشتن آزادی در اجرای مناسک مذهبی یعنی چه. و بله، این از بخت خوب ما است. این همان چیزی است که پدربزرگ و مادربزرگهایشان برای تضمین آن سخت کوشیدند. پدر و مادر من به خاطر خودشان و بچههایشان و نوادگان شان کوبا را ترک کردند.
احساس خشم و کمبود طی سالها از دست رفته، حتی برای نسلهای قدیمیتر. مادر من، که برای معلم شدن در کوبا درس میخواند، در اواخر 30 سالگی و پس از به دنیا آوردن 4 فرزند به مدرسه بازگشت تا تحصیل را ادامه دهد، دیپلم بگیرد و بتواند به آرزویش که معلمی بود برسد. عمویم با آن رکابیای که بر تن داشت یکبار به او گفت: «چی فکر میکنی؟ قبل از فراغت از تحصیل 40 ساله خواهی شد.» مادرم هم گفت: «40 ساله شوم. خب که چی؟ مگه مهمه؟ چرا با دیپلم 40 ساله نشوم؟» پدرم - خوشحالترین مردی که در تمام عمرم دیدهام- یکبار گله نکرد با وجودی که ساعت 30/4 صبح از خواب بیدار میشد، کامیون خود را روشن میکرد و 35 سال از فلان سایت ساختوساز به بهمان مرکز میرفت. من بهعنوان یک بچه، کنجکاو بودم که او در طول روز چه میکند و بارها نق میزدم و غُرغُر میکردم که مرا با خود ببرد. در یکی از توقفهایش، یک مرد آمریکایی با کلاهی سفت و با لبخند نزدیک شد. پدرم هم لبخند زد و آن مرد آمریکایی گفت: «هی کاسترو، چطوری؟» برای کسانی که ما را نمیشناختند، در آن زمان همگی مان کاسترو بودیم.
پدرم در سال ۲۰۰۸ درگذشت. نمیدانم در مورد تغییری- مانند محدودیتهای مسافرتی کمتر به این جزیره- که رئیسجمهور اوباما از آن سخن گفت چه فکری میکرد. پدرم، در نهایت، مردی بود با نگاه به آینده. اما اولین برداشت من پس از شنیدن این خبر نه سیاسی بود نه فلسفی بلکه این بود: «باید به مادرم بگویم.» همان روز به مادرم زنگ زدم. وقتی گوشی را برداشت لبخندی ملیح داشت: مادرِ به شدت کاتولیک من داشت «جانا» نوه یهودی سه سالهاش را - برادر زاده ام- در اولین روز هانوکا غذا میداد. او خبر را نشنیده بود. آیا میرود؟ در اینجا یک «اما» وجود دارد. او گفت: «نه. تنها چیز برای من در کوبا فقط قبر افرادی است که دوست شان داشتم.» صدای جانا را میشنیدم که در آن پشتها نوای گریهاش شنیده میشد و مادرم با لحنی خوش به من گفت: «داره به من میخنده.»
گوشی را قطع کردیم. او بعدها به من گفت که مخالف این تغییرات است چرا که این تغییرات نشان از صحه گذاشتن به خشونت رژیم کاسترو است. اما او یک جورهایی به جلو رفته است و از سالهای اندوه پیشی گرفته است. او بود که به من کمک کرد تا من هم با نگاه به آینده جلو بروم.
پینوشت:
1 - South River Drive
۲ - نام برژنف و سیاست های او بر اهل نظر پوشیده نیست. بِرِژنف در جریان نوزدهمین کنگره حزب کمونیست شوروی، به توصیه خروشچف به عضویت کمیته مرکزی حزب کمونیست برگزیده شد و پس از مرگ استالین نیز تحت توجه و حمایت خاص خروشچف به سرعت در تشکیلات حزبی ترقی کرد. بِرژِنف در سال ۱۹۶۰م به سمت ریاست هیات رئیسه شورای عالی اتحاد جماهیر شوروی که یک مقام تشریفاتی و معاون ریاست جمهوری بود، انتخاب شد و در نهایت در سال ۱۹۶۴م به مقام معاونت خروشچف در رهبری حزب، ارتقا یافت.
ارسال نظر