نقش معماران درآینده معماری ایران

مرتضی میرغلامی

صحبت کردن از معماری به عنوان محصول فکری و ذهنی چند معمار، یادآور آرمان‌های پیامبرگونه مدرنیست‌هایی است که پروژه مدرنیزاسیون را حلال تمام مشکلات می‌دیدند. اگر بخواهیم تصویر کاملی از قضیه را در نظر بگیریم و معماری را نیز در یک دیالکتیک تاریخی نه تنها حاصل کار فکری افراد که ساختار کلی اجتماع و زاییده زمان خود بدانیم، آنگاه معمار و فکر و رویه و ایده همه خود به یک محصول تاریخی تبدیل می‌شوند. همان‌طور که «لوفبر» بیان می‌کند، هر جامعه‌ای فضای خاص خود را در هر دوره‌ای تولید می‌کند، معماران به عنوان جزئی از این ساختار محکوم به قرار گرفتن در این فرآیندند، هر چند استثنا همواره وجود دارد. حالا برگردیم به بحث معماری و به خصوص مدرنیزم. می‌دانیم که مدرنیزم با هر تعبیری که از آن بکنیم، در یک دوره خاص و با شرایط خاص ایجاد شد و رفته‌رفته جهان را در‌نوردید. کشور ما هم در حاشیه این تحولات بی‌نصیب نماند. از زمانی که شاهان قاجاری مبهوت این دستاوردها شدند و سعی کردند دست و پا شکسته آن را وارد جامعه کنند، گسست آغاز شد. در بحث معماری این تاثیر پذیری زودتر و با شرایط بهتری آغاز شد، ولی در شهرسازی چون با ساختار فرهنگی-اجتماعی کل افراد سر و کار داشت، اصطکاک خیلی بیشتر بود، به طوری که هیچ‌گاه پروژه مدرنیزاسیون نتوانست اجرایی شود و اگر شد در سطح و فرم و با زور چماق صورت گرفت. به قول ناصر فکوهی، معماری یا بهتر است بگوییم ساخت‌و‌سازهای تهران بعد از رضا‌شاه محصول مازاد درآمدهای نفتی بود و بزرگراه‌های این کلانشهر نیز بنا به نظر برنارد اوکارد، سمبول بی‌میلی مدرنیسمی بود که ترجیح داد محلات سنتی آن را میان‌بر ‌بزند.

بحث این است که وقتی در جوامع غربی از سال‌ها قبل با رنسانس و دوران روشنگری و ظهور متفکرانی چون نیچه و فروید و کلا اومانیسم و سوژه شدن انسان، تمامی شرایط برای درک و هضم مدرنیزم با یک پیوستگی نسبی همراه بود (‌نسبی چون به هر حال همیشه حرکات نو مخالفان خود را دارد، مدرسه باوهاوس را مثال بزنیم). هر‌چند خوشبینی‌های اولیه این حرکت با وقوع بلایایی نظیر ظهور نازیسم و فاشیسم و بمب‌های اتم و نسل‌کشی‌ها از بین رفت (‌هر‌چند‌هابرماس هنوز از پروژه روشنگری دفاع می‌کند)‌. اما ایران در این شرایط در چه وضعی بود. دنیای ایرانی‌، جامعه ایرانی‌، رابطه حکومت و مردم‌، نحوه تولید و... .

وقتی در بزنگاه‌های مختلف تاریخی چون انقلاب مشروطه‌، جنبش ملی کردن نفت‌، انقلاب اسلامی‌، اصلاح طلبی و... هر‌بار جامعه ایرانی در دوراهی سنت و نوگرایی نتوانسته است تصمیم بگیرد، پرسش اصلی آغاز می‌شود که آیا مدرنیسم می‌تواند بومی شود. آیا موقعی که مدرنیزم در اروپا آغاز شد هر کشوری مدرنیزم خاص خود را دنبال کرد؟ آیا مدرنیزم آلمانی با مدرنیزم فرانسوی یا انگلیسی متفاوت بود؟ البته رابطه تنگاتنگ حرکت مدرن و مقوله شهرنشینی که به سرعت در حال رشد بود و شهرهای مهمی نظیر پاریس‌، برلین‌، وین‌، مونیخ‌، سن‌پترزبورگ ‌و... به عنوان مامن مدرنیسم (‌بولوار‌های هوسمان در پاریس الهام بخش شاعری چون بودلر بود) شاید بتوان گفت مانیفست مدرنیسم در هر یک از این شهرها متفاوت بود. اما آیا برج‌هایی را که زینت‌بخش خط آسمان اکثر شهرهای آمریکا شدند «میس وان» در روه آلمانی طراحی نکرد؟ آیا مقوله مدرنیسم و هویت ملی یا ناسیونالیسم با هم تعاملی دارند و اگر جواب مثبت است، این تعامل از چه جنس و در چه سطوحی قابل بررسی است؟ اصولا چرا اینقدر این مساله مدرنیسم و هویت و سنت در ایران مهم است؟ (شاید چون اصولا ما با مقوله هویت مساله داریم، ایرانی به قول داریوش شایگان دچار شیزوفرنی فرهنگی است‌. از یک طرف کوروش و داریوش و بابک داریم، از طرفی حافظ و بوعلی و سعدی و از طرفی ایمان و اعتقادات مذهبی و... حالا هم که دهکده جهانی)

برگردیم به موضوع مدرنیزاسیون اجتماعی و اجازه بدهید یک مثال بزنیم. از شهر شروع کنیم و بعد می‌توان آن را به معماری هم بسط داد. می‌دانیم که بر خلاف شهرهای یونانی و رومی که افراد در آن شهروند محسوب می‌شده و دارای سیستم تصمیم‌گیری و حقوقی پیشرفته بوده‌اند، در ایران شهرها اکثرا به دلیل قابلیت دفاعی بیشتر و تصمیمات صاحبان قدرت شکل می‌گرفته‌اند. تهران و تخت جمشید دو نمونه بارزند.

بر‌اساس مطالعه دکتر پیران‌، اصولا موقعیت ژئوپولتیک و قرار گرفتن در حد‌فاصل تمدن‌های مختلف‌، حکومت‌های ملوک‌الطوایفی و همچنین شیوه تولید (‌کشاورزی و دامداری محدود) روستاهای کوچک همواره در معرض خطر حمله ایلات و اقوام غیرمتمدن بوده‌اند، لذا ایجاد شهر با استحکامات بیشتر انتخابی است که انسان ایرانی ناگزیر از آن بود. این موضوع لزوم تمرکز قدرت در شهر درگذر زمان و ایجاد سیستم پادشاهی یا رسمیت فرد به جای افراد جامعه را تقویت نموده است. به عقیده پیران نظام اداره و حکومت، انتخابی است که جامعه ایرانی در طول تاریخ پر‌التهاب و مجموعه جنگ‌هایی که تحمل کرده، خود به آن رسیده است. در شهر ایرانی همانند شهرهای غربی مفهومی چون شهروندی وجود ندارد و شهری مثل تهران تنها جایگاهی است که گروه‌های مختلف و مهاجران تازه از راه رسیده را بدون اینکه احساس دلبستگی به آن پیدا کنند، در خود جای می‌دهد. حال احتمالا برای معماری هم می‌توان خط سیر مشابهی را دنبال کرد. آنگاه آنچه را در این چند دهه به عنوان معماری مدرن‌، پست‌مدرن‌، دیکانستراکشن‌! تولید شده است، می‌توان authentic (معتبر) دانست؟ هر‌چند در کشورهای مرجع هم ممکن است مردم کوچه و بازار از تئوری‌های آیزنمن سر در نیاورند (که اینطور‌ها هم نیست‌، یادم هست که در یک کنفرانس در سانتافه‌، کشیش شهر به قدری مسلط راجع به مسائل شهری و باز زنده‌سازی بافت شهری سخنرانی کرد و بعد چند شهروند عادی حاضر در میان متخصصان نظرات جالبی را بیان کردند که روشن‌کننده شکاف موجود در جامعه معماری ماست)، اما به هر‌حال در جوامع غربی این مسیر طی شده است. نیچه‌ای از ابرمرد گفته‌، فوکویی از گفتمان و دریدایی از غیاب مولف‌. آیا می‌توان اکثریت استفاده‌کننده را ندیده گرفت و اقلیت معمار را مسوول نظریه‌سازی قرارداد. اگر صرفا معماران را مسوول این پل‌سازی قرار دهیم، عامه استفاده‌کننده چه می‌شوند؟ آیا علت شکست جنبش‌های تاریخی همین گسست میان نخبگان و عوام‌الناس نبوده است؟ پس علت آنچه که بنا به گواه تاریخ و جامعه‌شناسی‌، نخبه‌کشی نام گرفته است، چیست؟ البته این گسست در خود معماری مدرن هم وجود داشت. (چاندیگار کوربوزیه)

یک موضوع دیگر اینکه آیا اصولا معماران صرفا هم و غم خود را حول و حوش مفاهیم فرهنگی و هویتی و نظری قرار می‌دهند یا به عنوان افرادی توانا و هنرمند و حرفه‌ای به خلق آثار خود می پردازند، اما از آنجا که در بطن یک حرکت قرار دارند کارشان خود به خود رنگ و بوی زمانه را می‌گیرد. مثلا آیا میس وان در روه از سردمداران معماری مدرن اولیه، اصولا کسی بود که برای دل خودش کار می‌کرد یا تمام خط و طرحش بر‌اساس انتخاب آگاهانه حرکت مدرنیسم و پشتوانه فکری-فلسفی آن بود؟ آیا می‌توانیم بگوییم نصف موفقیت این معماران ناشی از حداقل‌هایی نظیر صاحبکاران دست و دلباز‌، تکنولوژی ساخت پیشرفته‌، نحوه دستیابی به پروژه و... بوده است؟ یا مثلا چرا امروزه تداوم اثر معماری مدرن در روسیه چندان محسوس نیست؟

آیا این امر را باید به معماران به عنوان افراد مرتبط دانست یا به ساختار اجتماعی سیاسی؟ اینجا است که اهمیت تئوری گیدنز مطرح می‌شود.

شاید یک مشکل در تئوری پردازی معماری ما بسیار شخصی بودن آنها باشد. چون نظریه‌ها هرچه پاسخ مستقیم‌تری به واقعیات اجتماعی‌، فرهنگی و سیاسی بیرونی باشد، راحت‌تر جذب زمینه و متن اجتماعی می‌شود تا صرفا حاصل کلنجار فکری شخصی هنرمند باشد، اما چون هنرمند در دنیای بیرونی جامعه خود این تولید فکری را نمی‌بیند یا نمی‌تواند تاخیر ناشی از فرآیند بومی‌سازی را تحمل کند، باید خود واسطه‌ها را کنار زده و مستقیما به مراجع اولیه وصل شده و از قوه تخیل خود کمک بگیرد. مثلا یک نحوه ایده‌پردازی معماری که فکر می‌کنم در دانشکده‌های ما خیلی باب بود، شیوه روایتگری با استفاده از استعارات فرمی و اکثراملهم از داستان‌ها یا اشعار و ادبیات فارسی است.

نکته آخر اینکه ما همانقدر که به معمار عالی نیازمندیم، به معماران متوسط و معمولی هم نیاز داریم، چرا که زیبایی اکثر شاهکارهای معماری در بافتی از معماری‌های معمولی بیشتر به چشم می‌آید. تصور کنید اگر تاداو آندو می‌خواست کل ساختمان‌های یک شهر را طراحی کند، فکر کنم شهرچندان جالبی نمی‌شد!

منابع:

۱ - فکوهی. ناصر. پای تخت شاهان و... توهم شهری که زاده نشد. درباره شهر و تجدد در ایران. روزنامه روزگار‌. شماره ۸۱۴- دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵

۲ - اورکاد. برنار . تغییرات بافت شهری در ایران . کتاب ایران و مدرنیته . ص ۶۹-۷۳

۳ - نظریه شهرشناسی درایران شماره ۶ سال ۱۳۸۴‌. پیران. پرویز فصلنامه اندیشه ایرانشهر

۴ - The condition of ،Harvey .David‌ Basil، ۱۹۸۹‌ ،Post -Modernity‌ Blackwell.